اسارت

1398/01/03

نسترن دیر کرده بود…قرارشان ضلع شمال میدان انقلاب درست جلوی سینما بود…مهشید نگران و کلافه این پا و آن پا میکرد… به ساعتش نگاه کرد…یک ربع از ساعتی که قرار داشتند گذشته بود…اطراف کم کم شلوغ میشد و هر از گاهی جمعیت در یکی از پیاده روها شعار میداد و بلافاصله نیروهای ضد شورش و لباس شخصی به آن سمت حمله میکردند و جمعیت را متفرق می کردند…گاه گداری هم کسی دستگیر میشد…مهشید موبایلش را از کیفش در آورد و شروع کرد به شماره گرفتن که کسی از پشت روی شانه اش زد…:
– سلام…به کی زنگ میزنی؟
– کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت…
– ببخشید…خیلی ترافیک بود…جلوی سینما سپیده پیاده شدم و دیگه بقیه راهو پیاده اومدم والا تا یک ساعت دیگه هم نمیرسیدم…چه خبر بود اینجا؟
– هیچی… خیابون کارگر رو که بستن …گاز اشک آور هم زدن…چند نفر هم دستگیر کردن… میخوای همینجا بمونیم؟
– نه بابا…بریم بالا…اینجا که خبری نیست…

نسترن وکیل بود…پنج سال پیش فارغ التحصیل شده بود و به خاطر وضع مالی خوب پدر و مادرش بلافاصله یک دفتر زده و مشغول به کار شده بود …به خاطر زرنگی ذاتی ای که داشت پیشرفت خوبی هم کرده بود. قد بلند و اندام متناسبی داشت و و در کل زن جذابی مینمود و عاشقان دلخسته زیادی داشت…دوستش مهشید با اینکه در دانشگاه با او همکلاس بود اما به خاطر مشکلات مالی نتوانسته بود مدرکی بگیرد و سال سوم قید مدرک گرفتن را زده بود و در یک شرکت خصوصی منشی مدیر عامل بود…چشمهای سبزی داشت و کمی درشت جثه ترو البته کوتاه تر از نسترن بود…
نزدیک پارک لاله فضا متشنج بود…ماشینهای سیاه یگان ویژه مستقر بودند وبسیج و پلیس عملا با مردم درگیر شده بودند…نسترن شروع کرد در همراهی با جمعیت شعار دادن…مهشید که محافظه کار تر بود او را میکشید و سعی میکرد از کانون درگیریها دور بمانند…بوی گاز اشک آور و دود همه جا را گرفته بود…فضا جوری نبود که بشود راه رفت و باید میدویدند…هر دو در امتداد بلوار کشاورز شروع به دویدن کردند…چند موتوری با جلیقه و سر و شکل بسیجی از کنارشان رد شدند و یکی از آنها با باطوم به کمر مهشید کوبید و همزمان فریاد زد…جنده ها…مهشید از درد به خودش پیچید و کمرش را گرفت…نسترن دنبال موتوری دوید و فریاد زد جنده مادر و خواهرته…بی شرف…مزدور…
موتوری دور شده بود…هر دو پیچیدند در یکی از خیابانهای فرعی تا نفسی تازه کنند… پشت سرشان یک ون مشکی به آرامی وارد خیابان شد و کمی جلوتر ایستاد…دو مرد و یک زن از آن پیاده شدند…لباس فرم یا نظامی نداشتند اما هر دو مرد سر تا پا مشکی پوشیده و صورتشان را با کلاهی که تا زیر گردن پایین کشیده بودند و فقط جای چشمها و دهانشان سوراخ بود پوشانده بودند… زن اما چادر به سر داشت… با داد و فریاد از مهشید و نسترن خواستند که سوار شوند…نسترن حدس زد که از نیروهای ضد اغتشاش باشند و با این حال شروع کرد به داد و فریاد کردن که مگر چه کار کرده ایم و سوار نمیشویم…مهشید اما حسابی ترسیده بود و زبانش بند آمده بود…دو مرد با باطوم آنها را به سمت ماشین هول میدادند و زن هم دست مهشید را محکم گرفته بود و با خود میکشید…اوضاع بدی بود و مقاومت فایده ای نداشت…

در ون که بسته شد موبایلهای هر دو را گرفتند و چشمهایشان را با چشم بند بستند و ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد…نسترن اجازه خواست که با منزلش تماس بگیرد ولی زنی که همراهشان بود گفت نیازی نیست…مهشید پرسید ما را کجا میبرید و باز همان زن جواب داد «جایی که لیاقتش را دارید»…پاسخ زن به وضوح بی ادبانه بود ولی مهشید تصمیم گرفت دهان به دهان او نگذارد و کار را بدتر از این که هست نکند…ده دقیقه بعد دوباره ماشین ایستاد و از سر و صداها بر می آمد که یک نفر دیگر را هم با داد و فریاد میخواستند که سوار کنند…ظاهرا دختری بود که به شدت مقاومت میکرد و از آن بیشتر زنی که گویا مادرش بود ظاهرا با ماموران درگیر شده بود و اجازه نمیداد که دخترش را سوار کنند…صدای شوکر برقی و جیغ و فریاد زیادی از بیرون ماشین به گوش میرسید…مادر دختر فریاد میزد نمیذارم دخترم را ببرید و اگر میخواهید او را ببرید من را هم باید ببرید…زن فریاد زد:
– سوارشون کنید …هر دوشون رو…
مادر و دختر هر دو سوار ون شدند و همان مراحل تکرار شد…موبایلهایشان را گرفتند و چشمانشان را بستند…چند بار مادر آن دختر شروع کرد به حرف زدن که هر بار با حرفهای توهین آمیزی از او خواستند ساکت بنشیند و حرف نزند…نسرین اعتراض کرد که شما حق ندارید اینطور صحبت کنید…زنی که سوارش کرده بود این بار جوابی داد که برق از سرش پراند…
– زنیکه جنده خفه میشی یا نه؟
نسترن که وکیل بود میدانست که هیچ ماموری حق توهین ندارد ولی تصمیم گرفت تا ساکت بنشیند و وقتی به مقصد رسیدند به مافوق این زن شکایتش را بکند… همانجا تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و اجازه ندهد این مامورهایی که معلوم نیست از کدام دهات آمده بودند به او اهانت کنند… بیشتر از یک ساعت ماشین خیابانها را طی کرد… در این مدت دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد…فقط یکبار همان زن بد دهن به کسی زنگ زد و گزارش داد که چهار نفر را دارند می آورند و اضافه کرد که یک مادر و دختر هم هستند که قبل از سوار شدن خیلی کولی بازی در آوردند…و خندید… آن دخترک تازه وارد هق هقش بند نمی آمد…نسترن پیش خودش حساب کرد که اگر بی مورد توی شهر نچرخیده باشند باید تا الان از شهر خارج شده باشند…

بعد از یک ساعت ماشین در مسیر پر دست اندازی افتاد…جاده مشخص بود دیگر آسفالت نیست…و بعد از ده دقیقه طی مسیر ناهموار ماشین توقف کرد…کسی پیاده شد و یک دقیقه بعد دوباره سوار شد…یک مسیر کوتاه دیگر هم با ماشین طی گردید و بعد همه سرنشینان پیاده شدند…همه را همانطور با چشمان بسته در یک ستون قرار دادند و گفتند که نفرات عقبی هر دو دستشان را روی شانه نفر جلویی بگذارند و راه بیفتند…جلوتر از همه نسترن بود …یک نفر بازوی چپ او را گرفته بود و او را هدایت میکرد…نسترن یک لحظه از فشار انگشتانی که به بازویش وارد میشد احساس کرد که این انگشتان نمیتواند انگشتان یک زن باشد ولی بعد پیش خودش فکر کرد که چنین چیزی ممکن نیست…مهشید که دستانش را روی شانه نسترن قرار داده بود و پشت سرش راه می آمد از آنجا که فکر نمیکرد کارشان به تعقیب و گریز بکشد بر حسب عادتی که داشت و سر قرارهایش با مهشید همیشه کفشهای پاشنه دار میپوشید که اختلاف قدشان زیاد به چشم نیاید بوتهایی به پا داشت که پاشنه دار بودند و همین باعث میشد روی زمین ناهموار و با چشمان بسته تعادلش چند بار به هم بخورد…چون این ماجرا تکرار شد دسته ایستاد و از مهشید خواسته شد بوتهایش را در بیاورد…او ابتدا خود داری کرد…با جوراب نایلونی روی این سنگ و کلوخ ها راه رفتن چیزی نبود که دلخواهش باشد. اما وقتی اصرار مامورین را دید و از طرفی دید واقعا راه رفتن با آن پاشنه های بلند ده سانتی روی این زمین شدنی نیست در حالی که سکندری میخورد، پس از چند بار تلاش موفق شد بوتهایش را از پایش بیرون بیاورد…با یک دست بوتهایش را برداشت و با دست دیگر شانه نسترن را گرفت و آماده حرکت شد…اما از او خواسته شد بوتها را زمین بگذارد و هر دو دستش را روی شانه نفر جلویی قرار دهد…:
مهشید با اعتراض گفت: پس چکمه هام رو چیکار کنم؟
صدای همان زنی که در خودرو بود گفت: میتونی بذاریشون همینجا…یا اینکه به دندون بگیری و بیاریشون با خودت…!
مهشید با عصبانیت کفشها را زمین گذاشت و به دستور عمل کرد…دسته راه افتاد و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن از یک در آهنی بزرگ رد شد و وارد محوطه مسقف سوله مانندی شد و سرانجام توقف کرد…
صدایی شبیه موتور بالا بر به گوش رسید و بعد صدای باز شدن چند چفت آهنی و بعد از چند ثانیه احساس حرکت…شکی نبود که روی کف یک آسانسور بزرگ ایستاده اند و پایین میروند…اینجا هوا سرد تر از بیرون بود …آسانسور که توقف کرد مسیر کوتاه دیگری هم پیموده شد…و سر انجام همگی ایستادند…

صدای زن دیگری آمد و از متهمین خواست که دستهایشان را از شانه نفرات جلویی بردارند…به نفر دوم (مهشید) دستور داده شد که دو قدم به سمت راست و یک قدم به جلو بردارد و از نفر سوم هم که همان دختر کم سن و سال بود خواسته شد که دو قدم به چپ و دو قدم به جلو بردارد…دخترک که دست و پایش را گم کرده بود به جای چپ به راست رفت که صدای زنانه ای مثل پتک بر سرش فرود آمد:
– چپ…! گفتم چپ…!! تو مدرسه چی به شماها یاد میدن پس؟ چپ نمیدونی کدوم طرفه؟
دخترک هول شده بود و تعادلش را نزدیک بود از دست بدهد که یک دستی بازویش را گرفت و سر جای درستش قرار داد…و بعد هم مادر دختر را آوردند جلو …حالا ستون متهمین به یک ردیف ایستاده بودند…قبل از اینکه کسی حرفی بزند همان صدای زنانه بلند شد که:
– تا ازتون سوالی پرسیده نشده جیک نمیزنین…از جاتون هم تکون نمیخورین…با تو ام…هوی…تو که روسری سبز سرت هست…صاف وایسا…مگه اومدی مهمونی؟ سرت رو بگیر بالا…بالا…میخوام سیب زیر گلوت رو ببینم…نه…مثه اینکه حالیت نیست…
صدای الکتریسته شوکر برقی پیچید توی سالن و همه را از جا پراند…
– دلت از اینا میخواد…؟
نسترن سرش را تا جایی که میتوانست بالا گرفت…
– خوبه…خانم اردلان این مادر – دختر که گفتی این دو تان؟
صدای همان زنی که در ماشین همراهشان بود بلند شد که:
– بله خانوم…مادره اصرار کرد که باید بیاد…به خیالش مهمونی میخواستیم ببریم دخترش رو….
صدای زن با لحن مسخره ای گفت:
– خب البته مهمونی که هست…ولی احتمالا نه از اون مهمونیها که اینا فکرش رو میکنن…
مادر دختر حدودا چهل ساله بود… از ان تیپ زنهایی بود که حسابی به خودشان میرسند…ترکه ای بود و یک مانتوی بلند و شیک با حاشیه آستینهای گلدوزی شده به تن داشت…در نگاه اول فکر میکردی مدیر مدرسه ای چیزی باشد… دخترش اما شبیه بچه مدرسه ایها بود…کوله کوچکی پشتش بود و مانتوی چسبان قهوه ای رنگ و کوتاهی هم تنش بود که برجستگیهای بدن دخترانه اش را تا حدودی نمایش میداد…ریزه بود و به نظر حدودا شانزده ساله میرسید…
صدای زن دوباره بلند شد:
خب خانوم ها…فکر کنم هنوز دقیق متوجه نیستین اینجا کجاست…ولی بالاخره میفهمید…من رو خانوم صدا میکنید…عادت بدی دارم که چیزی رو که میگم تکرار نمیکنم…حالا هرچی همراهتون هست رو بریزید جلوی پاتون…پول، کیف، کوله، دستمال…همه چی…
زنها به تکاپو افتادند و همانطوربا چشمان بسته جیبهایشان را خالی کردند… نسترن که کیف کوچکی همراه خود داشت آن را جلوی پایش گذاشت…دخترک اما اصلا حواسش به کوله ای که پشتش انداخته بود نبود و فقط جیبهایش را خالی کرد…

صدای زن دوباره بلند شد:
– تموم شد…؟ همه انجام دادن؟ یه دو ریالی هم دیگه توی جیبهاتون نیست؟ الان معلوم میشه…خانوم اردلان؟ یه نگاه میندازی؟
خانم اردلان با نگاه مسخره ای با چشم اشاره کرد به کوله ی دخترک…
– به به…خانوم کوچولو…شما هیچی دیگه همراه نداری؟
– نه خانوم…
– امممم…یه قدم بیا جلو ببینم…
دخترک آمد و جلوتر ایستاد…
باز صدای زن با همان لحن تمسخر آمیز بلند شد که:
– مامانش…دخترت میگه هیچی دیگه همراش نداره…ولی کوله ش مثه دسته خر روی دوشش هست…چی کارش کنیم حالا؟
دخترک ناگهان خیلی دستپاچه و در حالی که سعی میکرد با خنده موضوع را خاتمه دهد کوله را در آورد و گذاشت جلوی پایش…
مادر دختر که از این وضعیت حسابی عصبی شده بود بنای داد و فریاد گذاشت که اصلا اینجا کجاست و ما را برای چی آوردید و چرا چشمهایمان را باز نمیکنید… و در همان حال بی توجه به فریادهای خفه شو دست برد که چشم بندش را بردارد که ناگهان دستی قوی مچش را گرفت و به عقب پیچاند و او را روی زمین خواباند و از پشت دستهایش را با یک تکه تسمه بست…مادر دخترک همچنان جیغ و داد میکرد…دخترک از شنیدن سر و صدا وحشت کرده بود و حسابی به گریه افتاده بود اما جرئت تکان خوردن نداشت…
زن مسئول فریاد زد…
– خانوم اردلان…چرا وایسادی؟؟ دهن این پتیاره رو ببند…
خانم اردلان نوار چسب پهنی آورد و دهان او را بست…
دو نفر زیر بغلش را گرفتند و او را دوباره سر جای خود ایستاندند و یک پایش را هم به حلقه ای که روی زمین فیکس شده بود بستند…

زنی که «خانوم» صدایش میکردند گفت آن سه نفر میتوانند چشمانشان را باز کنند…اولین چیزی که توجه نسرین را جلب کرد دو پروژکتور پر نوری بود که همزمان با این دستور روشن شده بود و درست از بالای سر زنان به آنها میتابید…نور آنقدر زیاد بود که تقریبا نمیشد چیزی را دید و چند دقیقه طول کشید تا چشمانشان توانست همدیگر را ببیند…»خانوم» حالا شبحی بود نشسته بر روی صندلی و چهره اش در تاریکی فرو رفته بود…میز چوبی بزرگی جلوی او بود و خانم اردلان در حالی که دیگر چادری بر سرش نبود و با شوکر باطومی که در دست داشت بی قیدانه بازی میکرد به لبه جلویی و کناری میز تکیه داده بود و لبخند محوی بر لب داشت…مادر دخترک که حالا هم چشمان و هم دهانش بسته بود از شدت ناراحتی صورتش کاملا سرخ شده بود و به سختی نفس میکشید…دو نفری که او را بلند کرده بودند چند قدم عقب رفته و در گوشه ای از اتاق پشت سر محکومان ایستاده بودند…زوایای اتاق در تاریکی کامل قرار داشت و چیز دیگری قابل تشخیص نبود…
«خانوم» رو به دخترک کرد و گفت: خب خانوم کوچولو…بذار ببینم میتونیم بهت چپ و راست رو یاد بدیم یا نه…مانتوت رو در می آری و میذاری بغل کوله ت…دختر که هنوز هق هقش بند نیامده بود با دو دلی شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتواش…زیر مانتو تاپ صورتی آستین داری پوشیده بود…مانتو را در آورد و گذاشت جلوی پایش…
– شلوار و تاپت رو هم در بیار…
دخترک هاج و واج مانده بود…نسرین که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود به دخترک نگاه کرد و خطاب به «خانوم» گفت…:
– این کارها برای چیه؟
خانوم فریاد زد:
– تا ازت سوال نپرسیدم دهنت رو باز نکن… اینجا صحن دادگاه نیست که بخوای زر زر مفت کنی…شماها هم متهم نیستین…شماها یه مشت جنده ی بی سر و پائین که جامعه رو به گند کشیدین…یه مشت کرم…حشره…پس خفه شو و تماشا کن ما با کرمهایی مثه شماها چه جور رفتار میکنیم…و بعد رو به دخترک کرد :
– کری مگه…؟ شلوار و تاپت رو هم در بیار…
نسرین رو به دختر گفت:
– در نیار دختر جان…اینها حق ندارن چنین دستوری بدن…خانوم محترم…من نمیدونم اینجا کجاست و متعلق به کدوم ارگان یا نهاد امنیتی هست…ولی بهتون اخطار میکنم که این کارهای خودسرانه براتون گرون تموم میشه…این دختر فقط یه بچه ست… شما حق ندارین در حضور مادرش چنین چیزی ازش بخواین…
صدای خنده خانوم مثل بمب در سالن منفجر شد و تا حدود یک دقیقه ادامه داشت…سپس با همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…:
– صبر کن خوشگل خانوم…صبر کن…نوبت شما بزرگترا هم میرسه…ولی اول باید این دخترک کم حواس و ننه جنده ش یه درس کوچولویی بگیرن…پس خفه شو و بدون دیگه بهت اخطار نمیکنم…به نفعت هست اون زبون درازت رو نگه داری توی دهنت و چشمهات رو خوب باز کنی…این زبون به درد اینجا نمیخوره…تنها کاری که میتونی اینجا با زبونت انجام بدی رو خودم به زودی بهت یاد میدم…پس خفه شو و فقط نگاه کن…
و دوباره رو کرد به دخترک…در میاری یا بگم خانوم اردلان بیاد و یک شوک کوچولو بهت بده؟
در همین حال خانوم اردلان دکمه شوکر را زد و صدای انفجار الکتریسیته فضای سالن را پر کرد…دختر به وضوح تکان خورد و اول تاپ، بعد کفشها و دست اخر با کمی مکث شلوارش را هم در آورد…حالا فقط چیزی که به تن داشت یک شورت و یک سوتین صورتی بود…
خانوم همانطور که دخترک را برانداز میکرد به خانوم اردلان که هنوز به میز تکیه داده بود و با شوکرش بازی میکرد گفت:
– چطوره به نظرت…
خانوم اردلان گفت: والا چه عرض کنم؟ زیادم انگار بچه نیست…
«خانوم» رو کرد به دخترک و گفت:
– دختری؟
دخترک هاج و واج نگاه میکرد…
– پرسیدم دختری؟ چته تو؟ تا حالا کس دادی؟…کسی کردتت؟ زبونت رو موش خورده؟ از این خانوم وکیل یاد بگیر چه بلبل زبونه… در بیار ببینم…همه رو در آر…پستون و کس کوچولوت رو هم میخوایم ببینیم…
مادر دخترک با چشمان بسته همانجا نشست روی زمین…تقریبا از گریه به حالت خفگی افتاده بود و حبابهایی از بینی اش بیرون زده بود که با هر دم و بازدمش بیشتر و بیشتر میشد…
خانوم رو کرد به مادر دخترک…:
– خب فکر کنم حالا داری متوجه میشی که اینجا گه زیادی نباید بخوری…و بعد فریاد زد:
– بجنب دختر جون… اگه لفتش بدی میگم خانوم اردلان بیاد شوکرش رو بکنه توی اون کس کوچولوت که قایمش کردی از ما…
مهشید و نسترن با بهت و وحشت همدیگر را نگاه میکردند…نسرین هنوز مطمئن نبود که کجاست…در خبرها چیزهایی راجع به برخورد بد و توهین آمیز مامورین با دستگیر شدگان شنیده بود ولی اصلا فکر نمیکرد مامورین تا این درجه وقاحت به خرج دهند…به هر حال هم او و هم مهشید هم از ترس و هم از شوک ناشی از این اتفاقات بی حرکت و ساکت ایستاده بودند و مات و مبهوت صحنه را تماشا میکردند…
دخترک با گریه و اکراه سوتینش را در آورد…پستانهایش کوچک بود و برجستگیهای صورتی رنگ نوک آنها بیرون زده بود…
خانم اردلان با شوکر اشاره کرد به شورت دخترک که یعنی آن را هم در بیاور…
دخترک تکان نخورد و با دستهایش سینه هایش را پوشانده بود و صورتش از شدت گریه و شاید خجالت قرمز شده و ورم کرده بود…
خانوم بلند شد…و به طرف دخترک رفت…حالا میشد زیر نور صورتش را دید…زنی بود حدودا چهل و پنج ساله و چهار شانه و اندامی ورزیده و مردانه داشت…لباس و شلوار سر هم و زیتونی رنگی به تنش بود که آدم را یاد یونیفورمهای نظامی می انداخت و پوتینهای سربازی براق و واکس زده ای هم به پا داشت…سینه های بزرگی داشت و از زیر پارچه های ضخیم برزنتی لباسش به وضوح خود نمایی میکرد…نسترن پیش خودش فکر کرد احتمالا اینجا بازداشتگاه نیروی انتظامی یا چیزی شبیه آن نیست…البته مطمئن نبود چون تا به حال گذارش به بازداشتگاههای زنان نیفتاده بود و ترجیح داد صبر کند تا بالاخره مشخص شود ماجرا از چه قرار است…
خانوم رفت و جلوی دخترک ایستاد… صدای سیلی ناگهان همه را از جا پراند…:
– جنده کوچولو وقتی بهت میگم لخت شو یعنی لخت شو…وقتی میگم میخوام کس ت رو ببینم یعنی میخوام ببینم بین پاهات چی داری…من میرم میشینم سر جام…تا قبل از اینکه برسم به صندلیم نباید شورت توی پات باشه…
و با قدمهای بلند سر جایش برگشت و روی صندلی اش نشست…دخترک با دستپاچگی در همان فاصله شورتش را در آورده بود و همانجا زیر پایش انداخته بود…
– برش دار بنداز روی لباسهات…
دخترک اطاعت کرد…
– جورابهات رو هم در بیار…فکر کن اومدی حمام…
دخترک خم شد و جورابهایش را بیرون آورد…وقتی برای در آوردن جورابهایش خم میشد و پستانهایش آویزان میشدند به وضوح مشخص میشد که پستانهایش هنوز چقدر کوچکند…
– بیا چند قدم جلوتر…
دخترک جلوتر رفت…نور زیادی که بر بدنش می تابید او را کامل در معرض دید قرار داده بود…موهای بدنش به بوری میزد و از پشت بدنش هنوز فرم زنانه نگرفته بود…ساقهای پایش ظریف و باریک بود و رانهایش کشیده و دخترانه…با یکی از دستهایش پستانهایش را پوشانده بود و با دیگری جلوی بدنش را…
– دستهات رو بردار…
دخترک سرش را پایین انداخته بود و میلرزید…
ناگهان لحن «خانوم»مهربان شد…
– دخترم…دستات رو که اینجوری گرفتی خب من نمیتونم کس ت رو ببینم؟ همه این کارا رو کردیم که من کس کوچولوت رو ببینم دیگه…غیر از اینه؟
و نعره زد:
– دستات رو بذار پشت سرت…همین الان…
دخترک تکانی خورد و اطاعت کرد…
– خب چی میگی خانوم اردلان؟…خیلی بچه ست…
خانوم اردلان رو کرد به دخترک:
– چرا شیو نمیکنی؟ مامانت نمیذاره؟
خانم با خنده گفت:
شرط میبندم مادرش خودش حسابی سفید کرده اون پائینا رو…اونوقت دخترش باید دور کسش اینهمه مو داشته باشه…
خانم اردلان که انگار چیزی به ذهنش رسیده بود سریع پی حرف را گرفت و با خنده گفت :
– شرط ببندیم؟
و رو کرد به دخترک…:
– تو چی میگی؟ مامانت موهای کسش رو میزنه یا مثه تو اون پائینش جنگل مولاست…؟
دخترک دستهایش را پشت گردنش گذاشته بود و شانه ها و پستانهای کوچکش با هق هق تکان میخورد…
خانوم گفت:
– الان معلوم میشه…دختر جون اگه تو بهمون نگی مجبور میشیم مامان رو هم مثل خودت لختش کنیم ها…کس مامان رو دیدی تا حالا…؟
دخترک اصلا نای حرف زدن نداشت…
مادر دختر روی زمین نشسته بود ودیگر به خر خر افتاده بود…
– خانم اردلان…برو شلوارش رو در بیار…خانوم کوچولومون که حرف نمیزنه…دوست نداره راجع به کس مامانش نظر بده…
دخترک ناگهان به حرف آمد و با هق هق گفت…
– داره…اونم داره…
دو زن نگاهی به هم کردند و زدند زیر خنده…
– خب داره که نشد حرف…مثل مال توئه یعنی؟
دخترک نمیدانست چه بگوید…
– خانوم اردلان برو چشم بند ننه ش رو باز کن کس دخترش رو ببینه…بذار بفهمه چه ظلمی در حق این دختر میکنه وقتی نمیذاره اونجاش رو شیو کنه…
دخترک باز با هق هق و برای اینکه مادرش را خلاص کند ناگهان به حرف امد و گفت:
– تقصیر اون نیست…اون چیزی بهم نمیگه…
– خب…پس خودت نمیزنی؟ بیا جلوتر ببینم…دختر جلوتر رفت…
خانوم از پشت میزش بلند شد و به سمت دختر رفت…چراغ بزرگی که بالای میز بود را روشن کرد…دخترک را مثل پر کاهی از زمین بلند کرد و روی میز بزرگ چوبی نشاند…دخترک محکم هر دو پایش را به هم چسبانده بود و میلرزید…
خانوم رو کرد به خانم اردلان و گفت که چشمان مادرش را هم باز کنند…خانم اردلان چشم بند را از روی چشمان مادر دخترک برداشت…نگاه مادر به بدن لخت دخترش افتاد که روی میز و زیر نور نشسته بود و خانوم هم مقابلش ایستاده بود…
– خب حاج خانوم…این دختر نازت تا حالا به کسی داده یا نه؟
و در همان حال به خانم اردلان اشاره کرد که چسب روی دهان زن را هم باز کند…چسب که باز شد مادر دخترک شروع به نفس نفس زدن کرد…موهایش آشفته بود و حسابی عرق کرده بود…صورتش مثل لبو قرمز شده بود…بریده بریده گفت:
– شما رو به خدا…ببخشید…بذارین بره…اذیتش نکنین…هرچی بگین…من…من…هرچی…اذیتش نکنین…
خانوم نگاهی به همکارش انداخت و گفت:
– میگه هرچی بگیم گوش میده به شرطی که دخترش رو اذیت نکنیم…
خانم اردلان خندید

