انگار روی مبل چسب شده بودم و نمی توانستم حرکت کنم گیج و منگ با هزار تا علامت سوال که تو ذهنم کاشته شده بود از خود میپرسیدم:چی شد که اینطوری شد؟ من همیشه فکر می کردم کارم خیلی درسته چرا اینطوری وا دادم؟راستی این اعتماد به نفس را از کجا آورده بود که اینقدر از خودش اطمینان داشت وقتی تنها آمد اینجا فکر می کردم کارش تمامه اما چه خوش خیال بودم؟به خودم گفتم خاک بر سرت افشین فقط ادعا داری ببین دختره چطور با یه تیغ کشیدن و بعد هم با زبانش تو را به زانو در آورد؟ انگار قرار بود تو اونا بکنی اما الان بر عکس شد و اون تو را گائید و رفت؟ این چه قدرتی بود که توانست اینقدر روی من تأثیر بگذارد و آرامم کند ، تو شوک و حیرت مانده بودم و از خود میپرسیدم اصلا آدم بود،حیوان بود، یا فرشته بود؟بعد جواب تمام آنها به این جمله خنم میشد :هر چه بود برا من یک ناجی و یک فرشته زیبا بود.
تک تک حرفاش تو ذهنم مانده بود و داشتم حلاجی می کردم به کلمه کلمه حرف هاش فکر میکردم و به نکته هایی که بهم گوشزد کرده بود می اندیشیدم که ناخودآگاه احساس کردم چقدر زود دلم برایش تنگ شده، چقدر دلم میخواست الان پیشم بود و باز هم برایم حرف میزد و نقص هایم را می گفت و راهنمایی ام می کرد و ناگهان باز این سوال از ذهنم عبور کرد:راستی این مریم کی بود که توانست اینقدر روی من تاثیر بگذاره؟
سرم را بین دستام گرفته بودم و داشتم فکر میکردم، نمیدانم چقدر زمان گذشت که صدای در مرا به خود آورد سرم را بلند کردم دیدم مادرم در چند قدمی ام ایستاده و نگاهم می کند
+سلام
_سلام ،چرا تنها نشستی؟ انگار سرحال نیستی چیزی شده؟ +مامان منو ببخش امروز ناراحتت کردم بچگی کردم شرمنده ام.
_افشین، واقعا خودتی؟انگار چیزی شده حرف های عجیبی میزنی.
+آره شده من امروز له شدم ویران شدم حالا تو باید کمکم کنی تا از نو ساخته بشم.
_این حرفها چیه می زنی تو منا داری گیج میکنی قشنگ بگو چی شده؟بین تو و دختره چه اتفاقی افتاده؟و با خنده و شوخی گفت نکنه بهت ضد حال زده؟
+ضد حال اونم چه ضد حالی!
_آهان پس ضد حال خوردی کسخل شدی! پاشو آبی به سر و صورتت بزن تا بریم پایین ناهار بخوریم.
+مامان میشه قبلش بنشینی کمی حرف بزنیم؟
مامان بدون هیچ حرفی نشست و من هر اتفاقی که افتاده بود و هر حرفی که زده بودیم براش تعریف کردم
_من که گفتم این دختر با بقیه دخترا فرق داره تو حرفم را نشنیده گرفتی.
+تو گفتی ولی من نفهمیدم و نادانی کردم الان برای همین ازت معذرت میخوام و قول میدم دیگه هیچ وقت این کار زشت را انجام ندم و با تمام دوست دخترهام هم قطع رابطه می کنم همینطور که گفتم حرفهای او روی من تاثیر زیادی گذاشت میخواهم خودم را عوض کنم.
_امیدوارم این حرفی که میزنی فراموش نکنی و تصمیمی که گرفتی همیشگی باشه.
+چشم تو منا ببخش منم قول میدم هرگز تکرار نکنم.
_مگر یه مادر میتونه بچه اش را نبخشه من همیشه تو را بخشیدم همان دفعه اول که تو را با دوست دخترت دیدم و تو کار خودت را با گذشته من مقایسه کردی گر چه دلم شکست ولی بخشیدمت چون می دونستم روزی میاد که حقیقت را میدونی و پی به اشتباهت می بری.
+چه حقیقتی دوست دارم بشنوم.
