اقیانوس چشماش

1397/01/25

قدم هامو تند تر کردم . استرس وحشتناکم باعث شده بود لبخند بزنم . بیماری های روانیم کم نبودن ولی این یکی مشکلاتم رو با اطرافیانم بیشت میکرد . مثلا اگه با این قیافه ( موهایِ ژولیده ،لباس پاره ، و گوشه بیرون زده پیرهنم از زیر پلیور و گوشه یِ دیگه زیر شلوارم و یا یقیه نامتقارنم که یکیش تو پلیورم و اون یکی روی پلیورم چپ ایستاه بود ،به همراه لبخند عصبی و کج و کولهء روی لبم ) میرفتم پیش اربابم کلی ازم سوال میپرسید بعدشم …
منم حتما میگفتم عصری بایکی دعوام شد و گوشیم شکست ؛ بعدشم اونقدر داغون بودم که نتونستم بیام . این رو هم حتما باید به خاطر خاکی بودن لباسا و تک و توک زخمای تازه و خون خشک شده رو صورتم میفهمید . فقط نمیدونستم چه طور خیسیِ تو شلوارم و پارگی های اون رو توضیح بدم . رسیدم دم در . تا برسم اینجا بارها سکندری خورده بودم . احتمالا ارباب میپرسید کاپشنت کجاست؟ چی باید میگفتم؟
دستم رو تو جیب شلوارم کردم . خدا خدا میکردم کلید نیوفتاده باشه !
کلید رو پیدا کردم .فرو کردمش تو قفل در . حواسم جمع کفشا شد.کفشای برادر ارباب جلو در بود .خیالم از بابت سوال ها راحت شد ولی با وجود آرمان خان نمیدونستم ارباب چه نقشه ی تازه ای کشیده برام .
وارد خونه که شدم دیدم ارباب و آرمان خان نیستن .صداهای شهوت آمیزی از پشت در اتاق خواب کناری میومد.آروم و پاورچین به سمت اتاقم رفتم .اتاق من درست کنار اتاق ارباب بود (اتاق صاحبان صدا)
پس کار سخت تر میشد . موقع حرکت قسمت بیرون زده لباسم به میزِ جلو تلویزیون گیر کردو افتادم . سرم به زمین خورد . همین که داشتم سرم و میمالیدم، سرم رو بلند کردم و ارباب و آرمان خان رو بالا سرم دیدم .
ارباب یه ملحفه سفید دور خودش پیچیده بود و آرمان خان با دکمه شلوارش درگیر بود . پیراهن نپوشیده بود . دنیا دور سرم چرخید . ارباب خیلی عصبانی داشت گوشهء لبش رو میجوید .گفت : خونه دیر که میای ! با این وضع داغونم که میای! آرمان خان پرید وسط و گفت: با قسمت های کبود صورتش خوردنی تره! شقایق پایهء یه ارباب و برده ایش هستی؟ با برق تو چشای ارباب کارم رو ساخته قلمداد کردم .
آرمان خان کمرم رو گرفت و بلندم کرد . لبخندم پررنگ تر شد . ارباب مثل همیشه رضایت تلقیش کرد . (بیماریی وجود داره که در اون فرد مبتلا نمیتونه احساساتش رو بیان کنه ولی من همزمان بیماریی داشتم که زمان استرس لبخند میزدم . با زندگی سراسر استرس من چیز جز لبخند روی لبهام نبود . )با چشمای خالی از احساس به آرمان خان خیره شدم . این کار عصبانی ترش میکرد . با لحنی عصبی گفت :اون چشمای خالی از حسو از حدقه در میارم .لبخند.
ارباب اومد پشتم . لبهء پشت پلیور رو گرفت بالا آورد . پلیورم رو کند، پیرهن خونیم نمایان شد؛ آرمان خان دکمه های پیرهن لباسم رو باز کرد و پایین انداختش . حالا سینه ها و دور گردنم نمایان بود . ارباب دستش رو دور کمرم گذاشت دو مهره بیرون زده گردنم رو بوسید . از پشتم کنار رفت و داد زد نهارمون رو درست کن .
به سمت آشپزخونه رفتم . چند ساعت بد داشتم ظرف های ناهار رو میشستم . ناهار خودم رو میز یخ زده بود . چطور میخواستم بخورمش؟
از غذای یخ متنفر بودم . ارباب نمیذاشت غذام رو به همراه اون دو بخورم .
شستن رو تموم کردم و به سمت کاناپه رفتم .ارباب به سینه آرمان خان تکیه زده بود . سری که جاش رو سینه من بود . اما ماندگار نبود .
به سمتشون رفتم و جلوشون زانو زدم . سرم رو خم کردم و پاهاشون رو بوسیدم .به ارباب که رسیدم بالاتر رفتم . به لب هاش زل زدم . جلو تر رفتم .پیشونیم به پیشونیش خورد . عصبانی شد . ارمان خان زد یکی پس گردنم . اونقدر محکم زد که زنگی تو گوشم پیچید . دنیا پیش چشمم تاریک شد و تا چند ساعت چیزی نفهمیدم. بیدار که شدم تو اتاقم بودم . رو تخت خودم . پشت گردنم ، کمرم و سینه هام درد بدی داشت . دستم رو بالا بردم و قِل خوردم . گیر کردم . دستم جلو تر نمیومد . به دستم نگاه کردم . به بالای تخت بسته شده بود . بایه طناب که از دست بسته شده من تا لبه‌ی تخت یک متر فاصله بود . ارباب اومد تو اتاق؛ پاهام رو به سمت خودم کشیدم . بیشتر از یک متر حرکت نکرد. گفت :زور نزن باز نمیشه . به سمتم اومد . از رو ملحفه رو سینه هام دست کشید . به نوک سینه هام که رسید نیشگون بدی گرفت . درد تو هردو سینه ام پیچید . آرمان خان بالا سرم بود . ارباب کنار رفت و شلاقی روی شکمم فرود اومد .یک ضربه . به همرا لبخند من . ضربه دوم . اشکی گوشه چشم بدون احساسم . ضربه سوم . آهی از ته حلقم . ضربه چهارم پایین تر فرود اومد . چشمام رو بستم و تکونی به خودم دادم .ضربه پنجم درست رو آلتم فرود آمد . فریادی از ته گلوم و جمع شدن دست ها و پاهام به صورت نصفه توی تنم . اشک بود که از گوشه چشمم میچکید . ارباب ملحفه قرق خون رو کنار زد .روی بدنم اومد . روی تنم راه میرفت . شلوار جین تنگی پوشیده بود که پاچه هاش رو بالا زده بود . به همراه یه پیرهن سفید آستین کوتاه .موهای تا زیر کتفش که خورد زده بود بالای سرش جمع شده بود . شقایق من وزن چندانی نداشت . رو تنم راه که میرفت اذیت میشدم چون عمدا پاش رو ،روی جای زخمام و شلاقا میذاشت . اگه به هش میگفتم جای زخمام مال خوابیدن زوری زیر مهرابِ پوست از سرم میکند .
به آلتم که رسید آرمان اومد رو تخت . اومد رو سینه هام . جلو تر اومد و پاش رو روی گلوم گذاشت . فشار داد . اون لحظه مهم ترین چیز هوا برای تنفس بود . ارباب پایین رفت. آلتم رو گرفت و تک و توک از بعضی جاهاش نیشگون میگرفت . آرمان پاهاش رو کنار سینه هام گذاشت ؛ دکمه و زیپ شلوارش رو باز کرد و آلتش رو به ست دهنم آورد . انصافا از کیر خوری بدم میومد .‌ اونقدر تو دهنم کمر زد که دهنم بی حس شد . مثل چشمام . شاید بی حسی زده بود نمیدونم . شقایق نشسته بود روم و بالا پایین میشد . هر از چند گاهی از رون پاهام نیشگون میگرفت،آرمان از سینه هام . بالاخره دست و پاهام رو باز کردن و به پشت برم گردوندن .
آرمان شلاق رو برداشت . ارباب سرش رو نزدیک گوشم کرد . آروم گفت : با هر زربه دوست دارم صدای آه و داد و فریادت رو بشنوم نره غول خوشگل من . نیازی به خواستن نبود . با صدای هر ضربه صدای ناشی از درد من بلند میشد . اونقدر تند زد که شمارش از دستم در رفت . حالا دیگه هر جایی میزد . رو باسنم ، کمرم ،کتفم ،رون پاهام و یکی پشت گردنم . این آخری نفسم رو بند آورد . دستام رو پشت گردنم قفل کردم .
آرمان رفت پشتم . دستش رو دور کمرم گرد کرد و عقب کشید . حالا باسنم روبه روش بود قفل دستام رو باز کردم و زیر پیشونیم گذاشتمشون . سینم رو به تخت چسبوندم . آرمان رو زانوهاش ایستاد .خیلی خشک و بدون مقدمه فشار داد . ولی مگه میرفت تو؟ اونقدر با انگشتش سیخونک زد تا باز شد . از سینه ام بلندم کرد . شقایق زیرم جا گرفت . آلتم رو تو باسنش فشار داد . معلوم بود آرمان قبلا یه بار به هش حال داده که آلتم راحت رفت توش . بالاخر آلت آرمان هم تو باسن من فرو رفت . از یه طرف آرمان کمر میزد از طرف دیگه ارباب عقب جلو میکرد . نزدیک دو یا سه دقیقه تو این حالت بودیم که آرمان خودش رو خالی کرد تو باسنم . بعدش آلتش رو در آورد و کنار من و شقایق افتاد روتخت . من که پشتم رو خالی دیدم از رو شقایق کنار رفتم و رو تخت ولو شدم . آرمان و شقایق نفس نفس میزدن . ولی من؟ امان از این بی حسی . دکتر گفته بود با این وضع از بچه هم خبری نیست . چشمام رو بستم . سوزش بدی رو نوک سینه چپم و بعد رو نافم و با فاصله زمانی کمی بالای آلتم .
چشمای خمار ناشی از چرت چند دقیقه ای رو که به زور باز کردم شعله ی شمع رو جلوی چشمم دیدم .
وبعد سوزشی روی بینیم . بلند که شدم شقایق هم به واسطه آرمان ارضا شده بود . آرمان گفت : باید پیش یه دکتر خوب ببریمت پرهام .
گفتم فایده نداره کلی دکتر دیدنم گفتن این بیماریت روانیه تا وقتی هم که سر منشاش رو پیدا نکنیم کاری از دستمون بر نمیاد . شقایق خیمه زد روم . با لحن شیرینی گفت :حتی چشمای بی حست هم درست نمیشن؟
آخه بی حسی ؛انگار مُردی!
چشمام رو بستم و گفتم همیشه میگی اقیانوس پر از احساسه !
چشمای من حس نداره؟ چرا حرفت رو عوض میکنی؟
با غصه گفت:آخه اقیانوس چشمای تو خالیه
نه غم، نه درد ،نه شادی!
فقط پوچی !
بالاتر رفتم . لبام که لباشو حس کرد وجودم زیر و رو شد . لرزش و تپشی هم زمان تو آلتم . اونم که همرای کرد خیسی وسط پام رو حس کردم . چشمام رو باز کردم . لبخند روی لبهاش خوشحالم کرد .
لبش و از لبم جدا کرد و گفت : حالا دیگه یه حسی هست .
حتی آرمان هم لبخند میزد .
گفت یه حسی پیدا کردی پسر عمو!

نوشته: Linda


👍 3
👎 3
4418 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید