امین و آرمان (۱)

1396/04/13

سلام من همونیم که گفتین به همه چرا بد بیرا میگه حالا این داستانو میگم بهتون داستان دو تا گی (کلیه ادم ها و داستان این مجموعه خیالی و ساخته ذهن میباشد) داستان از زبان امین میباشد… اگه خوشتون اومد بقیشم میزارم.(خواستم یه تنوع بدم چرا داستان عشقی نباشه تو شهوانی خسته کنندس همش داستان سکسی نه)
امین یه پسرخوش چهره از خانواده ی متوسطه که دندانپزشکی میخونه 20 سالشه و ارمانم یه پسر پولدار خوشتیپ که خانوادش نصف سال اونور ابن و داره پزشکی میخونه 21 سالشه…
شب بالشم دوباره خیس اشک شد نه از مرگ کسی از تنهایی نفهمیدم چه طوری صبح شد صدای یه فرشته از خواب بیدارم کرد اون فرشته مادرم بود زنی که تو دعوا ها که پدرم الکی رنجش میداد من حمایتش میکردم و دوتایی کتک میخوردیم چه قدر گریه میکردیم
مامان-پسرم پاشو کلاست دیرمیشه ها
امین____-سلام مامان ساعت چنده ؟
مامان-7 و نیم
امین-وای باز این استاد مظاهری (استاد زبان) بهم تیکه میندازه حوصلشوندارم
مامان-من نمیدونم کلاس خودته میری نمیری من بیدارت کردم خود دانی فقط صبحونت رو میزه بخور و برو
امین-مرسی میل ندارم بی صبحونه زدم بیرون رسیدم دانشگاه ماشینو پارک کردم رفتم تو
استاد-اقای عظیمی باز باسه بچه هاتون لقمه میگرفتین دیرتون شد
کلاس رفت رو هوا بی توجه بهشون نشستم سر جام انقد حالم بهم میخورد از استاد مظاهری که نفهمیدم کی کلاس تموم شد
کلاس بعدی استاد احمدی دبیر فیزیولوژی رودوس داشتم خیلی دلسوز و مهربونه
رو نیمکت حیاط نشستم چند دقیقه بعد یکی بی هوا زد پس کلم پریدم هوا دیوونه آرمان بود پسرک خول نمیگه سکته میکنم میمونم رو دست بابا مامانم ارمان تنهادوست منه فک میکنه من یه پسر دگرجنسگرام با یه دوست دختر که مثلا خیلی دوسش دارم حالا اقا خبرنداره که چه قدر خودشو دوست دارم خخخ
آرمان-چرا پکری دکتر
امین-برو باو دیوانه نمیگی رگ گردنم میگیره میوفتی زندان
ارمان-خوبه بابا چی شده مگه از کلاس چه خبر؟
امین-کلاس استاد مظاهری میخوای خبری باشه!
ارمان-نیش خند زد میخوای برم تست بدم خودم بشم استاد زبانتون
امین-چه خودتوتحویل میگیری تو همون واحداتو پاس کنی شاهکار کردی نمیخواد به ما درس بدی
ارمان-یه بوسه کوچیک از لپم کرد و گفت فعلا بای ظهر میبینمت و رفت
امین-لپام سرخ شد یعنی فهمیده دوسش دارم از بس که تابلو نگاش میکنم !
ظهر شد جلودر دانشگاه با رخش سفیدش منتظر بود
امین-رفتم تلافی کنم کار صبشو یه بطری اب یخ رو از پشت سرخالی کردم رو سرش منتظر بودم کاری کنه بیچاره هیچی نگفت ابروشو پیشه بقیه بردم همه مثه چی نگامون میکردن
آرمان-حیف که رفیقمی
امین-ببخشید فک نمیکردم انقد تابلوشه
آرمان-بلندبلندگفت…آقایون خانما منواین رفیقم با هم شوخی داریم مسئله ای نیست میتونید تشریفتون رو ببرید
امین- من انگار هیچی نشده گفتم…بزار من ماشینمو ببرم خونه بیا دنبالم بریم ناهار بزنیم تو رگ
آرمان-نخیر ماشینو همینجا بیرون دانشگاه پارک میکنی الان میریم
امین-چشم ارباب
از پسرعموش شنیده بودم آرمان گی ا اما واقعا منو مثه داداشش دوسم داره این من بودم که عاشقش بودم نمیدونم شاید اونم عاشقم باشه!
بعد رستوران دیگه چن روزی ندیدمش تلفنی در تماس بودیم رفته بود المان پیش خانوادش یه روزتصمیم گرفتم برم پیش یه روانپزشک دیگه خسته شده بودم نمیتونستم تا ابد اون حسو به ارمان داشته باشم وقت گرفتم و روز دوشنبه وقت داد بهم منشی
اون روز اومدو بعد کلاس رفتم مطب دکتره یه اقای چهلو چند ساله ای بود
قصه زندگیمو گفتم بهم گفت متاسفم من نمیتونم برات کاری کنم خدا توروباید دختر می کرد و کلی حرف دیگه…فقط از جنس موافقت حدالمکان دور باش!
از مطب زدم بیرون تو ماشین زار زار گریه میکردم نمیدونم چی شد سرمو چن بار محکم کوبیدم به فرمون ماشین بلکه خلاص شم دیگه هیچی نفهمیدم جز صدای بوق ماشین …
چشمامو باز کردم دیدم آرمان بالاسرم عینه دختر بچه ها که قهر میکنن داره گریه میکنه
گفتم تو مگه المان نبودی گفت امروز پرواز داشتم بهت زنگ زدم بیای فرودگاه دنبالم پرستار
گفت که چی شدی چرا اینکاروکردی اگه تو میرفتی من تنها چیکار میکردم .
بغضم ترکید بهش گفتم ارمان من بهت دروغ گفتم نه دختری تو زندگیم بوده نه هست من تو رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم دیگه حسم بهت اذیتم میکرد اون کارو کردم ببخشید
ارمان-منو گرفت تو بغلش گفت منم مثه یه مجنون دوست دارم اما هیچوقت به خودم جرعت ندادم تا دوست پسر یه دخترو از راه به در کنم
تنش گرم بود گرمتر از اغوش مادرم
تو همین حین مامان بابا اومدن …

نوشته: Zovik


👍 7
👎 3
1974 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

637991
2017-07-04 21:23:54 +0430 +0430

عاشقانه ها…
باقیشم بنویس.
حداقلش من عاشقانه دوس دارم. مث داستانای سامی.

0 ❤️

638006
2017-07-04 21:48:26 +0430 +0430
NA

داستانت قشنگ بود،فقط بگم هیچ دکتر روانشناسی اینطوری با مریضش حرف نمیزنه ها اونا اطلاعات کاملی درمورد همجنسگراها دارن و هرگز نمیگن خدا باید تورو دختر یا پسر می آفرید ولی با توجه به خیالی بودن داستانت اشکال نداره.ادامه اش هم بنویس لایک

0 ❤️

638037
2017-07-04 23:42:31 +0430 +0430

داستان خوبی بود…لایک۴ :) ?

0 ❤️

638119
2017-07-05 12:24:00 +0430 +0430

تا جایی که سوار ماشین بشه و زار زار گریه کنه…داستانش عینه زندگی واقعی من توی ساله 93 بود از اول داستان تا همونجایی که گفتم دقیق دقیق مثل من بود…ولی من خوش چهره نبودم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها