افشین و مریم (۲)

1400/11/03

...قسمت قبل

انگار روی مبل چسب شده بودم و نمی توانستم حرکت کنم گیج و منگ با هزار تا علامت سوال که تو ذهنم کاشته شده بود از خود می‌پرسیدم:چی شد که اینطوری شد؟ من همیشه فکر می کردم کارم خیلی درسته چرا اینطوری وا دادم؟راستی این اعتماد به نفس را از کجا آورده بود که اینقدر از خودش اطمینان داشت وقتی تنها آمد اینجا فکر می کردم کارش تمامه اما چه خوش خیال بودم؟به خودم گفتم خاک بر سرت افشین فقط ادعا داری ببین دختره چطور با یه تیغ کشیدن و بعد هم با زبانش تو را به زانو در آورد؟ انگار قرار بود تو اونا بکنی اما الان بر عکس شد و اون تو را گائید و رفت؟ این چه قدرتی بود که توانست اینقدر روی من تأثیر بگذارد و آرامم کند ، تو شوک و حیرت مانده بودم و از خود می‌پرسیدم اصلا آدم بود،حیوان بود، یا فرشته بود؟بعد جواب تمام آنها به این جمله خنم میشد :هر چه بود برا من یک ناجی و یک فرشته زیبا بود.
تک تک حرفاش تو ذهنم مانده بود و داشتم حلاجی می کردم به کلمه کلمه حرف هاش فکر می‌کردم و به نکته هایی که بهم گوشزد کرده بود می اندیشیدم که ناخودآگاه احساس کردم چقدر زود دلم برایش تنگ شده، چقدر دلم میخواست الان پیشم بود و باز هم برایم حرف میزد و نقص هایم را می گفت و راهنمایی ام می کرد و ناگهان باز این سوال از ذهنم عبور کرد:راستی این مریم کی بود که توانست اینقدر روی من تاثیر بگذاره؟
سرم را بین دستام گرفته بودم و داشتم فکر میکردم، نمیدانم چقدر زمان گذشت که صدای در مرا به خود آورد سرم را بلند کردم دیدم مادرم در چند قدمی ام ایستاده و نگاهم می کند
+سلام
_سلام ،چرا تنها نشستی؟ انگار سرحال نیستی چیزی شده؟ +مامان منو ببخش امروز ناراحتت کردم بچگی کردم شرمنده ام.
_افشین، واقعا خودتی؟انگار چیزی شده حرف های عجیبی میزنی.
+آره شده من امروز له شدم ویران شدم حالا تو باید کمکم کنی تا از نو ساخته بشم.
_این حرفها چیه می زنی تو منا داری گیج میکنی قشنگ بگو چی شده؟بین تو و دختره چه اتفاقی افتاده؟و با خنده و شوخی گفت نکنه بهت ضد حال زده؟
+ضد حال اونم چه ضد حالی!
_آهان پس ضد حال خوردی کسخل شدی! پاشو آبی به سر و صورتت بزن تا بریم پایین ناهار بخوریم.
+مامان میشه قبلش بنشینی کمی حرف بزنیم؟
مامان بدون هیچ حرفی نشست و من هر اتفاقی که افتاده بود و هر حرفی که زده بودیم براش تعریف کردم
_من که گفتم این دختر با بقیه دخترا فرق داره تو حرفم را نشنیده گرفتی.
+تو گفتی ولی من نفهمیدم و نادانی کردم الان برای همین ازت معذرت میخوام و قول میدم دیگه هیچ وقت این کار زشت را انجام ندم و با تمام دوست دخترهام هم قطع رابطه می کنم همینطور که گفتم حرفهای او روی من تاثیر زیادی گذاشت میخواهم خودم را عوض کنم.
_امیدوارم این حرفی که میزنی فراموش نکنی و تصمیمی که گرفتی همیشگی باشه.
+چشم تو منا ببخش منم قول میدم هرگز تکرار نکنم.
_مگر یه مادر میتونه بچه اش را نبخشه من همیشه تو را بخشیدم همان دفعه اول که تو را با دوست دخترت دیدم و تو کار خودت را با گذشته من مقایسه کردی گر چه دلم شکست ولی بخشیدمت چون می دونستم روزی میاد که حقیقت را می‌دونی و پی به اشتباهت می بری.
+چه حقیقتی دوست دارم بشنوم.
_تو در مورد من اشتباه قضاوت کردی تمام اون مردهایی که تو با من دیدی شوهر قانونی و شرعی من بودند اما موقت. پدربزرگ تو آدم دانا و درستی بود زمانی که پدرت فوت کرد او مهریه مرا حساب کرد و از جیب خودش پرداخت کرد. و ازم خواست برم دنبال زندگی و جوانی ام اما من دلم نیامد تنها یادگار شوهر عزیزم را که تو بودی بخاطر خودم رها کنم پدربزرگت هر بار که مرا میدید بیش از آنکه غصه جوان از دست داده اش (پسرش)را بخورد غصه جوانی مرا میخورد و می گفت او که مرده لااقل تو که زنده ای زندگی کن. و من با اشک و آه میگفتم آخه چطوری؟یه روز پدربزرگ به خانه آمد خوشحال تر از همیشه بود گفت من فکرهایم را کرده ام تو باید با یک مرد آبرومند صیغه بشوی اینطوری هم می‌توانی از جوانیت لذت ببری و هم پیش بچه ات بمانی امیدوارم خودت هم راضی باشی تا حداقل غمی از غم های من کاسته شود من اولش مخالف بودم اما بالاخره بعد اسرارهای پدر بزرگت مشروط بر اینکه خودش مثل قبل حواسش بهم باشه رضایت دادم به هر حال من هم یک زن جوان نیازمند به سکس بودم بعد هم با راهنمایی خودش کسانی که مورد اطمینان بودند انتخاب میشدند. این کار ادامه داشت تا زمانی که زنده بود بعد از فوت آن مرحوم منم دیگه بیخیال شدم.
حرف مامان که تمام شد از روی مبل بلند شدم و جلویش زانو زدم خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت دست هایش را بوسیدم و ازش بابت تمام قضاوت هایی که در این مدت کرده بودم عذرخواهی کردم.
عصر تو لباس فروشی نشسته بودم.فکر مریم و حرف‌هایی که زده بود رهایم نمی‌کرد و آن قد و قامت دلربا لحظه ای از جلوی چشمام محو نمی شد مدام آرزو می‌کردم در باز شود و جای مشتری مریم بیاد تو و باز ببینمش و با هم حرف بزنیم. اما افسوس چشمم به در خشکید واین اتفاق نیفتاد.
شب فرا رسیده بود مثل ناخدای کشتی به گل نشسته توی کاناپه داخل پذیرایی فرو رفته بودم مریم لحظه ای از نظرم دور نمیشد حرفایش را آنقدر تکرار کرده بودم که حفظ شده بودم او را با بقیه دخترهایی که می‌شناختم مقایسه کردم مریم با همه آنها فرق داشت احساس کردم یک اتفاق افتاده ته دلم لرزیده بود. اینکه همه حرفاش شده بود ملکه ذهنم و تمام فکر و حواسم پیش مریم گیر کرده بود و او را با بقیه مقایسه می کردم بی دلیل نبود.من عاشق شده بودم،عاشق دختری که آمده بود پولم را بدزدد ولی الان دلم را دزدیده بود دختری به خوبی و مهربانی یک فرشته.
راستی مریم الان کجاست دیگه او را می بینم؟ ممکنه باز پیش من بیاد آن‌قدر دلم برایش تنگ شده و بی تابش بودم که انگار سالهاست می شناختمش و مدتی است که او را ندیدم.با خود گفتم هر طور شده پیدایش میکنم.
دستی از پشت سر بر روی شانه ام قرار گرفت به خود آمدم و بالا را نگاه کردم مادرم که با نگرانی بالای سرم ایستاده بود گفت: این پسر شاد و پر انرژی من چه بلایی سرش آمده؟بعد صورتش را نزدیک تر کرد و گفت فکر نکن حواسم بهت نیست کل بعد از ظهر و از لحظه ای که اینجا نشسته ای نه حرفی زدی، نه کاری کردی مدام به نقطه‌ای زل زدی و زیر لب داری چیزهایی میگی حالا خودت بگو چت شده؟
بدون هیچ مقدمه ای گفتم :نگفتی وقتی با دختره رفتید بالا چه برخوردی کردی و وقتی من آمدم چی می‌گفتید. کی بود و چرا دزدی کرده بود اصلا چه کاره بود.
_از صبح داری به اینها فکر می‌کنی؟میخواهی بگی این دختره اینقدر برات مهم شده؟
+آره همینطوره ،میخواهم بدانم کی بود و چیکاره بود؟ من باید اورا پیدا بکنم.
_باشه اگر دانستن اینها حالتا خوب میکنه میگم ولی مطمئن نیستم چقدر از حرفایی که زده درست باشه، راست یا دروغ پای خودش، از پله ها که بالا آمد یه صندلی گذاشتم و گفتم تعریف کن ببینم کی هستی و چرا دزدی می کنی نشست وگفت:«اسمم مریم نصرتی ۲۱سالمه نه پدر دارم نه مادر بچه که بودم پدرم معتاد شد مادرم طلاق گرفت و مرا با خودش برد بعد مدتی کسی پیدا شد و با مادرم ازدواج کرد اما حاضر به سرپرستی من نشد مرا بردند که پیش پدرم بگذارند اما خبر دار شدند پدرم به خاطر مصرف سنکوپ کرده و مرده عمویم سرپرستی مرا قبول کرد و چند سالی با آرامش گذشت یادش بخیر چه سالهای خوبی بود با دختر عمو و پسر عمو داشتم بزرگ میشدم و نمیدونستم غصه و غم چیه و اصلا نمی دونستم عمو و زنش پدر و مادرم نیستند تا اینکه عمو مریض شد و قبل از فوتش جریان زندگیم را برایم گفت اون موقع من دوازده ساله شده بودم بعد از فوت عمو زن عمو بنای ناسازگاری را گذاشت و گفت باید از اونجا برم اما دلم نمی‌خواست آنجا را رها کنم چون آنجا تنها جا و آنها تنها کسانی بودند که برام حس امنیت داشتند اما او ازم خواست برم پیش مادرم البته من بهش حق میدادم ولی مادرم را نه دیده بودم و نه می شناختم و نه دلم میخواست برم پیشش. یک روز که از مدرسه به خانه بر گشتم زن عمو راهم نداد مسئولین مدرسه که متوجه شدند مرا به پرورشگاه بهزیستی تحویل دادند من آنجا با چند نفر امثال خودم آشنا شدم در کنار آن ها درس خوندم و بزرگ شدم تا اینکه تو سن ۱۹ سالگی دیپلم گرفتم و چون دانشگاه قبول نشدم دیگه نمی تونستم آنجا بمونم باید به خوابگاه بهزیستی میرفتم.خوابگاه بهزیستی باز با چند نفر دیگه آشنا شدم و به مرور دوستهای صمیمی هم شدیم و الان مثل یک خانواده هستیم و همدیگر را مثل خواهر دوست داریم. اما مشکل ما که فقط تنهایی و بی خانمان بودن نیست که بگوییم حل شده! مشکل ما کاره، مشکل ما درآمده؛ بهزیستی فقط یه مستمری ناچیز به ما میده باید خودمان برای زندگی و آینده مان کار کنیم ولی یا کار نیست یا به ما کار نمیدهند چون ضامن میخواهد که ما نداریم و مجبور به هرکاری می شویم» من بهش گفتم و توهم دزدی را انتخاب کردی؟ گفت« خانم باور کن تا امروز دزدی نکرده بودم امروز هم مجبور شدم» پرسیدم چرا؟ گفت: « دوستی داریم که نامزد کرده و اگر خدا بخواهد قراره خیلی زود ازدواج کند ما تصمیم گرفتیم در حد توان خودمان تلاش کنیم پول جمع کنیم و کمکش کنیم تا لااقل او با سرفرازی بره سر زندگیش».
مامان حرف میزد و من علاقه ام به مریم زیادتر میشد و بیشتر باورش میکردم با خودم گفتم این همه بالا و پایین تو زندگی و جنگیدن با مشکلات او را خود ساخته کرده و تو دلم مریم را به خاطر اعتماد به نفس بالا و مرام و معرفتش تحسین کردم. و باز به حرفهای مامان برگشتم که داشت میگفت:قصد داشتم تحقیق کنم اگر حرفاش راست بود میخواستم خودش و دوستاشو تو فروشگاه استخدام کنم و به اون دوستش که قراره ازدواج کنه کمک کنم اما متاسفانه قسمت نشد.
+چرا؟ نکنه دروغ گفته بود؟
_پسر جان من از کجا باید بدونم راست گفته یا دروغ؟ او حرف هایی زد و رفت من باید درمورد حرفاش تحقیق می‌کردم اگر واقعا راست گفته بود آن وقت می شد کاری برایشان انجام داد اما قبل از این که اون آدرسی به من بده تو سر و کله ات پیدا شد و دختر را برداشتی بردی.
_خیلی متاسفم اما الان به خاطر خودم هم که شده باید پیداش کنیم چون احساس میکنم عاشق این دختر شده ام و خدا خدا میکنم دوباره ببینمش وگرنه دیوانه میشوم.
_تو دیوانه شده ای! آخر چطور میتوانی اینقدر زود عاشق بشوی؟ آن‌هم دختری که نه کس و کار دارد نه می‌شناسی و نه میدانی حرفهاش درست بوده یا نه؟اصلا تو هیچ میفهمی چی میگی تو نوه حاج اکبر بزرگی و باید زن آینده ات در شأن خودت باشد. بلند شو ابی به سر و صورتت بزن و دیگه به این چرت و پرت ها فکر نکن.
+ولی من عاشقش شدم و آنقدر می گردم تا پیدایش کنم و اگر واقعاً راست گفته باشد با اینکه بی کس و کار است با او ازدواج می کنم، رفتار و گفتاری که امروز در این دختر دیدم چیز کمی نبود، دختری که بخاطر دوستش حاضر به دزدی شده به خاطر شوهرش جان می دهد، هر رقم فکر می‌کنم این دختر لایق دوست داشتن و عشق ورزیدن است جدای از اینها مریم آن قدر زیبا و دوست داشتنی هست که اگر به دستش نیاورم هیچگاه خودم را نخواهم بخشید.


یک هفته پر تلاطم گذشت تو این مدت هر روز یک بار کل شهر را زیر و رو میکردم تا شاید نشانی از او پیدا کنم ولی اثری نبود انگار آب شده بود رفته بود تو زمین یا شاید از این شهر رفته بود منم روز به روز عصبی تر و کلافه تر می‌شدم طوری که حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم حتی دوست دختر ام و شمارشون را حذف کرده بودم.
امروز باز مثل روزهای قبل بعد از کلی دور زدن تو شهر به فروشگاه برگشتم و رفتم روی صندلی نشستم نیما تنها بود سراغ مامان را گرفتم خبر نداشت طولی نکشید مامان آمد و رفت بالا پشت سرش رفتم و سوالی گفتم بی خبر میری بی خبر میایی حالا من گرفتاری عشقی پیدا کردم و نیستم تو کجایی؟
با خنده حرف منا تکرار کرد:«گرفتاری عشقی»!
+شاکی گفتم از زمانی که یادم میاد تو کار گشای مردم بودی فکر نمی‌کنی پسرت هم به تو احتیاج دارد؟ می‌بینی که چقدر بی تاب دختره ام کمکم کن پیداش کنم.
_باز داری قضاوت می کنی؟میخوام دنیا نباشه اگه به خاطر تو نباشه، من تمام زندگی و هستیم تویی. اما تو خیلی عجولی، بهتره کمی خودت را اصلاح کنی.
+ببخشید قصد ناراحت کردنت را نداشتم فقط خواستم در پیدا کردن مریم اگه می تونی کمکم کنی.بعدم عجولم چون عاشقم ازم چه انتظاری داری؟
_نگران نباش اگه مریم‌قسمت تو باشد خودش دوباره پیداش میشه اما هنوز دارم میگم تو موقعیت خیلی خوبی داری و میتونی همسرت را از بین ادمهای سر شناس انتخاب کنی.
+مادر لطفاً این موضوع را تموم کن چون من تا مریم را پیدا نکنم به کسی فکر نمیکنم ولی اگر پیدا کردم و دیدم واقعا اونی که من میخواهم نیست و مورد تائید شما نبود اونوقت هر چی شما بگی.پس اگر دلت میخواد عروس دار بشی باید کمکم کنی تا او را پیدا کنم.
بالاخره مامان خندید و گفت: چشم ،هر چی پسر عاشق من بگه.
________________________________«
مغازه را بستم وبا آسانسور به طبقه بالا رفتم وارد خانه شدم بوی غذا پیچیده بود آنقدر این بو مست کننده بود که به طرف آشپزخانه رفتم مادرم را ندیدم سری به غذا زدم و بلند گفتم مامان خوشگلم امروز چه کرده!؟ سر و کله اش پیدا شد و با خوشرویی گفت چه خبرته سر و صدا راه انداختی؟
+مامان تو که تا چند دقیقه پیش پایین کنار من بودی کی وقت کردی ناهار به این خوشمزگی درست کنی؟
_معلومه خیلی گشنته؟
+هر کی این غذا را ببینه گشنه هم که نباشه گشنش میشه حالا چه کمکی میتوانم بکنم؟
_میز آماده است چیزی کم نداره غذا را هم خودم میارم تو برو بنشین رفتم دیدم چه میز مجللی هم چیده کمی بعد با دو سینی غذای مختلف آمد و مشغول سرو غذا شد با به به و چه چه گفتن منتظره گرفتن بشقاب غذا بودم که دست یک نفر روی چشمام قرار گرفت با تعجب دستم را روی چشمم بردم و دستان دخترانه ای را احساس کردم از جام پریدم و سریع به عقب برگشتم دستها از روی چشمم رد شد و در مقابلم کسی را دیدم که هرگز تصور نمی کردم آنجا باشد. مریم با زیبایی تمام در مقابلم ایستاده بود، سلام کرد. آنقدر تعجب کرده بودم که زبانم بند آمد. با شوق زیاد خواستم او را در آغوش بگیرم که متوجه شد، لبخند شیطونی زد و قدمی عقب رفت و با انگشت اشاره به من فهماند که اجازه ندارم بغلش کنم. با اینکه تو ذوقم زد اما برام مهم نبود فرصتی دستم آمد تا از این فاصله خوب نگاهش کنم چقدر این لباس به تنش نشسته بود . تی‌شرت و شلوار اسپورت صورتی رنگی که حسابی تو دل برو و خوشگلش کرده بود و زیبایی ها و برجستگی های اندام نازش را به رخ میکشید موهای بلند و سیاهش را باز کرده و خیلی زیبا دور سرش ریخته بود و صورت جذابش مثل ماه می درخشید. اماچیزی که از هر چیز برام مهمتر بود وجود ارزشمند خودش بود که الان در کنارم بود از خوشحالی داشتم پر در می آورم اشک شوق توی چشمام جمع شده بود و فقط نگاش میکردم حیرتم آنقدر زیاد بود که با نگرانی پرسید آقا افشین خوبی؟
بالاخره زبونم باز شد و گفتم آره خوبم اصلا بهتر از این نمیتونم باشم اما دیدنت آنقدر قافلگیر کننده بود که نزدیک بود پس بیفتم .هنوز باور نمیکنم تو اینجایی.نکند دارم خواب میبینم؟
مادرم گفت :خواب نمی‌بینی مریم از امروز دختر من و عضوی از این خانواده است .به مادرم نگاه کردم و خندیدم و پرسیدم دختر تو؟!گفت آره تو با این موضوع مشکل داری؟ گفتم ولی !
مریم حرفم را قطع کرد و گفت اگر مشکل داری یا ناراحتی من میرم راحت بگو.
با لبخند گفتم به نظرم تو ساکت باشی خیلی بهتره. مادرم گفت فعلا بشینید که الان غذا سرد میشود و دستپخت مریم خانم از دهن می‌افتد .
تعجب کردم و گفتم واقعا؟این دستپخت تویه؟راستی تو از کی اینجایی؟
_با اجازت از صبح؟

  • آنوقت من باید الان خبردار بشوم؟ اصلأ تو چطوری سر از اینجا در آوردی که من ندیدم؟
    _با مامان آمدم یک راست از تو پارکینگ با آسانسور آمدیم بالا.بازم تعجب کردم
  • با مامان آمدی یعنی مامان آمد دنبالت و آوردت؟با سر حرفم را تایید کرد.
    +مگر مامان از جای تو خبر داشت ؟رو به مامانم پرسیدم تو که گفتی از مریم اطلاعی نداری پس چطوری پیداش کردی؟
    _خیلی راحت از طریق بهزیستی.رفتم آنجا مشخصاتش را گفتم آنها هم ضمن اینکه تائید کردند مریم یه زمانی آنجا بوده آدرسش را دادند.
    +چه جالب چرا به فکر خودم نرسید. بعد به مریم گفتم به هر حال خیلی خوشحالم که دوباره می بینمت.نمی دانی از لحظه ای که رفتی چقدر خدا خدا می کردم باز ببینمت.
    _واقعا؟ مامان چیزی در این مورد به من نگفته بود.
    مامان گفت وقت برا گفتن این حرفها زیاده فعلا باید غذا بخورید مشغول خوردن غذا شدیم اما چه غذا خوردنی همش چشمم به مریم بود و نمی توانستم یک لحظه چشم ازش بردارم. اما مریم با آرامش خاصی غذا میخورد وفقط گاهی اوقات زیر چشمی مرا میپائید به هر ترتیبی غذا خوردیم و میز را جمع کردیم مادرم و مریم مشغول شستن ظرف ها شدند، من که هنوز از دیدنش سیر نشده بودم رفتم تو آشپزخانه تا نزدیکش باشم او پشت به من داشت ظرف می شست من روی صندلی نشستم و داشتم کون خوش فرمش را دید میزدم که ناگهان برگشت و وقتی دید نگاهم روی بدنش قفل شده گفت: مامان به این پسرت بگو اینقدر هیز به خواهرش نگاه نکنه وگرنه مجبورم جلوش چادر بپوشم . با شوخی و خنده گفتم تو بیجا می کنی اگر چادر پوشیدی خونت گردن خودت همش با احساسات من بازی میکنی وهر سه نفر خندیدیم .
    مامان گفت: نگران نباش یه مدت بگذره عادت می کنه و دیگه نگاه نمیکنه.چشمکی به مریم انداختم و گفتم:ولی خودمونیم عجب هلویی شدی آدم دلش میخواد پوست نکنده بخوردت مریم اخمی کرد و گفت خیلی بی ادبی گفتم چیه اجازه ندارم با خواهرم شوخی کنم مریم لبخندی زد و چیزی نگفت گفتم ای جان تو فقط بخند.
    شستن ظرف ها که تمام شد برگشتیم تو حال، مامان یک طرف و من و مریم طرف دیگه رو مبل دو نفره پیش هم نشستیم دلم میخواست الان مامان حضور نداشت تا هم ببوسمش وهم حرفهای دلم را بهش بگویم که مامان بلند شد و گفت پاشو بیا کارت دارم! از مریم عذر خواهی کردم و وارد اتاق مامان شدم، همراه مامان رفتیم رو تختش نشستیم خیلی آرام طوری که صدا بیرون نره
    _اینم مریم، امیدوارم حالا دیگه فهمیده باشی چقدر دوستت دارم.بلند شدم جلوش تعظیم کردم
  • ممنون مامان تو فرشته ای مرا ببخش و بعد پیشانی اش را بوسیدم.
    _اعتراف میکنم فردای همان شبی که گفتی این دختر دلت را برده رفتم پیدایش کردم و این مدت باهاش در تماس بودم
    +پس چرا این مدت به من نمی‌گفتی ؟نکنه از این که عذاب می‌کشیدم لذت می بردی؟!
    _اتفاقاً اینطور نبود وقتی تو اون حال و روز می‌دیدمت منم حالم گرفته میشد اما لازم بود صبر کنم تا از عشقت مطمئن بشوم
    +حالا مطمئن شدی؟
    _اگر نبودم مریم الان اینجا نبود.
    +به مریم هم گفتی که من چقدر دوستش دارم؟و چقدر بی‌تاب پیدا کردنش بودم؟
    _نه اگر گفته بودم که او را دخترم معرفی نمی‌کردم.
    • منم تعجب کردم ،راستی چرا او را دخترت معرفی کردی؟
      _انتظار نداشتی که همین اول کاری ازش خواستگاری کنم و الکی دل دختره را خوش کنم من در مورد مریم تحقیق کردم متاسفانه همه حرف هایی که در مورد خود زده بود درست بود او کس و کاری ندارد.و تمام کس و کارش دوستانش هستند.درسته او دختر خود ساخته و خوبی است اما از آنجایی که با شرایط خاص و محیط خاص بدون پدر و مادر زندگی کرده مسلماً نوع تربیتش فرق داشته پس ممکنه اخلاقی داشته باشد که ما نمی دانیم و اونی که ما فکر میکنیم نباشد خواستم فرصت داشته باشیم بیشتر او را بشناسیم و با شخصیتش آشنا بشویم من حق دارم نگران آینده تو باشم تو هم مواظب باش تا هنوز کامل شناخت پیدا نکردی قولی بهش ندهی .
      +اتفاقاً لحظه شماری میکردم تنها بشویم و بگویم چقدر دوستش دارم اما به خواسته شما احترام میگذارم و همان کاری را می‌کنم که شما میگویید و همین که او از حالا به بعد پیش ماست و دائم او را میبینم برایم یک دنیا ارزش دارد بازم ازت ممنونم که همیشه فکر من بودی و هستی.
      _فقط یه چیز دیگه هم لازمه بدانی اینه که مریم به اطمینان من اعتماد کرده و اینجاست پس لطفاً مواظب رفتارت باش مبادا بخواهی شیطنتی کنی و این دختر بی‌پناه را اذیت کنی.
      منظورش را فهمیدم و با خنده گفتم هر چند خیلی سخته ولی سعیم را میکنم.
      از اتاق مامان که خارج شدم مریم را ندیدم صداش زدم دیدم از اتاق دیگه ای که بعدن به خودش اختصاص گرفت جواب داد گفتم آماده شو باید بریم فروشگاه را باز کنیم.
      کمی بعد بیرون آمد یه شلوار جین آبی با یه مانتوی تو دل باز خوشگل به تنش بود یاد اولین روز برخورد که او را با مانتوی کهنه دیده بودم افتادم و گفتم ای جانم الان دیگه همه چیز تمام شدی خوشگل خوش لباس ودر یک کلام بی‌نظیر.
      از تعریفم خوشش آمد و لبخند زد شالش را روی موهاش انداخت و خیلی با وقار گفت: پیش به سوی کسب روزی حلال. خندیدم و گفتم بریم.
      سوار آسانسور شدیم دکمه هم‌کف را زدم و در بسته شد همین چند لحظه پیش به مامان قول داده بودم شیطنت نکنم ولی از طرف دیگه از ظهر دنبال فرصتی بودم که تنها بشویم و ببوسمش دیگه نتونستم جلو خودم را بگیرم و همونجا بقلش کردم خواست ممانعت کند که محکم به خودم چسبوندمش و صورتشا غرق بوسه کردم در آسانسور تو طبقه پایین باز شد آخرین بوسه را از گوشه لبش گرفتم و تو چشماش زل زدم وگفتم خیلی دلم برات تنگ شده بود نمی‌توانی تصور کنی چقدر از دیدنت خوشحالم همانطور که نگاهمان در هم گره خورده بود لبخندی زد و گفت منم از اینکه دوباره دیدمت خوشحالم .
      از در پشتی وارد فروشگاه شدیم و در اصلی فروشگاه را باز کردیم کمی بعد مامان هم آمد داشتم در مورد فروشندگی لباسها برای مریم توضیح می‌دادم که نیما هم رسید و وقتی مریم را با تیپ جدید بین ما دید تعجب کرد داشت بر و بر مریم را نگاه میکرد که من گفتم با همکار جدیدت آشنا شو.مریم دو قدم به طرف نیما برداشت و گفت بابت اون سیلی که بهت زدم خیلی متاسفم و بدون که همش عذاب وجدان داشتم ازت میخوام مرا ببخشی بعد از جیبش یه جعبه کادو پیچ در آورد و به نیما داد و گفت این برای شماست امیدوارم مرا ببخشی. نیما هم گرفت و تشکر کرد و گفت من همون روز فراموش کردم شما هم فراموش کنید و رفت پشت میز قرار گرفت.
      آروم توی گوش مریم گفتم کادوی من چی میشه؟
      _از چی حرف میزنی و گفتم به خاطر یه سیلی که به نیما زدی هم معذرت خواستی و هم کادو دادی به خاطر تیغ که به گردنم گذاشتی و داشتی منا می کشتی نمی خواهی هیچ کار بکنی.
      با خنده گفت همین که امروز تو آسانسور دوباره برات تیغ نکشیدم برو خدا را شکر کن.
      +ای وای یادم رفته بود که چقدر وحشی هستی خوب بود یادم انداختی باید مواظب باشم دیگه طرفت نیام و زدیم زیر خنده.
      شب که از راه رسید فروشگاه را بستیم و رفتیم بالا مریم عضو جدید خانواده ما شده و حضورش حال و هوای زندگی ما را عوض کرده بود نشاط و شادابی جای تنهایی و بی حوصلگی شبهای قبل را گرفته بود دلم میخواست تا صبح بیدار بمانیم و خوش باشیم .
      مامان که رفت بخوابه ساعت ۱۲شب بود. دوست نداشتم از مریم دل بکنم روی کاناپه سه نفره نشسته بودیم خودم را به او نزدیک کردم و دست دور گردنش انداختم تمام وجودم سرشار از عشق بود. مریم سرش را به طرفم چرخاند توی صورتم لبخند زد و به آرامی چشم‌هایش را باز و بسته کرد بعد سرش را به شانه ام تکیه داد صورتم را به صورتش نزدیک کردم و گونه ام را روی گونه اش گذاشتم حس دوست داشتن به همراه گرمای وجودش از گونه اش به صورتم منتقل شد همانطور که نشسته بودیم به طرف هم چرخیدیم طوری که زانوها بهم چسبید و صورتها مقابل هم قرار گرفت مریم دستاش را دور گردنم حلقه کرد و چشماش را توی چشمام دوخت نگاهش با نگاه ظهر فرق کرده بود چشمهای رسواگر داشت جای خودش حرف میزد نگاهم را از صورتش گرفتم و دستم را توی موهای بلندش بردم و دور انگشتام تاب دادم اما باز چشم هام اسیر نگاهش شد هزار حرف نگفته تو نگاهش بود اما تمام آنها به یک منشأ ختم می‌شد مریم دلش را باخته بود و چشماش می گفت دوستم داره و شاید منتظر اشاره ای از طرف من بود تا شیدائی کند و عشقش را فریاد بزند اما افسوس که به مادر قول داده بودم فعلا از عشق و شیدایی حرفی نزنم دستم را پشت سرش بردم و به سمت خود کشیدم و به آرامی پیشانیش را بوسیدم . ایستادم و دستاش را به سمت خودم کشیدم بلند شد و روبرویم ایستاد بقلش کردم و اینبار مستقیم لبهایم را به لبهای نرم و داغش چسباندم و دستام را به دور کمرش حلقه کردم ،مریم یک دست روی شانه و دست دیگر به پشتم گذاشت و با من همراهی کرد همزمان که لبهاش را میخوردم دستام را توی حریر موهاش بردم و دور انگشتام پیچ دادم حدود یک دقیقه لبهای هم را خوردیم سرم را عقب آوردم تا نگاهش کنم که ناخودآگاه پوست سفید و با ظرافت گردنش لبهام را به طرف خود جذب کرد بوسه‌ای نرم روی گردنش گذاشتم که آهی از عمق وجود تحویلم داد همینطور داشتم سر و گردنش را مک میزدم که گفت: دیگه کافیه ؛ به آرامی مرا پس زد و بازگفت :خواهش میکنم .
      باز توی چشماش نگاه کردم معصومیت را توی چشماش دیدم سرم را پایین انداختم و گفتم ببخشید فکر کنم زیاده‌روی کردم.قول میدم دیگه آبجی خوشگله را اذیت نکنم .

روزهای شیرین پاییزی در کنار مریم رنگ و بوی دیگری گرفته بود و روزی نبود که بدون خاطره ای شیرین سپری شود. من و مریم همیشه با هم بودیم تفریح،گردش، رستوران پیاده‌روی و کوهنوردی جز برنامه مشترکمان بود و از با با هم بودن لذت می‌بردیم و روز به روز علاقه و وابستگی ما به هم دیگه بیشتر و بیشتر میشد. آبجی و داداش فقط دو اصطلاح بود که برای خطاب کردن هم دیگه بین ما رد و بدل میشد و هر دو خوب می دانستیم که چقدر عاشق هم شده ایم و بی شک او منتظر اشاره ای از طرف من بود و من داشتم شرایط را آماده میکردم تا در فرصتی مناسب راز دلم را به زبان بیاورم.
یلدا را دور هم جشن گرفتیم و عملا وارد فصل زمستان شدیم.یکروز از اولین روزهای زمستان ناهار که خوردیم روی کاناپه لم دادم مریم با تاپ و شلوارک ست سرمه ای رنگی ( سکسی تر از همیشه) از توی پذیرایی به طرف اتاقش می رفت و من محو تماشای او بودم همین‌طور که می‌رفت با شیطنت گفت چشم مامان را دور می بینی هیز تر میشی چشما تا درویش کن !!!دیگه نتونستم جلوی خودم را بگیرم بلند شدم و آرام از پشت به او نزدیک شدم همین که خواست وارد اتاق بشه اسپنک محکمی روی قمبل کونش زدم بلند جیغ زد و گفت آیی و دستش را روی کونش گذاشت وگفت درد کرد دیوانه.
خندیدم و گفتم : دیوونم کردی هرکس دیگه ای جای من بود تا حالا هزار بار این کون خوشگلتا جر داده بود با خنده افتاد دنبالم تا تلافی کند منم رفتم تو اتاقم ،وارد که شد از پشت بقلش کردم و محکم بهش چسبیدم خدای من چه کون نرمی داشت . تقلا میکرد تا از دستم در برود و همین تلاشش بیشتر حشریم می کرد طوری که کیرم داشت بلند میشد.تو همون حالت او را بردم کنار تخت و انداختمش روی تخت و افتادم روش حالا کیرم از زیر شلوار راحتی درست بین چاک کون ژله‌ای اش قرار گرفته بود. بازوهایش را گرفتم و عملاً فرصت هر تحرکی را ازش سلب کردم مشغول زبان کشیدن به اطراف گردنش شدم چشماش خمار شد. ولی همچنان تقلا می‌کرد و میخواست از زیرم در بیاید اما من ول کن نبودم و باز گردن و صورتش را می بوسیدم و همزمان خودم را به او می‌مالیدم نمی‌دانم چند دقیقه این کار را انجام دادم که مریم آرام گرفت بلند شدم تا لباسش را در بیاورم. ضربان قلب مریم بالا رفته بود و بدنش داغ شده بود.همه چیز محیا برای یک سکس بی دغدغه بود بین عقل و شهوتم گیر کرده بودم که به خودم آمدم وبه شهوتم غلبه کردم صورتش را بوسیدم و گفتم حیف که قول دادم باهات کاری نکنم.از روش بلند شدم دیدم هر دو خیس عرقیم و صورت مریم گل انداخته است بدون اینکه حرفی بزند پتو را برداشت و از خجالت روی خودش کشید و وقتی کامل زیر پتو رفت گفت: می‌خواهم اینجا بخوابم اشکالی که ندارد؟گفتم: من که از خدامه پیش هم بخوابیم.پتو را بلند کردم و خودم را به زیر پتو بردم کیرم که هنوز حسابی سفت بود به بازویش خورد مریم خجالت زده به صورتم نگاه کرد گفتم ای وای ببخشید. او که خنده اش گرفته بود برای پنهان کردن خنده هاش دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت بی ادب کنارش دراز کشیدم کیرم که خوابید آرام بش چسبیدم اونم به من چسبید و گفت بیا تا مثل دو تا بچه خوب تو بقل هم بخوابیم گفتم باشه بخوابیم بعد دست دور گردن هم مشغول صحبت شدیم از هر موضوعی به جز سکس صحبت کردیم تا اینکه مریم چشماش را بست و خوابید خیلی‌ وقت بود میخواستم لبهاش را ببوسم اما نمی گذاشت از فرصت استفاده کردم لبهاش را بوسیدم محکمتر بش چسبیدم و چشمام را بستم .
« ندا دوباره شروع نکن تو خسته نمیشی از این جنده بازیها همین چند دقیقه پیش بود حشریم کردی و آب کصم را راه انداختی اینقدر به من نچسب بزار بخوابم»
چشمام را باز کردم مریم بود تو خواب داشت حرف می زد یه خورده با تعجب نگاش کردم بعد با خود گفتم:چی شد ؟یعنی مرا با ندا اشتباه گرفته؟ (ندا دختر پر انرژی,بامزه و خوشگلی بود که به اتفاق چند تا از دوستای مریم تو فروشگاه استخدام کرده بودیم و از بقیه بیشتر با مریم صمیمی بود ) خنده ام گرفت و با خودم گفتم: این جریان جنده بازی که گفت چیه؟ به نیت اینکه بازم تو خواب حرف بزند تا چیزی از حرفهاش کشف کنم باز لبهاش را بوسیدم و بدنش را محکم به خودم فشردم اما دیگه حرفی نزد و غرق در خواب شد. دلم نیامد بیشتر اذیتش کنم خودم هم خوابم پریده بود آرام ازش جدا شدم و از روی تخت بلند شدم روی صندلی نشستم و به چهره زیبایش که خوابیده بود چشم دوختم. همزمان که نگاش میکردم یاد لحظه ای افتادم که روش افتاده بودم و حشری شده بودم با خود گفتم خوب شد ادامه ندادم وگرنه کار بیخ پیدا میکرد.
جریان این جنده بازی های ندا چی بود که داشتی می گفتی این اولین حرفی بود که بعد از صرف شام وقتی مامان رفت خوابید از مریم پرسیدم چشمهای مریم از تعجب گرد شد و تو صورتم قفل شد پرسیدم چرا اینقدر تعجب کردی ؟
_چی داری میگی؟ ندا چکار کرده؟ دوباره سوالم را تکرار کردم سرش را تکان داد و گفت بازم نفهمیدم چی میگی.
خندیدم و جریان حرف زدن تو خواب را براش تعریف کردم و گفتم این جمله را وقتی تو تختم بت چسبیدم و بوست کردم گفتی! مریم چهره اش از ناراحتی دگرگون شد و دیگه سر حال نشد و آخر سر هم سر درد را بهانه کرد و رفت که بخوابه.
توی تختم گوشی بدست دراز کشیده بودم و داشتم واتساپ رو چک میکردم که یک پیام از طرف مریم آمد:بیداری؟
+آره بیدارم، تو هم که بیداری، سر دردت خوب شد؟
_خوبم نگران نباش راستش سر درد بهانه بود واقعیت چیز دیگری بود!
+مربوط میشه به سوال من، درسته؟
_من باید یک واقعیت را در مورد خودم به تو بگم دوست داری بشنوی؟
+آره چرا که نه .
_ولی قبل از این که برات تعریف کنم این را هم بدون ممکنه نظرت در مورد من عوض بشود و حتی از من بدت بیاد هنوز حاضری بشنوی؟
+داری نگرانم می‌کنی،از چی حرف می‌زنی؟پاشو بیا تو اتاقم و جریان را برام تعریف کن.
اندکی بعد مریم در زد و وارد اتاقم شد از من خواست روی تخت بشینم و خودش صندلی کنار تخت گذاشت برقها را خاموش کرد و روی صندلی نشست و گفت تو تاریکی راحتتر میتوانم حرف بزنم.
+هر رقم راحتی.
_موضوع بر میگردد به دو سال پیش زمانی که حدود یک هفته از حضور من در آن خوابگاه می‌گذشت.یکروز بعد از ظهر به دنبال پیدا کردن کار از خانه بیرون زدم اما از شانس بدم طولی نکشید که باران شروع شد. آن زمان هنوز چادر می پوشیدم سعی کردم چادرم را محکمتر به خودم بپیچم و به جستجو ادامه دهم دو سه ساعتی پرسه زدم ولی بالاخره تسلیم شدت باران شده و پیاده راهی خانه شدم باران گویا درماندگی مرا دید و لجباز تر از قبل آخرین تلاشهایش را به کار گرفت تا شلاق زنان قطراتش را بر پیکرم بنوازد به هر سختی خودم را به خوابگاه رساندم از تمام سر و وضعم آب می‌ریخت احساس کردم باران حتی مغز استخوانم را خیس کرده است در زدم و یکی در گشود با دیدن من داد زد بچه‌ها مریم آمد من وارد راهرو شدم و همه به طرف من آمدند ندا جلوتر از همه بود نگاهی به من انداخت و با مهربانی گفت تو چرا به خودت رحم نمی‌کنی؟ ببین حال و روزت را. خواستم حرفی بزنم که زبانم نچرخید بغض گلویم را فشار میداد آخر تا کی این همه بدبختی و دربدری؟ ندا متوجه حال خراب و اوضاع نامساعد روحی ام شد چادر را از سرم برداشت و تن رنجور و خسته ام را تو آغوشش کشید این اولین آغوشی بود که بعد از سالها به روم گشوده شده بود مجال فکر کردن نداشتم دلم کمی نوازش میخواست ندا مرا به خودش فشار میداد و نوازش می‌کرد ناخواسته بغضم ترکید .حالا چشمهای من بود که داشت با باران بیرون رقابت میکرد ندا مرا می‌بوسید و دلداری میداد بالاخره آرام شدم وبه خود آمدم و تازه متوجه شدم خیسی لباسم لباسش را خیس کرده و اشک چشمام به سر و صورتش باریده؛ از خودم خجالت کشیدم و ازش عذر خواهی کردم و برای تشکر پیشانیش را بوسیدم . راهرو را طی کردیم و وارد حال شدیم بچه‌ها گفتند داری از سرما میلرزی تا سرما نخوردی لباسات را عوض کن و لباس گرم بپوش.گفتم یک دفعه دوش میگیرم و بعد لباس می‌پوشم ندا گفت رنگ و روت پریده دوش را بی خیال شو فکر کنم زودتر لباس گرم بپوشی بهتر باشد بعد مرا برد توی اتاق تا لباس عوض کنیم تند تند دگمه‌های مانتویم راباز میکرد.

  • لباسهای تو هم خیس شده عوضشون کن.
    _فعلا تو مهمتری و مانتو را از تنم در آورد بعد دست به لبه های پلیورم انداخت آنرا بالا کشید. حالا دیگه جز سوتین چیزی بالا تنه ام را نپوشانده بود سنگینی نگاه ندا را روی بدنم احساس کردم که داشت فرم سینه‌هام را دید میزد کمی معذب شدم.
    +تو که لختم میکنی خجالت می‌کشم لطفاً اجازه بده خودم…حرفم را قطع کرد و با لحن شاکی:
    _تو از من خجالت می‌کشی؟ نکنه فکر می‌کنی میخوام بخورمت؟ بعد این حرفش رفت سراغ شلوارم آنرا باز کرد و پایین کشید همینطور که ران پاهام لحظه به لحظه بیرون میزد خجالتم بیشتر میشد ولی از ترس اینکه بهش بر بخورد دیگه اعتراض نکردم بدنم کامل خیس بود و با اینکه اتاق گرم بود اما سرما تو جونم افتاده بود و می لرزیدم ندا شلوار را که از پاهام در آورده بود آویزان کرد و حوله ام را آورد و دورم پیچید و مشغول خشک کردنم شد.همزمان احساس کردم به بهانه خشک کردنم دارد دستمالی ام میکند اصلا از این کارش خوشم نیامده بود و دنبال بهانه‌ای برای خلاصی از دستش می‌گشتم که پررو پررو گفت بزنم به تخته عجب بدن خوش تراش و روفرمی داری! داره بهت حسودیم میشه. از تعریفش حس بدی بهم دست داد دیگه تحمل نکردم و با بی‌حوصلگی حوله را ازش گرفتم و کامل دور خودم پیچیدم و رفتم جلو بخاری ایستادم ومشغول خشک کردن موهام شدم. متوجه سردی رفتارم شد و ازم دلخور شد یاد چند دقیقه پیش افتادم. زمانی که از راه رسیدم و او مثل مادر مرا به آغوشش کشید و نوازش کرد.
    بین دوگانگی قرار گرفته بودم داشتم به رفتار او و برخورد خودم فکر میکردم که لباسهای خودش را کند و با شورت و سوتین آبی رنگی جلوم ایستاد و گفت بفرما تا میتونی نگاهم کن و اگه میخواهی دست بمال . پرسیدم معنی این حرفها و کارات را نمی‌دونم.
    _چه خبرته تا آدم میخواهد دست بهت بزنه مثل جن زده ها میشی؟
  • از دستم ناراحت نشو منظوری نداشتم آخه تا حالا دست کسی بهم نخورده و برام چیز غیر عادیه.
    _این چه حرفیه ناسلامتی ما همجنس هستیم خوبه که دست مرد بهت نخورده بعد لحن کلامش را مهربان کرد و پرسید برم لباسات را برات بیارم؟
    +داری شرمنده ام می‌کنی؛صورتم را بوسید :
    _ازت خوشم آمده. و همزمان که به طرف کمدم می‌رفت ادامه داد ندا از کسی که خوشش بیاد هر کاری براش انجام میده.
    کمدم را باز کرد و یک دست شورت و سوتین از تو لباسام آورد. کمی خم شد و با لحن شیطون گفت بانوی من اجازه میدهند بند سوتین را برایشان باز کنم حرفش را طوری زد که خندم گرفت
  • باشه شیطون خانم باز کن اما بعد نگاه نکن تا من بپوشم ،باشه؟ با همان لحن:
    _هر چه شما بگویید. حوله را پایین تنه ام پیچیدم :
    +بفرما باز کن ندا پشتم ایستاد دستاش را بلند کرد و روی شانه هام گذاشت اول مور مور شدم اما کمی بعد حس غریبی در وجودم احساس کردم یک حس جدید سعی کردم خودم را کنترل کنم و مواظب او باشم. ندا گیره های سوتین را باز کرد و خواست آنرا بردارد که لحنم را دستوری کردم .
  • دیگه قرار نبود جلوتر بری. ندا پشتش را بهم کرد.
    _باشه به چشم. چند لحظه کافی بود تا من سوتین را عوض کنم و وقتی برگشت دید سوتین را پوشیدم اخماش تو هم رفت و گفت به همین سرعت پوشیدی؟
  • ما اینیم دیگه حالا باز برگرد و تا نگفتم بر نگرد میخواهم شورتم را عوض کنم .حرفم را پذیرفت و برگشت حوله را از خودم جدا کردم و شورتم را در آوردم و آن یکی را پوشیدم بدون اینکه حوله دور خودم بپیچم از جلو ندا به طرف کمد لباسام راه افتادم.
    _ای جان چه قد و قامتی . برگشتم و تو چشمهای هیزش نگاه کردم و با خنده
  • به نظرم تو از پسرا هیز تر میایی اونم که تو این چند دقیقه حسابی روش باز شده بود .
    _اینا خوب اومدی.
    +کوفت ،خواستم شلوار راحتی ام را بپوشم که نزدیک‌تر آمد: _مریم میشه بقلت کنم؟ این حرفش ناراحتم کرد و با تندی:
  • خجالت بکش؛ وقتی ناراحتیم را دید سریع چهره عوض کرد:
    _ببخشید و مشغول پوشیدن لباس هایش شد. از اتاق خارج شدم و پیش بقیه رفتم . سرما تو جونم رخنه کرده بود رفتم جلو بخاری نشستم. داشتم به رفتار های ندا فکر می‌کردم که او هم وارد حال شد و نزدیکم نشست. هر چه زمان می‌گذشت احساس می کردم برخوردها و رفتارهای ندا صمیمی تر از شبهای قبلی شده و بیشتر بهم توجه میکنه. متاسفانه زیر باران ماندن آنروز کار خودشو کرد و همان شب علایم سرماخوردگی در من دیده شد ندا (مثل مادر که از بچه اش مراقبت میکند) ازم پرستاری میکرد.
    سه روز طول کشید تا خوب بشم و او کل این مدت همه جوره هوام را داشت و همین کاراش باعث شد مهرش بیشتر از بقیه به دلم بشینه یک هفته بعد از خوب شدنم دوستی ما آنقدر عمیق شده بود که اگر یک ساعت همدیگر را نمی دیدم دلتنگ هم می‌شدیم. مثل دو خواهر راز دار هم بودیم و برای هم درد دل میکردم روزها با هم دنبال کار می‌گشتیم وشبها کنار هم می‌خوابیدیم و با هم درد دل میکردیم.
    یک شب که کنار هم خوابیده بودیم خودش را نزدیکتر کرد و اجازه خواست زیر پتویم بیاید دلیلی برای مخالفت ندیدم و قبول کردم ندا بهم چسبید و دستش را دور گردنم انداخت.
    _مریم تو چرا مرا نوازش نمی کنی؟ میدونی چند وقته دلم نوازش میخواهد و هیچ کس نیست ناز مرا بکشد .با این حرفش تمام عقده های کودکی و نوجوانیم یادم آمد. با گوشت و پوست و استخوان نیازش را درک کردم و بی اختیار اشکم به روی گونه ام غلطید و گفتم مگر مریم مرده که اینقدر غصه میخوری خودم را محکم به او چسباندم و دستم را دور گردنش حلقه کردم لبهایم را به صورتش نزدیک کردم و صورتش را بوسیدم وگفتم خودم نوکرتم بعد شانه ها و پشتش را نوازش کردم و باز بوسیدمش لبخند زد و او هم مرا بوسید.
    مشغول بوسه بازی بودیم که ناخواسته لبهایمان به هم چسبید وتا به خودم بیایم متوجه شدم ندا داره لبهام را مک میزنه. حرارتی مانند شعله های آتش به تمام وجودم زبانه کشید و چند لحظه نگذشت که بدنم داغ داغ شد و حسی غریب تمام وجودم را فرا گرفت. (تجربه‌ سکسی حتی خود ارضایی نداشتم ولی در مورد شهوت و غریزه جنسی ام چیزهایی می‌دانستم) از واکنشهای بدنم فهمیدم که دارم شهوتی میشوم. ولی(با توجه به باورهایم) ادامه این عمل را زشت دانستم و ندا را پس زدم.و گفتم: دیگه کافیه؛ دلت نوازش میخواست منم هم نازت کردم هم بوسیدمت دیگه قرار نبود شیطونی کنی!
    آن شب هر رقم بود به خیر گذشت . فرداش ندا با حرفها و کاراش آنقدر رو مخم بود و وسوسه ام میکرد که ازش ترسیدم و شب جای دیگه خوابیدم بعد از آن رابطه ندا باهام سرد شد و روز به روز کمتر تحویلم می‌گرفت. احساس تنهایی به سراغم آمده بود.
    باز برگشتم و مثل سابق جایم را کنارش انداختم ندا داشت نگاهم میکرد حس پیروزی را میشد تو چشماش دید اما سعی میکرد خوشحالی اش را بروز ندهد یه شب بخیر گفت و با بی اعتنایی خوابید روز بعد را عادی سپری کردیم تا اینکه شب و موقع خواب شد زودتر از ندا جایم را پهن کردم و رفتم زیر پتو اما بیدار بودم (ساختمانی که توش زندگی میکردیم غیر از حال سه تا اتاق خواب داشت که تو هر اتاقش سه یا چهار نفر می‌خوابیدیم تو اتاقی که من و ندا می‌خوابیدیم زینب هم می‌خوابید )متوجه شدم زینب هم آمد جاش را پهن کرد و خوابید زمان به کندی می‌گذشت اما به هر حال زمان خاموشی و خوابیدن همه فرا رسید از صداهایی که زیر پتو می‌شنیدم فهمیدم ندا جاش را داره کنارم پهن میکنه.اندکی بعد برق اتاق خاموش شد و ندا تو جاش دراز کشید منتظر حرکتی از او بودم که بدون رد کردن پتو دستش را روی بدنم گذاشت و به آرامی صدایم زد جوابی ندادم و منتظر واکنش بعدیش ماندم اما دوباره و سه باره صدایم زد بعد دو سه بار صدا زدن اگر جواب نمی دادم تابلو میشد که بیدار بودم و جواب ندادم.
    +جانم ندا چی شده؟
    _میتونم بیام زیر پتوی تو؟
    +این چه سواله معلومه که میتونی. ندا که آمد زیر پتو برگشتم طرفش و دستم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم.
    _دلم برا بقلت تنگ شده بود.سوالی پرسیدم برا بقلم دیگه؟
    لحن شاکی گرفت و گفت دوباره اذیت نکن .
    +خداییش من اذیت میکنم یا تو؟
    _خب معلومه تو ، مگر من ازت چی میخوام؟
    +فهمیدی دوستت دارم داری سواستفاده می‌کنی.
    _دیوانه این چه حرفیه من فقط میخوام هر دو حال کنیم و لذت ببریم .
  • من نمی‌دونم چه لذتی داره با هم جنس خودت بازی بکنی؟
    _باید تجربه کنی بعد خودت میفهمی.
    +مگر تو تجربه اش کردی اینقدر دنبالشی؟به من و من افتاد و مانده بود چی جواب بده که گفتم جواب ندادی؟
    _آره من دو سه بار تجربه کردم.
    +واقعا؟ با کی؟با همین بچه‌ها؟
    _آره فقط با یکی.با بقیه حال نمیکنم.
    +میشه بگی اون کیه؟
    _نه خانمی چون قول دادم اجازه ندارم لو بدم.
    +آفرین پس راز دار هم هستی؟خیلی خب به یه شرط اجازه داری به من دست بزنی که بدونم اون کیه؟
    _میدونم که داری امتحانم می‌کنی ولی بدون اگر مرا بکشی هم تا خودش نخواد نمیگم همینطور که رازهای بین من وتو هم کسی نمی‌داند.
    +خیلی خوب نگو.فقط بگو چرا دست از سر من بر نمی داری و بری با همون؟
    _برا اینکه الان تو دوست منی برا اینکه عاشقتم برا اینکه تو فقط می‌تونی حال من را خوب کنی.ندا این را گفت و یه دستش را از زیرم رد کرد و پشتم گذاشت و دست دیگه اش را پشت سرم گذاشت و محکم‌تر بهم چسبید لبهای گرمش را به لبهام رساند و چند بار انها را بوسید . داشتم به این فکر میکردم که باید چکار کنم که ندا با لبهاش لب پائین را گرفت و محکم مک زد دوباره آن حس غریب به سراغم آمد و داغ شدم هنوز سر دو راهی بودم که ندا گفت اینقدر سخت نگیر به یکبار امتحان کردنش می‌ارزد اگر بدت آمد دیگه بهت دست نمی‌زنم این را گفت و زبانش را توی دهانم فرو کرد کمی آنرا چرخاند و بیرون کشید و لبهایش را به گردنم نزدیک کرد و بوسید ناخواسته آه کشیدم ندا گفت ای جان قربون این ناله شهوتی برم و سپس زبانش را ماهرانه اطراف گردنم کشید احساس کردم درونم غوغاست از یه طرف وسوسه شده بودم و میخواستم تا آخر بروم از طرفی داشتم به عاقبتش فکر میکردم و دلم میخواست همان‌ لحظه همه چیز را تمام کنم و ندا را از تو بقلم بیرون پرت کنم که ندا دستش را از روی لباس روی سینه ام گذاشت و آرام آنرا فشار داد که ناخودآگاه گفتم:آیی و در یک لحظه تمام مقاومتم شکسته شد. دستم را دور کمرش حلقه کردم و به پشت چرخیدم و ندا را روی خودم کشیدم (از آنجایی که او قد و وزنش از من کمتر بود کار سختی نبود) کون گوشتی خوش فرمی داشت با هر دستم یک طرف کونش را گرفتم و فشار دادم ندا ناله شهوتناک کرد و سرش را به طرف صورتم چرخاند و لبهاش با لبام جفت شد شروع کردیم به خوردن لب و دهان هم ؛ من همزمان داشتم بدنش را می‌مالیدم مدتی بعد ندا خودش را از من جدا کرد و به اطراف سرک کشید وقتی دید زینب خوابه احساس امنیت کرد و پاهایش را دو طرفم جمع کرد و کونش را روی ران پاهایم گذاشت دست انداخت به لباسم و آنرا بالا کشید کمی خودم را تکان دادم تا راحتتر کنده شود. سینه هام بیرون افتاد (عادت داشتم همیشه بدون سوتین می‌خوابیدم) چشمهای ندا روی سینه هام قفل شد. همینطور که داشت از فرم سینه‌ هام تعریف می‌کرد آنها را توی دستاش گرفت وکمی فشار داد بعد در حالی که یکی را می‌مالید آن یکی را تو دهانش کرد و از نوکش که حسابی تیز شده بود مک محکمی زد که آهی شهوتناک از عمق وجودم کشیدم و دستم را روی دهانم فشار دادم تا صدایم را کسی نشنود. در همین موقع خیسی عجیبی بین پاهام احساس کردم دستم را از زیر شلوار به لای پاهام رساندم دستم خیس آب شد انگشتم را بین شیار کصم کشیدم و شهوتم بالاتر رفت باز هم با دست دیگرم جلوی صدای ناله ام را گرفتم دستم را از زیر شلوار در آوردم ندا دستم را گرفت و با ولع هر چه تمام‌تر آن را مک زد دستم را که رها کرد از لبه های لباسش گرفتم و آن را بالا کشیدم خودش کمک کرد و آنرا از تنش در آورد. گیره های سوتینش را باز کردم و دو تا سینه درشت جلوی چشمام رها شدند با دستام داشتم آنها را می‌مالیدم که ناله ای کرد و به بدنش پیچ و تاب داد .خودش را روم رها کرد و بدن های برهنه امان به هم چسبید و از برخورد نوک سینه هاش با سینه هام شهوتم چند برابر شد و دیوانه وار لبهایش را توی دهانم کشیدم ندا هم زبانش را تو دهانم چرخاند. بدنهای خیس از عرق به هم چسبیده بود و همزمان داشتیم لب بازی می‌کردیم که ندا کمی خودش را ازم جدا کرد و دستش را زیر شلوارم رساند و کص خیسم را چنگ انداخت و آرام تو گوشم گفت بنازم عجب کص خیسی داری لعنتی ، دستم را زیر شلوارش بردم و لپهای کونش را چنگ انداختم و گفتم به این کون تو که نمی‌رسه ،عوضی. ندا از روم به پایین غلطید و بقلم دراز کشید از حرکاتش زیر پتو میشد فهمید که دارد شلوارش را می کند بعد هم دست انداخت و شورت و شلوارم را با هم در آورد و من هیچ مقاومتی نکردم (راستش آنقدر حشری شده بودم که اگر در آن لحظه ندا ادامه نمی‌داد ناراحت می شدم )ندا خودش را کامل به من چسباند اینبار آنقدر حس خوشایندی از بدنهای کاملاً برهنه بهم دست داد که احساس کردم از زمین جدا شده ام و توی آسمانهام. دست ندا بین پاهام رفت و داشت کصم و اطرافش را می‌مالید من همینطور که از شهوت به خود می‌پیچیدم دستم را بین پاهایش بردم و کص خیسش را با اشتیاق توأم با کنجکاوی تو دستم گرفتم (این اولین بار بود که دستم داشت کص کس دیگری را لمس میکرد) ندا با یک دست کص من را می‌مالید و با دست دیگر دست مرا روی کصش فشار میداد و به آرامی می‌نالید. با این کار هردو به اوج رسیده بودیم .پوزیشن عوض کردیم و حالت بعلاوه شدیم و پاهایمان را در هم گره کردیم نداکصش را بر روی کص من فشار می داد من با یک دستم سینه هام را می‌مالیدم و با دست دیگه ران پای سمیرا را که از بین پاهایم گذشته بود می‌مالیدم و به خودم فشار می‌دادم. در نهایت اوج بودم که بدنم به شدت منقبض شد برای لحظه ای کمرم را از جا کندم و پاهایم را از دو طرف به ران پای ندا فشار دادم. لرزشی تمام بدنم را در بر گرفت و توی کصم چند بار نبض زد و ارضا شدم هنوز داشتم نفس نفس میزدم که ندا هم ناله خفیفی کرد و او هم لرزید و ارضا شد. احساس سبکی میکردم حالم شبیه احساس خوب پرواز یک پرنده بود.ندا را توی آغوشم گرفتم وچند بار بوسیدم. از هم جدا شدیم و توی جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم همه جا تاریک و ساکت بود و تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای خرخر زینب بود که آنطرف اتاق خوابیده بود. برگشتم و با ندا چشم تو چشم شدم توی نور خفیفی که از شیشه بالای در فضا را کمی روشن کرده بود لبخند شیطانی اش قابل دیدن بود برگشتم و به خودم که لخت لخت با بدن خیس از عرق نشسته بودم نگاه کردم از خودم و کاری که کرده بودم خجالت کشیدم سریع لباسام را پوشیدم دیگه از آن حس خوب خبری نبود و جایش را پشیمانی و عذاب وجدان گرفته بود نمی‌دانستم باید از خودم ناراحت باشم یا از دست ندا ! بدون اینکه حرفی بزنم به زیر پتو رفتم و پتو را تا فرق سرم کشیدم کمی بعد ندا پتو را از روی صورتم کشید و چشمهای اشک آلودم را که دید پرسید چت شد مریم؟ بدون اینکه حرفی بزنم دستش را پس زدم پشتم را بهش کردم و پتو را دوباره روی سرم کشیدم.

وارد خانه شدم وگفتم یک خبر مهم و دست اول برا آبجی خوشگله و مامان، هر دو به من زل زدند و مامانم گفت خوش خبر باشی پسرم .
+آره اتفاقاً خوش خبرم، با آقای صادقی صحبت کردم که فردا شب بریم خونش
-آقای صادقی؟کی هست؟
+از باغ دارهای خیلی معروفه شما نمی‌شناسید
_اگه نمی شناسیم برا چی باید بریم؟
+خب اتفاقاً می ریم که بشناسیم.
مریم گفت من که نمیام.
مادرم گفت جریان چیه؟
گفتم امر خیره ، داریم می ریم خواستگاری یعنی شما نمی خواهید من سر و سامان بگیرم. چشم‌های مامان و مریم از تعجب گرد شده بود گفتم چرا تعجب کردید من تحقیقات لازم را انجام دادم دختر خیلی خوبی پیدا کرده ام احساس میکنم پدرش هم موافق باشه.بعد رو به مریم گفتم ضمناً آبجی تو هم حتما باید بیایی وگرنه از دستت ناراحت میشم اصلا من که غیر از مامان و تو کسی را ندارم تو هم نیایی که دیگه هیچی؟بعد رفتم رو کاناپه نشستم ومشغول چت کردن شدم .کمی بعد مریم بلند شد و رفت تو اتاقش و مامان آمد کنارم نشست و گفت: پسرم تو چت شده معلومه چی میگی؟
گفتم مامان حرف بدی نزدم. من فقط گفتم یه دختر پیدا شده که عاشقش شدم و دوستش دارم قراره فردا شب با هم بریم خواستگاریش البته قول میدم اگه تو خوشت نیامد او را نگیرم ولی من از همین الان مطمئنم می‌پسندی.
_ولی من فکر میکردم عاشق مریم هستی؟مگر تو چند ماه پیش خودت اینا نمی‌گفتی؟
با تعجب و صدای بلند طوری که صدام به مریم هم برسه پرسیدم:من !؟مگر من دیوانه‌ام عاشق خواهرم بشم. مریم روزی که به این خانه آمد تو او را دختر خودت معرفی کردی. منم که تا حالا حرمت خواهر برادری را بجا آوردم غیر از این بوده؟
_اولا لازم نیست داد بزنی در ثانی خودت را به بی راهه نزن ما در این مورد حرف زده بودیم و هم من وهم خودت می‌دانستیم که تو مریم را دوست داری حالا چی شده؟
بازم بلند گفتم :بر منکرش لعنت همین الانم دوستش دارم اون خواهرمه.
مامان خواست چیزی بگه اجازه ندادم و گفتم: خواهش میکنم ول کن این حرفها را همین که گفتم تو اگر مرا دوست داری فردا شب با من می‌آیی حالا هم لطفاً حال خوبم را با این حرفها خراب نکن. مامان درمانده شد چی بگه مدتی نشست و نگاهم کرد بعد هم بلند شد و رفت تو اتاقش.

ادامه...

نوشته: B55Z


👍 11
👎 1
14501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

854857
2022-01-23 05:19:31 +0330 +0330

خوب بود ادامش رو زود تر بده

0 ❤️

854920
2022-01-23 17:30:06 +0330 +0330

حاجی خیلی مجذوب داستانت شدم ادامه بده
فقط نمیدونم چجوری اگر گذاشتی بفهمم
چون زیاد نمیام شهوانی فقط میام یه سرک میکشم میرم

1 ❤️

854953
2022-01-23 23:50:47 +0330 +0330

عه اسم منم افشینه دوس دخترمم مریمه اسمش
😂😂😂😂😂😂

0 ❤️

855055
2022-01-24 05:25:04 +0330 +0330

با اینک طولانی بود دوس نداشتم تموم بشه
ایول ادامه بده

0 ❤️

855386
2022-01-25 11:47:42 +0330 +0330

اون بابای این مریم هست درسته ؟

0 ❤️