اسارت در زندان، اسارت در آزادی

1396/02/20

وارد بند مجرمان مالی که شدم زندانبان جای خواب و سایلم رو نشون داد: خرید و فروش ممنوع، دعوا ممنوع…
اولین زندونی که اومد سراغم یه آدم هیکلی به اسم علی غول بود: به کس شعرای این یابو نیگا نکن. اینجا رئیس کس ديگه ست، اگه می خوای حبست بی دردسر بگذره باید با ما باشی.

  • منظور؟
  • باید با هم ندار شیم. واسه این که ندار شیم باید يه درمالي بکنیم. شوخی هم نداریم، میکنی یا بکنم؟
    با خودم گفتم: اي داد و بيداد، مالمون که رفت، عمرمون هم که پشت ميله ها به فناست، انگار کونمون هم رفت به مزايده ي مفت. فکر کردم زورم که نمي رسه، بلکه با زبون بتونم کاري از پیش ببرم. بزنم تو رگ غيرتش شايد جواب بده. گفتم: اهل کردن که نیستم، جای دادنم هنوز زخمه، یه رفیق نامرد 700 ملیون کرد تو پاچم، اگه تو هم میخوای همون کار رو بکنی، بفرما، به رفیق نامرد عادت داریم.
    دمر دراز کشیدم زمین.
    رفت تو فکر. یه تف غلیظ انداخت کف بند. “لعنت به شیطون” یه چاقوی دست ساز از لیفه ی شلوارش کشید بیرون: با همین تیزی شاه رگم رو بزن ولی بهم نگو نامرد، همه می دونن که هرچی باشم نامرد نيستم. اگه درِ هم می ماليم فقط واسه شیشکی به این حبسه. نه، نامردی به ما نمی چسبه. پاشو رفیق، تصميم گرفتم بی مراسم یکی از ما باشی. از اين لحظه به بعد علی و رفقا در خدمتن. اگه چيزي مي خواي بگو.
    روبه روش نشستم زل زدم تو چشاش: هیچی نمي خوام، اگه مي توني یه راهی نشون بده از توش 700 ملیون در بیاد چک هامو از مردم پس بگیرم برم پی کارم.
    یه نگاهی به زندونی هایی که دورمون جمع شده بودن انداخت: مگه عنتر می رقصونن وایستادین تماشا؟ خلوت کنین می خوام با رفیقمون اختلاط کنم.
    بعد که تنها شدیم گفت: بینشون آنتن بود. اگه پول قلمبه می خوای باید یکی از این دوتا رو انتخاب کنی: سرقت یا مواد. خودم تخم هیچ کدومشو ندارم.
  • مواد.
  • ایول. با آدمای بند مواد رفیقت می کنم. ولی این بی خوار مادرا هر کاري ازشون بر مياد، باید حسابی بپائی. از من بهت نصیحت، تا می تونی قلدر نشون بده، شل بدی کارت ساخته است.
    اگه هیچ خلافی نمی کردم بعد از 6 ماه می تونستم یه هفته مرخصی بگیرم. وقتم رو با ورزش می گذروندم. کم کم اعتماد مافیای مواد رو جلب کردم. عجب بساط شاهانه ای داشتن.
    پدرم خبر داد که داره خونه و مغازه رو می فروشه تا آزادم کنه. بهش گفتم: بیام بیرون پسشون می گیرم. با اون ناکسی هم که چکهای ضمانتی رو فروخت می دونم چه معامله ای بکنم. نفرت و انتقام تمام وجودم رو گرفته بود.
    بعد از هفت ماه بالاخره بهم مرخصی دادن. طبق قراری که مافیای بند مواد جور کرده بود رابط باهام تماس گرفت. گفتم یه هفته وقت دارم.
    یه محموله گذاشت تو برنامه. روز بعد به دستم رسيد، زیر خاک یه جای پرت قایم کرده بودن. تلفن خریدار روی بسته بود. باهاش قرار گذاشتم. با خواهر کوچیکم رفتیم شهر بازی اونجا تحویلش دادم. بعدش رابط زنگ زد. معلوم شد اون محموله فقط آرد بوده و می خواستن امتحانم کنن. گفتم: دو روز از مرخصی هدر رفت، اصل کاری کی وقتشه؟
