انتخاب سیاه (۱)

1397/04/03

تو حموم بودم و هنوز بین پاهام میسوخت. همیشه از آب سرد واسه ی حموم کردن متنفر بودم ولی الآن سرماش کل بدنمو بی حس کرده بود. بی حس، بی احساس؛ چیزی مثل شبی که برام گذشت. اتفاقایی که افتاد با انتظاری که ازش تو ذهنم داشتم فرسنگ ها فاصله داشت. فکر میکردم امشب به یاد موندنی بشه. که البته شد، بعیده بتونم این شبو فراموش کنم. اتفاقای امروز و امشب و ماه های قبل توی ذهنم تکرار شد. شبی که تا شهرستان اومد واسه خواستگاریم… من عاشقش نبودم و خونواده ام هم فشاری برای ازدواج با این پسر کارخونه دار بهم وارد نمیکردن. یه چیز مانع از جواب منفی دادنم شد. و اون پول بود. مغزم انتخاب قلبم رو عوض کرد و مشورت با فرد اشتباهی منجر به انتخاب اشتباه شد. بگذریم… سعی میکرد عاشقم کنه و البته موفق هم بود. بعد از عقد قشنگ ترین روزای زندگیمو میگذروندم. هر شب با هم بودیم و هر شب گل هایی رو که بهم می داد خشک میکردم تا یادگاری بمونه. هیچوقت تو 4 ماه عقدمون ازم رابطه نخواست و من به همین خاطر مطمئن تر شدم که عاشقمه. همه چی داشت خوب پیش می رفت. حتی تا امروز بعد از ظهر. حتی تا آخر مراسم ازدواج. از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم. تو ماشین عروس مدل بالا، تو راه یه خونه ی لوکس و مردی کنارم نشسته که ظاهراً عاشقمه. از گرگ وحشی توی وجودش خبر نداشتم تا این که همه رفتن. بجز چند نفر که اون دستمال خونی رو میخواستن. نشان عفاف!!! میخواستم براش عشوه بیام تا شبمون تاریخی بشه. رفتم نزدیکش لبش رو بوسیدم ولی زیاد همراهی نکرد. بوسه ی دوم باعث پس زدنم شد و لباس عروسمو سریع از تنم در آورد.
-زود باش مهسا دم در منتظرن. خودمم از خستگی دارم میمیرم.
با لبخند جواب دادم:
+چته خب کمی صبر کن. امشب باید بهترین شبمون بشه ها.
قبل از این که حرفم تموم شه لباس خودش رو درآورد و طاق باز روی تخت خوابوندم. کاندوم رو که درآورد خواستم بهش بگم که فکر نکنم برای این کار کاندوم بخوای ولی ترجیح دادم ساکت باشم تا خودش کارشو بکنه. لابد بعد از اون میخواد بهم محبت کنه دیگه. کاندوم رو روی آلت نه چندان بزرگش کشید و با ژل خیسش کرد و بدون هیچ حرفی اون رو وارد شکاف دخترونه ام کرد. وقتی آوردش بیرون خون کمی روی آلتش و کمی هم روی مال خودم بود. پارچه ی سفید رو درآورد و پاکمون کرد و دوباره کیرش رو گزاشت روی کسم. دوست نداشتم ادامه بده چون هم درد داشتم و هم علاقه ای به ادامه ی بازی نداشتم. قبل از اینکه بتونم پسش بزنم دوباره فروش کرد و باعث گریه ی من شد. حتی گریه کردنم باعث نشد که ازم دلجویی کنه. زیر شکمم درد میکرد و دیگه داشتم التماسش میکردم که اون لعنتی رو ازم بیاره بیرون. وقتی ارضا شد روی من دراز کشید و مثل جسد افتاد روم. پاشد که دستمال رو بده به اونایی که دم در بودن. بهش گفتم: مهدی درد دارم. تنها جوابی که بم داد این بود: عادیه. حالام برو حموم. چی فکر میکردیم چی شد. وقتی ازش درخواست کردم که با هم بریم حموم بهم گفت: این قرطی بازیا چیه. برو حمومتو کن. منم میرم. خستم میخوام بخوابم. اون شب فهمیدم که گسل بینمون چقدر عمیقه و انتخابم اشتباهی بوده. “ولی حداقل میتونه یه زندگی راحت بهم بده.” این حرفا فقط بهونه هایی بود که واسه توجیه حماقت خودم میاوردم. تو حموم گریه ام گرفته بود. اصلا متوجه نبودم که چقدره اون تو ام. با صدای کوبیدن در به خودم اومدم:
-مهسا چیکار میکنی؟ نیم ساعته تو حمومی. منم میخوام برم حموم.
دوست داشتم سرش داد بکشم. دوست داشتم سر خودمم داد بکشم. گریه ام گرفته بود. زود حوله رو تنم کردم و رفتم تو اتاق. اونم رفت حموم. منم لباس پوشیدمو دراز کشیدم رو تخت. من توجه میخواستم. میخواستم شوهرم مثل بقیه بغلم کنه و منو ببوسه. با موهام بازی کنه و تا صبح باهام حرف بزنه. وقتی از حموم اومد داشت لباس میپوشید پرسید: هنوزم درد داری؟ بهش گفتم: «مگه برات مهمه. تو که بعد ازینکه پرده امو زدی بازم ادامه دادی. بعد از ارضا شدنتم که مث خرس افتادی روم.» گفت: «خوبه، زر زر زیادیم که میکنی. تو زن منی. هرجور دلم بخواد باهات حال میکنم تا ارضا بشم. فهمیدی؟» تو دلم داشتم فوشش میدادم. فکر نمیکردم انقدر بیشعور باشه. اشکم درومده بود. بهش گفتم:« هیچوقت اینجوری باهام حرف نزده بودی.» گفت:« خب پس از الان به بعد باید بهش عادت کنی.» چشامو بستم. یاد روزای خوب بعد از عقد افتادم. بهتره بگم قبل امشب. قبل ازینکه باهام مثل یه اسباب بازی جنسی رفتار بشه. روز دومم همون طور عادی گذشت. مثل همه عروسیا رفتیم خونه ی داماد و خونواده ی من صبحونه رو بردن اونجا. بعد از اون نیم روز خسته کننده دوباره برگشتیم خونه ی خودمون. جلوی بقیه خیلی باهام خوب رفتار کرد. حیوون وحشی دورو. وقتی رسیدیم خونه دوباره باهام سرد شد. نمیدونم چه مرگش بود. شب دوباره ازم سکس خواست. خدایا چجور بهش بفهمونم که هنوز کسم خونریزی میکنه. وقتی بهش گفتم، گفت:« خب عیبی نداره، از تونل عقبی وارد میشیم.»
+مهدی تو رو خدا یه امشبو بیخیال شو تا فردا برم پیش دکترم. اینجوری اذیتم میکنی.
-خب اذیت شو. وظیفته هر موقعی که دلم خواست، ارضام کنی. الانم برو تو دستشویی خودتو تمیز کن.
بعدشم برام توضیح داد که چجوری باید این کارو بکنم. التماسم فایده ای نکرد و مجبور شدم به خواسته اش تن بدم.
-بخورش زود.
+مهدی چندشم میشه.
یه کشیده ی محکم خوابوند زیر گوشم.
-چند بار گفتم. هرکاری رو ازت خواستم فقط میگی چشم و انجام میدی.
دستشو برد بالا. قبل ازینکه کشیده ی بعدی رو بخورم شروع کردم به خوردن کیرش. حالم داشت بهم میخورد. بالاخره راضی شد که ولم کنه و بزاره تو پشتم. وقتی بوسیدم میخواستم بزنم تو صورتش ولی از بعدش میترسیدم. بدن ظریف من طاقت کتک خوردن از اونو نداشت. حالم داشت از خودم بهم میخورد. وقتی سر کیرش رو با زحمت فرو کرد تو پشتم، احساس من برای همیشه مرد. درد زیادی داشتم ولی بجز اون داد اول حرفی نزدم. ساکت و بی صدا داشت بهم تجاوز میکرد.
-خوشم نمیاد زن تو سکس ساکت باشه. حال نمیکنی نکن، واسه حال من کمی آخ و اوخ هم کنی بد نیست.
و همزمان نوک سینم رو محکم فشار داد.
+آآآآآآآییییییی
-حالا شد. تو تخت باید مثل جنده ها باشی.
خیلی آروم با صدای کم گفتم:
+تو زندگی عادی هم مثل جنده ها باهام رفتار میشه.
-چیزی گفتی؟
+نه. آه آه.
وقتی آبش اومد مجبورم کرد تا آبشو بخورم. رفتم تو دستشویی و بالا آوردم. موقع خواب اومد کنارمو پیشونیم رو بوسید:
-امشب خیلی حال دادی. مرسی.
پسش زدم و چشمام رو بستم. تصمیم گرفتم انتقام سختی بخاطر این وحشی بازیا ازش بگیرم. ای کاش میتونستم…
ماه ها به همین روند می گذشت و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم. دیگه رفتارش برام قابل تحمل نبود. هر روز داشت منو تحقیر می کرد. پول داشتم، اما احترام نه؛ عشق نه. بعد از 6 ماه، کاری باهام کرد که اون یه ذره شیشه ی احساس هم که توی بدنم بود، خورد بشه. با یه دختر اومد خونه و یه راست بردش تو اتاق خواب. صدای سکسشون میومد و من تازه فهمیده بودم که یه آدم چقدر میتونه پست و بیمار باشه. وقتی کارشون تموم شد، دختره با خنده ی تحقیرآمیزی از کنارم رد شد و رفت. داشتم میرفتم سمت اتاق خواب ولی قبل از اینکه برسم سرم گیج شد و افتادم. وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم و مهدی هم بالاسرم بود. با صدای خفیفی که انگار داشتن تارای صوتیم رو از هم باز میکردن گفتم:
+خیلی پستی.
