استاد مغرور (۲)

1398/01/10

...قسمت قبل

من بعد سکسی که با استاد محمدی داشتم دنیایی از احساسات رو داشتم تجربه می کردم استرس،هیجان،ترس،خجالت ،نگرانی…یک هفته ای از این ماجرای سکسم با استاد می گذشت که خبر ازش نداشتم نمی دونم چرا حس می کردم یه مدتی باید تنها بمونم و استاد هم نه زنگی زد نه پیامی! تا اینکه دوشنبه رفتم دانشگاه دیر رسیدم سرکلاس،سرم یکم درد داشت .دوستم هانیه اشاره کرد کنارش بشینم تا نشستم کنارش هانیه خودشو چسبوند به من گفت خبر داری چی شده؟ گفتم نه چیشده؟ گفت استاد محمدی رفته المان به جای خودش شخص دیگه رو فرستاده…نذاشتم حرفش تموم بشه که نفهمیدم چی شد به سرفه افتادم حس می کردم رنگمم پریده که استاد جاودانی که استاد فوق‌العاده مهربونی بود اشاره کرد برم بیرون تند بلند شدم رفتم بیرون پیش اب سرد کن اب زدم صورتم و یکم اب خوردم ولی باز قلبم تند می زد حس می کردم رفتارم خیلی ضایع بود دو سه باری نفس عمیق کشیدم که عادی باشه حالم ترسیدم که نکنه برای همیشه رفته ؟؟ چرا نذاشتم هانیه حرفشو کامل بگه .اینکه کسیو به جای خودش فرستاده یعنی برمیگرده؟ داشتم به این چیزا فکر می کردم که هانیه رسید سرم پایین بود که نرسیده به من گفت چت شد خودمو زدم اون راه و خندیدم گفتم خب دختر خوب این خبرو اینجوری میگن؟ نگفتی از ناراحتی دق می کنم ؟ خندیدم دیدم با تعجب نگام می کنه که کم کم فهمید فازم شوخیه گفت بابا دیونه یه لحظه منم جا خوردم که بهناز چش شد گفتم اب دهنم پرید دهنم و گفتم که اره می دونستم یعنی شنیده بودم و خندیدم گفتم حیف شد الان کلاسش رفته بالا عمرا بهم پا بده که هانیه هم از حرفم خنده ش گرفت که رفتیم سرکلاس خداروشکر کردم که رفتارم طوری بود فکر نکنه جدی دلم پیشش گیره و…
کلاس که تموم شد بدجوری فکرم درگیر بود ساعت دو با محمدی کلاس داشتم که خب نبود ولی رفتم سرکلاس یه پسر لاغر قد بلند به جاش اومده بود و داشت درس می داد هیچی نمی فهمیدم از درس دادنش یا شاید خیلی حواسم پرت بود
میخواستم از کلاس بزنم بیرون که باز ترسیدم بگن چون محمدی نیست بهناز رفت!!! به شدت ملاحظه کار شده بودم.هانیه تا حرف محمدی رو می زد می گفتم اه ولش کن اون ادم نچسبو تا شاید این بحث و حساسیت کم تر بشه دو هفته ای گذشت تا شنیدم که محمدی اومده دانشگاه منم به شدت عصبی و استرس داشتم .نمی دونستم چطور باید رفتار کنم وقتی دیدمش
تصمیم گرفتم قبل کلاس رفتن برم باهاش حرف بزنم به بهونه یه سری تحقیقات و…رفتم سمت دفترش که دیدم داره می ره صداش زدم استاد محمدی؟؟؟ برگشت نگام کرد خیلی عادی و یه کوچولو اخم داشت گفت بفرمایید سرکلاس میام! یهو دلم گرفت!! اصلا انتظارشو نداشتم حتی بهم لبخند هم نزد،یهو بغض کردم برخلاف چیزی که فکر می کردم برخورد کرد و مستقیم رفتم سرکلاس منتظر بودیم که استاد محمدی بیاد که اومد و همه بلند شدیم و گفت بفرمایید که نشستیم بعد سلام احوال پرسی گفت که خب یه کوییز می گیرم بعد می رم سراغ درس.کوییز از درسایی که همون پسره داد !! من نتونستم جواب بدم به سوال و برگه سفید دادم تا نگاه به برگه کرد اخمش بیشتر شد گفت احمدی؟؟ سوال به این اسونی نتونستی؟؟ که بدجور بغض کرده بودم داشتم منفجر می شدم که کیفمو برداشتم که برم بیرون و سریع متوجه شد و گفت کسی فعلا نره مجبور شدم باز بشینم تند تند پلک می زدم که مبادا اشکم بریزه و انگار که گوشام کپ گرفته باشن هیچی نمی شنیدم تا دیدم هانیه زد به پهلوم که حواست کجاس دیدم استاد نگام می کنه گفت بفرمایید اب بزنید صورتتون برگردین که کیفمو برداشتم زدم بیرون تند تند قدم بر می داشتم نرسیده به در خروجی سالن اشکم سرازیر شد و خیلی سریع خودمو رسوندم سردر و اسنپ گرفتم رفتم خوابگاه. پیام داده بود که این برخوردت چه معنی می ده؟؟ که باز گریه م گرفت.
یعنی این برخورد عادی بود؟؟ اینکه جوری رفتار کنه انگار همه چی عادیه؟ حتی یه لبخند هم نزد … گفتم ببخشید استاد لطفا راحتم بذارید
یه دقیقه هم نشد که پیام داد که اوکی
و من متعجب تر شدم و حرصی تر ولی انقدر خسته بودم که خوابم برد بیدار که شدم دیدم هانیه پیام داد کجایی و گفت بیا بریم بیرون که منم سریع قبول کردم بلکه حال و هوام عوض بشه رفتیم کافه و سفارش دادیم و مشغول صحبت بودیم گفت بهناز چرا برگشتی؟ گفتم حالم خوش نبود،چطور مگه؟ گفت هیچی استاد از خاطراتش تو آلمان گفت و کلی خندیدیم گفت سعی کنید شرایط فراهم کنید و از ایران برید و…تودلم گفتم گفته خندیده؟؟ حال من اصلا براش مهم نبوده؟؟ منم ب زور خندیدم که طبیعی باشه گفتم می گفتی خب استاد منو ببر گفت واااای بهناز باورت نمیشه بعد کلاس بهش گفتم اتفاقا تو فکرم که برم برلین و گفت اگه با نمرات خوب قبول بشی کمکت می کنم و کلی بهم انگیزه داد ! منم در عین اینکه تعجب می کردم سعی می کردم ریلکس باشم گفتم هانیه نکنه بهت چشم داره تو مخشو بزن دیدم بلند بلند خندید انگار که ذوق کرده باشه گفت اتفاقا تو فکرشم حس هم می کنم ازم خوشش میاد… ادامه صحبتش یادم نموند یا نشنیدم فقط انقدر ناراحت بودم که میخواستم سریع برم خوابگاه.
روزها گذشت و استاد محمدی باهام جدی تر از ترم های اول …بود منم جدی و خشک تا اینکه صبرم تموم شد و بدون هماهنگی رفتم سمت دفترش که نزدیک تر شدم صدای خندیدن هانیه میومد با استاد محمدی که می گفت اره یادش بخیر چقدر ازتون می ترسیدم که محمدی گفت الان چی؟ گفت الان اصلااا حس خوبی هم دارم اتفاقا که نذاشتم محمدی حرفشو بزنه و وارد دفتر شدم که برگشتن سمتم هانیه همون‌طور خندون نگام می کرد گفت عه فکر کردم امروز نمیای دانشگاه که بهش توجه نکردم و نگاه استاد محمدی کردم که دیدم خودشو جمع کرده و اخم طبق معمول! میخواستم سرش داد بزنم بگم حالت انقدر ازم بدت میاد که اخم می کنی؟؟ خیلی عصبی بودم با صدای دورگه که نشون دهنده عصبانیتم بود گفتم استاد وقت دارید؟ یه موضوعی می خواستم بهتون بگم
که هانیه جا خورد گفت پس من می رم فعلا و رفت…مطمین شدم که بیرون رفته برگشتم گفتم دلیل این کارات چیه امیر؟ گریه م گرفته بود که انگشتشو اورد بالا به نشونه هیس اشاره کرد هیچی نگم و اروم گفت شب صحبت می کنیم و سرش پایین بود گفت الانم کلاس دارم و بلند شد که از دفتر بیرون بره دستشو گرفتم برگشت سمتم گفت بهناز گفتم اینجا نه! شب باهات حرف میزنم و دستشو از دستم خارج کرد و سریع رفت بیرون منم پشت بندش رفتم بیرون
نمی‌دونم چطوری شب شد ولی بلاخره زنگ زد که بریم بیرون منم ب خودم کلی رسیدم و اپلاسیون کردم!! رفتم بیرون و جای مشخصی قرار گذاشتیم و اومد دنبالم ولی نگام نکرد!! شروع کرد حرف زدن و اینکه اشتباه کرده با من بوده و…من در عین ناباوری فقط اشک می ریختم گفت من دکتر خوب می شناسم که پرده ت رو ترمیم کنه و…! نذاشتم حرفش تموم بشه که گفتم نگه دار ولی نگه نداشت داد زدم و باز بی توجه بود که یهو در ماشین باز کردم و خودمو انداختم بیرون سرعت ماشین زیاد نبود ولی وقتی چشم باز کردم دیدم کنارم رو صندلی استاد محمدی خوابِ و اطرافم نگاه کردم متوجه شدم که بیمارستانم! که بی اختیار همه حرفایی که تو ماشین زده بود رو یادم اومد و بلند گفتم من کجام؟؟ یهو از خواب پرید گفت بیدار شدی… همزمان پرستار صدا زد اومد دستمو گرفت گفتم ول کن دستمو اشغال که پرستار رسید و نمی دونم چی تو سرمم زد که من تقلا می کردم بیام از تخت پایین و پرستار نمی ذاشت که یهو گفت عزیزم مثل اینکه خودتو بیشتر از بچه ت دوست داری!! فکر کردم اشتباه شنیدم پرسیدم چی؟؟ برگشت سمت استاد محمدی گفت خبر ندارن؟؟ با سر اشاره کرد نه که گفتم چی؟! من بچه ندارم دیدم پرستار گفت خب الان من بهتون می گم شما بچه تو راه دارین و به شکمم نگاه کرد دید متعجبم گفت دوماهشه …ادامه صحبتشو نشنیدم
بیدار که شدم همه این چیزا یادم اومد و شروع کردم گریه کردن استاد محمدی هم نبود و سریع اومدم از تخت پایین لباس عوض کردم و رفتم از اتاق بیرون خدا خدا می کردم کسی منو نبینه و با بدبختی و استرس فراوان از بیمارستان زدم بیرون مستقیم رفتم خوابگاه بی توجه به چهره های تعجب هم اتاقیام اماده شدم که برم تهران
و با عجله خودمو رسوندم راه اهن و سوار قطار که شدم زنگ زدم دوستم ساناز بهترین و صمیمی ترین دوستم و جریانو خلاصه براش تعریف کردم بهت زده بود فقط با گریه گفتم چکار کنم و…که سعی کرد ارومم کنه و اینکه فعلا بیا تهران حلش می کنیم …

