اعتراف می‌کنم اشتباه کردم! (۱)

1400/11/03

خودش رو تقریبا روی صندلی رها کرد. بهش میخورد ۴۰/۴۵ساله باشه. صورت گرد و فک مستطیلی داشت. چشمای مشکیِ درشتی که خستگی و آشفتگی ازشون میبارید. پرونده‌ی جلو مو باز کردم.
_آقای میلاد کریمیان ۴۷ ساله ساکن تهران، فوق لیسانس معماری طراحی داخلی و صاحبِ شرکت پرتو. دارای دو فرزند ۱۲ و ۲ ساله. درسته؟
کلافه گفت: این بازجویی سومه. میان من و رو این صندلی میندازن. چهارتا سوال تکراری میپرسن و دوباره!
نگاهِ مطمئنی بهش انداختم و گفتم: من قبل از بازجویی با وکیلتون صحبت کردم. فقط کافیه حوصله کنین یه بار دیگه با جزئیات تمام قضیه رو تعریف کنین.
_آبروی من رفته! از چشم زن و بچم افتادم… دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. بذار هرچی میخواد بشه بشه.
_آقای کریمیان از شما بعیده همچین حرفی بزنید! با روشن شدن قضیه میتونه خیلی چیزا ثابت بشه…اینجوری فقط شما نیستین که آبروتون میره و پایین کشیده میشین! تا آخر از حقتون دفاع کنید.
نفس خسته ای کشید و شقیقه هاشو فشار داد. به سرباز مراقبش اشاره کردم تا دستبند‌شو باز کنه.
_میدونم که فایده‌ای نداره‌‌… ولی فقط این آخرین باره! بعدش دیگه خرچی پیش اومد مهم نیست.
به لیوان آب روی میز خیره شد و گفت: ۳ آبان بود که…

“۳ آبان۱۴۰۰”
_میلاد یادت نره غذای ماهان و از یخچال بیاری ها.
_چشم خانوم.اینم برا بار صدویکم.
صدای بهروز از اون طرف خط میومد که داد میزد: بابا به این باجناق بگو بیاد مارو بین این برادر زنا تنها گذاشته.
همون موقع صدای جیغ و داد و خنده از اون طرف خط اومد.
نگین گفت: اَه اگه ساکت شدین من دو دقیقه با شوهرم حرف بزنم.
خندم گرفته بود. از نگین پرسیدم: چیشد یهو صدا جیغ و داد اومد؟
_هیچی بابا این میثم دیوونه موز پرت کرد تو صورت بهروز گفت بیا بخور دهنت بجنبه کمتر حرف بزنی.
خندیدم و گفتم: نگین جان من باید قطع کنم جلوتر افسر وایساده تا سه چهار ساعت دیگه خودمو میرسونم.
_حالا نمیشد روز جمعه‌ای کارو بذاری کنار بیای دورهم باشیم؟
_بخدا نمیشه پروژه رو زمین و هواست الانم با یه هفته تاخیر داریم تحویل میدیم.
_باشه عزیزم، زودبیا.
_چشم.
_مراقبت خودت باش فعلا.
_فعلا حاج خانوم.
به خونه که رسیدم اولین کاری که کردم چایی ساز و به برق زدم و رفتم همه لباسامو درآوردم و فقط یه ربدوشامبر پوشیدم و یه نفس راحت کشیدم. کل روز تو این لباسای رسمی بودن خستم کرده بود. لامپای خونه رو خاموش کردم و یه موزیک بی کلام ملایم گذاشتم تا ذهنم ریلکس کنه. قرار بود کارای تکمیلی و اصلاحیه یه پروژه سنگین و انجام بدم پس ذهنم نیاز به شارژ شدن داشت. تو ماگِ نگین چایی ریختم و رو صندلیِ کنار شومینه نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم. نصف چایی مو خوردم و کش و قوس اومدم و به پنجره نگاه کردم که توجهم به چیزی جلب شد! دوتا دختر تو واحد روبه رویی داشتن لبای همدیگه رو میبوسیدن. اول فکر کردم اشتباه میکنم. اما دیدم شروع کردن به لخت کردن همدیگه دارن بیشتر پیش میرن! چون لامپای خونه خاموش بود واضح تر بود و میتونستم بهتر ببینم. پرده رو هم نکشیده بودن و تخت روبه روی پنجره اتاقشون بود. یکی از دخترا خوابید و اون یکی سرش و برده بود وسط پاشو براش میخورد و با دستش سینه هاشو چنگ میزد. دیدن این صحنه حتی برای منِ میانسال شُک بزرگی بود و هورمون های جنسیمو فعال کرد. از بخت بد هم فقط یه ربدوشامبر تنم بود و لخت بودنم باعث بیشتر تحریک شدنم شد. ناخودآگاه دستم و بردم سمت آلتم و شروع به مالیدنش کردم. تو جوونی با فیلمای پورن خودارضایی کرده بودم ولی اینکه به صورت زنده همچین صحنه ای روبه روم انجام میشد یه تجربه‌ی کاملا جدید بود! دختری که خوابیده بود مدام به کمرش قوس میداد و موهای دختر دیگه رو چنگ میزد. پوزیشن بعدی و که رفتن برای من تیر خلاص بود و باعث شد کلا همون یه تیکه لباسمم دربیارم و با سرعت بیشتری خودارضایی کنم.
حالت قیچی گرفته بودن و بدن هاشونو به همدیگه میمالیدن و به سینه های هم چنگ مینداختن… تو حالت شهوت خیال کردم منم نفر سوم بینشونم و باهاشون سکس میکنم و همین تخیل تیر خلاص بود و آبم با شدت زیاد بیرون پاشید.
عمیق ترین خودارضایی بود که تاحالا کرده بودم… پنج دقیقه بی حال نشسته بودم و تازه به خودم اومدم که منِ بی جنبه جوگیر شدم و از کاری که کردم پشیمون شدم.
دنبال دستمال میگشتم که خودمو تمیز کنم. تو تاریکی چیزی پیدا نکردم. لامپو روشن کردم و دستمالو از عسلیِ کنار مبل برداشتم و داشتم خودمو تمیز میکردم که نگاهم به پنجره افتاد که دوتا دخترا به من خیره شدن. شُک زده سریع برق و خاموش کردم و به بی حواسیم لعنت فرستادم و سریع خودمو جمع و جور کردم.
پرده هارو کشیدم.
_آروم باش میلاد. آروم… اونا خودشون به اندازه کافی ترسیدن از اینکه تو این وضعیت دیدیشون. تورو هم نمیشناسن. پس جای نگرانی نیست.
اما ذهنم انقدر درگیر شده بود که نتونستم رو پروژه کار کنم. سپردم به یکی از بچه های شرکت و رفتم خونه پدرخانومم بلکه ذهنم از این قضایا دور بشه.
شب که رسیدیم خونه آروم بچه هارو که خوابیده بودن رو تختشون خوابوندم و به سمت اتاق خودمون رفتم و خودمو رو تخت رها کردم. نگین داشت لباس عوض میکرد. با دیدن بدن لختش ذهنم به بعدازظهر برگشت و صحنه‌ی لز دوتا دختر جلو چشمم جون گرفت.
_حاج خانوم، تشریف نمیاری اینجا بغل من؟
نگین با ناز گفت: صبر کن لباسامو بپوشم میام.
دستشو کشیدم و انداختمش رو تخت
_لباساتو خودم بعدا تنت میکنم.
خنده‌ش گرفته بود و پرسید: حالا چته امشب وحشی شدی؟
_امان از حشر که بشرو به باد میده.
و سوتینشو از تنش کشیدم و شروع کردم به خوردن سینه هاش و دستمو رسوندم وسط پاش و همزمان براش میمالیدم.
آه و ناله نگین دراومده بود و دکمه های لباسمو باز کرد.
هرکار میکردم نمیتونستم به اون دوتا دختر فکر نکنم. شرتشو پایین کشیدم و آروم شروع به خوردنش کردم. نمیدونم چرا ولی تصور میکردم دارم برا یکی از همون دخترارو میخورم. پیش خودم فکر کردم تصور کردن که ایرادی نداره! من تو ذهنم که نمیتونم به نگین خیانت کنم. و با سرعت بیشتری به کارم ادامه دادم. به موهام چنگ مینداخت و آه و ناله هاش بیشتر شد تا فهمیدم ارضا شده. حالا نوبت اون بود که شلوارمو کشید پایین و آلتمو گذاشت تو دهنش و شروع به خوردن کرد.
باز فکرم رفت به یکی از همون دخترا…
شهوت کل وجودمو گرفته بود. نگینو از خودم جدا کردم و پرت کردم رو تخت و پاشو دادم بالا و التمو فرو کردم توش و با شدت تلمبه زدم.

“۶ آبان۱۴۰۰”
ماشینو از پارکینگ خارج کردم که دیدم دختری با لباس مدرسه به شیشه ماشین میزنه.
شیشه رو پایین دادم _بفرمایین؟
_ سلام صبحتون بخیر. پروییه…ولی میشه من و تا سر خیابون برسونین؟
_ باشه حتما.
لبخندی زد و سوار ماشین شد و دستاشو جلوی بخاری گرفت.
_هنوز هیچی نشده هوا حسابی سرد شده ها.
لبخندی زدم و پرسیدم: کجا پیاده میشین؟
_سر خیابون. سرویسم اونجا نگه میداره. بعدم لازم نیست با سوم شخص حرف بزنی باهم.
چشمکی زد و گفت: راحت باش.
مغزم سریع به تجزیه و تحلیل از صمیمیت غیر عادی دختر روبه روم افتاد که آه از نهادم بلند شد.
خودمو نباختم و اخم کوچیکی کردم و گفتم: دلیلی به راحت بودن نمیبینم.
با شیطنت گفت: اما من دیدم. دوستمم دید. ماشاااالله دلیل قابل قبولیم بود.
از پرویی و وقاحتش فکم افتاد! پامو رو پدال گاز ماشین فشار دادم تا زودتر به خیابون برسم.
_عه… از حرفم ناراحت شدی؟ بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم قهر نکن دیگه. و حرکت دستشو روی رون پام احساس کردم. شک زده برگشتم طرفش و پامو زدم رو ترمز و با صدای دورگه ای گفتم: پیاده شو!
_داری من و بیرون میکنی؟ یعنی از چیزی که دیدی خوشت نیومده؟
و با دستش رونمو چنگ زد. از اینکه جلو یه دختر بچه ضعف نشون میدادم اعصابم خورد شد. دستشو پرت کردم طرف دیگه و گفتم: من یادم نمیاد راجع به چی حرف میزنی دختر جون. برو یجا دیگه خاله بازی کن. به سلامت.
لبخندی زد و با ابروی بالا رفته گفت: اولا اسمم نیلا ست. بعدم اگه یادت رفته یچیزی دارم که میتونه یادت بیاره. امروز بعداز ظهر ساعت پنج همینجا باش.
سریع در ماشینو باز کرد و پیاده شد. دادی زدم و مشت محکمی رو فرمون زدم.

نوشته: ماهور


👍 15
👎 2
8901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

854872
2022-01-23 08:54:54 +0330 +0330

ماهور خیلی وقته دنبالت می گشتم کجایی ،بعد ۱۰ سال پیدات کردم

0 ❤️

854888
2022-01-23 13:26:00 +0330 +0330

به نظرم داستان جذابی بود،منتظر ادامشم
:)

0 ❤️

854935
2022-01-23 20:35:34 +0330 +0330

خوب بود اما خیلی خیلی کوتاه بود

0 ❤️

854960
2022-01-24 00:48:08 +0330 +0330

بد نبود مخصوصا فضا سازیش خوب بود، امید وارم قسمت بعدی شک وارد کنه بهمون😂

0 ❤️

855165
2022-01-24 16:57:29 +0330 +0330

خوشم نیومد. خیلی خیلی بعیده همچین رفتاری از یه دختر

0 ❤️