ازدواج من و دختر خالم نگار

1395/02/25

سلام به دوستان اسمم طاها هست و ۱۸۳ سانت قد و۸۲ کیلو وزن دارم و الان که داستانو می‌نویسم ۲۴ سالمه و مربی بدنسازی هستم…ولی وقتی وقایع داستان اتفاق افتاد من ۱۷ سالم بود و مثل هر نوجوون دیگه ای هیکل عضله ای دوست داشتم و فقط سه جلسه در هفته بدنسازی میرفتم و دختر خالم که اسمش نگار هست ۱۶ سالش بود…بگذریم بریم سراغ داستان…خانواده ی ما نه خیلی مذهبی بودن و نه خیلی بی اعتقاد و با خانواده ی خالم رابطه ی خوبی داشتیم چون پدرم تک فرزنده و من عمو و عمه ندارم و فقط همین یه خالرو دارم ما همیشه با خانواده ی خالم تو هر مناسبتی میزنیم به دشت و کوه و طبیعت …تو یکی از همین گردش ها بود که داستان من و نگار (دختر خالم) شروع شد…همونطور که گفتم خانواده ما نه زیاد مذهبی و نه بی اعتقاد بودن و همین باعث میشد به نزدیکی من و نگار حساسیت نشون ندن …اما یه سال عید نوروز (وقتی ۱۷ سالم بود) مثل همیشه زدیم به طبیعت و رفتیم کوه…اونجا بابام و شوهر خالم مشغول کباب و اینجور چیزا بودن و مامانم و خالم مشغول سالاد و اینجور چیزا و من و نگار مثل همیشه مشغول گشت و گذار و گپ زدن…تا اون موقع هیچ وقت از دید سکس به نگار نگاه نکرده بودم شایدم به این خاطر بود که تازه داشتم میفهمیدم سکس و اینجور چیزا چی هست!!!.. اون روز با نگار قدم میزدیم که نگار گفت دیشب خواب دیدم تو باشگاه دعوات شده چند نفر ریختن سرت داشتن میزدنت منم همین جا حرفشو قطع کردم و گفتم :« زکی!!! منو میزدن ؟؟؟!!!مگه کسی جرات میکنه منو بزنه ؟؟؟!!» (البته اینم بگم چاخان بود) نگار یه خنده ی ریز و زیبایی کرد و یکم سرشو خم کرد پایین…برای اولین بار متوجه شدم چقدر زیباست و چه اندامی داره…یعنی برای اولین بار از دید سکسی نگاهش کردم و مجذوبش شدم…از اون موقع بود که نظرم راجع بهش عوض شد و دنبال یه فرصت بودم که بفهمم نظر اون در مورد من چیه …ظهر شد و برگشتیم پیش بقیه برای ناهار…ناهارو خردیم و دوباره رفتیم باهم قدم زدیم… داشتم هلاک میشدم باید یه جوری
میفهمیدم نظرش در مورد من چیه که یهو یه فکری به سرم زد یه عکس از یه مرد هیکلی تو گوشیم نشونش دادم گفتم به نظرت اندام من قشنگتره یا این مرده اونم بدون اینکه فکری بکنه گفت معلومه این مرده قشنگتره …راستش هم جا خوردم هم غیرتی شدم گفتم مگه چیه من از این کمتره …اون دوباره از اون خنده ها کرد و گفت شوخی کردم تو از این یارو سری…اینو که گفت پر کشیدم تو آسمون هفتم خوشحالیمو نمیدونستم قایم کنم نگارم فهمید و گفت حالا مغرور نشو واسه دلخوشیت گفتم …ولی معلوم بود اونم یه حسی نسبت به من داره …دیگه بعد از اون از این حرفا بینمون رد و بدل نشد…دیگه غروب شد و وقت برگشت .
…راستش ناراحت بودم و دلم نمیخواست اون روز تموم بشه…قرار شد برای سیزده به در دوباره بریم کوه …اون شب وقتی رسیدیم خونه اصلا حال خودمو نمیفهمیدم …نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت …تمام فکر و ذکرم نگار بود…خندش از تو سرم بیرون نمیرفت …گوشیمو برداشتم و بهش اس دادم و نوشتم هنوز بیداری…جواب داد بله …گفتم امروز چطور بود خوش گذشت…گفت عالی بود…خلاصه یکم خوش و بش کردیم و بعد گرفتم خوابیدم…گذشت تا اینکه سیزده به در شد و از اینکه یه روز خوب دیگه با نگار پیش رو داشتم رو آسمونا بودم…رفتیم به باغ خالم اینا و اونجا بازم بساط کباب و اینجور چیزا به راه انداخته شد…
من که دیگه تقریبا مطمئن بودم نگارم یه حسی نسبت به من داره تصمیم گرفتم پا پیش بذارم…همینجور که قدم میزدیم به گوشه ی دیگه ی باغ که کسی نبود رفتیم …بهش گفتم میخوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه …گفت خب بگو …من بهش نزدیکتر شدم و هردومون قرمز شدیم …فک کنم حدس زده بود چی میخوام بگم…آروم در گوشش گفتم دوست دارم…یکم فاصله گرفت و بدون اینکه حرفی بزنه یا بهم نگاه کنه رفت…حالم یهو بد شد فک کردم زود قضاوت کردم و با گفتن احساسم برای همیشه از دستش دادم …ظهر که ناهار میخوردیم اصلا نمیتونستم بهش نگاه کنم و سرم پایین بود …بعد از ناهار اومد پیشم گفت میای دوباره بریم قدم بزنیم…تعجب کردم اینو گفت چون فک میکردم ناراحت شده از دستم…گفتم باشه …رفتیم دوباره منو کشوند همونجا که احساس بهش گفتم…بعد یهو برگشت سمتم و بهم نزدیک شد و دوباره جفتمون سرخ شدیم…آروم در گوشم گفت منم دوست دارم…یهو از تعجب و از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم …هر دومون مات و مبهوت به ذل زدیم …در همون حالت یواش یواش جوری که انگار کنترل خودمو از دست داده بودم صورتامون به هم نزدیک شد تا اینکه لبامون به هم رسید…باور نکردنی بود اولین بوسه ی زندگیم…بعد تو همون حالت همو بغل کردیم و برای چند دقیقه لبای همو خیلی آهسته و عمیق میخوردیم …انگار زمان ایستاده بود …بعد دوباره شروع به قدم زدن کردیم و برای هم تعریف میکردیم چطور و از کجا عاشق هم شدیم…تا اینکه غروب شد و دوباره ساعت وداع با یار…چون فردای اون روز باید میرفتیم مدرسه زود رفتیم خونه و کار ما یه چند روزی شده بود اس دادن …تا اینکه یه روز قرار گذاشتیم همو ببینیم …به مامان بابام گفتم با نگار میرم پارک (همون طور که گفتم زیاد گیر نمیدادن)…رفتم پیش نگار تو پارک…همین که دیدمش روحم تازه شد …با هم رفتیم یه گوشه کم رفت و امد پارک و دوباره شروع کردیم به لب گرفتن …اینبار فراتر رفتیم و من دست کردم لای پاش و کسشو مالیدم…بعد از اتمام کار من حلقه ای که تو دستم بودو در اوردم و جلوش زانو زدم و گفتم قبول میکنی که زنم بشی…با ذوق و خوشحالی گفت بله…بعد حلقرو دستش کردم و رفتیم خونه …اما گذشت و روز به روز به هم نزدیکتر شدیم تا اینکه من ۱۹ سالم شد و نگار ۱۸ سالش …اولین رابطمون زمانی بود که پدر و مادرم از طرف اموزش و پرورش (معلم بودن) رفتن مشهد …من و نگار دنبال یه فرصت مناسب بودیم فرصت غنیمت شمردیم…البته درسته قبلا سخت نمیگرفت و میزاشتن راحت با هم بریم بیرون ولی دیگه نه تا این حد چون دیگه بزرگ شده بودیم و بچه نبودیم…نگار اومد خونمون و دوباره لب گرفتیم و شروع کردیم …چون بار اولمون بود هر دومون میترسیدیم ولی بعد از چند دقیقه انگار باهم یکی شدیم …من همون طور که لب میگرفتم دستم از تو شرتش به لای پاش رسوندم…شروع کردم به مالیدن…اه و نالش شروع شد تا اینکه حس کردم لرزید …تعجب کردم چرا اینقدر زود…بعد شلوارش کشیدم پایین و با رودخانه مواجه شدم…کسش باور نکردنی بود…پوستش مثل برف سفید بود و یه تار مو هم نداشت…اونم با یه حرکت منو پرت کرد رو مبل و افتاد به جون شلوار و شرتم و اونارو در اورد …بعد کیرمو گرفت تو دستش برام جلق زد…داشت ابم میومد گفتم بسه …بعد شروع کرد برام ساک زد ولی بلد نبود و دندوناش میخورد به کیرم …بعد دوباره ابم داشت میومد و گفتم داره میاد گفت بزار بیاد…همشو خورد…بعدش نوبت من شد…شلوارش که قبلا کشیده بودم پایین و فقط شرتش بین من و کسش فاصله انداخته بود …نشوندمش رو مبل و از رو شرت کسشو لیسیدم و بعد آروم شرتشو دادم پایین…کسش باور نکردنی بود…کس صورتی و پوست اطرافش سفید بود…یه تار موهم نداشت و تازه شیو کرده بود …با ولع و مثل گشنه ها شروع کردم به خوردن کسش که دوباره اه و نالش بلند شد و منو دیوونه تر میکرد…به خوردن ادامه دادم تا ابش اومد و همرو تو دهن خالی کرد …بعد بلند شدم بهش گفتم …اگه بخوای میتونیم تمومش کنیم…گفت نه به هیچ وجه …و از تو کیفش یه قوطی کرم در اورد و بهم داد …من که منظورشو فهمیده بودم دست به کار شدم…به کونش و کیرم کرم زدم و گذاشتم در خونش…آروم و نرم فشار دادم تا سرش رفت تو و یهو نگار جیغ کشید …بعد بیشتر فشار دادم تا اینکه تا ته رفت تو کونش… بعد شروع کردم عقب جلو کردن و نگارم هی میگفت بکن توش .جرم بده ،تند تر عشقم ، عمرم…همین کلماتش باعث میشد روانی بشم…بعد ابم دوباره اومد و همشو تو کونش خالی کردم و هردومون عین دو تا مرده افتادیم رو مبل …بعد تا یکم حالمون جا اومد رفتیم حموم و دوباره یکم عشق بازی کردیم…هنوزم باورم میشد …به عشق زندگیم رسیدم…بعد خداحافظی کرد و رفت خونه…این ماجرا گذشت و ما چندین بار دیگم سکس داشتیم تا اینکه ۲۰ سالم شد و نگار ۱۹ سالش ینی یک سال بعد از اولین سکسی که داشتیم…من به مامان بابام گفتم چه احساسی دارم و اونام چون دیدن به نگار که دختر خالم بود و میشناختنش علاقه مند شدم استقبال کردن و مامان گرامی هماهنگی های لازمو با خالم کرد و رفتیم خواستگاری …و بعد از یکسال نامزدی …جشن عروسی ما برگزار شد و رفتیم خانه ی بخت…و همون شب عروسی پردشو زدم…خلاصه الان که این داستانو مینویسم ۲۴ سالمه و نگار ۲۳ سالش و اولین بچمونو حاملس…شاید باورتون نشه ولی ما حتی یه بارم تا الان دعوا نکردیم…و هنوزم همون صمیمیت قبلو داریم…نگار خانم که ماشاالله تو گرم نگهداشتن کانون خانواده استاده …هروقت ازش بخوام باهم سکس کنیم نه نمیگه و انگار از من مشتاق تره البته به جز حالا که حامله هست…
اینم از داستان ازدواج من با دختر خالم نگار ببخشید طولانی شد…پایان
نوشته: طاها


👍 13
👎 4
62974 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

540989
2016-05-14 20:00:11 +0430 +0430
NA

چرا هرکی داستان مینویسه بدنسازه و ورزشکار؟
هالتر و دمبل تو کونت مربی

0 ❤️

541016
2016-05-14 21:21:29 +0430 +0430

عشقتون پایدار

0 ❤️

541072
2016-05-15 10:12:10 +0430 +0430

کیر و پاهای 60 اینچی! دروگبا (مهاجم سابق چلسی) تو کونت

0 ❤️

541103
2016-05-15 19:31:07 +0430 +0430

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت/به غمزه مسعله آموز صد مدرس شد

0 ❤️

541113
2016-05-15 20:37:14 +0430 +0430

اولش رید بهت، بعد که اومد از دلت در بیاره، بهت گفت “هیکل تو سره” توی کیونت عروسی شد ؟ ?

0 ❤️

541196
2016-05-16 14:49:39 +0430 +0430

جالب بود ، فقط سعي كن كمتر بنويسي ( اين جور چيزا ) جالب نيس !!! ?

0 ❤️

541333
2016-05-17 10:46:58 +0430 +0430

عااالی

0 ❤️

541502
2016-05-18 08:45:10 +0430 +0430

فرهاد و شیرین لیلی ومجنون کتا زندگی اینا تو کونتت

0 ❤️

865827
2022-03-28 02:07:24 +0430 +0430

خوب بود

0 ❤️