– خب…ببین من که نمیخوام دخترت رو اذیت کنم…من با خانوم اردلان یه شرط بستم…میخوام بدونیم دخترت تا حالا با کسی خوابیده یا نه…همین…ز طرفی این کار هم لازمه و باید توی پرونده ش بنویسم…(و در همین حال چشمکی به خانوم اردلان زد) ؟
مادر دخترک فقط گریه میکرد و خودش را به سمت دخترش میکشاند…اما پایش بسته بود و تقلایش فایده ای نداشت…
خانوم رو کرد به دختر…
– اما من اینجوری که تو رو معاینه نمیکنم…من فقط وقتی حاضرم کس کوچولوت رو نگاه کنم که کاملا بدون مو باشه…و چون ممکنه موقع شیو کردنش وول بخوری و زخمی بشی باید اول خانم اردلان به همین میز محکم تو رو ببنده…
در همین حال خانم اردلان جلو آمد و پای چپ دختر را گرفت و به سمت گوشه میز کشید…طنابی به گوشه میز چوبی متصل شده بود…خانم اردلان مچ پای باریک دخترک را از میان حلقه طناب رد کرد و با کشیدنش آن را محکم نمود…دخترک تقریبا به طور کامل به سمت کنج چپ میز برگشته بود و سعی داشت پاهایش را بسته نگاه دارد…خانم اردلان به دخترک رو کرد و گفت:
– ببین اون پات رو هم باید ببندم به اون گوشه میز…میبینی اون حلقه رو؟ باید مچ پات بره توی اون حلقه…الکی نچرخ این ور…
دخترک ساکت و رنگ پریده و خسته مینمود…مادرش گریه میکرد و به طور نامفهوم چیزهایی میگفت…
خانوم خودش پای دیگر دخترک را گرفت و کشید به سمت حلقه آن سوی دیگر میز…
– بدن سفتی داری…دخترها باید از سنین کم ژیمناستیک رو شروع کنن…این برای خودشون خوبه…موقع زایمان به دردشون میخوره…
دخترک جیغش در آمده بود…زانوهایش خم شده بود و عرق به همه جای بدنش نشسته بود…به هر تقلایی بود پای دیگر دخترک را هم به آن سوی میز بستند…کاملا معلوم بود که پاهای دخترک بیش از حد توانش کشیده شده…کس دخترک حالا زیر نور و در برابر دیدگان گروه محکومین قرار داشت…خانم اردلان به پشت میز رفت و سر دخترک را گرفت و خوابانش روی میز و محکم نگهش داشت…
خانم اردلان از کشوی میزش یک تیغ بلند بیرون آورد و زیر نور گرفت و بعد نگاهی به کس دخترک کرد…با دسته تیغ چند ضربه آرام به روی کس او نواخت و بعد فکری کرد و ناگهان رو کرد به خانوم اردلان:
– دستهای مادره رو باز کن…
خانم اردلان سریع این کار را انجام داد…هنوز پای مادر دخترک به زمین بسته شده بود…
– خوب گوش کن ببین چی میگم…تکرار هم نمیکنم…آبغوره الکی نگیر…خودت دوست داشتی بیای به این مهمونی و حالا هم اومدی…تا ده میشمرم…همه لباسهات رو در میاری و درست مثل دخترت لخت لخت میشی…دلیلش رو بهت بعدا که لخت شدی میگم…اگه تا شماره ده شمردم و لباسی به تنت مونده بود با همین تیغ لبه های کس دخترت رو میبرم و ختنه ش می کنم…مطمئن باش این کار رو میکنم…
و در همین حال با دو انگشت یکی از لبه های کس دخترک را گرفته بود و میکشید…شروع کرد به شمردن…:
– یک…دو…سه…
مادر دخترک مثل دیوانه ها شروع کرد به لخت شدن و هنوز به شماره هفت نرسیده بود که چیزی به تنش نمانده بود…

خانوم و خانم اردلان نگاهی به هم کردند و پوزخندی زدند.

مهشید و نسترن هاج و واج مانده بودند…داستانهایی از کهریزک و تجاوز به زندانیان مرد شنیده بودند ولی اصلا به مخیله شان هم خطور نمیکرد که در بازداشتگاههای زنان هم نسبت به بازداشت شدگان رفتارهایی اینچنین صورت بگیرد…آنها نمیدانستند جایی که هستند نه یک بازداشتگاه زیر نظر نهادهای امنیتی که بازداشتگاهی غیر قانونی و مخفی ست که گروهی انسان خود سر با هدف پاک کردن جامعه از عناصر نامطلوب و یا فاسد تشکیل داده بودند…این افراد تقریبا همگی گرایشات سادیستی داشتند…مالک اصلی این بازداشتگاه و یا به قول خودشان «خانه تنبیه» فردی به نام ایرج بود…محل بازداشتگاه هم کارخانه ی متروکه ای در حاشیه شهر تهران بود که در اصل متعلق به پدر ایرج بود…ایرج که پس از مرگ پدرش کارخانه متروکه را نیز در کنار خیلی چیزهای دیگر به ارث برده بود تصمیم گرفت که ایده ای را که همیشه در ذهن داشت عملی کند…او از پول و امکانات خود استفاده کرد و شروع به تهیه مقدمات کار نمود…برای این کار علاوه بر پول و امکانات نیاز به ایدئولوژی ای داشت که بتواند افرادی را در گروه خود جذب کند و مهمتر آنکه این افراد را در گروه نگاه دارد…و چه ایدوئولوژی بهتر از اصلاح جامعه ای ناپاک و غیر قانونمند…؟
ایرج از طریق فروم هایی در اینترنت با افرادی که گرایشاتی مانند او داشتند ارتباط برقرار کرد و پس از مدتی با جلب اعتماد آنها و تبیین دیدگاه هایش توانست تیمی متشکل از سه مرد و چهار زن تشکیل دهد…»خانوم» اولین کسی بود که به عضویت گروه در آمد و بعد از ایرج ارشد ترین فرد گروه بود…معمولا افراد به صورت دوره ای در گروه فعالیت میکردند و روز دستگیری مهشید و نسترن تنها چهار نفر در جلسه بازجویی مقدماتی حضور داشتند…ایرج اما خود پای ثابت گروه بود…روال کار این بود که تیم شکار به سطح شهر میرفت و قانون شکنان را شناسایی و در اولین فرصت تحت پوشش مامورین امنیتی اقدام به بازداشت آنها میکرد…در انتخاب سوژه ها که همگی زن بودند فرم بدن و صورت و نحوه پوشش آنها اهمیت داشت…ماههای اول صرفا بر روی زنان خیابانی زوم میکردند ولی بعدها ایرج که میدید که تحقیر یا شکنجه جنسی یک زن هرجایی که بعضا به این رفتارها عادت دارند لطفی ندارد دستور جدیدی داد…و آن این بود که قانون شکنان حتی در حد عبور از یک چراغ قرمز نیز باید دستگیر و تنبیه شوند و از آن روز بیشتر زنان و دخترانی که به دام او می افتادند از قشرهای بالای اجتماع و یا دختران کم سن و سال بودند…
وقتی دستگیر شدگان را می آوردند تنها بخش کوچکی از سالن را با پروژکتورهای پر نور روشن میکردند و متهمان را با چشمان بسته درست زیر نور قرار میدادند و ایرج یا بقیه اعضای مرد تیم که حضور داشتند بدون اینکه قربانیان متوجه باشند در کنج تاریکی از سالن صرفا شاهد بازجویی مقدماتی از دستگیر شدگان بودند…این کاربرای این بود که به زنان این احساس را بدهند که در یک بازداشتگاه زنان هستند و اگر بد رفتاری و تحقیری هم هست روال کار معمول در اینجور محیطهاست…تجربه به ایرج ثابت کرده بود که تحقیر زنی که حس کند در اسارت یک سیستم است بسیار لذت بخش تر از تحقیر زنی ست که احساس کند در اسارت یک فرد قرار دارد…
کار بازجویی های مقدماتی را «خانوم» و خانم اردلان انجام میدادند…خانوم یک میسترس تمام عیار بود و عاشق این کار بود…دختران کم سن و یا ریز نقش انتخاب اولش بود و معمولا در جلسات بازجویی اش اول به آنها گیر میداد و یک چیزی را بهانه میکرد و به اسم تنبیه و زهر چشم گرفتن از بقیه هر بلایی دلش میخواست بر سر قربانی اش می آورد…لذت این تنبیه ها برای او به این بود که در جلوی چشم قربانیان دیگر و شریک خود خانم اردلان و در حالی که میدانست ایرج هم نظاره گر است تصمیم میگرفت با قربانی چه کند…ان روز همان اول که دخترک را دید و فهمید که مادرش هم همراه اوست به شدت هیجان زده شده بود…تحقیر یک مادر ودختر جلوی چشم یکدیگر چیزی نبود که بتواند از آن چشم پوشی کند…و این مادر و دختر هم به سادگی بهانه لازم را به او دادند…
این نکته را هم بگوئیم و به ادامه جلسه بازجویی مقدماتی بپردازیم و آن اینکه اکثر زنان دستگیر شده همه ی تقلا و تلاششان قبل از دستگیری بود…یعنی سعی میکردند سوار ون نشوند و خیلیها نیز که سمج تر بودند اینگونه از خانه تنبیه جسته بودند…اما آنهایی که دستگیر میشدند و چشم بند به روی چشمشان قرار میگرفت چون داستانهای زیادی از وضعیت بد بازداشتگاهها شنیده بودند هر اتفاقی که می افتاد فکر میکردند روال عادی بازجویی ست و برای اینکه بیشتر تنبیه و تحقیر نشوند در سکوت یا میان هق هق گریه شاهد اذیت و آزار دوستانشان و یا مطیع فرامینی بودند که صادر میشد…