_تو در مورد من اشتباه قضاوت کردی تمام اون مردهایی که تو با من دیدی شوهر قانونی و شرعی من بودند اما موقت. پدربزرگ تو آدم دانا و درستی بود زمانی که پدرت فوت کرد او مهریه مرا حساب کرد و از جیب خودش پرداخت کرد. و ازم خواست برم دنبال زندگی و جوانی ام اما من دلم نیامد تنها یادگار شوهر عزیزم را که تو بودی بخاطر خودم رها کنم پدربزرگت هر بار که مرا میدید بیش از آنکه غصه جوان از دست داده اش (پسرش)را بخورد غصه جوانی مرا میخورد و می گفت او که مرده لااقل تو که زنده ای زندگی کن. و من با اشک و آه میگفتم آخه چطوری؟یه روز پدربزرگ به خانه آمد خوشحال تر از همیشه بود گفت من فکرهایم را کرده ام تو باید با یک مرد آبرومند صیغه بشوی اینطوری هم میتوانی از جوانیت لذت ببری و هم پیش بچه ات بمانی امیدوارم خودت هم راضی باشی تا حداقل غمی از غم های من کاسته شود من اولش مخالف بودم اما بالاخره بعد اسرارهای پدر بزرگت مشروط بر اینکه خودش مثل قبل حواسش بهم باشه رضایت دادم به هر حال من هم یک زن جوان نیازمند به سکس بودم بعد هم با راهنمایی خودش کسانی که مورد اطمینان بودند انتخاب میشدند. این کار ادامه داشت تا زمانی که زنده بود بعد از فوت آن مرحوم منم دیگه بیخیال شدم.
حرف مامان که تمام شد از روی مبل بلند شدم و جلویش زانو زدم خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت دست هایش را بوسیدم و ازش بابت تمام قضاوت هایی که در این مدت کرده بودم عذرخواهی کردم.
عصر تو لباس فروشی نشسته بودم.فکر مریم و حرفهایی که زده بود رهایم نمیکرد و آن قد و قامت دلربا لحظه ای از جلوی چشمام محو نمی شد مدام آرزو میکردم در باز شود و جای مشتری مریم بیاد تو و باز ببینمش و با هم حرف بزنیم. اما افسوس چشمم به در خشکید واین اتفاق نیفتاد.
شب فرا رسیده بود مثل ناخدای کشتی به گل نشسته توی کاناپه داخل پذیرایی فرو رفته بودم مریم لحظه ای از نظرم دور نمیشد حرفایش را آنقدر تکرار کرده بودم که حفظ شده بودم او را با بقیه دخترهایی که میشناختم مقایسه کردم مریم با همه آنها فرق داشت احساس کردم یک اتفاق افتاده ته دلم لرزیده بود. اینکه همه حرفاش شده بود ملکه ذهنم و تمام فکر و حواسم پیش مریم گیر کرده بود و او را با بقیه مقایسه می کردم بی دلیل نبود.من عاشق شده بودم،عاشق دختری که آمده بود پولم را بدزدد ولی الان دلم را دزدیده بود دختری به خوبی و مهربانی یک فرشته.
راستی مریم الان کجاست دیگه او را می بینم؟ ممکنه باز پیش من بیاد آنقدر دلم برایش تنگ شده و بی تابش بودم که انگار سالهاست می شناختمش و مدتی است که او را ندیدم.با خود گفتم هر طور شده پیدایش میکنم.
دستی از پشت سر بر روی شانه ام قرار گرفت به خود آمدم و بالا را نگاه کردم مادرم که با نگرانی بالای سرم ایستاده بود گفت: این پسر شاد و پر انرژی من چه بلایی سرش آمده؟بعد صورتش را نزدیک تر کرد و گفت فکر نکن حواسم بهت نیست کل بعد از ظهر و از لحظه ای که اینجا نشسته ای نه حرفی زدی، نه کاری کردی مدام به نقطهای زل زدی و زیر لب داری چیزهایی میگی حالا خودت بگو چت شده؟
بدون هیچ مقدمه ای گفتم :نگفتی وقتی با دختره رفتید بالا چه برخوردی کردی و وقتی من آمدم چی میگفتید. کی بود و چرا دزدی کرده بود اصلا چه کاره بود.
_از صبح داری به اینها فکر میکنی؟میخواهی بگی این دختره اینقدر برات مهم شده؟
+آره همینطوره ،میخواهم بدانم کی بود و چیکاره بود؟ من باید اورا پیدا بکنم.