دوستان ببخشید اگه خوب ننوشتم ولی اگه دوست داشتین ادامه ش رو مینویسم

نوشته: بهناز م


👍 21
👎 8
45481 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

757409
2019-03-30 20:36:28 +0430 +0430

جاي اينكه بچتو بندازي بزار به دنيا بياد وبگو درسته مامانش لاشيه اما عوضش باباش استاد دانشگاهه كلي هم كلاس داره هااا

0 ❤️

757438
2019-03-30 21:34:30 +0430 +0430

نظری ندارم…ولی باور میکنم داریم چنین اساتیدی…

1 ❤️

757492
2019-03-31 00:40:02 +0430 +0430

خوب بود لطفا بقیشم بنویس

2 ❤️

757542
2019-03-31 07:52:27 +0430 +0430

بهناز دیگه نده با ناز.

1 ❤️

757543
2019-03-31 07:54:00 +0430 +0430

بنویس ببینم چی میشه تهش

1 ❤️

757551
2019-03-31 08:19:37 +0430 +0430

بچه کونی قرص اد دی برای عقب انداختن دوران قاعده گیه نا حامله نشدن

0 ❤️

757580
2019-03-31 12:46:07 +0430 +0430

عالیییییی بود ادامش

1 ❤️

757588
2019-03-31 13:35:11 +0430 +0430

درود، جالب بود، بقیه شو بنویس 11 ?

1 ❤️

757854
2019-04-01 19:36:18 +0430 +0430

بنویس منتظر هستیم ?

0 ❤️

757990
2019-04-02 09:11:44 +0430 +0430

یلدا خودتی؟

0 ❤️

758017
2019-04-02 15:00:17 +0430 +0430

وااا.چرا جای حساس داستان قطع کردین؟

خاکبر سر اون دانشگاهی که استادش امثال همچین دودره بازای نامردین

0 ❤️

759240
2019-04-07 10:54:51 +0430 +0430

کرم ریختن این چیزا را هم داره .خودت خواستی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها