استاد حشری (۱)

1397/08/12

دامن لباس عروسو از زیر پام جمع کردم و شروع کردم به دویدن.عروسیم توی باغ خارج شهر بود و از شانس گندی که داشتم این اطراف هم پرنده پر نمی زد.
توی کوچه های تاریک می دویدم و همش پشت سرمو نگاه می کردم .اگه بابام یا طاهر به همین زودی متوجه ی غیب شدنم می شدن فاتحه م خونده بود.
به خیابون اصلی رسیدم… بالاخره چشمم به یه ماشین افتاد. بدون فکر به سمتش دویدم و خودم و پرت کردم جلوی ماشین.
ماشین نگه داشت،یه مرد با عصبانیت پیاده شد و گفت
_زده به سرت خانم؟چرا این طوری می پری جلوی ماشین ؟
خواستم دهنمو باز کنم که تازه متوجه ی مرد روبه روم شدم.خدای من این که استاد تهرانی بود.
لبمو گزیدم به خاطر شنلم صورتم و ندیده بود.رومو برگردوندم و با ترس بر خلاف جهتش به راه افتادم که صداش از پشت سرم اومد
_صبر کنید انگار شما حالتون خوب نیست؟
جوابشو ندادم و قدمامو تند تر برداشتم… به سمتم دوید و جلوی روم وایستاد .
_کمکی از دست من بر میاد ؟
خواستم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت… ناچارا سرمو بالا آوردم.
با اخم نگاهم کرد و انگار کم کم منو شناخت که ناباور گفت
_تو از دانشجوهای سال اول نیستی؟
با بغض سر تکون دادم و گفتم
_بله استاد.
نگاهی به لباس عروسم انداخت و گفت
_با این وضع… این جا چی کار می کنی؟ می دونی اگه گیر یه عده لا ابالی میوفتادی چ بلایی سرت میاوردن؟
بغضم ترکید و گفتم
_مجـبور شدم فرار کنم. بابام منو به یه مرد فروخته.اولش قبول کردم اما اون آدم یه مریض جنسیه بارها با خشونت باهام رفتار کرد میگه تو برده ی منی باید ببندمت به یه جا و بهم سرویس بدی هر چی به بابام گفتم نفهمید منم مجبور شدم فرار کنم . لطفا از این جا بریم اگه یکی منو ببینه بدبخت میشم.
سری تکون داد دستمو به سمت ماشینش کشید …ناچارا دنبالش رفتم و سوار ماشین آخرین مدل استاد شدم.
استارت زد از زیر چشم نگاهی بهم انداخت و گفت
_فکر نمی کردم اون دختر شیطون دانشگاه انقدر زندگی سختی داشته باشه فکر می کردم هیچ غمی نداری نگو عروس فراری بودی
از اینکه بهم گفت عروس فراری خندم گرفت.
واقعا هم عروس فراری بودم .
_خوب امشب کجا می مونی ؟
لبمو گزیدم فکر اینجاشو نکرده بودم… زمزمه کردم
_نمی دونم تو خیابون.
_زده به سرت؟با لباس عروس شبو میخوای تو خیابون بمونی؟
_آخه جایی و ندارم برم .
با اخم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_پس بریم خونه ی من .
هول شده گفتم
_نه نه… شما منو یه جا پیاده کنید من خودم میرم.
_حرف نباشه دختر تو این حال نمی تونم بذارم بری.
مردد بودم… استاد تهرانی جوون ترین استادمون بود که خاطرخواه زیادی داشت اما پشت سرش هم شایعه زیاد بود مثلا چند نفر ادعا می کردن با استاد رابطه داشتن و اون ولشون کرده .
من رفتار بدی ازش ندیده بودم اما خوب ترسناک بود بخوای به خونه ی کسی بری که نمی شناسی .
از ناچاری سکوت کردم تا اینکه بالاخره به خونه ی استاد رسیدیم… در کمال تعجب ماشین رو روبه روی یه عمارت بزرگ نگه داشت
درو با ریموت باز کرد و ماشین و داخل برد. با دیدن استخر و حیاط بزرگ دهنم باز موند… یعنی استاد تا این حد پولدار بود ؟
به روی خودم نیاوردم از ماشین پیاده شد و منم پیاده شدم و خجالت زده دنبالش رفتم … داخل هم کم از بیرون نداشت… مونده بودم ویلای به این بزرگی چرا هیچ کس توش نیست؟
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت
_تا حالا عروس فراری به خونم نیاورده بودم .
خندم گرفت
_منم تا حالا شب عروسیم فرار نکردم .
نگاهش روی صورتم ثابت موند
_بدبخت اون دامادی که چنین عروسکی از دستش رفته .
نگاهش یه جور خاصی بود.یه کم هیز و معنادار… برای اینکه از زیر نگاه خیره ش فرار کنم گفتم
_ببخشید کجا باید بمونم؟
نگاهشو ازم گرفت و به سمت پله ها راه افتاد دنبالش رفتم در یکی از اتاقا رو باز کرد و گفت
_می تونی اینجا بمونی .
تشکر کردم و وارد شدم منتظر بودم درو ببنده اما نگاهی به بهم انداخت و زوم روی صورتم گفت
_می تونی زیپ لباستو باز کنی؟اگه بخوای من می تونم کمکت کنم لباستو در بیاری
خواستم بگم نه اما فکر کردم هیچ رقمه دستم به پشتم نمیرسه ناچارا سر تکون دادم.
استاد لبخند محوی زد و به سمتم اومد،پشتم رو بهش کردم،با یه دست موهام رو بالا گرفتم و با دست دیگه پیراهنمو نگه داشتم دست استاد تهرانی که به پوست گردنم خورد تمام تنم یخ بست.
حس می کردم زیادی برای باز کردن یه زیپ لفتش میده… نفس هاش پوست گردنم رو می سوزوند بالاخره زیپ رو پایین کشید .
خواستم تشکر کنم که دست داغش رو روی شونه ی برهنه م حس کردم… تمام تنم از ترس به رعشه افتاد. صداش رو زمزمه وار پشت سرم شنیدم
_پوستت خیلی صاف و سفیده.
چیزی نگفتم،دستش رو روی شونه م حرکت داد و خمار گفت
_اگه عروس من بودی عمرا نمی ذاشتم از دستم فرار کنی .
سریع ازش فاصله گرفتم و گفتم
_میشه از اتاق برید بیرون؟
دستاشو بالا برد و تسلیم وار گفت
_عصبی نشو خانم کوچولو… رفتم.
خیره به من عقب عقب رفت و در اتاق رو بست.
نفس عمیقی کشیدم باورم نمیشد تا چند لحظه پیش استاد تهرانی داشت تنم رو لمس میکرد .
استادی که توی دانشگاه انقدر سرد و خشک بود که حتی منم دورشو خط قرمز کشیده بودم و استثناعا باهاش شوخی نمی کردم چون خیلی زود درستو می نداخت و اصلا رحم نداشت.
نفسی صاف کردم. حالا باید چی می پوشیدم؟
تو همین فکرا بودم که صدای استاد از بیرون اومد
_توی کمد اونجا چند دست از لباسای من هست می تونی بپوشی…
با لبخند به سمت کمدش رفتم پر شده بود از لباس های مختلف مردونه.
دستم رو دراز کردم و یه تیشرت برداشتم. لباس عروسمو در آوردم و تیشرتمو پوشیدم موهامو باز کردم و زیر پتو خزیدم. شب بدی بود… دقیقا ده دقیقه قبل از عقد فرار کردم اگه بابام دستش بهم می رسید مطمئنم با دست خودش خفم می کرد منو به اون یارو فروخته بود.
افکار و پس زدم و سعی کردم بدون فکر کردن به امشب بخوابم.