_باشه اگر دانستن اینها حالتا خوب میکنه میگم ولی مطمئن نیستم چقدر از حرفایی که زده درست باشه، راست یا دروغ پای خودش، از پله ها که بالا آمد یه صندلی گذاشتم و گفتم تعریف کن ببینم کی هستی و چرا دزدی می کنی نشست وگفت:«اسمم مریم نصرتی ۲۱سالمه نه پدر دارم نه مادر بچه که بودم پدرم معتاد شد مادرم طلاق گرفت و مرا با خودش برد بعد مدتی کسی پیدا شد و با مادرم ازدواج کرد اما حاضر به سرپرستی من نشد مرا بردند که پیش پدرم بگذارند اما خبر دار شدند پدرم به خاطر مصرف سنکوپ کرده و مرده عمویم سرپرستی مرا قبول کرد و چند سالی با آرامش گذشت یادش بخیر چه سالهای خوبی بود با دختر عمو و پسر عمو داشتم بزرگ میشدم و نمیدونستم غصه و غم چیه و اصلا نمی دونستم عمو و زنش پدر و مادرم نیستند تا اینکه عمو مریض شد و قبل از فوتش جریان زندگیم را برایم گفت اون موقع من دوازده ساله شده بودم بعد از فوت عمو زن عمو بنای ناسازگاری را گذاشت و گفت باید از اونجا برم اما دلم نمیخواست آنجا را رها کنم چون آنجا تنها جا و آنها تنها کسانی بودند که برام حس امنیت داشتند اما او ازم خواست برم پیش مادرم البته من بهش حق میدادم ولی مادرم را نه دیده بودم و نه می شناختم و نه دلم میخواست برم پیشش. یک روز که از مدرسه به خانه بر گشتم زن عمو راهم نداد مسئولین مدرسه که متوجه شدند مرا به پرورشگاه بهزیستی تحویل دادند من آنجا با چند نفر امثال خودم آشنا شدم در کنار آن ها درس خوندم و بزرگ شدم تا اینکه تو سن ۱۹ سالگی دیپلم گرفتم و چون دانشگاه قبول نشدم دیگه نمی تونستم آنجا بمونم باید به خوابگاه بهزیستی میرفتم.خوابگاه بهزیستی باز با چند نفر دیگه آشنا شدم و به مرور دوستهای صمیمی هم شدیم و الان مثل یک خانواده هستیم و همدیگر را مثل خواهر دوست داریم. اما مشکل ما که فقط تنهایی و بی خانمان بودن نیست که بگوییم حل شده! مشکل ما کاره، مشکل ما درآمده؛ بهزیستی فقط یه مستمری ناچیز به ما میده باید خودمان برای زندگی و آینده مان کار کنیم ولی یا کار نیست یا به ما کار نمیدهند چون ضامن میخواهد که ما نداریم و مجبور به هرکاری می شویم» من بهش گفتم و توهم دزدی را انتخاب کردی؟ گفت« خانم باور کن تا امروز دزدی نکرده بودم امروز هم مجبور شدم» پرسیدم چرا؟ گفت: « دوستی داریم که نامزد کرده و اگر خدا بخواهد قراره خیلی زود ازدواج کند ما تصمیم گرفتیم در حد توان خودمان تلاش کنیم پول جمع کنیم و کمکش کنیم تا لااقل او با سرفرازی بره سر زندگیش».
مامان حرف میزد و من علاقه ام به مریم زیادتر میشد و بیشتر باورش میکردم با خودم گفتم این همه بالا و پایین تو زندگی و جنگیدن با مشکلات او را خود ساخته کرده و تو دلم مریم را به خاطر اعتماد به نفس بالا و مرام و معرفتش تحسین کردم. و باز به حرفهای مامان برگشتم که داشت میگفت:قصد داشتم تحقیق کنم اگر حرفاش راست بود میخواستم خودش و دوستاشو تو فروشگاه استخدام کنم و به اون دوستش که قراره ازدواج کنه کمک کنم اما متاسفانه قسمت نشد.
+چرا؟ نکنه دروغ گفته بود؟
_پسر جان من از کجا باید بدونم راست گفته یا دروغ؟ او حرف هایی زد و رفت من باید درمورد حرفاش تحقیق میکردم اگر واقعا راست گفته بود آن وقت می شد کاری برایشان انجام داد اما قبل از این که اون آدرسی به من بده تو سر و کله ات پیدا شد و دختر را برداشتی بردی.
_خیلی متاسفم اما الان به خاطر خودم هم که شده باید پیداش کنیم چون احساس میکنم عاشق این دختر شده ام و خدا خدا میکنم دوباره ببینمش وگرنه دیوانه میشوم.
_تو دیوانه شده ای! آخر چطور میتوانی اینقدر زود عاشق بشوی؟ آنهم دختری که نه کس و کار دارد نه میشناسی و نه میدانی حرفهاش درست بوده یا نه؟اصلا تو هیچ میفهمی چی میگی تو نوه حاج اکبر بزرگی و باید زن آینده ات در شأن خودت باشد. بلند شو ابی به سر و صورتت بزن و دیگه به این چرت و پرت ها فکر نکن.
+ولی من عاشقش شدم و آنقدر می گردم تا پیدایش کنم و اگر واقعاً راست گفته باشد با اینکه بی کس و کار است با او ازدواج می کنم، رفتار و گفتاری که امروز در این دختر دیدم چیز کمی نبود، دختری که بخاطر دوستش حاضر به دزدی شده به خاطر شوهرش جان می دهد، هر رقم فکر میکنم این دختر لایق دوست داشتن و عشق ورزیدن است جدای از اینها مریم آن قدر زیبا و دوست داشتنی هست که اگر به دستش نیاورم هیچگاه خودم را نخواهم بخشید.
یک هفته پر تلاطم گذشت تو این مدت هر روز یک بار کل شهر را زیر و رو میکردم تا شاید نشانی از او پیدا کنم ولی اثری نبود انگار آب شده بود رفته بود تو زمین یا شاید از این شهر رفته بود منم روز به روز عصبی تر و کلافه تر میشدم طوری که حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم حتی دوست دختر ام و شمارشون را حذف کرده بودم.
امروز باز مثل روزهای قبل بعد از کلی دور زدن تو شهر به فروشگاه برگشتم و رفتم روی صندلی نشستم نیما تنها بود سراغ مامان را گرفتم خبر نداشت طولی نکشید مامان آمد و رفت بالا پشت سرش رفتم و سوالی گفتم بی خبر میری بی خبر میایی حالا من گرفتاری عشقی پیدا کردم و نیستم تو کجایی؟
با خنده حرف منا تکرار کرد:«گرفتاری عشقی»!
+شاکی گفتم از زمانی که یادم میاد تو کار گشای مردم بودی فکر نمیکنی پسرت هم به تو احتیاج دارد؟ میبینی که چقدر بی تاب دختره ام کمکم کن پیداش کنم.
_باز داری قضاوت می کنی؟میخوام دنیا نباشه اگه به خاطر تو نباشه، من تمام زندگی و هستیم تویی. اما تو خیلی عجولی، بهتره کمی خودت را اصلاح کنی.
+ببخشید قصد ناراحت کردنت را نداشتم فقط خواستم در پیدا کردن مریم اگه می تونی کمکم کنی.بعدم عجولم چون عاشقم ازم چه انتظاری داری؟
_نگران نباش اگه مریمقسمت تو باشد خودش دوباره پیداش میشه اما هنوز دارم میگم تو موقعیت خیلی خوبی داری و میتونی همسرت را از بین ادمهای سر شناس انتخاب کنی.
+مادر لطفاً این موضوع را تموم کن چون من تا مریم را پیدا نکنم به کسی فکر نمیکنم ولی اگر پیدا کردم و دیدم واقعا اونی که من میخواهم نیست و مورد تائید شما نبود اونوقت هر چی شما بگی.پس اگر دلت میخواد عروس دار بشی باید کمکم کنی تا او را پیدا کنم.
بالاخره مامان خندید و گفت: چشم ،هر چی پسر عاشق من بگه.
