المیرا (3)

1393/12/10

…قسمت قبل

داستان مربوط به مردی سی و چند ساله است که در یک میهمانی دچار رابطه ای عاشقانه با یکی از دوستان قدیمی خود میشود و حالا ادامه داستان…

سوییچ رو که برداشتم موبایل المیرا زنگ خورد. یه شماره مربوط به دبی بود و اسم شیخ عبدالکریم رو که نمیشناختمش نشون میداد. المیرا از اتاق خواب با موهای نیمه خشک و ست لباس زیر سکسیش به سمتم اومد و با یه بوسه ریز گوشی رو گرفت. با اشاره پرسیدم کیه ، گفت کارم و رفت تو اتاق و شروع کرد به عربی حرف زدن ، داشتم کفشهام رو میپوشیدم که حس کردم مکالمه اش داره به سمت مشاجره میره ، صبر کردم تا ، صحبتش تموم بشه ، وقتی قطع کرد ، رفتم سمت اتاق خواب و دیدم روی تخت نشسته و سرش رو گرفته ، اروم پرسیدم مشکلی هست؟ جواب داد نه ، برو به کارت برس ، من میرم یه چرخی میزنم تو شهر تا تو برگردی ، بهش گفتم سوییچ ماشین دیگه تو کشو میزه و فقط بنزینش رو چک کنه ، ظهر هم نهار میام دنبالش تا با هم باشیم ، لبخند قشنگی زد و اروم گفت مرسی . هنوز وارد خیابون اصلی نشده بودم که دیدم اس داد ، برام بلیط برگشت دبی بگیر اگه امشب باشه عالیه ، زدم کنار و بهش زنگ زدم ، پرسیدم مگه بلیط برگشت نداری ، گفت چرا ولی میخوام زودتر برگردم ، با تعجب گفتم مشکلی پیش اومده؟! گفت نه کاری دارم که نا تموم مونده و باید خودم انجامش بدم. بجای اینکه سر کار برم رفتم سمت آژانس هواپیمایی رفیقم و تو راه به منشیم خبر دادم که تا دو هفته آینده قرارهای کاری رو کنسل و حساب ارزیم رو دو برابر حالت معمول شارژ کنه ، به رییس هیئت مدیره هم زنگ زدم و گفتم برای کار مهم و خانوادگی تا دو هفته آینده بخاطر عدم حضورم با قائم مقامم هماهنگ باشه . از شانس خوب من فردا صبح بلیط تابان برای ساعت ۶ و نیم صبح وجود داشت و چون بخاطر خرید ملک و تجارت در امارات سیتیزن اونجا بودم ، فورا دوتا بلیط گرفتم و به یکی دوتا از دوستان بانکی سر زدم و ظهر با یه دسته گل و یه ست جواهر طرح اسپرت به خونه برگشتم ، المیرا اصلا بیرون نرفته بود و فقط ارایش شهوت انگیز دیشبش رو تکرار کرده بود . با مهربونی به استقبالم اومد و کلی برای هدیه ام ذوق کرد ، منم بغلش کردمو دستاش رو بوسیدم . بهش گفتم انگیزه جدیدی تو زندگیم شده و دارم سعی میکنم از وضعیت ام که مثل زندگی یک رباط بود ، خودم رو خلاص میکنم. وقتی فهمید دوتا بلیط گرفتم یکم شوک شد ، اما به خودش مسلط شد و سعی کرد ظاهرش رو حفظ کنه. نهار رو رفتیم کوه صفه اصفهان و رستوران زاگرس و کمی پیاده روی ، شب یه سکس نصفه و نیمه و یه دوش گرم و صبح زود فرودگاه و ساعت ،۱۰ صبح جلوی خونه المیرا بودیم. وقتی وارد خونه شدیم ، بوی مطبوعی میومد ، اما المیرا دستش رو به معنی توقف جلوی سینه ام گرفت و خودش جلوتر به سمت اتاق خواب رفت ، با بازشدن درب یه لحظه توی آینه اتاق خواب دیدم یه هیکل سکسی و کاملا لخت از تخت خواب بلند شد و به سمت دیگه تخت رفت و چند لحظه بعد با یه لباس خواب حریر صورتی جلوی میز توالت که من داشتم از اینه اش برای دیدن اتاق خواب استفاده میکردم پشت به من ایستاد ، اندامش از پشت فوق العاده بود ، جوریکه وصفش خیلی سخته ، سفیدی پوست و خوش فرمی باسنش و حالت آشفتگی موهاش و لحن صدای ظریفش کاملا من رو منقلب کرده بود ، در همین حین دیدم یه پسر جوون تیره پوست ناشیانه از اتاق اومد بیرون و در حین اینکه دکمه تیشرتش رو می بست با لحن عربی گفت سلام و علیکم ، من از تعجب فرصت نکردم جوابش رو بدم و فقط از پنجره دیدم سوار ماشین شورولت پارک شده توی حیاط شد و خارج شد. یکهو با صدای فریاد المیرا بخودم اومدم که میگفت : سابرینا اینجا چه خبره؟ پسر شیخ عبدالکریم اینجا چه گهی میخورد؟ رو تخت من با اون عوضی چه غلطی میکردین ؟! سابرینا با ارامش از اتاق بیرون اومد و من وحشت زده هنگ کرده رو با چهره اش برد تو اغما ، این صورت و این چشمها و لبها و بینی ، وای این فرشته بود یا کارت پستال؟؟؟! لبخند ظریفی تحویلم داد و رفت سمت آشپزخونه و یه لیوان آب میوه ریخت و به من به منظور تعارف اشاره کرد! با سر جواب رد دادم و دیدم المیرا اومد بیرون . سابرینا با متانت گفت معرفی نمیکنی؟ المیرا جواب داد میگم این پسره اینجا چیکار میکرد؟ تو خونه من ، یا همین الان بگو یا وسایلت رو جمع کن و برو! من المیرا به آغوش کشیدم و گفتم اروم باش . سابرینا با یه لبخند مصنوعی جلو اومد و گفت به به ، میبینم عشق گمشده پیدا کردی ، چه جفتی شدین ! آفرین ، آفرین ، شیخ عزیزتون که خبرنگار شده هم ، خبر داره؟ المیرا با عصبانیت گفت خفه شو ، اشکان از دوستان قدیمیه ، تو هم بهتره بری گورت رو گم کنی ، نمیخوام تو این‌خونه ببینمت! سابرینا با آب میوه اش جلوی من اومد و دستش رو دور گردنم انداخت و صورتم رو بوسید‌و گفت امیدوارم اینطور باشه و عمدا سینه اش رو به سینه من فشار داد ، سفتی و گردی سینه های عمل کرده اش رو از روی لباس نازک و تیشرت نخی ام ، کاملا حس کرده بودم ، عطر موهای صاف و بلندش ، و نرمی تن لطیفش دگرگونم کرده بود . سابرینا چشمکی به من زد و رفت تا لباس عوض کنه ، المیرا به سمت من برگشت و عذرخواهی کرد ، من که داغ داغ شده بودم بغلش کردم و لبهاش رو خوردم ، المیرا کمی تقلا کرد که خودش رو جدا کنه ولی من محکم بغلش کرده بودم و اجازه نمیدادم جدا بشه ، تو همون زاویه قبلی قرار گرفتمو دیدم سابرینا داره از توی آینه ما رو نگاه میکنه ، با یه لبخند قشنگ لباس خوابش رو از تنش در آورد ، لباس رو بدنش لغزید و اندام سکسیش با اون سینه های سر بالا نمایان شد ، دستهاش رو به آرومی به دو طرف باز کرد و سرش رو به سمت راست کج کرد و پاهاش رو به صورت ضربدری گذاشت ، من آدم مذهبی نیستم ولی یه لحظه تصویر مصلوب شدن مسیح جلوی چشمام تجسم شد و زیبایی این دختر که چقدر میتونست فریبنده باشه ، با حرص بیشتری گردن المیرا رو خوردم و به سمت اتاق دیگه ای بردمش ، وقتی با ولع سینه های المیرا رو می مکیدم و انگشتم رو به کسش رسونده بودم و مقاومت اون بدن سکسی رو با حرکاتم میشکوندم صدای بسته شدن درب ساختمون رو شنیدم ، با این صدا المیرا دوباره آزاد شد و به سمت من هجوم اورد ، کیرم رو بدست گرفت و دوباره با ساک های عمیقی که میزد منو تو اوج برد ، حدود نیم ساعتی همدیگه رو لیس زدیم و مالیدیم و بعد لحظه ورود به بهشت خیس و داغ المیرا بود که بدتر از لبها و دهنش کیر من رو به درون خودش میکشید ، وقتی داشتم تلمبه های آخر رو میزدم ، و المیرا با شهوت مبل رو چنگ انداخته بود ، ناگهان در چهارچوب در اتاق سابرینا رو دیدم که بی تفاوت ایستاده ، با دیدنش تو این صحنه کیرم از شهوت حضور سابرینا از خود بی خود شد و فرصت بیرون کشیدن رو بهم نداد ، آبم با فشار و در حالیکه به طرز عجیبی کیرم تو کس المیرا بالا و پایین میشد و تکون میخورد ، تخلیه شد ، المیرا هم که با حرکت من متوجه حضور سابرینا شده بود ، به شدت لرزید و آه کشید و بدن من رو با ناخنهاش خراش داد ، سابرینا که فهمیده بود چه تاثیری رو ما گذاشته با بی تفاوتی گفت برای دوست قدیمی ات حوله و دمپایی گذاشتم ، نهار رو هم سفارش دادم و از اونجا دور شد، من خودم رو به زحمت از المیرا جدا کردم و سمت دیگه مبل ولو شدم ، المیرا بلند شد و در اتاق رو بست ، اروم گفت حواست به این باشه من میرم و تا ساعت سه برمیگردم ، فقط خواهش میکنم مواظب باش این احمق دیوونه کاری نکنه…