  • هنوز دستوری نیومده. به موقع خبرت می کنیم.
    روز بعد باز به روش غیرحضوری دو بسته داشتم. این دفعه مسیر درکه رو انتخاب کردم. دو ملیون اسکناس درشت با پیک به دستم رسید. فرداش یه برنامه ی تحويل دیگه تو سونا. یه ملیون دیگه.
    از خودم پرسیدم که اینا چرا کار به این سادگی رو خودشون نمی کنن و این همه پول می دن که یه آدم دیگه بکنه؟ جوابش رو که اون موقع نمی دونستم خیلی ساده بود: کننده های اصلی هیچ وقت گیر نمی افتن. اگه من یا خریدار گیر می افتاد کس دیگه ای پاش وسط کشیده نمی شد. زرنگ بودن. ولی من چی؟ چطور راضی شده بودم به همچین کاری تن بدم؟ وجدانم معذب بود و ترس هم داشتم. باید خودمو از این مخمصه می کشیدم بیرون ولی اول از مخمصه ی بدهکاری و زندون. خودمو اینجوری خر می کردم که اینا بالاخره کارشون رو می کنن، من نباشم یه الاغ دیگه.
    دیگه وقتی نبود. قبل از برگشتن به زندان یه ملیون تحویل خونواده ی علی غول دادم که مي دونستم وضعشون خرابه، بقیه ش هم به پدرم دادم تا روحیه بگیره. بهش گفتم که یه سری خورده حساب رو تسویه کردم.
    به بند که رسیدم علی غول مهلتم نداد. کولم گرفت دور چرخوند. خونواده ش خبر داده بودن. اینقدر واسم تبلیغات کرده بود که همه جلو پام بلند می شدن.
    مخصوصا" به بند مواد نرفتم. نمی خواستم توجه جلب بشه. بعد از چند روز بالاخره از اون طرف احضار شدم. طرف گفت: یه کار بزرگ هست. چون تمیز کار می کنی فکر کردیم با خرده کاری هدر نری. از پسش بر میایی. یه بار 500 کیلویی که باید فقط از مرز ردش کنی اونطرف. 900 چوب برات داره.
  • وقتش کی هست؟
  • دو ماه دیگه.
    گفتم: این که نمی شه، مگه اینکه همین الان برم بیرون.
  • میری بیرون، دم شاکی های پرونده ت رو می بینیم تا شکایتشون رو پس بگیرن یا برات یه ماه مرخصی استعلاجی خارج از کشور جور می کنیم. راه اول واست 700 چوب آب می خوره، دومی خرج زیادی نداره.
  • رو اولی کار کنیم مطمئن تره.
    به بند که برگشتم بلافاصله با پدرم تماس گرفتم و تاکید کردم خونه و مغازه رو نفروشه چون داریم مذاکره می کنیم شاکی ها شکایتشون رو پس بگیرن.
    علی غول کنجکاو بود بدونه جریان چی بوده. گفتم: هیچی، می خواستن بترسوننم که یه وقت چیزی به کسي نگم. البته به علی غول اطمینان داشتم ولی وقتی آب هندونه می خورد دهنش دیگه چاک و بست نداشت. آب هندونه یه مشروبی بود که زندونی ها با سوراخ کردن هندونه و ریختن شکر توش و گذاشتن حبه ی انگور دم سوراخش درست می کردن که مزه ی جالبی نداشت ولی تو زندون غنیمتی بود. از علی پرسیدم اینا که خرشون اینقدر می ره چرا تو هلفدونی موندن؟
    گفت: اینجا براشون بهترین زندگی فراهمه، در ضمن مکان امنه. کارشون رو می کنن بدون خطر گیر افتادن. خطر مال اوناست که بیرون می پلکن. باید خیلی مواظب باشی.
