با بی حوصلگی در آینه ای که داخل در کمد لباسم بود نگاهی به صورت درهمم انداختم، برگشتم و پشت میز چوبی کهنه ام روی صندلی گردانم لم دادم. فندکی که دیگر شاید آخرین قطراتش را خرج من میکرد، بر عکس همیشه با اولین جرقه روشن شد. سیگاری را که اصلا یادم نمی آمد چقدر وقت لای انگشتانم بود به دهان گرفتم و روشن کردم. از لا به لای دود سفید، انبوه قرص هایی که دیگر بعد از سه ماه ترتیب خوردنشان را حفظ شده بودم و لیوان آب نصفه ای که کنارشان بود، دید می زدم. بین این همه قرص، چند عدد قرص جدید بود، که یک هفته پیش بدون مشورت دکتر خریده اما هنوز استفاده نکرده بودم.
در فلزی کوچک آموزشگاه را به داخل هل دادم، گرمای دلچسب هوای داخل، قدری از سوزش صورتم کم کرد. به سرعت خودم را داخل کشیدم و یک راست رفتم کنار بخاری گازی. جعبه ی تارم را به دیوار تکیه دادم و دستانم را بر روی بخاری گرفتم تا از بی حسی در بیایند. از لای در نگاهی به داخل اتاق انداختم، وقتش تمام شده بود اما هنوز داشت برای استاد پر حرفی میکرد. سعی کردم جوری بایستم که متوجه حضور من بشود. استاد همایونی مثل همیشه با لبخند دلنشینش که از زیر سبیل خاکستری بلندش جذاب تر هم می شد جواب سلامم را داد.
کنار بلوار کشاورز توقف کردم. ساعت 5 بود و لیدا باید به خانه که در سمت دیگر بلوار بود باز میگشت. دلم نمی خواست برود. می خواستم باشد … تا همیشه … بعد از نزدیک به 10 دقیقه نوازش دستهایش و یک بوسه پنهانی و مشخص کردن قرار فردا در آموزشگاه از ماشین پیاده شد. با همان عشوه و ناز همیشگی. جلوی ماشینم ایستاد و کمی شکلک درآورد… مثل همیشه بوسه ای را بر دست راستش کاشت و به سمت من فرستاد … چهره ی دلربای لیدا با پس زمینه ی درختان بی برگ چنار کنار بلوار و صدای موسیقی رادیو دوباره چشمانم را پر از اشک کرد … ای اشک من خیز و پرده مشو … پیش چشم ترم … وقت دیدن او … راه دیده مگیر … سایه ی مبهم لیدا در پرده های اشک من گم شد … پیشانیم را به فرمان چسباندم و به فردا فکر کردم … *** صدای جیغ ترمزی ممتد مرا از حال خودم خارج کرد … به سرعت به سمت دیگر خیابان برگشتم … از ماشین پیاده شدم و خودم را به 405 مشکی که در سمت دیگر بلوار بود رساندم. جسد بی حرکت دخترکی که غرق در خون بر روی زمین افتاده بود اصلا توجهم را جلب نکرد. فقط با حرکات تند چشم به دنبال لیدا گشتم که اکنون می بایست به آستانه ی کوچه ی روزبهانی رسیده باشد. اما نبود. لیدا نبود. در میان جمعیتی که کم کم به دور ماشین جمع می شدند هم نبود … پس کجاست؟ کجا غیبش زد به این سرعت … جرات نگاه کردن به دخترک را نداشتم … به سمت کوچه دویدم … حتما مدت زمان زیادی سرم به فرمان ماشین بوده و نفهمیدم چقدر زمان گذشته است … حتما لیدا تا کنون به خانه رسیده است … تمام بدنم می لرزید … به سمت جمعیت برگشتم … از میان مردم خودم را به دخترک رساندم … چقدر شبیه لیدای من است … زانوانم یارای ایستادن نداشتند … بالای سرش نشستم … لخته های خون … آسفالت سیاه کف خیابان … من … لیدا … سرش را بلند کردم و بر روی پاهایم گذاشتم … با نوک انگشتانم دسته ی موی صاف و زیبایی را که جلوی پیشانیش ریخته بود کنار زدم …
دستم به دامانت مرو … آتش مزن بر جان من … جانم به قربانت بیا … امشب بمان مهمان من …
خاکستر سیگار از روی تنه بر روی میز چوبی افتاد. هنوز به لیوان آب و آن چند قرص جدید خیره بودم … بدم نمی آمد امتحانشان کنم … ته سیگارم را در زیر سیگاری خاموش کردم. دو عدد از قرص های جدیدم را با همه ی آن نصفه آبی که در لیوان بود بلعیدم … هنوز چند ثانیه نگذشته بود که سوزش لذت بخشی درون دلم را به آشوب کشید … سرم گیج می رفت … لرزش دستانم قدرت آتش زدن سیگار بعدی را از من گرفته بود … احساس می کردم تمام دل اندرونم با سرفه های شدیدی که تمامی نداشت به بیرون خواهد ریخت … سرم را به سمت تخت پشت سرم گرداندم … سمیه به کتاب هایش مشغول بود … با همان آرامش و معصومیت بچه گانه ی همیشگی … رد گرمی را در گوشه ی لبم احساس کردم … پشت دستم را به گوشه ی لبم کشیدم … رد زیبای خون را بر پشت دستم تماشا می کردم … مزه ی شور خون تمام دهنم را پر کرده بود … با سرفه ی بعدی قطرات خون بر روی میز پاشید … لیدا با همان عشوه و ناز همیشگی اما کمی نگران به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود و خیره خیره مرا می نگریست …
نوشته: امیر
عالی عالی عالی…گریه کردم با داستانت حاجی!
یاده حماقت های زندگی خودم افتادم…شایدم دله من پر بود که چشام زود اشکی شد…
با اینکه داستان هایی که امشب آپ شدن تقریبا خوب بود ولی این بهترینشون بود…
متن روان،واژه های زیبا،اندازه ی متن،توصیفات قوی،پرهیز از یاوه گویی،…واقعا بی نظیر بود! cray2
واقعا متنه عاشقانه ی دردناکی بود قلبم فشرده شد…تبریک به نویسنده بابت قلمِ جذابش… give_rose
biggrin
خوابم نمیاد خو…داستان میخونم blush
عالی بود. داستانهای این شکلی رو دوس دارم.
شاید چون خودم 7،8 ساله این غصه و ناراحتی توو دلمه و بغضم نباشه انگار یه چیزیو گم کردم
ممنون از اظهر نظر و تشویقت
و عذر بابت ناراحت کردنت
شاد باشی و سلامت
بهتر بود ته داستانو اینجوری تموم می کردی که وقتی اون چند تا قرص جدید رو خوردی ، یه هو «او وِر دوز» می کنی و میمیری و بعد روحت میاد و این داستان رو مینویسه
خیلی وقت بود داستان به این خوبی نخونده بودم بیشتر داستانها یه مشت اراجیف ودروغ هستند که حتی ارزش خوندن هم ندارند ام این داستام عالی بود
کاری با راست و دروغش ندارم.ولی اولین باری بود که دوست نداشتم داستان تموم بشه. کاش خوندنش تموم نمیشد. عالی بود دمت گرم. :)
قسمت سکس این داستان رو نخوندم تا نظرم راجبش عوض نشه
مطمئنم ی بار دیگه این قلم و طرز نوشتن رو داخل این سایت دیدم
یه داستان فوق العاده زیبای دیگه،با همین فن بیان
اگه نویسنده ی داستان های دیگه ای با همین سبک هستی خصوصی برام بفرستشون
معرکه معرکه معرکه معرکه معرکه معرکه معرکه معرکه معرکه معرکه معرکه معرکه معرکه معرکه معرکه مرسیییییییییییییی
دوستان خوبم
اولا ممنون بابت اظهار لطفتون
قبلا هم عرض کردم آنچه که من مینویسم خاطره نیست. داستان کوتاهه. اونم نه چندان حرفه ای. در حد بضاعت. و خب مطمئنا مخاطب خودش رو داره.
دوست خوبی که سوابق داستان های بنده رو خواسته بود
“بوی تند حنا” و “امید ناتمام” منتشر شده و “برف و عطش” و “رخم هوس” هنوز منتشر نشده. بوی تند حنا رو میتونید تو قسمت سرچ پیدا کنید.
شاد باشید
امیر
کیرم خوابید بابا. رمان نوشتی؟؟