ادامه …

نوشته:‌ اساطیر


👍 3
👎 1
52715 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

454786
2015-03-01 16:30:21 +0330 +0330
NA

ali bod

montazere qesmataye badi hastam

0 ❤️

454787
2015-03-02 02:25:53 +0330 +0330
NA

خوب نوشتی
احسنت.مرهبا
بارك الله فيكم

0 ❤️

454788
2015-03-02 04:14:15 +0330 +0330
NA

دست مریزاد.موضوع داستانت خیلی قشنگه فقط حیف که دیر به دیر میزاری.ولی منتظر بقیشم زودتر بزار

0 ❤️

454789
2015-03-02 08:02:39 +0330 +0330
NA

به نظر من که بايد داستانا رو دو قسمت کنن،داستان سکسي سينمايي و داستان سکسي سريالي
آخه برادر، من نميدونم اينهمه کسشعر از کجا به مغزت خطور ميکنه که قسمت بنديش کردي.

0 ❤️

454790
2015-03-07 15:20:32 +0330 +0330
NA

نحوه‌یِ روایت در این قسمت بهتر از قبل شده اما دو نکته هست که باید بهش توجه کرد:
اول این‌که آوردنِ این‌همه جزئیات برای شرحِ چگونگیِ چنین سفری در داستانی کوتاه به‌دلیلِ جلوگیری از عدمِ تمرکزِ خواننده بر روی هدفِ اصلیِ داستان (که در این‌جا ترشحِ بیشترِ هورمون‌هایِ جنسیِ مخاطب هست :دی) اشتباهِ بزرگی محسوب میشه؛ و نکته بعدی این‌که زمان‌بندیِ نامناسبی برای تزریقِ کاراکترِ جدید به داستان داشتی؛ بهتر این بود که مخاطب در اوائل این قسمت شاهد ورودِ سابرینا می‌بود تا از روندِ تکراری شدن داستان کاسته می‌شد.
گذشته از تمامیِ این صحبت‌ها برای من لذت بخش بود و منتظرِ ادامه‌ی داستانت هستم…

0 ❤️

454791
2015-05-04 05:18:17 +0430 +0430
NA

دستت رو باید بوسید زیبا نوشتی .خیلی وقت بود از این جور داستانها نخونده بودم با نگارشت خواننده رو تو اسمون میبری .ای والله

0 ❤️

454792
2015-05-05 04:55:07 +0430 +0430
NA

ماه مینویسی
حس میکنم واقعیه داستانت.ی درد دله
عشق؟H E H همچین چیزی وجود نداره

2 ❤️

542894
2016-05-29 14:23:21 +0430 +0430
NA

این یارو چرا هیچ عکس العملی برای گستاخی سابرینا نداشت

1 ❤️