  • پدرم دنبالشه که ببرتم بیرون، شاید همین روزا آزاد شم. ديگه رد مواد هم نمی رم، به خطرش نمی ارزه.
    علی غول سری به علامت همدلی تکون داد و خیالم راحت شد که حد اقل از اینجا ضربه نمی خورم. سه هفته بعد از بلندگو اسمم رو شنیدم: فرزاد… با وسایل.
    معنیش آزادی بود. مراسم خداحافظی با زندونیا پر از شادی و صفا بود همراه چند پیام خانوادگی از زندونی هایی که اجازه ی تلفن نداشتند.
    رئیس دفتر زندون برگه ی ترخیصي رو دستم داد که باید بابتش تن به خطری واقعا" بزرگ می دادم. گفت: امیدوارم دیگه نبینمت.
    تو دلم گفتم: شایدم ببینی، با خلاف اعدامی.
    رابط جدید تماس گرفت. گفتم که چند روزی طول می کشه تا نقشه ای جور کنم. بعد از چندین روز تحقيق و پرس و جو بالاخره طرحم نهایی شد: جاسازی مواد توی بشکه های روده ی صادراتی که خارج برای سوسیس استفاده می شه. جنس بعد از بارگیری تو کامیونِ سردخونه دار پلمب می شد و دربست از مرز قانونی رد می شد. با این امید که هیچکی تو مرز رغبت نمی کنه بشکه های 100 کیلویی روده رو خالی کنه ببینه تهش چیز دیگه ای هست یا نه. ترفندهای دیگه ای هم داشتم که بعدا" متوجه میشین. نقش من کمک راننده بود. طرحم قبول شد. روز موعود که یه ماهی طول کشید تا برسه کامیون بارگیری و پلمب شده دروازه قزوین منتظرم بود. پاسپورت که داشتم، ممنوع الخروجی رو هم چک کرده بودم، مشکلی نداشت. راننده که آدم بدی نبود از هیچی خبر نداشت و همین باعث رفتار طبیعیش بود.
    دم مرز صف درازی از کامیون منتظر رسیدگی بود. راننده با مدارک رفت دنبال کارهای اداری. با اسپری فلفل افتادم به جون کامیون و هر جایی که ممکن بود سگای پلیس بو بکشن حسابی فلفلی کردم. شگرد دوم شربت تریاکی بود که با تینر فوری درست کرده بودم تقریبا رنگ کوکا تو بطری کوکای اصل! یواشکی از طرف بیرون جاده به لاستیک چند تا ماشین جلوتر و عقب تر از خودمون یه کم پاشیدم. تینرش بلافاصله می پرید ولی اثر تریاک که فقط سگای آموزش دیده تشخیص می دن باقی می موند. این واسه ی گم کردن رد سگایی بود که ممکن بود اونور مرز با یه مامور افسار بدست پیداشون شه.
    این طرف کاری به پلمب نداشتن ولی اون طرف اگه شک می کردن می تونستن همه چیز رو بازدید کنن. از مرز که رد می شدیم دل تو دلم نبود. ترس اعدام یک لحظه هم ولم نمی کرد. تصادفا" باهامون کاری نداشتن، فقط بارنامه و مدارک راننده رو چک کردن با پاسپورت من. علتش شانس بود. به علت شلوغی و تراکم در مرز می خواستن ماشینا هرچه زودتر مرخص شن. قرار بود 40 کیلومتر داخل مرز حوالی دوبایزید یه سواری بیاد ماشین رو تحویل بگیره. دلم بدجوری آشوب بود تا بلاخره پیداشون شد. با دوتا ماشین آخرین مدل. یه نفر جای من رفت تو کامیون. یه سواری هم اسکورتش می کرد. من با سواری دوم باید تا ارزروم می رفتم که از طریق فرودگاهش برگردم ایران. بی ام و شیکی بود با سه نفر که مسلح بودن ولی با خوشرویی من رو بردن هتلی که از قبل یه اتاق توش رزرو شده بود.
    ضمن خوردن آبجو یکیشون که فارسی بلد بود گفت که ترتیب بلیت برگشت برای روز بعد داده شده و با دادن یه شماره تلفن برای هرگونه اشکال احتمالی، رفتن پی کارشون. تو رستوران نهاری خوردم و برگشتم که چرتی بزنم تا زمان بگذره ولی افکار ترسناک اومدن سراغم: چکام دست مافیای مواده، نکنه اونا رو گرو بکشن وادار به کار مفت بشم؟ باید هرجور شده چکا رو پس بگیرم و با یه بهونه ای گم و گور شم.
    اون پسره ی الدنگ رو که این همه گرفتاری واسم درست کرد و می گن در رفته خارج چطور گیر بیارم؟ اصلا" می ارزه برم دنبالش؟ جاکش حتما" پولا رو از هضم چهارم گذرونده. شاید بهتر باشه بی خیالش شم. وقتی برگردم با خونواده ش یه تماسی می گیرم.
    با این خیالات و تاثیری که آبجو گذاشته بود به خواب رفتم. غروب با صدای تقه به در بیدار شدم. در رو که باز کردم با یه دختر خوشکل روبرو شدم که با لباس سکسیش لوندی می کرد. شنیده بودم که تقریبا" همه ی هتلهای ترکیه اهل این کاسبی هم هستن. دو دل بودم که ردش کنم و پی درد سر نگردم یا بذارم بیاد تو ببینم چی می شه.
  • سلام، شما ایرانی؟
  • بله، کاری دارین؟
  • شما مهمان نخواست؟
  • بفرمائید، ولی من زیاد وقت ندارم.
    اومد تو ولو شد روی مبل، پا روی پا تا دار و ندارشو به رخم بکشه بلکه نرم شم.
    گفتم: چیزی میل داری؟
    خودش رفت سر قفسه ی مشروب و یه بطر شراب که بعدا" فهمیدم بابتش باید سی دلار بپردازم باز کرد و ریخت تو دو تا گیلاس پایه بلند. بعدش فارسی و انگلیسی و ترکی بهم حالی کرد که می دونه تنهام و خوب نیست یه مرد جوون شب تنها بخوابه و اگه حالا وقت ندارم می تونه شب بیاد پیشم بمونه. کنترلم رو از دست داده بودم. این مدت سختی زیادی کشیده بودم حالام تو غربت بدجوری احساس تنهایی می کردم. بیشتر از سکس به یه پناه عاطفی نیاز داشتم. خودمو انداختم به دامش.
    از 100 دلار شروع کرد تا به 50 دلار رضایت دادم.
    وقتی لپم رو بوسید و رفت با خودم گفتم عجب غلطی کردم، حالا باید تا صبح بیداری بکشم که یه وقت پول و پاسپورتم رو کش نره چون شنيده بودم اگه بتونن اين کار رو مي کنن. این بود که مجبور شدم کل 600 دلار پول و مدارکم رو بذارم تو صندوق امانات هتل تا خیالم راحت باشه و از شبی که می گذرونم لذت ببرم. شایدم فقط شرایطی که توش بودم این جور بدبینم کرده بود و دختره قصدی غیر از کاسبی خودش نداشت.
    ساناز ساعت حدود 9 سر میز شام حاضر شد. درد دل کرد که درس حقوق می خونه. از بی پولی مجبور به این کار شده. رفتارش هم نسبت به غروبی محجوبانه تر بود. حس کردم ازش خوشم میاد.
    ساعت ده توی اتاق بودیم. با هم رفتیم برای دوش گرفتن. لامصب تن و بدنی داشت. ترد و سر حال. شروع کرد به لیف کشیدن تنم و کم کم رفت سراغ پایین تنه. باهاش کمی ور رفت تا آماده شد: Very nice, I like it. همزمان با سینه های کف مالی شده و بین پاهاش و باسنش بازی می کردم. دوش که گرفتیم همونجا شروع کرد به ساک زدن. باز بدگمونی اومد سراغم: ناکس می خواد زودتر دخلم رو بیاره از دستم خلاص شه.
    ولی انصافا" خیلی حال می داد. مدتها بود که با کسی نبودم و طاقتم تموم شده بود. نذاشتم خیلی تحریکم کنه. یه لب ازش گرفتم و گفتم: بریم تو تخت.
    با زبون مخلوط گفت که خیلی وقته که با یه جوونِ باتربیت و آماده نبوده و دلش می خواد حسابی حال کنه. بعد از کمی ماچ و بوسه و بمال بمال از کیفش کاندوم در آورد کشید به معامله. همونجور که طاقباز خوابیده بودم اومد روم. دخول خیلی راحت انجام شد. مسیر لیز و لغزنده بود، معلوم شد که راست می گفته، واقعا" خودش هم دلش می خواد. خوبی کاندوم اینه که آدم دیرتر تحریک می شه. منم تا می تونستم فکرم رو منحرف می کردم سمت علی غول و مافیای مواد که هرچه دیرتر به نقطه ی برگشت ناپذیر برسم. با سینه های نوک کرده اش بازی می کردم. ده دقیقه ای کشید تا سر صدای ارضا شدنش بلند شد، منم دیگه خودمو کنترل نکردم ولی سعی کردم کامل تخلیه نشم و برای دور دوم پشتوانه داشته باشم. چند دقیقه ای روی سینه م ولو بود.
    بالاخره بلند شد: Fantastic.
    لبم رو بوسید و دوباره دوش گرفتیم. با حوله نشستیم رو مبل با دو لیوان آبجوی یخچالی. باز از خودش گفت و خونواده ش: باید با یه باغ زیتون کوچک و چندتا گاو و مرغ و خروس زندگی رو بگذرونیم. پدر مادرم فکر می کنن راهنمای توریست هستم. نمی دونن چه سرویسی بهشون می دم.
    گفت که قرارش با هتل اینه که باید مشتری رو وادار به خرید مشروب کنه یا بیست دلار واسه هر مشتری شتلی بده. دلم براش سوخت. بدبختی ملیت و نژاد، مظلوم و غیرمظلوم، سرش نمی شه. خِرِ هرکسی رو که بخواد می گیره.
    عشق بازی دوم طولانی تر و خیلی صمیمانه تر بود. گذاشتم اون ارضا بشه. کمی بیشتر از دفعه ی قبل طول کشید. هنوز طاقت داشتم. یه کم که جون گرفت گفت: ساک بزنم؟
    وقتی مخالفتی ندید دست به کار شد. هر شگردی بلد بود به کار برد ولی من دوباره افکارم رو فرستاده بودم زندون. واقعا" هم گاهی فکر می کردم دارم خواب می بینم. اون پتوهای بوگندو و علی غول کجا این رختخواب تمیز و این دختر تو دل برو کجا. وقتی دید کارش به نتیجه ای که می خواد نمی رسه گفت: می خوای از پشت؟
  • نه، اذیت می شی.
  • نگران من نباش، چون واسه ی تو هست می خوام.
    خواست دوباره کاندوم بذاره که گفتم: من مشکلی ندارم، اگه تو هم مشکلی نداری بدون کاندوم بهتره. البته همه ی اینا با زبون قروقاطی.
    وقتی باسنش به گودی شکمم چسبید دو دقیقه رفت و برگشت و ناله های اروتیک ساناز کافی بود تا دیگه از دست علی غول هم کاری برنیاد. قربون صدقه اش رفتم، بوسیدمش و بعد از تمیزکاری تو بغل هم خوابیدیم تا صبح بدون این که هیچ کدوم از بدبینی های من درست در بیاد.
    صبح زود عشقبازی کوتاهی تکرار شد که بیشتر شبیه وداع عاشق معشوقی بود که می خوان از هم جدا شن. صبحانه با هم خوردیم. بعد از تسویه حساب با هتل صد دلار بهش دادم که نمی خواست بگیره. می خواست اصلا" پول نگیره.
    گفت: اگه ازت پول بگیرم لذتش می ره، می شه مثل وقتایی که فقط انجام وظیفه می کنم.
    کاملا" معلوم بود که فیلم بازی نمی کنه. پول رو به زور چپوندم تو کیفش. باهام تا فرودگاه اومد و تو خرید سوغاتی بهم کمک کرد. شماره تلفن رد و بدل کردیم. دعوتش کردم برای تفریح هر وقت دلش خواست بیاد ایران فکر خرجش رو هم نکنه. با بوسه ای از هم جدا شدیم و چند ساعت بعد توی تاکسی راهی خونه بودم.
    رابط تماس گرفت. خبر رسیدن محموله همون دیروز بهشون رسیده بود.
    گفت: گل کاشتی مرد.
  • نباید چیزی تحویل بگیرم؟
  • چرا، یه بسته داری، لاشه ی چکات با تتمه ی پولت. دو ساعت دیگه با پیک میاد در خونه ت. عزت زیاد.
    مادر به خطاها آدرس خونه رو هم می دونستن. بسته که رسید با دلهره بازش کردم: کل چکا با 300 تومن، یعنی 100 تومن هم اضافه بر قرار. از خوشحالی نزدیک بود کپ کنم.
    توی خونواده این طور وانمود کردم که یه جنسی فروختیم به ترکا که خیلی سود کرده. چند روز بعد رابط تماس گرفت تا اعلام وصول بگیره. ضمن تشکر پرسیدم اون صد تومن اضافی بابت چی بوده که گفت چکا رو 500 تومن خریدن که صد تومن از پول اضافی خرج برنامه ی کامیون شده و صدتاش دستخوش از طرف رئیسه. تشکر کردم و گفتم: اوضاعم خوب نیست، گمونم تحت نظرم، رفت و آمدای مشکوکی دور و بر خونه دیده می شه بعضی وقتام یه ماشین تعقیبم می کنه. باید چند وقتی برم کنار. با این دروغا به نظر خودم رابطه رو قطع می کردم و می رفتم پی زندگی عادی.
    رفتم ملاقات علی غول. پکر بود. گفت که شاکی رضایت نمی ده، می گه چون لات بازی در آوردم و مزاحم خونواده ش شدم، مخصوصا" تا بتونه لفتش میده.
    گفتم بره سراغ رفقا از قول من بگه یارو رو مقر بیارن.
    به یک ماه نکشید که علی غول اومد بیرون. قرضش دادم تا دوباره بره سر کاسبیش.
    علی ول کن نبود و از طرفی که این دردسر واسه من درست کرده بود می پرسید.
  • پولش ته کشیده مجبور به خلاف شده برش گردوندن ایران. افسرده افتاده یه گوشه. ارزش نداره برم سر وقتش. چیزی هم گیرم نمیاد.
  • ولی من باید ببینمش حد اقل یه تف بندازم تو صورتش.
    اینقدر گفت و گفت تا آدرس خونه شو ازم بیرون کشید.
    بعدا" فهمیدم یه جوری کشوندنش بیرون بردنش خونه ی یکی از رفقا و تا صبح به نوبت ترتیبش رو دادن. صبح هم با لباس زنونه تو خیابون ولش کردن.
    شاید برای یک لحظه خوشحال شدم ولی فقط یک لحظه. مگه کاری که خودم کرده بودم از کار اون تمیزتر بود؟ درسته خرم از پل گذشته بود ولی به چه قیمتی؟ هیچ کدوم از ما کارایی که کرده بودیم آدمیزادی نبود. نه من نه اون. به خودم که نمی تونستم دروغ بگم، می تونستم؟
    حالا که سالها می گذره هنوز فکر می کنم بهتر بود زندونم رو می کشیدم هیچ کدوم از این کارایی که کردم نمی کردم عوضش سرمو راحت می ذاشتم زمین. شما هم می دونین کار از یه جای دیگه عیب داره، اگه کسی عرضه شو داره باید بره سراغ اون.

نوشته: bj


👍 64
👎 5
18591 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

595054
2017-05-10 21:02:58 +0430 +0430

بی جییی دمت گرم، احسنت، لذت بردم، لایک

0 ❤️

595058
2017-05-10 21:13:39 +0430 +0430

عااااشقتم…
مگه ميشه اينقد خوب؟!
مگه داريم؟؟؟؟
دمت گرم

0 ❤️

595070
2017-05-10 21:36:39 +0430 +0430

عاااالی…
چه قدر محسوس بود…
لایک نهم…

0 ❤️

595076
2017-05-10 22:03:00 +0430 +0430

لایک بی جی آخرشی والا

0 ❤️

595077
2017-05-10 22:05:34 +0430 +0430

روان و خوب مينويسي لايك

0 ❤️

595078
2017-05-10 22:08:52 +0430 +0430

اینجا آدم میخواد فحش نخوره باید داستانه معمولی بنویسه.داستان سکسی =فحش

0 ❤️

595093
2017-05-10 23:29:56 +0430 +0430

هنوز نخوندمش ولی تو قسمت نظرات چون دیدم تعریف کردن مطمعن شدم نویسنده bjهستش و نگاه کردم دیدم درست حدس زدم نویسنده رو و با اینکه هنوز نخوندم میگم فوق العاده‌س چون بهت ایمان دادم

0 ❤️

595107
2017-05-11 04:35:22 +0430 +0430

امیدوارم همیشه سالم باشی و زندگی راحت و خوبی داشته باشی

0 ❤️

595121
2017-05-11 06:18:13 +0430 +0430

طبق معمول پاراگراف اولو که بخونی میفهمی قلم کیه

0 ❤️

595135
2017-05-11 08:25:27 +0430 +0430

به به جناب bj عزیز
هنوز نخوندم،ولی لایک تقدیمت،برم بخونم…

0 ❤️

595139
2017-05-11 08:32:07 +0430 +0430
NA

ﺍﻗﺎ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻻﻳﻚ ﺑﺎﺯﻡ ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺯﻣﻴﻨﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻨﻮﻳﺲ ?

1 ❤️

595159
2017-05-11 10:01:27 +0430 +0430
NA

دوست عزیز نوشتنت خوبه و مطمننا قلم فرساییش زمان زیادی رو ازت میگیره…بهتر بود یا کامل فانتزی باشه یا اگه سعی داری حقیقی جلوه کنه حداقل مطلبت رو منطقی رقم بزن…فرضا ، تهش از اون آب هندونه که فرمودی یا لجن در میاد یا اگرم الکل بشه ، به متانول تبدیل میشه که سم ه و در نهایت قابل استفاده نیست…یا اون روده ها در کدوم خارج به سوسیس تبدیل میشن؟ هر کشور خارجی رو در نظر بگیری تولید فرآورده های گوشتی حاصل از خوک و گاوش از ایران بیشتره ، با یکی آشنا شده بودم میرفت از ارمنستان گوشت وارد میکرد ، میگفت قیمت تمام شده اش یک سوم ایران در میاد…همین فروشگاههای ارزان و زنجیره ای مک دونالد که کره زمین رو در بر گرفته (به استثنای ایران ) از قسمتای مرغوب گوشت خوک و گاو استفاده میکنن…دیگه بقیه موارد بماند که حوصله تایپ ندارم .

0 ❤️

595167
2017-05-11 10:35:25 +0430 +0430

باحال بود ولی خوابم گرفت

0 ❤️

595171
2017-05-11 11:06:25 +0430 +0430

عااالی بی جی جان
مثل همیشه ? (inlove)

0 ❤️

595172
2017-05-11 11:38:01 +0430 +0430

بی جی برار دِمت اعیونی داااااغ
زدی حال مالمونو ترکوندی با زنده کردن بضی خاطرات
قشنگ ذهنم جفت کرد بهم حرفی نااارم

1 ❤️

595207
2017-05-11 16:51:54 +0430 +0430

بی جی عزیز سادگی و بی شیله پیله بودن نگارشت رو دوست دارم سبک نوشتنت عالیه خودمونی و خاکی اما راستش داستانت اینبار کمی پراکنده و انسجام و یکپارچگی رو توش ندیدم تا ورود به زندان و رفیق شدن با علی غول عالی بود اما بعد اون داستانت شروع به گسست کرد در هر صورت لایک تقدیمت بندرت لایک میدم و نظر میدم اما لیاقتشو داری

0 ❤️

595212
2017-05-11 17:52:24 +0430 +0430

همینکه همیشه چهار چوب اخلاقی رو چه در برخورد با مخاطبان و چه برخورد با نقدات داری بزرگترین حسن یه نویسنده رو داری من اتفاقا تو رو نویسنده خوبی می‌دونم و فکر می‌کنم جز بی حاشیه ترین نویسنده های سایتی که هدفت فقط نوشتنه و نظرم اینه کمی در مورد داستانهات بی مهری شده و خصوصیات نوشتنت از بطن جامعه و درگیر مسایلی هستی که روزانه پیرامون ماست غلو و خاص بودن یه قشر تو نوشته هات نیست و مهمتر از همه داستانات همیشه یه پند اخلاقی توش هست سعی در القای چیزی به خواننده نداری شخصیت داستانت قهرمان نیس هنرپیشه پورن نیست بلکه هر کدوم از ماها براحتی می‌تونیم خودمون رو تو موقعیت داستان و شخص مورد در نظر در داستان بزاریم .اگه نقدیم می‌کنم فقط قصدم اینه بگم یه دوست واقعی ایراداتت رو بهت میگه تا بالا رفتنتو ببینه . همیشه پایدار و موفق ببینمت و ارزومندم

0 ❤️

595244
2017-05-11 22:55:55 +0430 +0430
NA

دوست عزیز قصد من تنها ارائه نوشته بهتر از طرف جنابعالی و لذت بردن از خواندنش از طرف منه نوعیه و لاغیر…دیگه چرا شمشیر میکشی…مگه پوست و دانه های هندوانه سلولزی نیستن و نتیجه تخمیر حاصله متانول نیست ،اونم به شرطیکه الکلی در کار باشه…اتفاقا اون خمره های شراب رو هم قبلا خوندم اما چون اکانت نداشتم نتونستم نظر بدم و راجع به همونم بازم حرف برا گفتن دارم ؛ و اما راجع به روده …به فرض آلمان وقتی میتونه میلیونها تن گوشت رو از اطراف خودش تو همون اروپای شرقی یا اصلا از استرالیا وارد کنه ، چرا روده ایران رو ببره ازش کاور سوسیس بسازه در صورتی که ایرانیا میتونن باهاش خود سوسیس رو درست کنن .به نظرت این نوعی زیره به کرمان بردن یا گز بردن به اصفهان نیست…در هر صورت هدفم ناراحتی جنابعالی نبود اگه سبب شدم عذر میخوام .

0 ❤️

595322
2017-05-12 10:28:48 +0430 +0430

لایک ٣٨ ?

زیبا بود

0 ❤️

595518
2017-05-13 11:04:18 +0430 +0430

خوب شد آخرش حالمونو نگرفتی

0 ❤️

595945
2017-05-15 17:19:45 +0430 +0430

عالي بود ، مثل هميشه متفاوت و پر بار

0 ❤️

596516
2017-05-18 20:13:06 +0430 +0430

BRAVOOOOOOOOO

0 ❤️

596825
2017-05-20 10:07:52 +0430 +0430

ایولا ? ?

0 ❤️

597521
2017-05-21 17:12:02 +0430 +0430

یه کم دیر دیدم داستانو.ولی ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه است،داستانهای ‏bj‏ عزیز رو هر وقت بخونی هم لذت میبری هم اطلاعاتت بالا میره.پیش اومده که بعضی داستاناتو با فاصله زمانی حتی ده بار هم خوندم.واقعا که بی نظیری. وجودت و قلمت پایدار!

0 ❤️

681375
2018-04-11 09:51:14 +0430 +0430

عالی…60

0 ❤️