صبح با حس حضور کسی کنارم چشمامو باز کردم
با دیدن استاد تهرانی بالای سرم مثل برق نشستم.نگاهش روی پاهام ثابت مونده بود.سرمو پایین بردم و با دیدن پاهای برهنه م سریع تیشرت رو پایین کشیدم اما قدش انقدر کوتاه بود که نصف بیشتر پاهای صاف و سفیدم توی ذوق می زد.
نگاهش و از پاهام گرفت و به صورتم دوخت .حس می کردم چشماش حالت خاصی دارن… بخوام منصف باشم زیادی خوشتیپ بود.چشم و ابروی مشکی و هیکل ورزشکاری که داشت می تونم بگم نصف دختر های دانشگاه واسش می مردن.شاید برای همین بود که توی دانشگاه انقدر با غرور راه می رفت.
کنارم نشست و گفت
_خوبی؟
سر تکون دادم
_صبحانه ت حاضره… بخور که بریم دانشگاه.
با ترس گفتم
_نه توی دانشگاه نمی تونم. مطمئنا بابام و طاهر اونجا میان سراغم اون وقت منو می کشن .
یه تای ابروش بالا پرید
_طاهر؟
خجالت زده گفتم
_همونی که دیشب قرار بود باهاش ازدواج کنم.
_آهان،چرا فرار کردی؟
نگاهش کردم.حتی یه ثانیه هم چشمشو از روم بر نمی داشت چی می شد بفهمه من معذبم؟
به سختی شروع کردم به حرف زدن:
_گفتم بهتون… اون آدم یه بیمار جنسی بود،با خشونت باهام رفتار می کرد.
نگاهش رو بی پروا روم انداخت
_حیف تو نیست؟دختر به این خوشگلی و کی دلش میاد باهاش خشن باشه؟
لبخندی زدم… بلند شد و گفت
_بیا پایین صبحانه تو بخور،خواهرم اینجا لباس زیاد داره،یه نوشو برات میارم.می ریم دانشگاه.نه بابات نه اون مرده هم نمی تونن باهات کاری بکنن نگران نباش من مواظبتم.
حرفشو که زد حتی واینستاد تا من جوابشو بدم و از اتاق رفت بیرون.

دلم نمی خواست برم یه عمر توی دانشگاه برای خودم عزت خریده بودم حالا بابام یکی از همون داد های خوشگلشو سرم بزنه کل حیثیتم به باد میره.
چنان میگم یه عمر انگار دارم برای ارشد می خونم… خوبه هنوز سال اولم . دلو به دریا زدم و بلند شدم که در اتاق باز شد و استاد تهرانی در حالی که یه دست لباس دستش بود به سمتم اومد . لباسا رو به دستم داد،چشمکی حواله م کرد و از اتاق بیرون رفت . مات و مبهوت این چشمکش بودم . خدایا کوه غرور بیرون دانشگاه عجب شخصیتی داشت.
رفتم دستشویی و دست و صورتم و شستم.لباس هایی که استاد برام گذاشته بود و پوشیدم . و رفتم پایین .
خودش حاضر و آماده پشت میز نشسته بود و صبحانه می خورد. با دیدن من اشاره ای به صندلی کنارش کرد و گفت
_بیا بشین .
سری تکون دادم و نشستم برام چای ریخت که پرسیدم
_شما تو خونه ی به این بزرگی تنها زندگی می کنید؟یعنی پدر مادرتون ؟
وسط حرفم پرید
_آره تنهام .
این حرفش یعنی خفه شو بقیش به تو مربوط نیست . مظلومانه نشستم و صبحانه مو خوردم… خیلی زود کنار کشیدم و گفتم
_ممنون استاد .
سری تکون داد برعکس چند دقیقه قبل سرد و خشک شده بود .
بدون اینکه میز و جمع کنه سوئیچش رو از روی میز برداشت و کتش رو تنش کرد همیشه توی دانشگاه تیپ رسمی میزد .
دنبالش رفتم سوار ماشین شدیم …توی کل راه سکوت کرده بود تا اینکه نزدیک دانشگاه گفت
_ببینم اسمت چی بود؟
خنده م گرفت ولی خودمو کنترل کردم و گفتم
_من خجسته هستم،هانا خجسته.
ابرویی بالا انداخت و آهانی گفت . ماشینو پارک کرد ،پیاده شدیم… زود تر از من وارد دانشگاه شد منم خواستم به سمت کلاسم برم که یکی بازومو محکم کشید… برگشتم که همون لحظه سیلی محکمی حواله ی صورتم شد و پخش زمین شدم
ناباور سرمو بلند کردم و به بابام خیره شدم. همه ی بچه های دانشگاه وایستادن و به من نگاه کردن .
بابام با عصبانیت داد کشید :
_حالا کارت به جایی رسیده که منو قال می ذاری؟
بازومو کشید
_می کشمت دختره ی خیره سر .
دستشو بلند کرد که دوباره بزنه اما یکی دستشو توی هوا گرفت.
برگشتم و قیافه ی جدی و اخموی استاد تهرانی رو دیدم.طوری نگاه می کرد که ادم ازش می ترسید.
دست بابامو باشدت پایین انداخت و گفت
_بریم اتاق من صحبت کنیم.
بابام با عصبانیت داد زد
_چه حرفی اقای محترم ؟ اومدم دخترمو ببرم شوهرش منتظره.
با ترس نگاهی به استاد انداختم.با فکی قفل شده گفت
_اگه نیاین مجبورم حراست خبر کنم اون وقت هر کاری بکنین نمی تونین دخترتونو ببینید.
بابام باز خواست حرف بزنه که تهرانی با تحکم گفت
_از این طرف…
طوری این جمله شو گفت که بابامم نتونست حرف بزنه با هم وارد ساختمون شدن و منم با سری پایین افتاده دنبالشون رفتم .
طبقه ی بالا استاد در یه اتاقو باز کرد بابام چشم غره ای به سمتم رفت و وارد شد خواستم منم برم که تهرانی نذاشت و گفت
_همین جا وایستا.
ناچارا سر تکون دادم در اتاقو بستن …با استرس راه می رفتم مطمئنم تهرانی هیچ کاری نمی تونست بکنه. من بابامو می شناختم . منو به طاهر فروخته بود خودمم کشتم اما حرف حرف خودش بود . استادم بابای منو نمی شناخت دو تا اخم بهش می کرد و خسته میشد .
نشستم روی صندلی نمی دونم چقدر طول کشید که بالاخره در باز شد و بابام لبخند به لب اومد بیرون . دستشو به سمت استاد دراز کرد اما اون فقط با اخم به بابام نگاه کرد . بابامم به روی خودش نیاورد و به من گفت
_من دیگه میرم دخترم،مبادا اقای تهرانی عزیز و اذیت کنی.
ناباور نگاهش کردم که دستی به سرم کشید و جلوی چشمای بهت زده م رفت . به استاد نگاه کردم که با نفرت گفت
_مرتیکه ی لجن .
بلند شد و پرسیدم:
_چیشد؟چرا بابام رفت چطور راضیش کردین؟
استاد تهرانی نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت
_دوبرابر پولی که طاهر داده بود و بهش دادم.
با لبخند محوی ادامه داد:
_به عبارت دیگه تو رو از بابات خریدم خانم کوچولو

دهنم باز موند.با تته پته گفتم
_شما چی میگین استاد؟چرا این کارو کردین؟
پوزخندی زد :
_توقع داشتی بدمت دست بابات تا دوباره بشونتت سر سفره ی عقد اون مرتیکه؟
_من یه فکری به حال خودم می کردم اما الان…
درمونده سرمو پایین انداختم.کم پولی نبود پولی که طاهر به بابام داده بود… حالا دوبرابر اون پول رو من چطور به استاد تهرانی برمی گردوندم؟
نالیدم
_من اون پولو چطور جور کنم ؟
بی تفاوت گفت
_من نگفتم اون پول و جور کن.
نگاهش کردم . منو خریده بود حالا منم کل زندگیم رو باید در خدمت استادی می بودم که حتی اسمشم نمی دونستم. از چاله در اومدم توی چاه افتادم… لعنت به اون بابای لعنتیم که واسه خاطر پول دختر خودش و هم فروخت.
استاد نگاهی به سر تاپام انداخت و گفت
_به اون پولی که بهت دادم نمی ارزی اما…
نگاهش روی لبام ثابت موند و سرشو نزدیک آورد و گفت
_شاید بتونی خوب حال بدی،چون هیکلت معرکست.
بعد از حرفش نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
_من دیگه برم کلاسم شروع شده
و جلوی چشمای بهت زده ی من رفت.
شل و وارفته کنار دیوار سر خوردم. منظورش چی بود که حال بدم؟ خدایا حالا من باید بشم یه وسیله برای این استاد که از نگاهش معلوم بود قصد خوبی نداره.
سرمو بین دستام گرفتم. باید یه راه نجاتی پیدا می کردم هر طور که شده.
ناچارا بلند شدم و دنبال استاد به کلاس رفتم… روی اولین صندلی که گیرم اومد نشستم. استاد تهرانی توی کلاسش طوری بود که هیچ کس جرئت یه کلمه حرف رو هم نداشت. اصلا باورم نمیشد این آدم اخمو چند لحظه پیش چه حرفی بهم زد .
نگاهی به سر تا پاش انداختم خوشتیپ بود… ورزشکار بود اما منو خریده بود. از امشب باید هر کاری اون می گفت می کردم. خدایا من ظرفیتشو ندارم.
با صدای خشکش به خودم اومدم
_خانم خجسته حواستون به کلاسه؟
طوری بد نگام می کرد که سرمو پایین انداختم و آروم گفتم
_بله ببخشید .
چپ چپ نگاهم کرد و دوباره مشغول تدریس شد.


درو با کلید باز کرد و منتظر موند تا من اول برم.باهاش راحت نبودم،حالا هم مجبور بودم تو خونه ی اون زندگی کنم . ناچارا وارد شدم و روی مبل نشستم. به آشپزخونه رفت و چند دقیقه بعد برگشت،با خستگی کتش رو در آورد و گره ی کروباتش رو باز کرد و بی تعارف کنارم نشست .
دستش رو پشت سرم روی پشتی مبل گذاشت و گفت :
_خوب آشپزی بلدی؟
یه کم جمع و جور نشستم و گفتم
_بلدم .
سر تکون داد
_خوبه،از این به بعد آشپزی و تمیز کردن این جا با تو. اتاقت مشخصه لباساتم می سپارم فردا از بابات بگیرن .
_خانوادتون ناراحت نشن من اینجام؟
پوزخندی زد. گفت
_ تو نگران اون قسمتاش نباش،اگه پرسیدن میگم دوست دخترمه.
مصنوعی خندیدم
_اما به من نمیاد دوست دختر شما باشم،من هنوز هجده سالمه.
نگاه معنی داری بهم انداخت
_سن و سال مهم نیست،همین که ببینن دلبری حرفی ندارن.
نگاهی به چشمای سرکشش انداختم و گفتم
_میشه این طوری حرف نزنید ؟
نزدیک تر اومد و کشدار گفت
_ناز زیاد داری،خشن رو دوست نداشتی،دارم با آرومی نازتو می خرم اینم دوست نداری.
سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم گفت
_وقتی فروخته میشی به این و اون باید تحمل هر حرفیو داشته باشی…من سیصد میلیون پول ندادم که تو رو دکوری نگه دارم .
با تته پته گفتم
_منظورتون چیه؟
موهامو کنار زد
_منظورم واضحه،من مَردم… یه نیازایی دارم.به جای پول دادن به جنده های دو هزاری تو رو خریدم تا هر وقت میخوام باشی… در دسترسم باشی… اعتراض نکنی… چون مال منی کوچولو…

لاله ی گوشمو بوسید و زمزمه کرد
_فقط مال من.
خودمو پس کشیدم که بلند شد و گفت
_نترس خانم کوچولو امشب رو مود این حرفا نیستم اما برای شب های آینده آماده باش من از ناز کشیدن زیادی هم خوشم نمیاد .

با ترس نگاش کردم… راه رفته رو برگشت و گفت
_آها راستی…اگه یه نفر توی دانشگاه از این حرفا با خبر بشه،اون وقت من از چشم تو می بینم.
فقط نگاهش کردم،زیاد بهم گیر نداد و به اتاقش رفت.
سرمو بین دستام گرفتم…خدایا چه بلای داشت سرم میومد؟


استاد ماشین و جلوی دانشگاه نگه داشت،مسخره بود من حتی اسم کوچیکشم نمیدونستم.
رومو برگردوندم سمتش تا بهش بگم کلاسم زود تموم میشه و خودم برمیگردم اما هنوز لب باز نکرده بودم در سمت من باز شد و یکی به طرز وحشیانه ای بازومو کشید .
از ماشین پرت شدم بیرون… سرمو بلند کردم و بر دیدن طاهر رنگ و از رخم پرید با تته پته گفتم
_تو…
خم شد و بازومو گرفت… همون طوری که منو به سمت ماشینش می برد گفت
_آره من… انتظار نداشتی بیام وقتی بابای بی همه چیزت تو رو به من فروخته اما فلنگو بسته؟
در ماشینشو باز کرد اما قبل از اینکه پرتم کنه بیرون صدای عصبانی استاد رو از پشت سرم شنیدم:
_می کشمت حروم زاده.
طاهر برگشت و همون لحظه مشت محکمی از جانب تهرانی به صورتش خورد .
پرت شد روی زمین … با ترس نگاهی به اطراف انداختم
خیلیا توجهشون به ما جلب شده بود اما تهرانی بی اعتنا خم شد و مشت محکم دیگه ای به صورت طاهر زد و عربده کشید
_یه بار دیگه از این غلطا کنی می کشمت فهمیدی؟
_اون دختر مال منه…خریدمش… پول دادم از باباش خریدم الانم باید با من باشه .
تهرانی عصبانی تر داد زد
_رو چیزی که مال منه نظر نداشته باش وگرنه زندت نمیذارم الانم گورتو کم کن تا جنازتو همین جا ننداختم.
بعد از این حرف دست منو گرفت و به سمت دانشگاه کشید که صدای داد طاهر از جاش بلند شد
_تو مال منی هانا فکر کردی از سر سفره ی عقد فرار کنی چیزی میشه؟قبل از اینکه دست این بچه سوسول بهت بخوره می گیرمت حالا ببین .
تهرانی ایستاد. با التماس گفتم
_استاد خواهش می کنم،اگه تو دانشگاه پخش بشه آبروی جفتمون میره.
معنا دار نگام کرد و گفت
_خارج از دانشگاه منو آرمین صدا کن… خوشم نمیاد هر جا بهم بگی استاد .
حرفش و که زد دستمو ول کرد و زودتر از من وارد دانشگاه شد.
بهت زده دنبالش رفتم پس اسمش آرمین بود.
وارد دانشگاه شدم،یک روز طاهر یک روز بابام… خدا فردا رو بخیر می کرد .


جلوی خونه ی تهرانی ایستادم،بهم کلید داد و گفت خودم برگردم چون کلاساش طول می کشید .
درو باز کردم و وارد شدم،واقعا آدم توی خونه ی به این بزرگی خوف می کرد موندم تهرانی چطور تا الان توی این خونه دووم آورده .
با ترس قدم برداشتم و وارد عمارت شدم بدون اینکه به اطراف نگاه کنم رفتم توی اتاقم و درو بستم.
نفس آسوده ای کشیدم ،خیلی خسته بودم.مانتو مقنعه مو از سرم کشیدم و روی تخت افتادم و نفهمیدم کی خوابم برد .
با حس حرکت دستی روی تنم چشمام و باز کردم و اولین چیزی که دیدم چشمای خمار و قرمز استاد بود.
با ترس خواستم بلند بشم که نذاشت.
تاپی که زیر لباسم پوشیده بودم یقه ش باز بود و حالا از شانس گندم کنار رفته بود و رد نگاه استاد هم دقیقا همون جا بود .
دستشو بالا آورد و روی تنم کشید که با ترس گفتم
_استاد نه…
خمار گفت
_هنوز که به من میگی استاد…وسط معاشقه دوست ندارم این طوری صدام بزنی تمام حس و حالم میپره .
اشکم در اومد
_لطفا،من الان آمادگی ندارم .
نگاهی به لبام انداخت
_خیلی زود راهت می ندازم کوچولو.
و بعد از اون سرش رو توی گردنم فرو برد. قلبم مثل چی می کوبید.من حتی خجالت می کشیدم اسم کوچیکش رو صدا بزنم اون وقت اون داشت بی رحمانه تن و بدنم و لمس می کرد.
لعنت به تو بابا که مجبورم می کنی هر روز اسیر دست یه نفر باشم.
دستمو روی سینش گذاشتم تا پسش بزنم که اوضاع بدتر شد. سنگینیش رو کامل روی من انداخت و با ولع بیشتری گردنم رو بوسید .
باورم نمیشد استادی که توی دانشگاه اخم ابروهاش باز نمیشد حالا اینجا انقدر نزدیک به من بود .
با هق هق گفتم:
_استاد خواهش می کنم.
سرشو بلند کرد و چشمای قرمزش رو بهم دوخت.با التماس نگاهش کردم که کشدار گفت
_بابای لاشخورت تو رو به من فروخته فهمیدی؟ من پول ندادم که تو رو نگه دارم.باید یه استفاده ای ازت ببرم یا نه؟
خواست دوباره سرشو پایین بیاره که با گریه گفتم
_باشه اما خواهش می کنم امشب نه،قول میدم خیلی زود با خودم کنار بیام اما لطفا امشب نه… من با این حال خرابم نمی تونم لذتی بهتون بدم.
عمیق نگاهم که گفتم
_لطفا.

بی توجه به حرفم سرش رو دوباره توی گردنم برد اما این بار بوسه ی ریزی به گردنم زد و گفت
_باشه…
سرشو بلند کرد
_اما فقط سه روز،توی این سه روز به خودت بیا چون من تحملم کمه.
خیره نگاهم کرد و از روم بلند شد،نفس آسوده ای کشیدم و به رفتنش نگاه کردم.من فردا باید فرار می کردم،قید دانشگاه رو می زدم و فرار میکردم تا هم از دست طاهر خلاص بشم هم این استاد.
با این فکر چشمامو بستم،حتی اگه بمیرمم نمیذارم دستت به من بخوره آرمین تهرانی،نمی ذارم. فقط دلم می خواست قبل رفتن آبروشو توی دانشگاه ببرم تا همه بفهمن استادشون چه جور ادمیه


صدایی که از بیرون میومد یعنی اینکه تهرانی بیدار شده… از شیشه ی آب کنار تخت به صورتم کشیدم و زیر پتو خزیدم. باید وانمود می کردم مریضم تا خودش تنها بره.
چند دقیقه بعد در اتاق باز شد،چشمامو بستم حس کردم بالای سرم ایستاده تا اینکه صداش اومد
_بلند شو.
نالیدم
_نمی تونم حالم خوش نیست .
_چته تو ؟
خدا کنه فقط باور کنه. لای پلکمو به سختی باز کردم و گفتم
_فقط سردرد دارم خوب میشم شما برید.
دستشو روی پیشونیم گذاشت
_نمیشه،پس بریم دکتر .
ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم:
_نه… من همیشه از این سردردا می گیرم قرص بخورم بخوابم تا عصر خوب میشم.
مردد گفت
_مطمئنی؟
پلکامو به نشون تایید بستم که سر تکون داد
_باشه،من یه کلاس مهم دارم زود باید برم اگه حس کردی حالت خراب شد شمارمو کنار تلفن میذارم بهم زنگ بزن.
سری تکون دادم که نگاه خیره ای بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت.
نفس آسوده ای کشیدم و نشستم،گذاشتم بیست دقیقه ای از رفتنش بگذره و بلند شدم.
از اتاق سرکی کشیدم و وقتی مطمئن شدم رفته در اتاق تهرانی رو باز کردم و مشغول گشتن شدم،خداروشکر زیاد وقتم تلف نشد و خیلی زود از توی کشوی اولش دو بسته پول که همشم تراول بود پیدا کردم .
سریع برشون داشتم و دوباره به اتاقم برگشتم.مانتو و شالمو پوشیدم و چند دست لباس توی کیفم گذاشتم و از خونه بیرون زدم.

سر خیابون دستمو برای اولین تاکسی بلند کردم و سوار شدم.چون برای همیشه میخواستم برم نمیشد که برم خارج کشور مجبور بودم یه مدت برم یه شهر دیگه تا کارهای خارج رفتنم جور بشه. هر چند اگه پولی که از خونه ی تهرانی دزدیده بودم کفاف می داد.
تا رسیدن به ترمینال فقط از استرس گوشه ی ناخنمو جویدم.
رسیدیم و بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم.حتی نمی دونستم کدوم شهر برم.مهم هم نبود همین که از تهران دور بشم کافی بود.به هزار بدبختی تونستم یه بلیط برای نیم ساعت دیگه به مقصد مشهد پیدا کنم.
برای خودم یه شیشه آب خریدم،خواستم سوار اتوبوس بشم که بازوم کشیده شد.
برگشتم و با دیدن تهرانی تمام تنم یخ زد.نگاه بدی به سر تاپام انداخت و گفت
_راه بیوفت .
با ترس گفتم
_استاد من…
وسط حرفم پرید
_هیشش گفتم راه بیوفت.
بازومو کشید از ترس اشکم در اومد،خدایا اون زندم نمی ذاشت.
منو دنبال خودش به سمت ماشینش کشوند،خواست سوارم کنه که بازومو از دستش کشیدم و با تمام توان فرار کردم…
صدای تهدیدش از پشت سرم اومد
_هانا بیا اینجا نذار اون روی سگم بالا بیاد.
بی توجه بهش تند تر دویدم،همه با تعجب بهم نگاه می کردن.صدای پای تهرانی رو درست پشت سرم می شنیدم،آخر هم از شانس گندم پام پیچ خورد و افتادم… خواستم بلند بشم که بهم رسید. موها و شالمو توی مشتش گرفت و بلندم کرد. انقدر محکم موهامو کشید که اشکم در اومد.
همه با تعجب به ما نگاه می کردن اما تهرانی انگار خون جلوی چشمشو گرفته بود موهامو ول کرد و بازومو چسبید با فکی قفل شده گفت
_فکر کردی می تونی از دست من فرار کنی؟چنان بلایی امروز به سرت بیارم که به گه خوردن بیوفتی هانا.مثل سگ باید سرویس بدی مثل سگ
معلوم بود هیچ نیازی نداره و فقط برای کم کردن خشمش می خواد باهام بخوابه.
دو دکمه ی بالای بلوزش رو باز کرد و به سمتم اومد،مثل برق بلند شدم اما تا خواستم پا به فرار بذارم موهام و از پشت کشید.
از عقب پرت شدم توی بغلش کنار گوشم با خشم گفت
_هنوز یاد نگرفتی از دست من فرار نکنی؟ هوم؟ امروز بهت یه درس میدم هانا.یه درس که فقط مخصوص توئه.امروز بهت یاد میدم دیگه هیچ وقت نخوای آرمین تهرانی رو دور بزنی.
از پشت دستش رو دراز کرد و دکمه ی مانتوم رو باز کرد.
ترسم هزار برابر شد.با وحشت گفتم
_خواهش می کنم نکن!
بی توجه به حرفم برم گردوند،نگاهی به اشکام انداخت و دستاش رو دو طرف یقه م گذاشت و با یه حرکت مانتوم رو توی تنم جر داد .
از شانس گندم به خاطر گرمای هوا زیر مانتوم هیچی نپوشیدم.کلا عادت نداشتم.
نگاهی به بالا تنه م انداخت و سر تکون داد
_نه خوشم اومد.اندام رو فرم و تمیزی داری.معلومه حسابی به پوستت می رسی
مانتوم رو کامل از تنم در آورد و دستش رو دور کمرم انداخت.دیگه از زور گریه نفسم بالا نمیومد.
اما بازم دست از التماس نکشیدم
_تورو خدا استاد،من نمی خوام
دستش رو روی شونه های برهنه م کشید. سرش رو خم کرد و بوسه ی ریزی به سرشونه م زد.
انگار کم کم داشت خمار میشد که چشماش با حالت نیمه باز به لب هام دوخته شد.
تب دار زمزمه کرد
_پوستت مثل بچه ها می مونه،هم نرمه،هم خوش بو.
سرش رو خم کرد و گردنم رو بویید.
حس می کردم دنیا دور سرم می چرخه،دستش که به سمت بند لباسم رفت دیگه نفهمیدم.فقط با التماس زمزمه کردم
_استاد خواهش می کنم
و بعد از اون همه چیز تاریک شد و از حال رفتم.

چشمامو به سختی باز کردم .توی یه اتاق بودم… با یه کم فکر فهمیدم اتاق خودم توی خونه ی تهرانیه.
با یاد داد و بیداد و بلایی که می خواست سرم بیاره مثل برق نشستم.
نگاهی به خودم انداختم،لباس تنم بود…
خدایا یعنی من بیهوش بودم بلایی سرم آورده؟
تو همین فکرا بودم که در باز شد،با ترس عقب رفتم .
تهرانی با اخم های در هم وارد شد،سینی غذا رو کنارم گذاشت و گفت
_این آخرین فرصتیه که بهت میدم،اگه فرار کنی شک نکن زیر زمینم بری پیدات می کنم.اون وقته که دیگه هیچ وقت نمی بخشمت.فهمیدی؟
سری تکون دادم.نگاهی با اخم بهم انداخت و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت.نفسمو آزاد کردم…خداروشکر این بار بخیر گذشت.


سر کلاس نشسته بودم که بالاخره تهرانی با پنج دقیقه تاخیر وارد شد.
همه به احترامش بلند شدن،وقتی نشستیم یکی از پسرا با لودگی گفت
_استاد معلومه دیشب حسابی خسته شدین که امروز دیر کردید.
با این حرفش اکثرا زدن زیر خنده.تهرانی نیم نگاهی به پسره انداخت و گفت
_شما فامیلتون چیه؟
پسره با نیش باز گفت
_یزدی
_بسیار خوب آقای یزدی این ساعت بیرون کلاس منتظر باشید.
پسره وا رفت.انگار نفهمیده بود تو کلاس تهرانی کسی حق نفس کشیدنم نداره چه برسه به تیکه پروندن.مظلوم شد و گفت
_حالا استاد نمیشه…
وسط حرفش با جدیت گفت
_خیر بفرمایید بیرون وقت کلاسم نگیرید.
پسره ناچارا بلند شد و از کلاس بیرون رفت.پوزخندی زدم و گفتم
_این شیوه ی درستی برای یه استاد نیست.
عصبی بود ازم و با این حرف عصبی تر شد. نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_تو می خوای بهم یاد بدی؟
_لازم باشه آره.
خشمش بیشتر شد،از جام بلند شدم و گفتم
_قبل از این که از کلاس بندازیدم بیرون خودم میرم.
خواستم کیفمو بردارم که با صدای بلندی گفت
_بشین سر جات.
انقدر با تحکم گفت که ناچارا نشستم.با همون نگاه ادامه داد:
_کلاس که تموم شد شما بمون خانم…
سری تکون دادم،نگاه خیره ی بدی بهم انداخت و در نهایت مشغول درس دادن شد
کلاس که تموم شد زودتر از همه وسایلامو جمع کردم و بی اعتنا به حرف تهرانی که گفته بود منتظر بمون از کلاس بیرون زدم … هر چند نگاه عصبانیش رو روی خودم حس کردم ولی انقدر ازش بدم میومد که می خواستم به یه طریقی آزارش بدم.
داشتم می رفتم که چشمم به میلاد افتاد،میلاد دوست پسره سابقم بود،البته فقط دو سه بار باهم بیرون رفته بودیم ولی قبل از ماجرای ازدواجم همش توی دانشگاه با هم بودیم.با دیدنم به سمتم اومد.
با لبخند گفتم
_سلام خوبی؟
با اخم و دلخوری جواب داد :
_نه… یه هفته ست محل نمیذاری تلفن می زنم جواب نمیدی .
نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم
_تو که نمی دونی چی شده. یه جا بشینیم تعریف کنم.
سری تکون داد و اشاره ای به صندلی های راهرو کرد .
با تردید گفتم
_اینجا ؟
_آره مشتاقم بدونم چی شده که انقدر دور شدی؟
سری تکون دادم و روی صندلی نشستم،میلاد هم کنارم نشست. بعد از دست دست کردن زبون باز کردم و همه چیزو گفتم.
میلاد می دونست بابای من آدم درستی نیست و قمار بازه یه جورایی رابطه ی ما با همین درد و دل کردن ها شروع شده بود .
میلاد هم مادر پدرش جدا شده بودن و همیشه دل پری از جنگ و دعوا هاشون داشت.
همه چیز رو براش تعریف کردم از فروختن من به طاهر… از فرارم،از برخوردم با تهرانی و خریدن من…
آخر حرفام بهت زده گفت
_منظورت از تهرانی همین استاد تهرانی خودمونه؟
سری تکون دادم. دندون هاشو با غیض روی هم فشرد و گفت
_مادرش و به عذاش می شونم بی پدرو…
خواست بلند شه که دستش رو گرفتم و ملتمس گفتم
_خواهش می کنم میلاد پشیمونم نکن از اینکه بهت گفتم.تازشم کاری باهام نکرد.
با عصبانیت گفت
_دیگه می خواستی چیکار کنه؟
نفسم رو آزاد کردم
_ولش کن… تقدیرم این بوده.
_نه،با هم فرار می کنیم هانا،من نمیذارمت بیوفتی دست اون استاد تقلبی…
خواستم جواب بدم که صدای مردونه ای با خشم ولی آهسته گفت
_عزیزم اگه نقشه کشیدنت تموم شد دیگه بلند شو به کلاس بعدیت دیر می رسی.
سرم رو برگردوندم و با دیدن تهرانی نفسم رفت .
در ظاهر خونسرد بود اما من از قرمزی چشمش می فهمیدم چقدر عصبانیه.
میلاد از جاش بلند شد و با شاخ و شونه گفت
_این دختر و به حال خودش بذار وگرنه …
تهرانی طوری نگاهش می کرد انگار میلاد در برابرش عددی نیست .
از این غرور بیش از حدش خوشم نمیومد… به همه ی آدما به چشم زیر دست نگاه می کرد… معلومه با اون ثروت و عمارت باید هم حس کنه پادشاهه و بقیه رعیت .
با خونسردی گفت
_وگرنه ؟
میلاد آدم شری بود،یعنی اگر می خواست می تونست با شر به پا کردن یه نفرو از حرفش پشیمون کنه.
با پوزخند گفت
_عاقبت بدی داره استاد.جای تو باشم فکر امتحان کردنش به سرم نمی زنه.
تهرانی تک خنده ی تمسخر آمیزی کرد و بی اعتنا به میلاد رو به من گفت
_دو دقیقه ی دیگه تو اتاقمی هانا .
حرفش و زد و جلوی چشمای عصبانی میلاد و نگاه ترسیده ی من به سمت اتاقش رفت.تنها استادی بود که توی این دانشگاه اتاق شخصی داشت .
هرچند قبل ها شنیده بودم که سی درصد از این دانشگاه مال تهرانیه ولی نمی دونستم درسته یا نه.
خواستم دنبالش برم که میلاد مانع شد:
_نرو هانا این آدم عوضیه من نمی تونم تو رو دستش بسپرم .
لبخندی زدم و گفتم
_نگران نباش تو دانشگاه نمی تونه کاری بکنه اگه نرم عصبانی میشه باز میخواد اذیتم کنه.با دلش راه بیام کاری باهام نداشته باشه.
_اما…
وسط حرفش پریدم:
_نگران نباش.برو به کلاست برس .
با اکراه سر تکون داد من هم به سمت اتاق تهرانی رفتم و بدون در زدن وارد شدم…
هنوز در رو کامل نبسته بودم که بازوم رو گرفت و به دیوار کوبید .
دردم گرفت اما با خونسردی به قیافه ی عصبیش نگاه کردم،غرید :
_با یه پسر یه لقبا نقشه ی فرار از خونه ی منو می کشی؟ دفعه ی قبل خوب ادبت نکردم نه؟
پوزخندی زدم :
_اون پسره ی یه لقبا که میگی مرامش از تو خیلی بیشتره استاد.
خیره نگاهم کرد
_من همین که تو رو از دست بابا و اون مرتیکه خلاص کردم کلی مرام به خرج دادم کوچولو .اگه تو الان هنوز باکره ای مرام به خرج دادم… هر کس دیگه ای جای من بود جلوی این زبون درازیا طوری تنبیهت می کرد که تا یه هفته کمر راست نکنی اما می دونی چیه؟ صبر منم حدی داره…
ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم. سرش رو جلو آورد لب هاش و روی گونم گذاشت و زمزمه کرد
_نکنه دوست داری منم مثل اون طاهر خشن باشم ؟ هوم؟
پشت بند حرفش لپم رو چنان گازی گرفت که اشک توی چشمم نشست.با عصبانیت گفتم
_وحشی .
پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت
_وحشی گری ندیدی.اما نگران نباش اونم به زودی می بینی.
چپ چپ نگاهش کردم خواستم از اتاق بیرون برم که مانع شد
_صبر کن.
برگشتم… با جدیت گفت
_بار آخر باشه توی کلاس برای من بلبل زبونی می کنی.تو که نمی خوای از دانشگاه اخراج بشی و بشینی تو خونه ظرفا رو بشوری؟
سکوت کردم و اون ادامه داد
_و در ضمن،اگه بشنوم به کسی چیزی گفتی،قسم می خورم بدجور پشیمونت می کنم.
پوزخندی زدم
_چرا استاد؟ می ترسی چهره ی واقعیت برای بقیه معلوم بشه؟
لبخند محوی زد… به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.زمزمه کرد
_فکر کردی اگه من نمی بودم الان کجا بودی؟با اون لباس عروس،توی اون تاریکی شب فکر کردی به کجا می رسیدی؟نهایت گیر چهار تا لات میوفتادی و خوراک چرب یک شبشون بودی.یا هم اون شب نجات پیداش می کردی،فرداش چی؟دوباره پای سفره ی عقد با اون مرد می شستی،اونم مثل من مهربون نبود….تحقیق کردم می دونی کیه؟یه آدم لاشخور فکر کردی شب اولت رو با اون می گذروندی؟ نه جانم باید به دوستاشم سرویس می دادی.اگه الان ناراضی هنوز دیر نشده،زنگ می زنم به بابات و پولم رو پس می گیرم.تو رو تحویلش می دم تا بده دست اون حرومی. می خوای؟
حرفاش بدجور منو ترسوند… وحشت زده سرم رو به علامت منفی تکون دادم که گفت
_دختر عاقلی باش و پا رو دم من نذار وگرنه زندگی برای خودت جهنم می شه
چیزی نگفتم،درو باز کرد و گفت
_حالا دیگه برو .
بی حرف از اتاقش بیرون اومدم و به سمت کلاسم رفتم شاید شانس آورده بودم که تهرانی منو از بابام خریده بود.


میز شام رو آماده کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم،تهرانی در حالی که کلی برگه ی امتحان جلوی روش بود توی پذیرایی با تمام تمرکز داشت کارش رو می کرد .
پشت سرش رفتم و گفتم
_شام آمادست.
بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت
_باشه،الان میام.
به آشپزخونه برگشتم،طولی نکشید که تهرانی هم وارد شد.پشت میز نشست و گفت
_خیلی افت داشتی،همین اول ترم بخوای این طوری پیش بری به آخر نمی رسی.
روبه روش نشستم و گفتم
_به نظرت چرا؟
معنادار نگاهم کرد و چیزی نگفت.
آهی کشیدم و گفتم
_من باید وسط این زندگی چی کار کنم؟طاهر ولم نمی کنه،تو هم که تکلیفت معلومه…
وسط حرفم پرید :
_طاهر هیچ گهی نمی تونه بخوره.اما من،فکر کن شوهر کردی اگه برات مورد داره اوکی ،صیغه ت می کنم اما ازم نخواه وقتی خروار خروار پول بابتت دادم فقط نگات کنم اگه بهت فرصت دادم واسه اینکه که نمی خوام اولین رابطه ت رو تجاوز بدونی .
_اما من دوستت ندارم.
پوزخندی زد
_عشق و عاشقی و دوست داشتن همش کشکه خانم کوچولو،اینو وقتی می فهمی که عاشق یه عوضی بشی.پس بهت گوشزد کنم راهتو از عاشقی کردن کج کن.کسی با عشق به جایی نرسیده .
یه جوری می گفت که شک کردم،قبلا عاشق شده که الان انقدر بی تفاوته و از یه زن فقط رابطه رو می بینه.نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و پرسیدم:
_استاد شما…
وسط حرفم پرید :
_آرمین .
لبمو گزیدم،توی ذهنمم آرمین صداش نمی کردم چه برسه که بخوام رو در رو بهش بگم.
با شیطنت چشمکی زد و گفت
_نکنه توی تختم می خوای استاد صدام کنی؟
خنده م گرفت
_نه خوب،ولی نمی دونم چرا نمی تونم جور دیگه ای صدات کنم .
_کاری نداره بگو آرمین،چند بار تکرار کن اوکی میشی.
زیر لب گفتم
_آرمین .
آفرین حالا کارتو بگو .
_تو تاحالا عاشق شدی؟
قیافش در هم رفت،بدون اینکه نگاهم کنه سرد و خشک جواب داد:
_نه
طوری اخماش در هم رفته بود که جرئت نکردم چیزی بگم .
شام رو که خوردیم میز رو جمع کردم،تهرانی دوباره رفت سراغ برگه هاش و منم رفتم پای درسام،فردا امتحان داشتم و هیچی نمی دوستم.اگه فقط یه ذره خوش اخلاق تر بود روی مغزش راه می رفتم تا بهم تقلب برسونه اما می دونستم هر چی بگم مساویه با یه جنگ و دعوای دیگه.


با استرس وارد کلاس شدم ،با دیدن میلاد به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
جزوه مو باز کردم و گفتم
_هیچی بلد نیستم.
خندید:
_تو کنار من بشین خودم ردیفت می کنم
هیچ وقت دلمو به تقلب خوش نمی کردم،مشغول خوندن شدم که با صدای بچه ها فهمیدم تهرانی اومده. همهمه بلند شد و هر کس به یه طریقی می خواست امتحان و کنسل کنه
تهرانی با اخمای در همش کلاس رو از نظر گذروند،با دیدن من اخماش بیشتر در هم رفت و گفت
_شما خانم خجسته…
یه کم ترسیدم از نگاهش اما با عزت نفس گفتم
_بله.
اشاره ای به صندلی خالی ردیف آخر کرد و گفت
_جاتونو عوض کنید .
نگاهی به میلاد انداختم که با غضب به تهرانی نگاه می کرد،ناچارا سری تکون دادم و بلند شدم.
توی یکی از ردیف های آخر تک و تنها نشستم.
تهرانی با یکی دو جمله صدای همه رو قطع کرد طوری که هیچ کس نفس هم نمی کشید .
برگه ها پخش شد،با دیدن سوالات تازه فهمیدم که هیچی حالیم نیست.حتی جواب یکیشونم بلد نبودم .
با حالت زار هر سوال رو می خوندم و قیافم در هم تر میشد. با شرایط من مگه میشد درس خوند ؟
داشتم زیر لب غر می زدم که حضور یک نفرو بالای سرم حس کردم.می دونستم تهرانیه،دستمو زیر چونه م زدم و سرمو بلند نکردم تا اخمای در هم رفته و تهدید نگاهش رو ببینم.
زل زده بودم سوالات که برگه ای جلوم گذاشته شد
با تعجب سرم رو بلند کردم که دیدم تهرانی از کنارم عبور کرد .
به برگه نگاه کردم و با دیدن جواب سوالات چشمام از حدقه بیرون زد.
باورم نمیشد بخواد جوابا رو سر امتحان بهم بده.

از خدا خواسته برگه رو جلوی روم گذاشتم و آهسته جوابا رو نوشتم … همزمان با تموم شدن آخرین سوال وقت امتحان هم تموم شد .
از قیافه ی در هم بچه ها می فهمیدم که اصلا راضی نبودن این وسط فقط من بودم که شنگول می زدم.کلاس که تموم شد منتظر موندم تا همه برن،چون معمولا بعد کلاس انقدر دور تهرانی شلوغ میشد که بدبخت مجبور بود به تک تک سوال هایی که دخترا عمدا وبرای جلب توجه می پرسن جواب بده .
عمدا لفتش دادم تا همه برن و ازش تشکر کنم،انگار متوجه شد که کم کم همه رو از خودش دور کرد.
فقط دو سه نفری مونده بودن و ته کلاس حرف می زدن.
به سمتش رفتم و گفتم
_ممنون .
سری تکون داد و جواب داد:
_شاید یکی از مقصرای افت درسیت منم این جبران بود ولی،امشب توی خونه دوباره ازت امتحان می گیرم،همین سوال ها رو انقدر تمرین می کنی تا یاد بگیری .
اگه امشبم ببینم درجا می زنی بدجور کلاهمون تو هم میره.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_کلاس داری؟
با لبی آویزون شده گفتم
_نه.
_اوکی پس بشین توی همین کلاس تمرین کن دو ساعت بعد با هم می ریم .
نالیدم:
_نمیشه من الان برم؟
جدی جواب داد :
_نه نمیشه،همین جا میشینی تا کلاس من تموم بشه
بعد از گفتن حرفش از کلاس بیرون زد و به من مهلت اعتراض نداد.
ناچارا روی یکی از صندلی ها نشستم و به برگه ای که برام گذاشته بود خیره شدم.کم کم دل به کار دادم و سخت مشغول درس خوندن شدم.


با صدای باز شدن در کلاس سرم رو بلند کردم،تهرانی اشاره ای بهم کرد که یعنی بریم .
خسته سری تکون دادم و بلند شدم .

دنبالش رفتم جلوی سوار ماشینش شد و مثل همیشه پاشو روی گاز گذاشت. با قدم های آهسته از دانشگاه بیرون زدم. همون جای همیشگی منتظرم بود .
سوار شدم که گفت
_خوندی؟
خسته سر تکون دادم و گفتم
_دارم از گشنگی می میرم.
نیم نگاهی بهم کرد و ماشینو راه انداخت.
خیلی نگذشته بود که دیدم ماشین رو جلوی یکی از رستوران های نزدیک دانشگاه پارک کرد.در ماشین و باز کرد و جدی گفت
_پیاده شو.
لبخندی زدم و پیاده شدم،همراه هم وارد رستوران شدیم،دنج ترین جا رو انتخاب کردیم،گارسون به سمتمون اومد منو رو به دستمون داد. بعد از انتخاب و رفتن گارسون گفتم
_ممنون … هم بابت غذا هم اون جوابا.
سری تکون داد،گفت
_ببین هانا،من نمی خوام توی درسات افت کنی،از اون گذشته نمی خوام افسرده باشی .
یه تای ابروم بالا پرید
_یعنی میگی مثل قبل با آتیش سوزوندن کلافت کنم؟
خندید و گفت
_نه،ولی ناراحتم نباش،می دونم سختی زیاد کشیدی اما می خوام که با واقعیت کنار بیای.

لبخندم از بین رفت،تازه منظورش و فهمیدم.با پوزخند گفتم
_منظورت اینه که زودتر به خودم بیام و آماده ی تمکین از استادم بشم نه؟ استادی که بر خلاف بقیه جرئت نداشتم تو کلاسش صدا در بیارم حالا باید تو تخت ازش پذیرایی کنم،آسونه به نظرت؟

انگار از حرفم خوشش نیومد که اخماش در هم رفت و گفت
_من حرفی از تخت خواب زدم؟
_ولی منظورت همین بود.
کلافه نفسش و بیرون داد و گفت
_اونم یه موردش،تا کی باید منتظر بمونم تا کنار بیای؟هوم؟ فکر کن ازدواج کردیم.منم صیغه ت می کنم اوکی؟

_یعنی من تا آخر عمرم باید تو رو تمکین کنم؟
_نه،تو با آشپزی و باقی مسائل کم کم بدهیت رو به من پرداخت می کنی.

پوزخندی زدم:
_مسخره نکن،من باید تا آخر عمرم اسیر تو باشم تا اون بدهی صاف بشه .

_مگه تو درس نمی خونی؟مگه قرار نیست در آینده یه معمار بشی؟ خوب کار می کنی و ادامه ی بدهیت رو میدی .
با اعصاب خورد شده گفتم
_آره،خانم مهندسی که مثل یه هرزه هر شب در حال سرویس دادنه.
عصبی گفت
_هیششش،حرف زدن تو بفهم. گفتم که صیغه ت می کنم .
برو بابایی زیر لب گفتم و سرم رو بر گردوندم،با عصبانیت به بیرون خیره شدم که دستش روی دستم نشست .
#عروس_استاد
#پارت23

سرم رو به سمتش برگردوندم که گفت
_چه بخوای چه نخوای دو راه بیشتر نداری،یا بدهیت رو صاف کنی،یا مال من باشی.
کلافه نفسم رو فوت کردم،گارسون غذاها رو آورد،دستمو از دستش بیرون کشیدم … دیگه میلی به غذا خوردنم نداشتم .
بی اشتها چند قاشقی خوردم و کنار کشیدم اما تهرانی کاملا بشقابش رو تموم کرد و بالاخره بلند شد.این وسط فقط من بودم که از استرس داشتم داغون می شدم .


دو روز دیگه هم گذشت،آرمین بهم یک روز دیگه هم مهلت داد تا با خودم کنار بیام و امروز آخرین روز بود.
بی حوصله وارد دانشگاه شدم و از لحظه ی ورود حس کردم یه چیزی نرمال نیست. حس می کردم همه به من نگاه می کنن و پچ پچ می کنن.
داشتم به سمت کلاسم می رفتم که یه پسری جلوم رو گرفت. نگاهی به سرتاپام کرد و گفت
_چند ؟
منظورش رو نفهمیدم و گفتم
_چی چند؟
خندید :
_یک شب سرویس دهی چند ؟
چند لحظه طول کشید تا منظورش رو بفهمم،از عصبانیت صورتم سرخ شد و گفتم
_خجالت نمی کشی تو ؟
بدون اینکه بهش بر بخوره خندید و گفت
_ای بابا ادای تنگا رو در نیار همه جا اسمت پیچیده همه فهمیدن چه کاره ای.
_منظورت چیه؟
پوزخندی زد و موبایلش رو در آورد،یه کم باهاش ور رفت و به سمتم گرفت .
نگاهم به پیام و عکس توی تلگرام افتاد .
_هانا خجسته دانشجوی رشته ی معماری دانشگاه… تهران،خرجش رو با صیغه شدن اساتید در میاره.
استاد آرمین تهرانی کسی که با پول زیاد این دختر رو برده ی خودش کرده.
نگاهم به عکس افتاد،منو آرمین توی رستوران،وقتی دست همو گرفته بودیم… تازه متوجه ی نگاه های معنادار بقیه شدم .
برای این بود که فکر می کردن من هرزه ام.
اشکام جاری شد.
دست و پام بی حس شده بود و می لرزید انگار دیگه چیزی نمیشنیدم.
موبایل پسره از دستم افتاد و بی توجه به حرفاش شروع کردم به دویدن.
همچنان همه داشتن پچ پچ می کردن و به من اشاره می کردن.
داشتم از دانشگاه خارج می شدم که نگاه آرمین به من افتاد.
لعنتی!
باعث همه ی این آبرو ریزی ها اون بود…
ازش متنفرم کثافت لجن.
خواست به سمتم بیاد که اجازه ندادم و با قدرت بیشتری دویدم…
بدون توجه به صدا زدناش از در دانشگاه بیرون اومدم و اونقدر رفتم که به یه کوچه یبن بست غریب و ناآشنا رسیدم . موبایلم رو در آوردم تا بفهمم کجاست که دستمالی روی صورتم گرفته شد،بی هوا نفس کشیدم و بی هوش شدم.

ادامه دارد…
نوشته: پرنسس برفی


👍 9
👎 7
20731 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

728052
2018-11-03 21:00:13 +0330 +0330

چند جا تپق زدی تو داستانت اما تو ذوق نزد
در کل خوب بود و مشتاقم ادامشو بخونم و نظر بدم
در حال حاضر باید بگم لایک
چون بهرحال یک روایت تلخ از جامعه رو بتصویر کشیدی
کمی هم داستانت در بعضی جاها هرج و مرج نوشتاری داشت
از اینکه داستانها از بطن حقیقت جامعه باشند لذت میبرم
سپاس و لایک پرنسس برفی

1 ❤️

728069
2018-11-03 21:23:20 +0330 +0330

ننویس تروخدا قلبم به درد اومد :(

0 ❤️

728082
2018-11-03 21:43:32 +0330 +0330

یکم خلاق باشید
چرا رمان یه آدم دیگه رو به عنوان داستان خودتون میذارید توی سایت
سوتی هم دادید اسم رمان رو داخل متن گذاشتید
اسم رمان عروس استاد هستش

0 ❤️

728094
2018-11-03 22:10:41 +0330 +0330

واقعا کپی رمان های تلگرامی خیلی کار مزخرفی اونم استاد دانشجو این رمان شخص دیگه ای هستش که شما کپی کردی وحتی زحمت نکشیدی اسم رمان و شماره پارت و پاک کنی
از خودت بنویسی خیلی بهتره حتی اگه اقتباس هم میکردی خوب بود

2 ❤️

728100
2018-11-03 22:38:42 +0330 +0330

سلام بهت تبریک میگم پرنسس برفی خیلی خوب نوشتی منتظر ادامش هستم

0 ❤️

728131
2018-11-04 05:03:32 +0330 +0330

لایکم رو پس میگیرم چون طبق نظر دوستان کپی هست
و این کار بنظرم از زنا هم بدتره

1 ❤️

728172
2018-11-04 10:57:45 +0330 +0330

هرچي كه هست دوس دارم ادامه شو بدونم

0 ❤️

728174
2018-11-04 11:17:04 +0330 +0330

عالی بود.یعنی واااقعا عااالی بود.بقیشو بنویس حتما ممنون

1 ❤️

728189
2018-11-04 14:24:00 +0330 +0330

قشنگ بود زودتر بقیشو بنویس

0 ❤️

728382
2018-11-05 07:43:35 +0330 +0330

عزیز وقتی از رمان یکی کپی می‌کنی حداقل با ذکر منبع این کارو بکن

1 ❤️

729321
2018-11-09 15:06:20 +0330 +0330

رمان کشکی ایرانی اولا کدوم ادمی که سرش به تنش بیارزه حاضره خودشو با همچین غلطی تو هچل بندازه دوما دختری بسیار قاق تشریق داره که نمیره شکایت نمیکنه از بابای دیوسش اخرم معلومه استاد عاشق و شیداش میشه کشکی تر از این نییییییست

0 ❤️

729324
2018-11-09 16:07:39 +0330 +0330

هولی فاکینگ شت…
ادامه هم دارد؟
یکی بخواد بخونه که پیر میشه…

0 ❤️