________________________________«
مغازه را بستم وبا آسانسور به طبقه بالا رفتم وارد خانه شدم بوی غذا پیچیده بود آنقدر این بو مست کننده بود که به طرف آشپزخانه رفتم مادرم را ندیدم سری به غذا زدم و بلند گفتم مامان خوشگلم امروز چه کرده!؟ سر و کله اش پیدا شد و با خوشرویی گفت چه خبرته سر و صدا راه انداختی؟
+مامان تو که تا چند دقیقه پیش پایین کنار من بودی کی وقت کردی ناهار به این خوشمزگی درست کنی؟
_معلومه خیلی گشنته؟
+هر کی این غذا را ببینه گشنه هم که نباشه گشنش میشه حالا چه کمکی میتوانم بکنم؟
_میز آماده است چیزی کم نداره غذا را هم خودم میارم تو برو بنشین رفتم دیدم چه میز مجللی هم چیده کمی بعد با دو سینی غذای مختلف آمد و مشغول سرو غذا شد با به به و چه چه گفتن منتظره گرفتن بشقاب غذا بودم که دست یک نفر روی چشمام قرار گرفت با تعجب دستم را روی چشمم بردم و دستان دخترانه ای را احساس کردم از جام پریدم و سریع به عقب برگشتم دستها از روی چشمم رد شد و در مقابلم کسی را دیدم که هرگز تصور نمی کردم آنجا باشد. مریم با زیبایی تمام در مقابلم ایستاده بود، سلام کرد. آنقدر تعجب کرده بودم که زبانم بند آمد. با شوق زیاد خواستم او را در آغوش بگیرم که متوجه شد، لبخند شیطونی زد و قدمی عقب رفت و با انگشت اشاره به من فهماند که اجازه ندارم بغلش کنم. با اینکه تو ذوقم زد اما برام مهم نبود فرصتی دستم آمد تا از این فاصله خوب نگاهش کنم چقدر این لباس به تنش نشسته بود . تیشرت و شلوار اسپورت صورتی رنگی که حسابی تو دل برو و خوشگلش کرده بود و زیبایی ها و برجستگی های اندام نازش را به رخ میکشید موهای بلند و سیاهش را باز کرده و خیلی زیبا دور سرش ریخته بود و صورت جذابش مثل ماه می درخشید. اماچیزی که از هر چیز برام مهمتر بود وجود ارزشمند خودش بود که الان در کنارم بود از خوشحالی داشتم پر در می آورم اشک شوق توی چشمام جمع شده بود و فقط نگاش میکردم حیرتم آنقدر زیاد بود که با نگرانی پرسید آقا افشین خوبی؟
بالاخره زبونم باز شد و گفتم آره خوبم اصلا بهتر از این نمیتونم باشم اما دیدنت آنقدر قافلگیر کننده بود که نزدیک بود پس بیفتم .هنوز باور نمیکنم تو اینجایی.نکند دارم خواب میبینم؟
مادرم گفت :خواب نمیبینی مریم از امروز دختر من و عضوی از این خانواده است .به مادرم نگاه کردم و خندیدم و پرسیدم دختر تو؟!گفت آره تو با این موضوع مشکل داری؟ گفتم ولی !
مریم حرفم را قطع کرد و گفت اگر مشکل داری یا ناراحتی من میرم راحت بگو.
با لبخند گفتم به نظرم تو ساکت باشی خیلی بهتره. مادرم گفت فعلا بشینید که الان غذا سرد میشود و دستپخت مریم خانم از دهن میافتد .
تعجب کردم و گفتم واقعا؟این دستپخت تویه؟راستی تو از کی اینجایی؟
_با اجازت از صبح؟
روزهای شیرین پاییزی در کنار مریم رنگ و بوی دیگری گرفته بود و روزی نبود که بدون خاطره ای شیرین سپری شود. من و مریم همیشه با هم بودیم تفریح،گردش، رستوران پیادهروی و کوهنوردی جز برنامه مشترکمان بود و از با با هم بودن لذت میبردیم و روز به روز علاقه و وابستگی ما به هم دیگه بیشتر و بیشتر میشد. آبجی و داداش فقط دو اصطلاح بود که برای خطاب کردن هم دیگه بین ما رد و بدل میشد و هر دو خوب می دانستیم که چقدر عاشق هم شده ایم و بی شک او منتظر اشاره ای از طرف من بود و من داشتم شرایط را آماده میکردم تا در فرصتی مناسب راز دلم را به زبان بیاورم.
یلدا را دور هم جشن گرفتیم و عملا وارد فصل زمستان شدیم.یکروز از اولین روزهای زمستان ناهار که خوردیم روی کاناپه لم دادم مریم با تاپ و شلوارک ست سرمه ای رنگی ( سکسی تر از همیشه) از توی پذیرایی به طرف اتاقش می رفت و من محو تماشای او بودم همینطور که میرفت با شیطنت گفت چشم مامان را دور می بینی هیز تر میشی چشما تا درویش کن !!!دیگه نتونستم جلوی خودم را بگیرم بلند شدم و آرام از پشت به او نزدیک شدم همین که خواست وارد اتاق بشه اسپنک محکمی روی قمبل کونش زدم بلند جیغ زد و گفت آیی و دستش را روی کونش گذاشت وگفت درد کرد دیوانه.
خندیدم و گفتم : دیوونم کردی هرکس دیگه ای جای من بود تا حالا هزار بار این کون خوشگلتا جر داده بود با خنده افتاد دنبالم تا تلافی کند منم رفتم تو اتاقم ،وارد که شد از پشت بقلش کردم و محکم بهش چسبیدم خدای من چه کون نرمی داشت . تقلا میکرد تا از دستم در برود و همین تلاشش بیشتر حشریم می کرد طوری که کیرم داشت بلند میشد.تو همون حالت او را بردم کنار تخت و انداختمش روی تخت و افتادم روش حالا کیرم از زیر شلوار راحتی درست بین چاک کون ژلهای اش قرار گرفته بود. بازوهایش را گرفتم و عملاً فرصت هر تحرکی را ازش سلب کردم مشغول زبان کشیدن به اطراف گردنش شدم چشماش خمار شد. ولی همچنان تقلا میکرد و میخواست از زیرم در بیاید اما من ول کن نبودم و باز گردن و صورتش را می بوسیدم و همزمان خودم را به او میمالیدم نمیدانم چند دقیقه این کار را انجام دادم که مریم آرام گرفت بلند شدم تا لباسش را در بیاورم. ضربان قلب مریم بالا رفته بود و بدنش داغ شده بود.همه چیز محیا برای یک سکس بی دغدغه بود بین عقل و شهوتم گیر کرده بودم که به خودم آمدم وبه شهوتم غلبه کردم صورتش را بوسیدم و گفتم حیف که قول دادم باهات کاری نکنم.از روش بلند شدم دیدم هر دو خیس عرقیم و صورت مریم گل انداخته است بدون اینکه حرفی بزند پتو را برداشت و از خجالت روی خودش کشید و وقتی کامل زیر پتو رفت گفت: میخواهم اینجا بخوابم اشکالی که ندارد؟گفتم: من که از خدامه پیش هم بخوابیم.پتو را بلند کردم و خودم را به زیر پتو بردم کیرم که هنوز حسابی سفت بود به بازویش خورد مریم خجالت زده به صورتم نگاه کرد گفتم ای وای ببخشید. او که خنده اش گرفته بود برای پنهان کردن خنده هاش دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت بی ادب کنارش دراز کشیدم کیرم که خوابید آرام بش چسبیدم اونم به من چسبید و گفت بیا تا مثل دو تا بچه خوب تو بقل هم بخوابیم گفتم باشه بخوابیم بعد دست دور گردن هم مشغول صحبت شدیم از هر موضوعی به جز سکس صحبت کردیم تا اینکه مریم چشماش را بست و خوابید خیلی وقت بود میخواستم لبهاش را ببوسم اما نمی گذاشت از فرصت استفاده کردم لبهاش را بوسیدم محکمتر بش چسبیدم و چشمام را بستم .
« ندا دوباره شروع نکن تو خسته نمیشی از این جنده بازیها همین چند دقیقه پیش بود حشریم کردی و آب کصم را راه انداختی اینقدر به من نچسب بزار بخوابم»
چشمام را باز کردم مریم بود تو خواب داشت حرف می زد یه خورده با تعجب نگاش کردم بعد با خود گفتم:چی شد ؟یعنی مرا با ندا اشتباه گرفته؟ (ندا دختر پر انرژی,بامزه و خوشگلی بود که به اتفاق چند تا از دوستای مریم تو فروشگاه استخدام کرده بودیم و از بقیه بیشتر با مریم صمیمی بود ) خنده ام گرفت و با خودم گفتم: این جریان جنده بازی که گفت چیه؟ به نیت اینکه بازم تو خواب حرف بزند تا چیزی از حرفهاش کشف کنم باز لبهاش را بوسیدم و بدنش را محکم به خودم فشردم اما دیگه حرفی نزد و غرق در خواب شد. دلم نیامد بیشتر اذیتش کنم خودم هم خوابم پریده بود آرام ازش جدا شدم و از روی تخت بلند شدم روی صندلی نشستم و به چهره زیبایش که خوابیده بود چشم دوختم. همزمان که نگاش میکردم یاد لحظه ای افتادم که روش افتاده بودم و حشری شده بودم با خود گفتم خوب شد ادامه ندادم وگرنه کار بیخ پیدا میکرد.
جریان این جنده بازی های ندا چی بود که داشتی می گفتی این اولین حرفی بود که بعد از صرف شام وقتی مامان رفت خوابید از مریم پرسیدم چشمهای مریم از تعجب گرد شد و تو صورتم قفل شد پرسیدم چرا اینقدر تعجب کردی ؟
_چی داری میگی؟ ندا چکار کرده؟ دوباره سوالم را تکرار کردم سرش را تکان داد و گفت بازم نفهمیدم چی میگی.
خندیدم و جریان حرف زدن تو خواب را براش تعریف کردم و گفتم این جمله را وقتی تو تختم بت چسبیدم و بوست کردم گفتی! مریم چهره اش از ناراحتی دگرگون شد و دیگه سر حال نشد و آخر سر هم سر درد را بهانه کرد و رفت که بخوابه.
توی تختم گوشی بدست دراز کشیده بودم و داشتم واتساپ رو چک میکردم که یک پیام از طرف مریم آمد:بیداری؟
+آره بیدارم، تو هم که بیداری، سر دردت خوب شد؟
_خوبم نگران نباش راستش سر درد بهانه بود واقعیت چیز دیگری بود!
+مربوط میشه به سوال من، درسته؟
_من باید یک واقعیت را در مورد خودم به تو بگم دوست داری بشنوی؟
+آره چرا که نه .
_ولی قبل از این که برات تعریف کنم این را هم بدون ممکنه نظرت در مورد من عوض بشود و حتی از من بدت بیاد هنوز حاضری بشنوی؟
+داری نگرانم میکنی،از چی حرف میزنی؟پاشو بیا تو اتاقم و جریان را برام تعریف کن.
اندکی بعد مریم در زد و وارد اتاقم شد از من خواست روی تخت بشینم و خودش صندلی کنار تخت گذاشت برقها را خاموش کرد و روی صندلی نشست و گفت تو تاریکی راحتتر میتوانم حرف بزنم.
+هر رقم راحتی.
_موضوع بر میگردد به دو سال پیش زمانی که حدود یک هفته از حضور من در آن خوابگاه میگذشت.یکروز بعد از ظهر به دنبال پیدا کردن کار از خانه بیرون زدم اما از شانس بدم طولی نکشید که باران شروع شد. آن زمان هنوز چادر می پوشیدم سعی کردم چادرم را محکمتر به خودم بپیچم و به جستجو ادامه دهم دو سه ساعتی پرسه زدم ولی بالاخره تسلیم شدت باران شده و پیاده راهی خانه شدم باران گویا درماندگی مرا دید و لجباز تر از قبل آخرین تلاشهایش را به کار گرفت تا شلاق زنان قطراتش را بر پیکرم بنوازد به هر سختی خودم را به خوابگاه رساندم از تمام سر و وضعم آب میریخت احساس کردم باران حتی مغز استخوانم را خیس کرده است در زدم و یکی در گشود با دیدن من داد زد بچهها مریم آمد من وارد راهرو شدم و همه به طرف من آمدند ندا جلوتر از همه بود نگاهی به من انداخت و با مهربانی گفت تو چرا به خودت رحم نمیکنی؟ ببین حال و روزت را. خواستم حرفی بزنم که زبانم نچرخید بغض گلویم را فشار میداد آخر تا کی این همه بدبختی و دربدری؟ ندا متوجه حال خراب و اوضاع نامساعد روحی ام شد چادر را از سرم برداشت و تن رنجور و خسته ام را تو آغوشش کشید این اولین آغوشی بود که بعد از سالها به روم گشوده شده بود مجال فکر کردن نداشتم دلم کمی نوازش میخواست ندا مرا به خودش فشار میداد و نوازش میکرد ناخواسته بغضم ترکید .حالا چشمهای من بود که داشت با باران بیرون رقابت میکرد ندا مرا میبوسید و دلداری میداد بالاخره آرام شدم وبه خود آمدم و تازه متوجه شدم خیسی لباسم لباسش را خیس کرده و اشک چشمام به سر و صورتش باریده؛ از خودم خجالت کشیدم و ازش عذر خواهی کردم و برای تشکر پیشانیش را بوسیدم . راهرو را طی کردیم و وارد حال شدیم بچهها گفتند داری از سرما میلرزی تا سرما نخوردی لباسات را عوض کن و لباس گرم بپوش.گفتم یک دفعه دوش میگیرم و بعد لباس میپوشم ندا گفت رنگ و روت پریده دوش را بی خیال شو فکر کنم زودتر لباس گرم بپوشی بهتر باشد بعد مرا برد توی اتاق تا لباس عوض کنیم تند تند دگمههای مانتویم راباز میکرد.
وارد خانه شدم وگفتم یک خبر مهم و دست اول برا آبجی خوشگله و مامان، هر دو به من زل زدند و مامانم گفت خوش خبر باشی پسرم .
+آره اتفاقاً خوش خبرم، با آقای صادقی صحبت کردم که فردا شب بریم خونش
-آقای صادقی؟کی هست؟
+از باغ دارهای خیلی معروفه شما نمیشناسید
_اگه نمی شناسیم برا چی باید بریم؟
+خب اتفاقاً می ریم که بشناسیم.
مریم گفت من که نمیام.
مادرم گفت جریان چیه؟
گفتم امر خیره ، داریم می ریم خواستگاری یعنی شما نمی خواهید من سر و سامان بگیرم. چشمهای مامان و مریم از تعجب گرد شده بود گفتم چرا تعجب کردید من تحقیقات لازم را انجام دادم دختر خیلی خوبی پیدا کرده ام احساس میکنم پدرش هم موافق باشه.بعد رو به مریم گفتم ضمناً آبجی تو هم حتما باید بیایی وگرنه از دستت ناراحت میشم اصلا من که غیر از مامان و تو کسی را ندارم تو هم نیایی که دیگه هیچی؟بعد رفتم رو کاناپه نشستم ومشغول چت کردن شدم .کمی بعد مریم بلند شد و رفت تو اتاقش و مامان آمد کنارم نشست و گفت: پسرم تو چت شده معلومه چی میگی؟
گفتم مامان حرف بدی نزدم. من فقط گفتم یه دختر پیدا شده که عاشقش شدم و دوستش دارم قراره فردا شب با هم بریم خواستگاریش البته قول میدم اگه تو خوشت نیامد او را نگیرم ولی من از همین الان مطمئنم میپسندی.
_ولی من فکر میکردم عاشق مریم هستی؟مگر تو چند ماه پیش خودت اینا نمیگفتی؟
با تعجب و صدای بلند طوری که صدام به مریم هم برسه پرسیدم:من !؟مگر من دیوانهام عاشق خواهرم بشم. مریم روزی که به این خانه آمد تو او را دختر خودت معرفی کردی. منم که تا حالا حرمت خواهر برادری را بجا آوردم غیر از این بوده؟
_اولا لازم نیست داد بزنی در ثانی خودت را به بی راهه نزن ما در این مورد حرف زده بودیم و هم من وهم خودت میدانستیم که تو مریم را دوست داری حالا چی شده؟
بازم بلند گفتم :بر منکرش لعنت همین الانم دوستش دارم اون خواهرمه.
مامان خواست چیزی بگه اجازه ندادم و گفتم: خواهش میکنم ول کن این حرفها را همین که گفتم تو اگر مرا دوست داری فردا شب با من میآیی حالا هم لطفاً حال خوبم را با این حرفها خراب نکن. مامان درمانده شد چی بگه مدتی نشست و نگاهم کرد بعد هم بلند شد و رفت تو اتاقش.
نوشته: B55Z
حاجی خیلی مجذوب داستانت شدم ادامه بده
فقط نمیدونم چجوری اگر گذاشتی بفهمم
چون زیاد نمیام شهوانی فقط میام یه سرک میکشم میرم
عه اسم منم افشینه دوس دخترمم مریمه اسمش
😂😂😂😂😂😂
با اینک طولانی بود دوس نداشتم تموم بشه
ایول ادامه بده
خوب بود ادامش رو زود تر بده