الناز دختری از جنس بلور (1)

1392/05/08

اول از همه باید ازاساتید این سایت سیلور عزیز،پژمان عزیز،پریچهر عزیز و غیره تشکر کنم و امیدوارم این بنده حقیر و قابل دونسته و از راهنماییهای خودشون منو بهرمند کنن و از باقی دوستان هم تشکر میکنم که وقت گذاشتن و خاطره این بنده رو خوندن.از همگی سپاسگذارم
یه روز پاییزی سال 82بود که سرکوچه با دوستم بودیم تو حال و هوای خودم بودم که دیدم یه دختر رفت درب خونه همسایمون رو زد،نمیدونم چی شد که توجهم بهش جلب شد،یه دختر خوشکل زیبا محو دیدنش بودم که دوستم منو از اون حال خارج کرد و گفت چته رضا،کجایی؟هیچی نگفتم تا دوباره به سمت خونه همسایمون نگاه کردم از اون دخترخبری نبود،اینور واونور ونگاه کردم دیدم داره میره سمت مدرسه دخترانه،راه افتادم دنبالش حرکاتم دست خودم نبود مثل آهن ربایی بود که منو به سمت خودش میکشوند،دنبالش بودم که مادربزرگم جلوم سبزشد و دستور نون گرفتن داد،نتونستم نه بیارم.گذشت تاشب رفتم پیش خواهرم گفتم میخوام درباره یکی واسم اطلاعات بیاری خواهرم یه نگاهی بهم کرد و گفت دیگه چکارکنم از لحنش خندم گرفت،چیزی نگفتمو پاشدم رفتم تو اتاقم ،نمیدونم چم شده بود لحظه ی تصویر اون دختر ازجلو چشام محونمیشد ،آیا عاشق شده بودم؟اونم با یک نگاه !باورش برام سخت بودتو همین افکاربودم که خوابم برد،وقتی بیدارشدم دیدم آبجیم داره حاضرمیشه بره مدرسه،زودحاضرشدم تاباماشین برسونمش ،وقتی نزدیک مدرسه شدیم اون دختر ودیدم به ابجیم نشونش دادم و گفتم اونه!آبجیم به نگاهی کرد و گفت رضا چته شوخی میکنی گفتم نه بخدا جدی جدی هستم.آبجیم گفت باشه و پیاده شد،رفتم تابکارام برسم ولی همش فکرم درگیربود،زمان به بدترین وجهه ممکن داشت سپری میشد، خودمو تا حالا تو این وضعیت ندیده بودم،بالاخره آبجیم مدرسش تموم شد و تا رسیدخونه گفتم خوب چی شد، آبجیم یه نگاه کرد و گفت رضا بیخیالش شو!تعجب کردم گفتم واسه چی؟گفت طرف هم خیلی خوشگله هم خیلی مغرور و ازاین حرفا،رفتم تو اتاقم و نامه ی نوشتم فرهادانه،یه نامه خیلی شیک و باکلاس ووقتی تموم شد رفتم پیش آبجیمو گفتم اینو بهش برسون،خواهرم گفت رضا تو چرا حالیت نمیشه میخوای خودتو کوچیک کنی که چی من میدونم جوابش منفی هست گفتم تو به این کارا کار نداشته باش ،آبجیم شونه هاشو بالا انداخت و گفت باشه هرجور مایلی،فقط امیدوارم پشیمون نشی چون دختره خیلی مغروره!حرفی نزدمو بلندشدم رفتم سمت اتاقم،بازم باید انتظار میکشیدم که چقدر تحملش سخته.روزه بعدسرکارم رفتم ولی دستم به کار نمیرفت،حوصله کسی رو نداشتم حتی وقت نهار حوصله جویدن غذامو نداشتم،شده بودم مثل پسرایی که دفعه اولشونه که نامه مینویسه یا ازیه دخترخوششون اومده،دیگه طاقت نداشتم ماشین و برداشتم و راه افتادم سمت مدرسه آبجیم یه نیم ساعتی تا تعطیلی مدرسه مونده بود و تواین نیم ساعت هزارفکراز ذهنم خطورکرد که اگه جوابش مثبت بود یا فرصت خواسته بود وای یعنی بازم انتظار!توهمین افکاربودم که زنگ مدرسه خورده شد و دخترا گروهی ازمدرسه خارج شدن و پیدا کردن خواهرم تواون جمعیت سیاه پوش کاره سختی بودکه یه آن درب ماشین بازشدوخواهرم سوارشد،هنوز ننشسته بود گفتم چی شد؟گفت چه عجله ی داری رضا حالا راه بیفت در مدرسه بده،منم راه افتادم و گفتم خوب!در کیفشو بازکرد و نامه رو از تو کیفش در آورد،داشتم بال در میاوردم نامه رو از خواهرم گرفتم و ماشین و زدم کنار و نامه رو باز کردم،بهت تمام وجودمو گرفته بود اینکه نامه خودم بود یه نگاه به خواهرم کردم و بدون اینکه حرفی بزنم گفت حالا یه بار نشده اشکال نداره که داداشی!این حرف و زد ولی از درون من که غوغایی به پا شده بود خبر نداشت،ماشین به حرکت انداختم که خواهرم گفت نامه رو وقتی بهش دادم خوند و بعدم گفت بده به داداشت،همین.واسه اولین بارجواب نه ازکسی شنیده بودم.رسیدیم خونه رفتم داخل اتاقم و دوباره رفتم تو فکر،فکر این حرکت و نکرده بودم،ساعت12شب بود که دوباره دست به قلم شدم و دوباره شروع کردم به نوشتن نامه از علاقه شدیدم بهش گفتم از اینکه با یک نگاه عاشقش شدم و اینکه تمام وجودمو اسمش(الناز)دربرگرفته.نامه تموم شدو رفتم که بخوابم ولی فقط درازکشیده بودم چون نمیتونستم بخوابم.اونقدر غلت زدم که نمیدونم کی خوابم برد،وقتی بیدار شدم دیدم آبجیم داره حاضرمیشه بره مدرسه صداش کردم اومدتو اتاقم نامه رو بهش دادم تعجب کرد گفت دوباره رضا؟گفتم آره ،خیلی سعی کرد منصرفم کنه ولی فایده نداشت و رفت عصر دوباره همون اتفاق روزه قبل،بعد چندبارنامه نوشتن دیگه بیخیال شدم و ادامه ندادم و چند مدتی گذشت،بعد یک ماه وقتی سرکاربودم آبجیم زنگ زد بیا خونه کارت دارم،گفتم عصرمیام گفت دیره الان بیا.راه افتادم وقتی رسیدم خونه خواهرم یه نامه بهم داد و گفت الناز داده تمام بدنم یخ کرد فکرم مشغول شد که چی شده بعد این مدت خودش نامه داده وقتی پاکت و باز کردم با یه نامه 4صفحه ی مواجه شدم،نامه رو خوندم.آقا رضا من به درد شما نمیخورم،من لیاقت دوستی باشما رو ندارم واسه شما دخترای بهتر از من هم هست و خیلی حرفهای دیگه،یعنی چی آخه من که داشتم با این قضیه کنار میومدم پس این نامه چیه !نامه نوشتم که من تو رو میخوام واسمم این حرفها مهم نیست و دادم به خواهرم و جوابی نیومد و ازاین اتفاق 5ماهی گذشت و بازخواهرم بود که خبر آورده بود ،خود خواهرم ذوق کرده بود مثل اینکه تاخونه دویده بود وقتی رسید خونه نفس نفس میزد،گفتم چته؟گفت رررررضا اللللناز!گفتم درست حرف بزن چی شده،گفت النازمیخواد ببینتت،چشام چهارتاشدو گوشام تیزتر ،نگاش کردم انگارباور نداشتم ،گفتم دوباره بگو ،گفت پاشو برو آخرکوچه مدرسه الناز منتظرته،باور کردنش برام سخت بود،نفهمیدم کی راه افتادم و کی رسیدم آخرکوچه مدرسشون ،دیدم با دو تا از دوستاشه، ازماشین پیاده شدم و رفتم سمتش انگارمیترسید دوستاش هلش دادن به سمت من،وقتی نزدیکش شدم قلبم داشت ازبدنم بیرون میزد،سلام کرد و من خندیدم و اولین حرفی که زدم گفتم دختر تو که دهن منو آسفالت کردی،یه خنده شیرینی رو لباش نشست که غرق شادی شدم،رفتیم تو ماشین و راه افتادیم،سکوت بینمون برقرارشد،نمیدونستم چی بایدبگم ذهنم قفل کرده بود که صدای النازبه گوشم خورد که رضا چرا اینقدر پیله من کرده بودی نگاش کردم و گفتم خودمم نمیدونم شاید عاشق شدم خندید،گفتم الناز باورم نمیشه کنارم نشستی،گفت واسه چی؟گفتم آخه نامیدشده بودم،صحبتمون گل انداخته بود که گفت رضاجان دیرم شده وقتی گفت رضاجان بدجور ذوق کردم،گفتم چشم عزیز دلم رسوندمش نزدیک خونشون وقت خداحافظی شده بود نمیتونستم ازش جدا بشم،وقتی دست داد ناخوداگاه دستشو بوسیدم بهت زده شد گفتم تو خدای منی دوباره اون خنده شیرینش به لباش نشست و رفت و دوران عاشقانه من با النازشروع شد و هرروز بیشتر عاشقش میشدم.تابستان فرا رسید مادرم میخواستن برن مسافرت منم کارمو بهانه کردم که نمیتونم و کار زیاده،بعداظهرش با النازم قرار داشتم بهش گفتم مادرم میرن مسافرت گفت رضا تو هم میری گفتم دوری تو رو نمیتونم تحمل کنم،تو پارک ملت درحال قدم زدن بودیم که یه آن یک فکر از ذهنم خطور کرد گفتم الناز این چند روزیکه خانوادم نیستن بیا پیشم،نگام کرد گفت رضاجان به مادرم چی بگم(ببخشید یادم رفت بگم پدر الناز راه آهن کار میکرد و بخاطر یه اشتباه کاری یک نفر کشته میشه که پدر النازمقصرشناخته میشه و میفته زندان والناز با خواهرومادرش زندگی میکرد)گفتم تو اوکی بده باقیش با من گفت من که از خدامه،رفتم خونه و دنبال یه نقشه بودم یه فکر بیست،روزه بعد رفتم پیش النازو گفتم به مادرت بگو ازطرف مدرسه میخوان ببرن اردو،فقط تو با دوستات برو خونه و بهشون قضیه روبگو تا اونا به مادرت اصرارکنن تا رضایت بده منم تا اون موقع یه برگه رضایت ردیف میکنم رفتم پیش یکی از دوستام که مهرساز بود به بدبختی و شرح قضیه راضی شد یه مهر مدرسه واسم ردیف کنه تا وقتی حاضرشد رفتم پیش دوسته دیگم تا یه نامه واسم تایپ کنه،نامه حاضر شد گرفتم رفتم پیش امیر وقتی رسیدم کامل نشده بود ،گفتم یه مهراینجا رو بزن با اینکه تکمیل نشده بود ولی با مهارت مهر و زد و رضایت نامه حاضر شد.شب مادرم راه افتادن که قبل حرکت تا خونه مادر بزرگم یه سربزنن.روزه بعدخوشحال رفتم پیش النازم،رضایت نامه رو وقتی دید باورش نمیشد،رفت و قرار شد فردا صبح به حسابی بره اردو،صبح روزه بعد ساعت 6:30زنگ خونمون زده شد رفنم درو بازکردم دیدم النازمه.
دوستان عزیز با اینکه خیلی جاها رو حذف کردم ولی بازم نشد واسه همین مجبورم در دو قسمت داستان و تمام کنم با عرض پوزش اگه اشتباه تایپی داشت اگه صحنه سکس نداشت اگه اشتباه نگارشی داشت غیره.

ادامه…

نوشته: pesare mashreghi


👍 0
👎 0
54869 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

394461
2013-07-30 13:20:59 +0430 +0430

خوشم نیومد، ننویس. . . . . . . . . . .
اونجاش که نوشتی

“واسه اولین بارجواب نه ازکسی شنیده بودم”
فهمیدم که خیلی خالی‌بند هستی و باید از خوندنش چشم‌پوشی کنم. فحشت نمیدم چون امشب خیلی میزون نیستم. شعر هم برات نمیگم چون داستانت کامل نشده. پس فقط میگم ننویس.

0 ❤️

394462
2013-07-30 14:39:03 +0430 +0430
NA

ادامه نده دیگه /:)

0 ❤️

394463
2013-07-30 16:15:05 +0430 +0430
NA

دیگه زیر داستان ها درخواست دوستی و تبلیغ شغل و اینا باب شده انگار. من هم یه لنگه جوراب سوراخ یکی از خلبان های جنگ بین الملل دوم رو دارم. همون طیاره ای که مش قاسم با تفنگ حسن موسی دایی جان زد طیارشون رو نفله کرد.بیام اینجا به آکشن بزارم کاسبی هم راه بندازیم . والله .

0 ❤️

394464
2013-07-30 19:58:42 +0430 +0430
NA

چون اول داستان گفتی دوست داری بهتر داستان بنویسی تا اخر داستانتو خوندم
طرز نگارشت واقعا بد بود
زود رفتی سر اصل مطلب
بهت پیشنهاد میدم دو تا از داستان های منو بخونی
عشق تلفنی اولین داستان من بود
در اغوش دریا دومین داستان من
بخون و مقایسه شون کن
…ســـْـــــــــــــامــــــــــِی شهـــــــــــــُوتی…

σαμι σηαηωατι

0 ❤️

394465
2013-07-31 05:20:57 +0430 +0430
NA

.
( ازجنس بلور) همه رؤ ياد مردى ميندازه كه اكرجه دهن ملت رؤ به فاك داد ولى از اعتقاد و منشش دور نشد…ولى اين النازكه اول ناز ميكنه وقسمت بعدم حتمأ ازيه جنده دوره ديده هم بهتر كس وكون خواهدداد (دخترى از جنس دودول) بيشتر بهش ميخوره… خودتم كه حتما بسرى ازجنس جغول…
خوب برا قسمت اول داستا بسته!!! تا قسمت بعد كير عظما به همرات…

0 ❤️

394466
2013-07-31 09:43:15 +0430 +0430
NA

جالبه ادامه بده /:)
بقیه هم چرت نگن لدفا که با من طرفن >:P

0 ❤️

394467
2013-07-31 11:09:03 +0430 +0430

من معمولا پای داستانهای اینچنینی کامنت جدی نمیذارم. اما چون اول داستان ازم خواسته بودی که راهنماییت کنم چند رو نکته بهش اشاره میکنم.
اول از همه اینکه نوشته ت بیشتر خاطره بود. تفاوت خاطره با داستان توی نحوه روایت قصه اصلی اونه. برای تعریف یک موضوع یا یک قصه نیازی به رعایت اصول و قواعد نوشتاری نیست. همونطوری که صحبت میکنی همونو مینویسی. برای اینکار خیلی راحت میشه با خواننده ها حرف زد، از زمان و مکان اسم برد و از زبان محاوره استفاده کرد. اما در نگارش یک داستان خوب باید اصل روایت قصه رو در نظر گرفت. در روایت یک داستان رعایت اصول و قواعد نگارش الزامیه. در طول نوشتن هم نباید به هیچ عنوان لحن صحبت کردن با خواننده رو به خودت بگیری. تا اونجا که ممکنه باید سعی کنی خواننده رو به جای خودت قرار بدی نه اینکه از بیرون قضایا رو توصیف کنی. در نگارش یک داستان وجود یک تم اصلی خیلی مهمه. جزییات هنگام نوشتن داستان بوجود میاد. در نهایت یک ویرایش کلی و گرفتن غلطهای املایی میتونه به خواننده جهت بهتر خوندن داستان کمک کنه. از همه اینها گذشته خوندن داستانهای خوب و برتر میتونه به درک هرچه بهترت از صحبتهای من کمک کنه و البته این داستانهای خوب حتما نباید توی این سایت یا جزء داستانهای برتر باشن…

0 ❤️

394468
2013-07-31 12:04:53 +0430 +0430
NA

سلسله ي موي دوست حلقه ي دام بلاست/
هركه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست/
آفرين لطفأ ادامه بده…

0 ❤️

394470
2013-07-31 19:17:00 +0430 +0430
NA

ادامه بده به کس شعر ها توجه نکن

0 ❤️

394472
2013-08-01 02:12:59 +0430 +0430
NA

البته شما از نویسنده های صاحب نام خواستید که راهنمائی تون کنن ومن نه نویسنده هستم و نه صاحب نام! ولی چند تا موضوع را همینجوری گذری که داشتم داستانتون را می خوندم دیدم که گفتم شاید بد نباشه بدونید:
1-و خاطره این بنده رو خوندن.
این عبارت یعنی شما برده هستید؟ برده داری سالهاست در جهان منسوخ شده دوست من! فکر می کنم در بهترین حالت باید می نوشتید : این خاطره ی بنده را خوندن.
2-نمیدونم چم شده بود *لحظه ی تصویر اون دختر ازجلو چشام محونمیشد
این جمله "یه "عبارت “یه” کم داره! اونجائی که * گذاشتم
3-نامه ی نوشتم فرهادانه،
نامه ای نوشتم فرهادانه درسته
4- خودتو کوچیک کنی که چی من میدونم جوابش منفی هست
جوابش منفیه. یا جوابش منفی است یا جوابش منفیست. که اولی با توجه به زبان نوشتاری شما از اونای دیگه درست تره. ولی فعل “هست” اینجا جائی نداره.
5-ماشین به حرکت انداختم
ماشینو به حرکت انداختم.
6-واسه اولین بارجواب نه ازکسی شنیده بودم.
این موضوع املائی -انشائی نیست.محتوائیه! آخه دوست خوبم این خودشیفتگی مزمن بد مرضیه! آخه چی دیدی تو خودت؟ اعتماد به سقف! ببخشید شوخی کردم ولی خیلی تو ذوق می زد این جمله ی شما.
7-مادرم میخواستن برن مسافرت -بهش گفتم مادرم میرن مسافرت-.شب مادرم *راه افتادن (این مورد سومی چند سطر پائینتر نوشته شده)
مادر شما یکنفره . ولی همه خانواده می خواستن برن مسافرت پس در جای * عبارت “اینا” را اضافه کنید
8-روزه بعد رفتم
در این مورد خاص بهتره به جای “ه” از کسره استفاده کنید. یعنی روز ِ بعد.
9-قضیه روبگو تا اونا به مادرت اصرارکنن تا رضایت بده
تا اونا به مادرت اصرارکنن که رضایت بده . (چند تا “تا”؟!)
10-به بدبختی و شرح قضیه راضی شد.
به بدبختی و با شنیدن شرح قضیه راضی شد
11-فردا صبح به حسابی بره اردو
یعنی چی؟ البته من منظورتون را فهمیدم ولی این عبارت غلطه دیگه. استفاده از لهجه توی داستان نویسی مگر در موارد خاص -مثل کتاب کلیدرِ نوشته ی محمود دولت آبادی- جایز نیست. باید می نوشتید “فردا صبح مثلن بره اردو” یا چیزی مثل این.
اشتباه های تایپی را اصلن در نظر نگرفتم. و البته داستانتون را خیلی سرسری نگاه کردم. شاید موارد دیگری هم باشه که من ندیدم.
ولی , با همه این تواصیف، داستان شما غلط املائی محسوسی نداشت و معلوم هم بود که برای نوشتن و حتا ویرایشش زحمت کشیدید. این ایرادائی را هم که من گرفتم بیشتر مربوط به بی دقتی و عجله می شد . در مورد استفاده از زبان نگارشی یکدست در تمامی متن هم دوستان دیگه که خودشون نویسنده هستند ، حتمن شما را راهنمائی خواهند کرد. به عنوان کار اول خوب بود. امیدوارم در ادامه اش شاهد همین اشتباهات کوچک هم نباشیم. منتظر خوندن ادامه ی کار شما هستم.

0 ❤️