اولین چیزی که بعد از بیرون آوردن لباسها به چشم می آمد سینه های عمل کرده مادر دخترک بود…و البته کس بی مویی که کمی لبه هایش آویزان مینمود ولی با این حال هوس انگیز بود…
خانوم با خنده گفت:
– خانم اردلان…اصلا زیر اون مانتوی دراز و بی ریخت فکر نمیکردم یه همچین هیکلی قایم شده باشه…چطوره؟
خانم اردلان که سر دخترک را رها کرده بود آمد آن سوی میز و با پا از داخل به ساق پای زن ضربه زد …زن پاهایش را کمی باز کرد…مچ دستهایش را گرفت و گذاشت پشت گردنش…به سمت میز برگشت و طناب بلندی آورد و خیلی سریع یک سرش را پرتاب کرد بالا…طناب آن بالا از بین میله ای که بالای سر زنان بود رد شد و برگشت…خانم اردلان که معلوم بود انقدر این کار را تکرار کرده که همه مراحلش را حفظ است مچ دستهای زن را با آن بست و سپس سر آزاد طناب را کشید…دستهای مادر دخترک بالا رفت…طناب را از میان یک ستون رد کرد و با همه قدرت کشید…مادر دخترک با فریاد به اندازه ده سانت از روی زمین بالا کشیده شد…طناب را فیکس کرد و آمد و میله ای که دو سر آن حلقه هایی بود را به پاهای زن بست…این برای این بود که پاهای زن باز نگه داشته شوند…همه این کارها در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد…زن جیغ میزد و معلوم بود کتفهایش دارد از جا در می آید…خانم اردلان میان لباسهای زن و دخترش گشت و شورت هر دو را پیدا کرد و مچاله کرد و چپاند توی دهان زن…
حالا مادر زیر نور با پاهایی باز آویزان بود و روبرویش دخترک گریانش به میز با پاهای باز بسته شده بود و منتظر سرنوشتش بود…
خانوم همانطور که با تیغ توی دستش بازی میکرد رو کرد به نسرین و مهشید.

– دلتون نسوزه…باید بهشون یاد بدیم که بازداشتگاه جای عره گوز کردن اضافی نیست…مخصوصا شما خانوم (اشاره کرد به مهشید)…حواستون رو جمع کنین…میتونستین شما جای این زن باشین…حالا یکی تون داوطلب شه پشمای این دختر رو بزنه…
مهشید و نسترن آشکارا تکان خوردند…صدایی ازشان بیرون نمی آمد…
در همین حال خانم اردلان دوباره به سمت میز رفت و یک تکه کابل بیرون آورد…خانوم گفت:
– چرا خشکتون زده…؟ نکنه توقع دارین گند و کثافت لای پای این دخترک رو من تمیز کنم…؟ رو کرد به مهشید…
– تو…اون تیغ رو بر میداری…و قشنگ شیو میکنی کسش رو…البته ما اینجا کف نداریم…همینجوری میتراشی…اگه خیلی دلت سوخت براش میتونی تف بزنی…تا زمانی که شیو این دخترک تموم بشه ننه ش این بالا شلاق میخوره…پس اگه دوست داری این زن کمتر زجر بکشه زود کارت رو تموم کن…خانوم اردلان حاضری شما؟
خانم اردلان دستی به بدن برهنه زن کشید و با علامت سر جواب مثبت داد…
مهشید هنوز هاج و واج مانده بود که صدای صفیر کابل و سپس برخورد با بدن برهنه زن او را از جا پراند…خانم اردلان با همه قدرت دستش را عقب میبرد و کابل را بر تن زن فرود می آورد…بلافاصله پس از هر ضربه رد آتشین آن بر تن زن باقی میماند…زن مثل یک ماهی که بیرون از آب افتاده باشد پیچ و تاب میخورد…
خانوم به طرف دخترک رفت و از پشت هر دو دست او را محکم گرفت…
مهشید گیج و حیران به طرف دخترک رفت…تیغ را برداشت…و خیلی آرام شروع کرد از بالای کس تراشیدن…بدن دخترک از شدت عرق خیس خیس بود و همین کار را کمی راحت میکرد…اما جیغ و فریاد دخترک سالن را برداشته بود…معلوم نبود از درد تراشیدن فریاد میزند یا به خاطر شرایط مادرش است…مهشید برای اینکه درد دخترک را کمتر کند آب دهانش را بر روی کس دخترک ریخت و با دست آن را پخش کرد…از ترس اینکه دخترک را زخمی نکند با احتیاط این کار را میکرد…از طرفی دستش میلرزید و جلوی اشکهایش را نمیتوانست بگیرد…صدای صفیر شلاق دائم به گوش میرسید…خانوم به صدا در آمد:
– اینجوری که تو میتراشی که ننه ش میمیره اون بالا…
مهشید کنترلی روی لرزش دستانش نداشت و گاه خراشهای کوچکی ایجاد میشد و خون به آرامی به جریان میفتاد…با خودش فکر کرد باید سریع این کار را تمام کند و به هر حال چند خراش بین پاهای دخترک بدتر از ضربات آن کابل نیست…پاهای دخترک کاملا باز بود و حتی مقعد دخترک هم زیر نور در معرض دید قرار داشت و مانعی بر سر حرکت تیغ نبود…عانه دخترک را که تراشید رسید به جاهای حساس تر که دقت بیشتری میخواست…مشکل اینجا بود که تیغ کند بود و هر ناحیه را باید چند بار میکشید تا کاملا بدون مو شود و مجبور بود لبه های کس دخترک را بگیرد و بکشد تا حرکت تیغ در آن نواحی میسر شود…
خانم اردلان سبک شلاق زدن خودش را داشت…اول پشت زن قرار میگرفت و به ضربان را به کمر و باسن زن مینواخت…سپس جا عوض میکرد و می آمد جلو و بر روی شکم و سپس پستانها ضربه میزد…تقریبا همه ضربه ها را افقی مینواخت…وقتی خطهای سرخ بر روی بدن سفید زن زیاد شدند سعی میکرد ضربات را درست روی کس زن بنشاند…پاهای زن به خاطر آن میله تقریبا به زاویه نود درجه باز بود…در این حالت حرکت شلاق از پایین به بالا و عمودی بود…
مهشید نمیتوانست این صحنه ها را ببیند ولی صدای سفیر کابل و برخوردش با پوست لخت زن او را متوجه وخامت اوضاع کرده بود…نسترن اما در سکوت شاهد این بی رحمی بود…
انقدر بریدگی و خراش بر روی کس دخترک به وجود امده بود که دختر تقریبا از حال رفته بود و بین پاهایش هم ورم کرده و خونین مینمود…مهشید گفت تمام شد…صدای شلاق قطع شد…خانوم دخترک را که بی حال افتاده بود رها کرد و امد جلو…سرش را برد نزدیک…یک بطری آب از کنار میزش برداشت و روی کس دخترک ریخت که خونها و موها را بشوید…مهشید فرصتی پیدا کرد که نگاهی به مادر دخترک بیندازد…تقریبا از هوش رفته بود و تمام بدنش را رد شلاق پوشانده بود…
خانوم سرش را نزدیک تر برد…هنوز اینجا و آنجا تکه هایی از مو به پوست اطراف کس دخترک چسبیده بود…خانوم رو به مهشید کرد و گفت:
– خوب نیست کارت… کس خودت رو هم همینجوری میتراشی؟
مهشید سرش گیج رفت…تکیه داد به میز که زمین نیفتد…خانوم از جیب لباسش فندکی بیرون آورد…روشن کرد و در کمال ناباوری آن را به طرف کس دخترک برد…شعله را به آن قسمتی که هنوز کمی مو داشت نزدیک کرد…موها شروع کردند به کز خوردن و بوی مو و سوختگی بلند شد…دخترک ناگهان جیغ بلندی زد و تکانی خورد و دو دستش را که حالا آزاد شده بود جلوی بدنش گرفت تا مانع از این کار شود…خانم اردلان شلاق را گوشه ای انداخت و به طرف دخترک رفت…و هر دو دستش را گرفت و به پشت بدنش پیچاند…
خانوم در حالی که میخندید با شعله فندکش بازی میکرد…
نسرین که تا ان لحظه ساکت بود با نا امیدی نالید که:
– آخه چرا این کارا رو می کنین؟
خانوم بی توجه به نسترن رو کرد به مهشید:
– چرا این دوستت خفه نمیشه؟
و اشاره کرد به خانم اردلان که دختر را باز کند…پاهای دختر را که باز کردند به سختی توانست روی پاهایش بایستد…دخترک گریه میکرد و میلرزید…خانوم دستور داد مادر دخترک را هم که به هوش آمده بود پایین بیاورند…خانم اردلان شورتها را یکی یکی از دهان مادر دخترک بیرون کشید و بعد دست و پای زن را باز کرد…زن به شدت به سرفه افتاده بود و نفسهای تند و سریعی میکشید…میخواست روی زمین بنشیند که خانوم گفت همانجا سر پا باید بایستد وگرنه دوباره او و دخترش تنبیه میشوند…زن به هر جان کندنی که بود با بدنی پر از جای شلاق این بار ساکت و بدون سر و صدا ایستاد و دخترکش را در آغوش گرفت…
از هر دوی آنها خواسته شد که شورتهایشان را پایشان کنند و ساکت سر جایشان بایستند…شورتها کاملا از بزاق دهان مادر دخترک خیس شده بود و چنان به بدن آنها میچسبید که زیاد فرقی با نپوشیدنش نداشت…
از مهشید خواسته شد که با یک جارو و خاک انداز تمام موهای ریخته شده را جمع کند و لباسهای اضافی را نیز همه را گوشه ای روی هم انباشت کند…
کارها که انجام شد همه را درست مثل اول به خط کردند و «خانوم» ظاهرا خطاب به همه گفت…:
– خب ما اینجا دو تا خانوم محترم داریم و دو تا خانوم تقریبا لخت …موقع اومدن اینجا همه تون یه شکل بودین…همه تون باد دماغ داشتین…فکر میکردین یه شهروند محترم هستین و حقوق شهروندی دارین…یا لااقل انسان هستین…الان مطمئنم لااقل این دو تا خانوم (اشاره کرد به مادر و دختری که تقریبا لخت ایستاده بودند و میلرزیدند) کمی توی پیش فرضهای ذهنیشون تجدید نظر کردن…ولی خب شما دو تا خانوم…مخصوصا شما خانوم وکیل…احتمالا این حس رو ندارین…توی دلتون میگین اون دو تا اشتباه کردن و تنبیه شدن…خوشحالین که شما اشتباه نکردین…و شایدم خوشحالین که من بهتون گیر ندادم…
مکثی کرد و دوباره ادامه داد…
– اینجا فقط قسمت پذیرش بازداشتگاه هست…ما هنوز کسی رو به معنای واقعی کلمه تنبیه نکردیم…اصلا من بدون اجازه از مافوقم چنین اختیاری ندارم که کسی رو تنبیه کنم…من فقط به این مادر و دختر لطف کردم و برای اقامت در بازداشتگاه آماده شون کردم…به شما دو تا این لطف رو نکردم…اول از همه اینکه از اون در که رد بشین (اشاره کرد به دری که احتمالا در سمت راست قرار داشت و در تاریکی قابل دیدن نبود) تازه میفهمین اینجا کجاست…بعضیها لخت و تحقیر شده و شلاق خورده از اون در رد میشن…و بعضیها هم مثل شما دو تا خانوم محترم همینجوری ترگل ورگل…با رژ گونه و کفش پاشنه ده سانت…
(در همین حال اشاره کرد به خانوم اردلان)
– خانم اردلان…کفشای این خانوم رو هم بیارین براشون تا بپوشن و اینجور پا برهنه روی این زمین سرد راه نرن…همونجور که توی خیابون قدم میزدن بذار از این در رد شن…
خانم اردلان سری با خنده تکان داد و بیرون رفت…
خانوم ادامه داد:
– من انتخاب رو میذارم به عهده خودتون…میتونم آماده تون کنم…مثل این مادر و دختر…که اونجا کمتر بهتون سخت بگذره…یا اینکه بذارم واقعیت این بازداشتگاه شما دو تا رو غافلگیر کنه…و این رو هم بدونین…نود درصد کسانی که من بهشون لطف نمیکنم هیچوقت از اینجا بیرون نمیرن…
سکوتی برقرار شد…کسی حرفی نزد…پس از یک دقیقه صدای باز شدن در آمد و خانم اردلان از تاریکی سمت چپ سالن وارد محوطه پر نور شد…کفشهای پاشنه دار را انداخت جلوی مهشید و رفت با پوزخندی کنار خانوم ایستاد…
مهشید اما تکان نخورد…نسترن درون خودش داشت با خودش کلنجار میرفت…مطمئن نبود این زن بلوف میزند و یا واقعا به نفعشان است خودشان را در اختیار این زن قرار دهند…چیزهایی که در همین مدت دیده بود آنقدر عجیب و غیر قابل باور بود که حدس زدن اتفاقات بعدی برایش ممکن نبود…تصمیم گرفت ریسک کند و خودش را از تک و تا نیندازد…میدانست اگر آنجا یک بازداشتگاه قانونی باشد به خاطر آشنا بودنش به مسائل حقوقی ممکن است نسبت به او سخت گیری کمتری کنند…تصمیمش را گرفت و رو به مهشید کرد و گفت:
– کفشهات رو پات کن…این خانوم صرفا مسئول پذیرش بازداشتگاه هست و قطعا هیچ اختیاری نداره…این داره از ترس ماها سوء استفاده میکنه…برای این کارش هم توی دردسر میفته…

مهشید آشکارا میلرزید…
خانوم چشمانش برق زد…و گفت:
– تصمیم بگیرید…تا یک دقیقه دیگر چشم بندهایتان را میزنیم و دستهاتون رو میذارین روی شونه همدیگه و با هدایت خانم اردلان از این در رد میشین…و رو کرد به مهشید و ادامه داد:
– دوستت ظاهرا تصمیم خودش رو گرفته…تو هم فکرهات رو بکن…میتونی همه لباسهات رو در بیاری همین الان…
کمی مکث کرد و گفت:
– اگه کس ت مو داشته باشه همینجا و درست همونجوری که این دختر رو شیو کردی شیو میشی….با پاهای باز و جلوی چشم دوست وکیلت و این دو مادر و دختر…و البته من و خانوم اردلان…دوستت مهشید این کار رو برات میکنه و تو هم ازش میخوای که این کار رو انجام بده… به حرف من که ظاهرا گوش نمیده…تا زمانی که اون بین پاهات رو نتراشیده حق نداری بدون لباس از این در رد شی…البته همه اینها در صورتی هست که تو هم مثل این خوک کوچولو (اشاره کرد به دخترک) کست پر مو باشه…اگه دوست نداشته باشی به نصیحت من گوش بدی باید با لباس کامل وارد بازداشتگاه بشی…که البته این کار همونطور که گفتم میتونه عواقب بدی برات داشته باشه…تو نمیدونی پشت اون در چه اتفاقی برای زنهایی که با لباس وارد میشن میفته…ولی من میدونم…
با سر اشاره کرد به ان مادر و دختر و ادامه داد:
– فکر میکنی برای چی دستور دادم این دو تا شورتهاشون رو نگه دارن؟…برای اینکه حقشون نیست کاملا لخت از این در رد بشن…امیدوارم این رو بفهمی…
مهشید انقدر ترسیده بود که قدرت فکر کردن نداشت…به خودش میلرزید و آرام آرام اشک میریخت…نسترن بازویش رو گرفت و تکان داد…
– نترس مهشید…این کاری رو که من میگم بکن…کفشهات رو بپوش و به حرفش گوش نکن…
مهشيد قدرت ایستادن روی پاهایش را نداشت…آشکارا میلرزید و روحیه اش را باخته بود…همانجا نشست روی زمین و با دو دست سرش را گرفت…صدای خانوم بلند شد که:
– من وقت ندارم برای این نمایشها…تصمیمت رو بگیر…
خانوم اردلان بی تفاوت به ماجرا زیر ناخونهایش را تمیز میکرد…مهشید بلند شد و ایستاد و به چشمهای نسترن نگاه کرد و با بغض گفت:
– نسترن…تو ندیدی اون زن بیچاره رو چطوری زدنش…نگاش کن …یه جای سالم توی تنش نمونده…تو ندیدی با دخترش چی کار کردن اونم جلوی چشم مادرش…؟نسترن من میترسم…من نمیخوام اتفاق بدی برامون بیفته…من میخوام به حرفاش گوش کنم…تو هم همین کار رو بکن…
صدایش میلرزید و اشک توی چشماش جمع شده بود…آنها از دوره دانشگاه دوست صمیمی یکدیگر بودند…تصورش هم برای مهشید مشکل بود که الان بخواهد جلوی دوست قدیمی اش لخت شود…ولی انتخابی برایش نمانده بود…
نسترن گونه مهشید را با دو دست گرفت و توی چشمهاش نگاه کرد…انگار مردد بود…چند ثانیه به همین حالت آن دو یکدیگر را نگاه کردند…بالاخره نسترن به حرف آمد…:
– داره بلوف میزنه مهشید…بلوف میزنه…من این کار رو نمی کنم…میخوان ما رو بکنن سوژه مسخره بازی خودشون…هیچ قانونی به این زن اجازه نمیده با ما اینطور رفتار کنه…به چیزایی که میگه توجه نکن…من تصمیمم رو گرفتم…
و بعد سر جای خودش ایستاد و دیگر به مهشید نگاه نکرد…مهشید که از نسترن نا امید شد دیگر تاخیر را جایز ندانست و شروع کرد به در آوردن لباسهایش…مهشید در دوران مدرسه و اوایل دانشگاه روی هم رفته دختر چاقی محسوب میشد…اما در چند سال اخیر به ورزش روی آورده بود و تا حدی بر مشکل چاقی اش غلبه کرده بود…از دوران چاقی کمی پهلو و رانها و البته سینه های بزرگ برایش به یادگار مانده بود …همیشه سعی میکرد با پوشیدن لباسهای مناسب این چیزها را هم بپوشاند…کرست تنگش را که باز کرد و پستانهایش را رها کرد خانوم رو کرد به خانم اردلان که:
– او لا لا…! چه پستونایی… کی پستوناش این شکلی بود؟ اون دختر کرده چی بود اسمش؟
– نه …اون نصف اینم سینه نداشت…من یه عمه دارم که پستونهاش شبیه اینه…شاید اون رو دیدی؟
و هر دو زدند زیر خنده…
مهشید حالا فقط شورت به پایش بود و به این امید که نخواهند شورتش را بیرون بیاورد ایستاده بود…
خانوم و خانوم اردلان گرم صحبت شده بودند…
– به هاله نوک سینه خانومایی که اینجا آوردیم دقت کردی…؟ بعضیا نصف سینه شون هاله دارن…بعضیا هم قد یه دو ریالیه…
– یه جا خونده بودم اینهایی که هاله های سینه بزرگی دارن خیلی حشری نمیشن…هرچی هاله پستون کوچیک تر باشه طرف حشری تره…
– نه بابا…چرت و پرته…یادت نیست اون دختره رو…؟ همون که تو جردن میخواست اتو بزنه…همه پستونش هاله بود…همین که بستنش به تخت و هنوز کسی اصلا طرفش نرفته بود کسش خیس خیس شده بود…
– اون که جنده بود خانوم…حساب جنده ها جداست…
– تو فکر میکنی اینا جنده نیستن…؟
و رو کرد به مهشید…
– چرا وایسادی بر و بر نگا میکنی…؟ درش بیار…
مهشید شورتش را هم در آورد و همانجا ایستاد…زیر چشمی نگران نسترن بود که ببیند دارد نگاهش میکند یا نه…نسترن قصد این کار را نداشت و مستقیم به جلو خیره شه بود…
– توی خونه شما هم تیغ پیدا نمیشه؟
خانم اردلان بود که به بین پاهای مهشید اشاره میکرد…معلوم بود بیشتر از یکماه از شیو کردنش گذشته بود…به انهدازه آن دخترک پر مو نبود ولی به هر حال از نظر آنها نیاز به شیو کردن داشت…خانوم سری به تاسف تکان داد و از مهشید خواست که همانطور که ایستاده بچرخد…مهشید اطاعت کرد…
خانم که خوب مهشید را برانداز کرد ناگهان فکری به سرش زد…:
-…برو بغل این مادرمون وایسا…دختر جون تو بیا این ور…
مهشید در حالی که با دست سعی میکرد خودش را بپوشاند کنار مادر دخترک رفت…
– هر دو تا دستتاتون پشت گردن…هر دو تون…
هر دو زن اطاعت کردند…
– خانم اردلان…ببین…الان این دو تا دقیقا نقطه مقابل همدیگه هستن…پستونهاشون رو نگاه کن…این سمت راستی تقریبا هاله پستونش اندازه یه نعلبکیه…این مادرمون ولی برعکس…اصلا انگار چیزی نداره…از توی پوستش یه دفعه یه دکمه زده بیرون…میشه آزمایش کرد…هوم؟ نظرت چیه؟
– که یعنی کدوم حشری تره و زودتر ارگاسم میشه؟ فکر بدی هم نیست…
خانوم که از فکر این نمایش جدید به وجد آمده بود دستهایش را به هم مالید و گفت:
– ولی قبلش باید این یکی رو شیو کنیم…توی درس آزمایشگاهمون یه چیزی داشتیم که میگفت شرایط آزمایش باید یکسان باشه…خانومها شما که مشکلی ندارین با یه آزمایش کوچولو؟
مهشید مثل بید میلرزید…مادر دخترک سرش را پایین انداخته بود و ترجیح میداد که او را اذیت کنند تا باز به دخترش گیر بدهند…نسترن پیش خودش فکر کرد حتما این دو زن زمانی به یک دانشگاه میرفتند…
خانوم رو کرد به مهشید:
– بیا اینجا…درست مثل همین دختر روی میز باید فیکست کنیم…مهشید با چشمهایی پر اشک به سمت میز رفت…نسترن یک لحظه از پشت نگاهی به او انداخت…اولین بار بود که بدن برهنه دوستش را میدید…رانهایش درشت و باسنش برجسته بود و با هر قدم بالا و پایین میرفت…بلافاصله سرش را پایین انداخت و غرق خیالات خود شد…صدای خانوم او را از جا پراند:
– خانوم وکیل…خانوم محترم…زحمت میکشین؟
سرش را که بلند کرد مهشید را دید که با پاهای باز روی میز دراز کشیده و هر دو پایش به گوشه های میز بسته شده…به آرنجهایش تکیه داده بود و رو برویش را نگاه میکرد…
– بفرمائید…این گوی و این میدان…یا بهتره بگم این تیغ و این هم کس دوستت…میتونی این کار رو نکنی…ولی اگه من خودم این کار رو بکنم…میدونی…یه کم نا وارد و بی حوصله م…مو رو با پوست زیرش با هم میکنم…امتحانش مجانیه…
مهشید به گریه افتاد و نالید:
– نسترن…تو رو خدا بیا…
نسترن واقعا مستاصل شده بود…شیو کردن بین پاهای دوستش چیزی نبود که حتی توی خواب هم ببیند…از طرفی نمیخواست سر همچین مساله ای ریسک کند…به طرف دوستش رفت…خانوم تیغ را به دستش داد و رفت پشت سر مهشید ایتساد و هر دو دستش را از پشت گرفت…نسترن روبرویش ایستاده بود و به چشمهای مهشید نگاه کرد …زیر لب نالید:
– ببخشید…ببخشید…
صدای خانوم بلند شد که:
– برای تو هم باید ضرب الاجل بذارم؟ میخوای این دخترک رو از پا آویزوون کنم و سرش رو فرو کنم توی یه سطل آب و تا تو کارت رو تموم نکردی نذارم نفس بکشه؟ همین رو میخوای؟
خانوم اردلان گفت:
یالا شروع کن…مگه میخوای ابروش رو برداری که زل زدی تو چشماش…؟ میخوای کسش رو بتراشی…
نسترن نگاهش را متوجه بین پاهای مهشید کرد…با دیدن کس درشت مهشید کمی یکه خورد…اصلا شبیه مال خودش نبود…چچوله اش کاملا بیرون زده بود و لبه های گوشتی و برآمده اش کمی از هم باز شده بودند…امروز صبح محال بود حدس بزند که چند ساعت بعد او و بهترین دوستش در چنین وضعیتی قرار خواهند گرفت…دستش را روی شکم او گذاشت و به آرامی تیغ را کشید…پوست مهشید خشک بود و تیغ پوست را خراشید و ناله مهشید بلند شد…دو انگشتش را به دهان برد و محلی را که میخواست بتراشد کمی خیس کرد…اما کافی نبود…سرش را جلو آورد و آب دهانش را به آرامی بالای کس مهشید ریخت و با دو انگشت آن را پخش کرد…مهشید چشمهایش را بسته بود…تراشیدن تمام کس حدود پنج دقیقه طول کشید…بعد از اتمام کار نسترن متوجه چیز عجیبی شد که نمیتوانست باور کند و آن مایع لزجی بود که از واژن مهشید به بیرون نشت کرده بود و تا روی میز هم ادامه یافته بود…نسترن باورش نمیشد که مهشید در چنین شرایطی دچار لذت جنسی شده باشد…با این حال به روی خودش نیاورد و تیغ را روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش ایستاد…خانوم باز یک بطری آب برداشت که محل اصلاح را بشوید و بعد ناگهان انگار چیزی توجهش را جلب کرده باشد سرش را نزدیک برد و با خنده گفت…:
– خانوم اردلان…همین خانومی که طبق تز شما باید سرد مزاج باشه رو بیا و ببین…باید تی بیاریم فقط آب کسش رو جمع کن از روی میز…
خانوم اردلان دوید جلو و نگاه کرد و ناگهان چنان از خنده منفجر شد که صدایش سالن را برداشت…
– وای…خیلی باحاله این…باید ببینه این رو…باید ببینه…و سریع رفت و میز را دور زد و یک دوربین کامپکت کوچک از یکی از کشوهای میز در آورد و همانطور که میخندید و حرف میزد شروع کرد به عکس گرفتن از بین پاهای باز مهشید…:
– دختر توی همه این سالها هیچ موردی مثل تو نداشتیم که موقع تراشین آبش بیاد…چته تو؟
خانوم با خنده گفت:
– من مطمئنم همیشه دلت میخواسته دوست خوشگلت یه دستی بهت بکشه…آره؟
مهشید حرف نمیزد و از خجالت قرمز شده بود…
– جواب بده …چند وقته با هم دوستین؟
مهشید زیر لب گفت:
– هشت سال
خانم اردلان با خنده از پشت محکم زد پس کله ی مهشید:
– خاک بر سرت…! و توی این هشت سال همیشه دلت میخواست دوستت انگشتت کنه؟ با کس ت ور بره؟
و رو کرد به نسترن.
– تو چطور متوجه نشدی؟ تا حالا مثلا شده بود بهت بگه مثلا بیا پشتم رو لیف بکش… و قاه قاه خندید و ادامه داد:
– با هم رابطه داشتین تا حالا؟
– دیدی خانم اردلان…؟ تا بهش گفتیم قراره کس ت رو دوستت بتراشه لخت شد و اومد روی تخت دراز کشید…دقت کردی؟
– الحق هم که خوب تراشیده…دیدی چطوری دو تا انگشتش رو میکرد توی دهنش و میمالید روی کسش؟ منم باشم آبم میاد خب…
چند دقیقه ای این دیالوگها ادامه داشت و در تمام این مدت مهشید و نسترن ساکت سرشان را پایین انداخته بودند و گوش میکردند…نسترن متوجه موقعیت بدی که در آن گرفتار بودند شده بود و شاید الان واقعا دلش میخواست خودش را در اختیار این دو زن قرار دهد و ریسک رفتارهایی بد تر از این را نپذیرد…

خسته که شدند خانوم ناگهان گفت:
– خب بسه دیگه…با اینکه با این چیزی که ما دیدیم شاید نیاز به انجام آزمایش نباشه اما باید این فرصت رو به مادر این دختر هم بدیم که قابلیتهای خودش رو نشون بده…خانوم شورتتون رو در بیارین و بیاین اینجا…
دخترک چشمهایش را برای اینکه باعث معذب شدن مادرش نشود بست و آن را روی هم فشار میداد…هرچه بود او الان شورت به پایش بود و قرار بود مادرش کاملا برهنه شود…مادر که طعم سرپیچی از فرمان را چشیده بود و نیز میدانست که هرگونه مقاومتی ممکن است به آزار و اذیت دخترش بیانجامد اطاعت کرد…خانوم کمی فکر کرد و پس از چند لحظه سکوت گفت:
– برو روی میز…طاقباز دراز بکش روی این خانم…
زن از میز بالا رفت ولی مردد بود چگونه باید کار را انجام دهد.
– دراز بکش روش…نه…احمق…اینجوری نه…کونت رو بذار روی کسش…؟ باید اینجوری بگم تا بفهمی؟
زن اطاعت کرد…
خانوم رو کرد به خانم اردلان…:
– ببین دقیقا همینجوری که این رو بستی…مادره رو هم میخوام ببندی…
یک دقیقه بعد مادر دخترک به پاهای باز درست روی مهشید به میز بسته شده بود… کسهای هر دو تقریبا به فاصله چند سانتی متری از هم به وضوح نمایان بود…
خانوم رو کرد به همکارش و گفت:
– چطوره…توی یه وضعیت کاملا مساوی…
– کس این دختر زیریه تقریبا دو برابر کس این مادره ست…چرا؟
خانوم اشاره کرد به پهلوی زن و گفت:
– سزارین کرده…والا هیچ مادری کس ی به این جمع و جوری نداره…مگه نه مادر؟
زن در همان حالت زیر لب چیز نامفهومی گفت

خانوم رفت طرف میز و باز از کشوی زیرین آن این بار دو کیر مصنوعی بیرون آورد…هر دو کیر سیاه رنگ و بزرگ بودند… رفت سمت دخترک که چشمانش را محکم روی هم فشار میداد…چیزی که جالب بود این بود که دخترک دیگر گریه نمیکرد و انگار چشمه اشکش خشکیده بود…رنگ پریده و خسته مینمود…
– چشمات رو باز کن ببینم…این رو بگیر دستت…الان قراره مسابقه بدیم…تو مدرسه مسابقه نمیدین؟ بازی نمکینین؟
دخترک چشمهایش را باز کرد ولی چیزی نگفت:
خانوم با همان کیری که دستش بود زد توی دهان دخترک…:
– مگه با تو نیستم؟ چی بازی میکنین تو مدرسه؟
دخترک زیر لب گفت:
– بسکتبال
– بیا…اینو بگیر…اینم مثل بسکتباله…این توپت هست…و اونم سبدت…بالایی مال توئه…فهمیدی؟
دخترک کیر را گرفت…یک لحظه نگاهش به مادرش افتاد…بلافاصله سرش را پایین انداخت…
خانوم به سمت نسترن رفت…
– خانوم خانوما…این رو هم شما بگیر…
و بعد رفت عقب تر ایستاد…و رو کرد به هر دو…
– با شماره سه هرکی میره سمت یار خودش…مادر و دختر یک تیم هستن و شما دو تا هم یک تیم هستین…اون تیمی که زودتر بتونه یارش رو به ارگاسم برسونه میتونه لباسهاش رو برداره و همین الان از اینجا بره…باید آبش بیاد…فهمیدین؟
خانم اردلان که تازه متوجه ماجرا شده بود زد روی پیشونی اش و خندید…خانوم ادامه داد:
– اینجا بعضی وقتا بازیها و قواعد عجیبی داره…یعنی من میتونم اصلا اسم شما رو توی این لیستها وارد نکنم و اصلا انگار نه انگار که ما شما رو امروز دستگیر کردیم…به شرطی که طبق قاعده من عمل کنید…من این اختیار رو دارم…
دخترک هاج و واج مانده بود…نسترن هم حرفی نمیزد…خانوم ادامه داد:
اگه خلاصی از اینجا یک شانس داشته باشه این شانس همین الان بهتون رو کرده…ممکنه برای همیشه حسرت این لحظه رو بخورید…پس با شماره سه شروع کنین…خانوم اردلان شما داور باش…منم نظارت میکنم…کلک و جر زنی هم نداریم…همه ما دیگه میدونیم آب کس چیه…البته شاید این دخترک ندونه… باید همچین چیزی از اون سوراخها بیرون بیاد…با فشار هم باید بیرون بیاد…خلاصتون کنم…باید یارتون شدید ترین ارگاسم تمام عمرش رو تجربه کنه…و این رو من هم باید حس کنم…آماده این؟
نسترن مردد بود…مهشید فریاد زد…

– …خواهش میکنم…هرکاری میگه بکن
هر دو زن با صدای بلند خندیدند…
مادر دخترک چیزی نمیگفت و فقط میلرزید…
خانوم شمرد:
– یک…دو…سه…

کسی از جایش تکان نخورد…مهشید فریاد زد «بیا»…چنان ناگهانی و بلند و التماس آمیز فریاد زد که نسرین ناخوداگاه به حرکت افتاد…از حرکت نسرین دخترک هم که دید دارد از غافله عقب می افتد دوید به سمت میز و زودتر از نسترن کیر بزرگ مصنوعی را میان پاهای باز مانده ی مادرش فشار داد…نسرین هم در آن لحظه رسید…تصمیمش را گرفته بود و نمیخواست این شانس احمقانه را در جدال با یک دختر کم تجربه و مادر سن و سال دارش از دست بدهد…چنان به خیال خلاصی از آنجا افتاده بود که بدون توجه به پرنسیبی که تا این لحظه حفظ کرده بود کیر مصنوعی را به دهانش برد و کاملا آن را با بزاقش خیس کرد…آستینهای مانتو اش را بالا زد و سر آلت را روی دهانه مهبل مهشید گذاشت و به آرامی فشار داد…دخترک به نسرین که نگاه کرد خواست کار او را تقلید کند…کیر مصنوعی را بیرون آورد و شروع کرد به لیسیدن و همه آن را با زبان مرطوب کرد…از مزه و بوی بد آن مشمئز شده بود… دهانش را با دست پاک کرد و دوباره کیر را وارد واژن مادرش کرد….
خانم اردلان که نزدیک ایستاده بود و شاهد همه چیز بود از خنده ریسه رفت…

نسترن به هیچ چیز فکر نمیکرد…اگر امروز صبح به او میگفتند که عصر وظیفه دارد بهترین دوستش را به ارگاسم برساند آن را یک شوخی احمقانه و بی شرمانه تلقی میکرد…اما حالا با یک دست آلت مصنوعی را با سرعت بین پاهای بهترین دوستش عقب و جلو میکرد و با دست دیگرش چچوله مهشید را میمالید…همه فکر و ذکرش حالا خلاصی از آن وضعیت بود…در همان چند ساعت آنقدر فشار عصبی به او وارد شده بود که به کل آدم دیگری شده بود…با اینکه در زندگی همیشه انسانی بود که حاضر بود برای کم کردن درد و رنج دیگران فداکاریهایی بکند اما آن لحظه به سرنوشت آن مادر و دختر فکر نمیکرد…هدفش خلاص شدن بود…چند بار با بدجنسی با آرنج به پهلوهای دخترک که چسبیده به او مشغول بود ضربه زد…دخترک هیچ دیدی نسبت به ارگاسم شدن نداشت و صرفا کارهای نسترن را تقلید میکرد…خانوم و خانم اردلان نزدیک آن دو ایستاده بودند و با خنده تماشا میکردند…کمتر از پنج دقیقه ناله های مهشید بلند شد…مادر دخترک اما چشمهایش را به هم فشار میداد و چهره و لبهایش بی رنگ مینمود…انگار خیال پیروز شدن نداشت…دخترک هم واقعا ناشیانه آلت را عقب و جلو میبرد…عرق همه شان در آمده بود و مهشید تقریبا داشت جیغ میزد….خانوم ناگهان پشت گردن دخترک را گرفت و پرتش کرد عقب…دخترک تلو تلو خورد و افتاد روی زمین…خانوم فریاد زد:
– خاک بر سرت…! اینطوری که تو پیش میری ننه ت تا یک سال دیگه هم ارگاسم نمیشه…بده من اون کوفتی رو…

دخترک دستش را دراز کرد و دیلدو را به خانوم داد…خانوم گفت:
– حالا وایسا و تماشا کن…
و جای دخترک را گرفت…قبل از آنکه دیلدو را به مادر دخترک فرو کند شروع کرد ضربه زدن روی چچوله او…ضربات را به آرامی ولی با دورتند میزد…تقریبا هر ثانیه دو ضربه…چند ضربه که زد صدای نفسهای زن عمیقتر شد…با دقت سر دیلدو را به دهانه مهبل زن گذاشت و فشار داد…هر سه یا چهار باری که عقب و جلو میکرد یک بار آلت را کامل در می آورد و تقریبا محکم به روی کس زن میکوبید…این شیوه خیلی سریع جواب داد و حالا مادر دخترک شروع به نالیدن کرده بود…اما نسترن راه زیادی تا ته خط نداشت…و همینگونه هم شد…ناگهان آب کس مهشید با فشار زیادی خارج شد و پیرهن و دست و صورت نسترن و خانوم را هم بی نصیب نگذاشت…نسترن دستهایش را با مانتویش پاک کرد و دیلدو را روی میز گذاشت و عقب رفت…خانوم فحشی زیر لب داد و خانم اردلان که عقب تر ایستاده بود خندید…خانوم بدون اینکه آلت را از داخل واژن مادر دخترک خارج کند میز را دور زد و با کلینکسی که از کشوی میز بیرون آورد دست و لباسهایش را پاک کرد…انقباضات مهشید هنوز ادامه داشت و مادر دخترک آن بالا انگار روی اسب چموشی بسته شده باشد بالا و پایین میرفت…خانوم در حالی که صورتش را پاک میکرد زیر لب فحش میداد و بد و بیراه میگفت…خانوم اردلان به صدا در آمد:
– خب…انگار امروز روز شانس شما مادر و دختر نیست…
و بعد رو کرد به خانوم:
– این هم از آزمایش…دیدین گفتم؟ من اینجور زن ها رو خوب میشناسم…حرف راجع بهشون بزنی خیس میشن…اصلا شکل و اندازه سینه ها ربطی نداره به هیچی…خودت بیا…تا بازشون نکردیم بیا و دوباره نگاه کن…اندازه چچول این زن اندازه زبون کوچیکه ی منه…همین باعث میشه زود تحریک بشه…
خانوم در حالی که هنوز داشت خودش را خشک میکرد با بی قیدی دور زد و آمد دوباره روبروی آن دو زن ایستاد…
خانم اردلان همانطور که حرف میزد نوک خودکاری که توی دستش بود را به برجستگی زبان مانند کوچکی که میان پاهای مهشید بود میزد…:
– ببین این رو…این اصل کاریه… چهار برابر مال این بالاییه…همه چیز همینه…و البته این لبه های گوشتی و بزرگ…اینها رو مقایسه کن با مال این زن…
و در همین حال دیلدوی بزرگ مصنوعی رو از میان پاهای مادر دخترک بیرون کشید…و ادامه داد:
– تو رو خدا نگاش کن…کنار هم مثل فیل و فنجونن…کس این زن تشنه کیره…داره داد میزنه من کیر میخوام…ولی این بالایی رو ببین…درسته سن و سال هم مهمه…ولی من مطمئنم این مادر جوونتر هم که بوده نمیتونسته با چنین زنی رقابت کنه…غیر از اینه؟
خانوم بی حوصله با غر و غر گفت:
– خب باشه…حق با توئه…بازشون کن حالا…
خانوم اردلان پای هر دو زن را تقریبا هم زمان باز کرد…مادر دخترک از شدت کشیدگی عضلات نمیتوانست پاهایش را جمع کند و با هزار زحمت این کار را انجام داد…مهشید هم حال و روز بهتری نداشت…خانوم دستمالی به دست دخترک داد و از او خواست همه جا را تمیز کند…
ده دقیقه بعد زنها دو باره سر جاهای خود ایستاده بودند…
خانوم پشت میزش نشسته بود…چند لحظه ای به سکوت گذشت…:
– خب خانوما…شما دو نفر از اینجا میرین بیرون…آزادین…لباسهاتون رو بر میدارین…چشم بندهاتون رو میزنین…و با راهنمایی خانوم اردلان میرین سوار ونی که باهاش اومدین میشین و میرین خونه هاتون…
ولی شما مادر و دختر…باهاتون کار دارم…تا الان هرچی بوده دست گرمی بوده…شوخی بوده…برای خندیدن بوده…ولی ما برای گریه کردن هم اینجا برنامه هایی داریم…
مادر دخترک نالید:
– بهتون التماس میکنم…من رو نگه دارین…بذارین دخترم بره…هرچی بگین من اطاعت میکنم…
خانوم کمی فکر کرد…در گوش خانم اردلان چیزی گفت…خانم اردلان به سمت تاریکی پشت سر زنها رفت و چند دقیقه بعد با کاغذی در دست برگشت…کاغذ را جلوی خانوم گذاشت…و خودش عقب ایستاد…
خانوم کاغذ را خواند…پوزخندی زد…از پشت میزش بلند شد و از توی کشوی میزش چهار دستبند قلابدار بیرون آورد و به طرف زنها رفت…نسترن را از بقیه جدا کرد و دستهای هر سه زن دیگر را با دستبند مخصوصی از جلو بست…از حلقه میان دستبندها طنابی رد کرد و دوباره سر طناب را از میله بالای سر زنها رد کرد…و یکی یکی طنابها را کشید ولی نه به اندازه ای که زنها آویزان شوند… طنابها را فیکس کرد…پس از تمام شدن کارش نگاهی به هر سه زن انداخت…به سمت دخترک رفت…با دو انگشت کناره شورتش را گرفت و آن را تا نزدیک قوزک پایش پایین کشید…کمی عقب رفت و لبخندی زد…
هر سه زن حالا کاملا برهنه با دستهایی که بالای سرشان بسته شده بود به آرامی زیر نور ایستاده بودند…خانوم رفت و پشت میزش نشست…همه انگار منتظر توضیحی بودند…اما خانوم عجله ای نداشت…نسترن این پا و آن پا میکرد…خانوم به خانم اردلان اشاره ای کرد…خانم اردلان شوکرش را از روی میز برداشت و به سمت نسترن رفت و محکم بازویش را گرفت…خانوم شروع به صحبت کرد:
– خب…من یه قول و قراری با شما داشتم…احمقها…نمیدونین قول و قرار مال اینجا نیست…؟ مال بیرون از اینجاست…اینجا ما تصمیم میگیریم…و شما اطاعت میکنین…خانم وکیل…شاید برات جالب باشه که چرا تا الان هنوز اینجایی و مثل یه خانوم باهات رفتار شده…چرا هنوز لباسهات روی تنت مونده…من بهت دلیلش رو میگم…چون تو از این سه تا خوک خوشگلتری…هیکل بهتری هم داری…تحصیلاتت هم بالاتره…مغرور هم هستی…تو رو مثل توت فرنگی روی کیک نگه داشتم برای این لحظه…پس صبر کن و تماشا کن که ما چطوری از یه خانم وکیل محترم یه خوک میسازیم…دوستت احتمالا تا چند لحظه دیگه خوشحال میشه که جای تو نیست…
خانوم از پشت میزش بلند شد…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشید…آرام آرام شروع به بیرون آوردن لباسهایش کرد…کمتر از یک دقیقه بعد یک شورت و یک سوتین چرمی که به زحمت سینه های بزرگش را میپوشاند تنها لباسهایی بود که به تنش بود…هیکل ورزیده ای داشت….پوتین هایش را به آهستگی بیرون آورد و چکمه های براق چرمی پاشنه داری را از زیر میز بیرون کشید و پایش کرد…
حالا خانوم یک میسترس تمام عیار شده بود…

به خانم اردلان اشاره ای کرد…خانم اردلان کشان کشان نسترن را آورد جلوی میز…دو دستبند از جیبش بیرون آورد و هر دو دست نسترن را همانطور که رو به میز قرار داشت به قلابهایی که تا لحظاتی پیش پاهای مهشید و مادر دخترک به آن بسته شده بود بست…نسترن از ترس صدایش در نمی آمد…
فاصله بین دو حلقه آنقدر بود که نسترن مجبور به خم شد بود…خانم اردلان دو طناب هم آورد و پاهای نسترن را هم با فشار به پایه های میز بست…حالا اگر کسی نسترن را میدید زنی بود که با پاهای باز روی میز بزرگی دولا شده و انگار که آن را به زحمت بغل کرد باشد…خانوم به صدا در آمد:
– خب خانوم وکیل…چیزی نمیخوای بگی؟…
همزمان پشت سر او ایستاد و مانتوی او را بالا زد…باسن خوش فرم نسترن حتی از زیر شلوار جین هم تحریک کننده بود…
– اوف…عجب کونی…فکر نکنم کس تو مثل مال دوستت باشه…ولی کونت رو دوست دارم…
خانوم اردلان خندید و گفت:
– اگه اجازه بدین شروع کنم؟
نسترن تا آمد چیزی بگوید احساس کرد چیزی به زور در دهانش چپانده میشود…خانم اردلان بود که با یک دست روسری اش را برداشته بود و با دست دیگر توپ قرمز رنگ مخصوصی در دهانش قرار داده بود و تسمه هایش را به پشت سرش محکم کرده بود…
خانوم در همان حال تیغ موکت بری تیزی را از پشت یقه مانتوی مهشید وارد کرد و تا پایین کشید…و همین کار را با دو آستین نسترن تکرار کرد…مانتو شکافت و به راحتی از تن او خارج شد…زیر مانتو تی شرت سفیدی به تن داشت که آن هم به سرنوشت مانتو دچار شد…شلوار جین و سوتین هنوز بر تن او بود…خانوم دستش را به آرامی روی پوست سفید مهشید میکشید…عجله ای نداشت…چند بار این کار را تکرار کرد و دست آخر با فشار دو انگشت بند سوتین را باز کرد و سوتین بیرون آمد…هر دو سینه نسترن آویزان شد…خانوم روی نسترن خم شده بود و سرش را برده بود بغل گوش نسترن و با دست سینه های او را سبک و سنگین میکرد…و همینطور آرام در گوشش میگفت…:
– یه کاری میکنم از زن بودنت پشیمون بشی خانم وکیل… صبر کن…خیلی نقشه ها برای تو داریم…
و همزمان از رویش بلند شد و از روی شلوار جین دستی به باسن نسترن کشید…رو کرد به خانم اردلان:
– چرا معطلی؟ زیر این پارچه جین زمخت یه دنیا نرمی داره برای خلاص شدن لحظه شماری میکنه…دنیایی که من برای ورود بهش دارم لحظه شماری میکنم…درشون بیار…
و تیغ را داد به دست خانم اردلان…خانم اردلان به دقت گوشه های شلوار را برید و تا پایین کشید…و بعد با احتیاط محل خشتک شلوار را هم برید و شلوار را خارج کرد…او میدانست که هم ایرج که در سکوت و تاریکی نظاره گر است و هم خانم از لخت کردن تدریجی قربانیانشان لذت میبرند و برای همین شورت او را در نیاورد و منتظر دستور ماند…شورتی که پای نسترن بود از جنس حریر بود و مارک «دبنهامس» هم از گوشه اش بیرون زده بود…
– خانوم با دست جنس شورت را امتحان کرد و برچسب کوچک کنار رانش را هم خواند:
– دبنهامس…خیلی هوای کس و کونت رو داری انگار…خیلی نرمه…ولی دیگه از امروز باید با اینجور چیزها خداحافظی کنی…
و حین گفتن اینها از روی شورت به میان پاهای نسترن دست میکشید…نسترن تقلا میکرد ولی طنابها محکم او را فیکس کرده بود و نمیتوانست خودش را خلاص کند…
سرانجام خانوم اشاره ای کرد و خانم اردلان شورت نسترن را از پایش خارج کرد…به علت وضعیت بسته شدن نسترن مقعد و کس او حالا کاملا در معرض دید قرار داشت…نسترن هم مثل مادر دخترک تازه شیو کرده بود و علتش هم دوستی تازه ای بود که با جوانک دکتری شروع کرده بود…اگر چه خیال نداشت خودش را در اختیار او بگذارد اما همیشه دوست داشت آماده باشد تا اگر هر زمان اتفاق پیش بینی نشده ای روی داد غافلگیر نشود…
خانوم غرید:
– به به…بر عکس اون ماده خوک خیلی معلومه به خودت میرسی…
و در حالی که دستکشی لاستیکی به دستش میکرد ادامه داد:
– نترس…این روال کار هست…معمولا این قسمت برنامه مخصوص سوگلی هاست…
و رو کرد به مهشید:
– هوی…خوک قهرمان…قهرمان ارگاسم…این دوستت کجا درس خونده؟
مهشید زیر لب گفت:
– دانشگاه تهران…
– تا حالا کس ش رو دیده بودی؟
– نه خانوم…
– میخوای بیای از نزدیک ببینی؟
– نه خانوم…
– ولی اون مال تو رو دیده…نمیخوای بی حساب شی باهاش؟
مهشید سرش را پایین انداخته بود…خانوم رو کرد به خانم اردلان…
– بازش کن بیارش اینجا…
خانوم اردلان به سرعت مهشید را باز کرد…حالا مهشید کنار خانوم ایستاده بود…خانوم انگشتش را اطراف مقعد نسترن حرکت میداد و دایره هایی فرضی برای خودش میکشید…
– میبینی…از کس تو خیلی کوچیکتره…قشنگترم هست به نظر من…هوم؟
مهشید چیزی نمیگفت…چیزی ته وجودش زیاد هم از این وضعیت ناراضی نبود…مهشید در زندگی همیشه آدمی خجالتی بود…اما اینجا و اتفاقات عجیبی که برایش افتاده بود را به راحتی تحمل کرده بود…حتی پیش خودش فکر کرد که در پاره ای دقایق واقعا لذت برده است…نوعی لذت آمیخته به ترس که در عمرش تجربه نکرده بود…مهشید نمیتوانست چیزی را که درونش جریان داشت درک کند…اما حالا دیگر برای بیرون رفتن از آنجا لحظه شماری نمیکرد…

خانوم شروع کرده بود با دو انگشت مقعد نسترن را باز کردن…همزمان خانم اردلان چیزی شبیه آلت مصنوعی بیرون آورده بود و منتظر ایستاده بود…خانوم در حین کار حرف میزد:
– میبینی…یه انگشت رو که میکنی طرف عین خیالش نیست…دو تا انگشت رو که میکنی تازه یه چیزایی حس میکنه…سه تا انگشت که بشه هر زنی دردش میاد…البته بستگی به زنش هم داره…بعضیا از کون انقدر دادن که من دستم رو تا مچ هم بکنم توی کونشون عین خیالشون نیست…ولی این دوستت معلومه اینکاره نبوده…ببین چجوری تکون میخوره؟ تا حالا از کون به کسی داده؟ راجع به این چیزا با هم حرف نمیزنین؟
– نه خانوم…فکر نکنم از پشت داده باشه…
خانوم یک لحظه جا خورد…فکر نمیکرد مهشید بخواهد با او در این بحث همراهی کند…معمولا سکوت در این جور مواقع قابل درک بود…کمی مکث کرد و بعد با سه تا انگشت شروع کرد به ادامه دادن…:
– که فکر نمی کنی داده باشه…ولی خیلی چیزا هست که آدم به نزدیک ترین دوستش هم نمیگه…دوست پسر نداره؟
– نمیدونم خانوم…فکر نکنم…
– فکر نمیکنی؟ یه نگاه به کسش بکن…فکر میکنی این کس رو برای ما اینجور سفید کرده؟
و همزمان کف یک دستش را گذاشت زیر کس نسترن و آن را به بالا فشار داد که بهتر در دید مهشید قرار بگیرد…و ادامه داد:
– تو خودت چی؟ دوست پسر نداری؟
– نه خانوم…یه مدت با یکی دوست بودم ولی بعدش اون رفت خارج…
خانم دیگر با سه انگشت مقعد نسترن را آنقدر باز کرده بود که با بیرون آوردن انگشتانش بسته نشود…اما با این حال همانطور دستش را داخل نسترن میچرخاند…مکالمه اش را با مهشید دوست داشت
– معلوم بود…ولی این دوست پسر داره…خب…کافیه دیگه…خانم اردلان اون پلاک رو بده من…
خانم اردلان پلاکی را به او داد…خانم به آرامی ولی با فشار آن را داخل مقعد نسترن فرستاد و فقط قسمت انتهایی پلاک که پهن تر بود بیون ماند…
– این از این به بعد همیشه همراه دوستت میمونه…مگر مواقعی که من بهش اجازه بدم…برای دستشویی رفتن میتونه در بیاره یا برای تنبیه شدن…یه چیز جالب توی این چیزی که گذاشتم توی کون دوستت میدونی چیه؟
– نه خانوم…نمیدونم…
– اینه که شوکر هم هست…با کنترل از راه دور من یا خانم اردلان میتونیم هروقت بخوایم تا صد ولت به دوستت شوک بدیم…
و رو کرد به خانوم اردلان…
– خب خانوم اردلان…کارم تموم شد…بازش کن…
خانم اردلان به طرفش رفت…نسترن به محض باز شدن یکی از پاهایش شروع کرد لگد انداختن…معلوم بود از خشم به دیوانگی نزدیک شده…خانم دستگاه کوچکی را از خانم اردلان گرفت و دکمه اش را فشار داد…
مهشید تقریبا چنان تکانی خورد که اگر توپ قرمز در دهانش نبود دندانهایش خورد شده بود…تقریبا بی حرکت ماند…خانم اشاره کرد خانم اردلان آن یکی پایش را هم باز کند…هنوز دستهای نسترن به میز بسته بود…پاهایش را جمع کرد…خانوم شروع کرد نوازش کردن باسن نسترن:
– خب…از این لحظه تو خوک کوچولوی منی…باشه؟
نسترن تکان نمیخورد…
– پاهات رو باز کن…درست همونجوری که یه دقیقه پیش بودی…
نسترن تکان نخورد…خانوم دکمه را زد…نسترن تقریبا انگار پرتاب شد به جلو و میز سنگین را چند سانتی حرکت داد…آب دهانش از کنار توپی که به دهان بسته بود سرازیر شده بود…
– خوک کوچولوی من پاهات رو باز کن…
بدن نسترن مثل بید میلرزید…پاهایش را باز کرد…
– بیشتر…کونت رو بده بالا…من و دوستت از همینجا که ایستادیم باید بتونیم کس و کونت رو با هم ببینیم…
نسترن پاهایش را بیشتر باز کرد و تا جایی که میتوانست کمرش را به پایین فشار داد…خانم رو کرد به مهشید:
– میبینی…چقدر آسون هست…به هر حال از تربیت کردن یه اسب وحشی آسون تره…
و بعد رو کرد به خانوم اردلان…
– قلاده ش رو ببند…دستهاش رو باز کن و ببند پشت گردنش…
خانوم اردلان اطاعات کرد…قلاده پهنی آورد که رویش قلاب های فلزی بزرگی داشت…دستها را یکی یکی باز کرد و به قلاب بست…نسترن را از روی میز بلند کردند و ایستاندند…مهشید هیچوقت فکر نمیکرد نسترن هیکلی به این خوبی داشته باشد…پاهایش کشیده بود و شکمش کاملا تخت مینمود…انحنای کمر و باسنش بی نقص بود و سینه های شق و رق و نه چندان بزرگی داشت…
خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…

خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…

خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…

با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….

ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:

– همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …

مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…

– خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟

– این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!

یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…

– باز کن ببینم…

دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…

– آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…

در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…

صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…

یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:

– نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…

زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:

– ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!

– اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟

– اون دختر آخریه راست کار خودته ها…

– میدونم…

ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…

صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:

– چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟

– ای بابا…این که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…

چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:

– خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟

دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…

ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟

– نه خانوم…نخوردم…

– خب حالا میخوری…

ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:

– آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…

دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:

– الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…

نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…

نوشته: سیا


👍 11
👎 7
46911 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

756117
2019-03-23 21:37:57 +0430 +0430

دفعه پنجاهمه ملت این داستانو به اسم خودشون اینجا میزارن فقط هربار اسم نویسنده اش فرق میکنه احتمالا ماه بعد نوبت منه به اسم خودم بزارمش!!! ?


756143
2019-03-23 22:42:46 +0430 +0430

سیا کونکش چون اسم قوم کورد رو اوردی هر جا گیرت بندازم دوتا گلوله وینچستر میزنم در کونت دیگه نتونی بشینی کونکش حرومزاده

1 ❤️

756151
2019-03-24 00:00:33 +0430 +0430

این داستان بود یا شاهنامه فردوسی??

1 ❤️

756195
2019-03-24 09:53:50 +0430 +0430

اينقدر طولاني بود كه وسطهاش خوابم برد

0 ❤️

756243
2019-03-24 20:52:39 +0430 +0430

آخه داستان شکنجه اونم با اینهمه جزئیات و اینهمه طولانی و خسته کننده چه‌ جذابیتی داره واقعا؟
بعد چرا یهو بی مقدمه تموم شد؟

0 ❤️

756292
2019-03-24 22:35:03 +0430 +0430

کونی داری اسم خودت ومیزنی برو بغیه روپیداکن بزارکه فوش کمتر بخوری سادیسمی

0 ❤️

846197
2021-12-04 16:53:01 +0330 +0330

طولانی و بی فایده 😕 خوب نبود

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها