از عشق تا امپراتوری جاودان

1396/07/06

سلام دوستان عزیز تر از جانم
روزگار به کامتان شیرین چون عسل
این اولین داستان من است که در خدمت شما هستم امیدوارم بپسندید
همه دوستان در نظرسنجی شرکت کنند
با سپاس از نگاه پر مهرتان

باران می بارید
دانه های بارانی که چون کودکی گستاخی که در حیاط می دود بر صورتم میرقصید
ساعت 6 عصر هشتمین روز آبان بود و من یک منتظری که در انتظار معشوقه خود در این روز بارانی در زیر درختی در حوالی خیابان ولیعصر بودم.
عابرانی که شبیه برگهای پاییزی به سرعت دور و نزدیک می شدند و صدای صحبت هاشون همچون صدای برگ ها در زیر پا خش خش میکردند
ساعت حاکی از آن بود که من نیم ساعت در انتظارش بودم و او دیر کرده بود. سرما در وجودم می پیچید و بخار دهانم که نشان از گرمای درونی بود که باعث می شد که نور امیدی باشد که منتظر بمانم.
او آمد با صورتی سرخ از نوازش سرما، با لبانی که با خنده زیبا بودند. موهای خرمایش از زیر شال نظرها را جلب میکرد و چه سمفونی عاشقانه برقرار بود یک هارمونی زیبا بین پوشش و چهره زیبایش.

  • سلام ریحانه، کجایی دخمری؟ نگران شدم
  • سلام عزیز دلم، ببخشید ترافیک بود
    آرام دستان ریحانه را گرفتم، وای چه آرامشی داشتم. دستان گرم و صورت زیباحریرده او زیبا ترین پارادوکسی بود که نقض میکرد هر عصبانیتی را.
    دستانش را محکم فشار دادم و گفت :
    آی دردم گرفت.
    چرا انقدر امروز مهربون شدی؟
    نگاهی به صورتش کردم و دوست داشتم در آن لحظه لبان سرخش را مالک شوم ولی امان از اینکه در کشور من محبت و بوسیدن گناه است.
    انقلابی درون به پا بود، ذهنم و دلم بزرگترین جدایی طلبان این معرکه بودند. دلم خواهان بوسه ایی بود تا عطشم کم شود و ذهنم مدام او را محاکمه می کرد و چه جنگی درونم برپا بود.
    علت سکوت هردوی ما حکایت از صحبت ها شب گذشته بود که قرار بود امشب باهم باشیم و او نگران و من یک یاغی که در پی یک عشق میخواستم حکمرانی کنم.
    به اولین کافی شاپ رسیدیم و بی اختیار هر دو تمایل به نشستن و نوشیدن داشتیم مهم نبود چه مدل و چه دیزاینی چون ما غرق هم شده بودیم و افکارمان چون راهزنی گرمای تنمان را می دزدید.
    میزی را انتخاب کردیم و نشستیم و هر دو طالب یک فنجان قهوه ی تلخ بودیم.
    احمد؟
    بله
    یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
    بگو دیوونه
    امشب میخوای چکار کنی؟
    پوستت بکنم پرش کاه کنم
    و صدای خنده هر دو ما
    تو رو خدا راست بگو
    امشب میخوام عاشقونه ترین شب زندگی پنهانی خودمون شروع کنم
    و …
    خون زیر پوستمان به شدت در جریان بود تپش قلبمان چون بزرگترین کنسرت فضای باز با بهترین هماهنگی برنامه زنده اجرا میکرد و گاهی لبخند و گاهی هیجان.
    لبخندهایمان چون ابرهای بهاری مدام می آمدند و می رفتند و چه گذشت بین ما بماند
    دست هم را گرفتیم و از کافی شاپ بیرون آمدیم و راهی منزل شدیم.
    به منزل وارد شدیم و فقط سکوت بود که امور بین ما را در دست گرفته بود و صدای قلبمان بلندترین صدای حاضر.
    لباس های گرم را درآوردیم و ناگهان چشمانمان در هم گره خورد و خنده بر لبهایمان نقش بست
    همچون دو قطب غیر همنام آهنربا به هم نزدیک شدیم و آرام هم را در آغوش کشیدیم و همچون تلاقی آب و مذاب آتشفشان هر کدام میخواستیم برنده باشیم در صورتی که امشب یک معامله برد برد بود.
    سرش را بلند کرد و صورت زیبای او را چون بهترین منظره به تماشا نشستم
    لبانش را چون بهترین عسل در دهانم مزه کردم و چه شیرین لبی بود، چشمان زیبایش بسته شد و ما همچون ماری در هم تنیدیم
    زمان بی ارزش ترین متا و دنیا به احترم ما ایستاده بود انگار همه ی دنیا سرشار از سکوت بود و آرامش .
    آرام از هم جدا شدیم ، با چشمانی خمار به من خیره شده بود و فریاد التماس برای باهم بودن که نه از لبانش بلکه از چشمان آبی زیبایش فریاد می زد و شیپور نبردی شیرین برای حکمرانی شهوت نواخته شد
    دستانم چون دو افعی گرسنه به سمت لباسهایش حرکت کرد ، و او آرام تر از یک مهتاب زیبا در نارنجزارهای شمال.
    بلوزش را از تنش بیرون آوردم و تن زیبایش چون بلور نمایان شد و دو پستان چون دو لیموی بهشتی که هر جنبنده ای را بی تاب می کرد.
    لباسهایش همچون پرچم شهرهای سقوط کرده یکی بعد از دیگری به پایین تخت انداخته شد و او تسلیم مطلق در برابر امپراتوری نفس.
    امشب لشکر دل بر لشکر عقل فائق آمد و شهوت حاکم بی چون و چرا میدان بود و من چون سرداری پیروز بر بالین معشوقه خود به تماشا نشسته بودم و از این چشمه زلال قصد سیراب شدن را داشتم
    لبانم را به نرمی گوشش گره زدم و او را چنان لیس میزدم مانند کودکی که که هرگز دوست ندارد خوراکیش تمام شود و آرام آرام ساعت ها با او سر میکند
    سینهایش را چنان با دست می فشوردم که صدای نفسایش مرا به پرواز دراورده بود آرام و آرام پایین تر میرفتم سینهای خوش تراش که سایز آن دنیایی از احساس بود ، سینهایی که رگهای نمایانش چون جویباران هستی بخش در جریان بودند. سینهایی چون جام بلورین که برای من تشنه، نوید حیات می دادند .
    سینهایش را مدام میخوردم و نوازش میکردم و آرام در این میان کامی از لبان زیبایش میگرفتم تا نفسش در کام من حکایت مستی را بیان کند . آرام و آرام به دریچه آزادی و پیروزی نزدیکتر شده بودم.
    بوی نم و چوب های خیس جنگلهای شمال با ترکیبی از بهارنارنج با نت میانی سرد از دوپای کشیده و زیبایش که بیانگر بهشت ناطق بود، به مشام می رسید. بهترین داروی آرامشبخش، تصویری از نقاشی خدا.
    زبانم را آرام به میان پاهایش کشیدم و چون ماری به خود میپیچید و من چون آشپزی تازه کار که مزه ی زحمت خود را پس از مدتها و ماه ها زحمت با ترس می چشیدم.
    بلند گفتم : اوووووووم عجب مزه ای دستم درد نکنه بعد از این همه مشقت امشب چه گوشتی به نیش بکشم
    ریحانه در میان ناله هایش خنده بلندی سر داد و گفت:
    احمد خیلی بدی داری من دیوونه میکنی تو رو خدااااااا …
    حرفهای ما گاهی با قافیه و گاهی بی مضمون و بی معنی بود که شرایط ما دلیل نمی طلبید.
    چنان با زبان به میان پاهای جذابش میکشیدم که انگار قصد داشتم پرده بکارتش را با زبان پاره کنم و چه دلچسب بود این هم آمیزی.
    ناگهان با پا مرا به کنار پس زد و به سمتم حمله ور شد. وای خدای من مثل لشکری که پیروزی را ناگهان از دست داده و سراسیمه پی سنگری میگردد تسلیم شدم و حال نوبت او بود لباسهای مرا یکی بعد از دیگری ولی نه با آرامش بلکه با سرعت و خشونتی که دلچسب بود و ریحانه را دو چندان زیبا کرده بود، از تنم در می آورد
    چشمان آبی ریحانه خیره به بدن پر موی من و نوازش های بعد از آن با دستانی به نرمی حریر ، دستش را پایین برد و آرام آلت مرا در دست گرفت و چون خریداری در بازار مکاره او را نظاره می کرد. او فروشنده جوانی بود که معامله کالا به کالا کرده بود یک فروشنده معصوم ولی بسیار زیبا و پاکدامن که در پی نفس خود امشب در این آوردگاه بود.
    نگاه ریحانه به چشمانم خیره شد و آرام گفت:
    وای احمد بزرگه، تو امشب من میکشی با این، و باز هم خنده از روی رضایت و یک معامله بزرگ و صدای خنده ی من چون فرمانده ای پیروز در اتاق طنین انداز شد.
    دستان ریحانه بر آلتم می لغزید و من خوشبخت ترین موجود کائنات بودم. دوست نداشتم از او چیزی بخواهم و یا دستوری بدهم همه چیز در اختیار خودش بود، او ملکه زیبای شهر دلم بود که من مطیع او بودم
    آرام خم شد و لبان زیبایش را به آلتم نزدیک کرد و آرام آرام با بوسه و لیسیدن مرا پاس می داشت بخاطر این همبستری جذاب.
    او را در آغوش گرفتم و غرق بوسه کردم و او نیز مرا همراهی می کرد و بسیار هماهنگ بودیم.
    آلتم را آرام میان پاهایش گذاشتم و ملکه زیبای من اجازه این ورود مبارک را داد
    پرده بکارت ریحانه پاره شد و آلت من چون لشکری پیروز درون قبیله عشق شده و به سرعت به کارش ادامه داد، صدای ناله های ریحانه اتاق را پر کرده بود و ضربات من سنگین تر که این فرمان ملکه زیبای من بود. من و ریحانه همچون ماری در هم پیچیده بودیم به پایان نبرد عشاق نزدیک میشدیم که ریحانه ارضا شد و از من خواست که بیرون بکشم تا خودش را تخلیه کند. خون و منی از میان پاهایش جاری بود و آلت خونی من متهم ردیف اول.
    با دستمال اوامر ملکه را که در چهارچوب پاکیزگی بود انجام دادم و دوباره دخول و حمله مجدد تا ظفر.
    بعداز چند دقیقه من هم ارضا شدم و خودم را درون ملکه زیبا روی به اوج رساندم و این شد که جنگ نتیجه برد برد داشت.
    امروز باران می بارد
    دو سال است که از آن ماجرای شیرین میگذرد، من و ریحانه به همراه تک فرزندمان سالهاست که طلوع و غروب های زیادی دیده ایم و عاشقانه هر روز در پی جاودانگی عشق بازی میکنیم و پای عشقمان تا ابد خواهیم ماند.
    آفتاب زندگیتان جاودان سروران من

نوشته: احمد خان


👍 8
👎 3
2136 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

654932
2017-09-28 21:08:12 +0330 +0330

عزیزجان،این نثر و نوع نوشتن برای داستان سکسی مناسب نیست!ادم حس میکنه داره متنی از کتابای عهد بوق یا مال ابتدایی رو میخونه!

تازه عزیزجان،با همین سبک نوشتن هم نتونستی درست بنویسی!یه جاهایی ضمیرها و فعل ها با هم تناسب ندارن یا جمع و مفرد فعل و اسم اشتباهه…تشبیه هاتون هم…خب…حرفی ندارم!

1 ❤️

655001
2017-09-29 05:02:47 +0330 +0330

این سبک نگارش خیلی تخصص میخواد که متاسفانه شما نداشتی تشبیهات هم که دیگه واویلا بود !
البته کلمه متاع درسته یعنی کالا
مجبور نبودی کلمه قلمبه سلمبه بنویسی
نکته اخر اینکه وقتی میتونستین ازدواج کنین که کردین!چه دلیلی برای همچین رابطه ی زودهنگام قبل از ازدواج بود؟داستانت چفت و بست هم نداشت

1 ❤️

655039
2017-09-29 10:24:39 +0330 +0330

نتونستم با سبک نوشتارتون ارتباط برقرار کنم …

1 ❤️

655069
2017-09-29 18:58:14 +0330 +0330

آنگاه که با خدم و حشم و چاکران بر بارگاه فرود آمدیم و به صاحبخانه ندا در دادیم، صدایی نشنیدیم و به امر ما، یکی از چاکران در اندرونی را بازنمودندی و احمدخان را بر ریحانه بانو همچون اژدهایی بر آهویی مسلط یافتیم دست بر چشمات گذاشتیم و در اولین فرصت پای تاختیم و از منزل بیرون آمدیم که اگر احمدخان بر ریحانه سیر نشدندی بر قفای ما به تاخت نیامدندی و ما را ننماید.
با نگارشت و نثر ادبی قدیم لذت نبردم، اما آفرین میدم دستت درد نکنه، آفرین 6

2 ❤️