-میدونم. ولی برات یه تفریح دیگه دارم که فکرشم نمیتونی بکنی.
همون موقع گوشیش زنگ خورد و از من دور شد تا با تلفنش حرف بزنه.
وقتی برگشتیم خونه، هنوز گیج بودم.
-لخت شو برو تو اتاق تا بیام.
+تو که همین الان سکس کردی. در ضمن حالمو نمیبینی؟
اومد و هلم داد طرف دیوار و گفت:
-چند بار بهت گفتم که وقتی ازت چیزی خواستم غیر از چشم چیزی نمیگی.
با گریه داشتم میرفتم سمت اتاق که داد زد:
-گفتم لخت شو بعدش برو تو اتاق آشغال نفهم.
منم همونجا لباسامو درآوردم و رفتم تو اتاق. چیزی رو که دیدم باور نمیکردم. قلبم داشت می ایستاد. حس میکردم همین الانه که بمیرم. هرچند، مردن رو به اون همه تحقیر ترجیح میدادم. با تمام جونی که تو بدنم مونده بود داد زدم و درخواست کمک کردم. آقای اشرفی معاون شرکت روبروم لخت رو تخت خوابیده بود و کیرش دستش بود. مهدی دویید اومد تو اتاق و موهامو از پشت محکم گرفت و کشید:
-چه مرگته عین خر داد میزنی.
جوری داشتم گریه میکردم که نفسم داشت بند میومد. میدونستم از عذاب دادنم لذت میبره ولی فکر نمیکردم بخواد باهام اینکارو بکنه. با همون گریه بهش گفتم:
+خیلی بیغیرتی مهدی.
-جدی؟ برو کیرشو بخور جنده خانوم.
منم خواستم مخالفت کنم که با مشت کوبید تو پهلوم و هلم داد رو تخت. مجبور شدم براش ساک بزنم و همه جوره بهش بدم. گیر دو تا دیوونه ی سادیسم افتاده بودم که همه جوره داشتن باهام سکس میکردن. کارشون که تموم شد آقای اشرفی به مهدی گفت:« دمت گرم. همه چی واسه فردا آماده اس.» یه چشمک زد و خداحافظی کرد و رفت. پهلوم کبود شده بود و درد میکرد. اومد طرفم. ترسیدم فکر کردم باز میخواد بزنتم که دستمو گرفتم جلوی صورتم.
-هه… نترس عشقم بیا تو بغلم.
اومد منو بکشونه سمت خودش که دستشو پس زدم و خواستم بلند شم که مچ دستمو محکم گرفت و گفت:
-تو که نمیخوای اون روی منو بالا بیاری. پس جنده ی خوبی باش و بیا تو بغلم.
از پشت منو خوابوند تو بغلش و هی توی گوشم حرف میزد. حالم داشت بهم میخورد. بهم گفت:
-تو که از الان جنده شدی. چرا از کس دادنت لذت نمیبری؟ مگه چند تا مرد مثل من هستن که یه همچین حالی به زنشون بدن؟ ها؟
اشکام آروم آروم میریخت پایین. دوست داشتم با دستای خودم گلوشو فشار میدادم تا خفه شه. تو این فکرا بودم که خوابم برد. ساعت 11 بود که از خواب بیدار شدم. از خستگی تا اون موقع خوابیده بودم. مهدی سر کار نرفته بود و اومد پیشم.
-به به، مثل اینکه خوابالو خانوم بیدار شدن. صبح بخیر.
با بی تفاوتی جوابشو دادم و رفتم. گفت:
-راستی امشب یه مهمونی داریم که باید با هم بریم.
+عه؟ خب تو با اون دختره که دیروز باهاش بودی برو.
-کجای حرفم که گفتم باید با هم بریم برات قابل فهم نبود؟
+باشه. چرا انقدر دوست داری منو عذاب بدی؟
-تا حالا عذابت دادم؟ ای بابا. من که گفتم از دادنت لذت ببر. این که تو لذت نمیبری تقصیر من نیست که.
+کاشکی میتونستم…
بقیه ی حرفمو خوردم.
-چی؟
+هیچی.
تو دلم گفتم کاشکی میتونستم ازت جدا بشم. خیلی وقت پیش تمام احتمالات رو واسه ی این که ازین زندگی فلاکت بار رها بشم حساب کرده بودم. خونواده ی خودم که هیچ جوره نمی شد روشون حساب کرد. یبار که تلفنی با مادرم حرف زده بودم حجت رو باهام تموم کرده بود که ما دخترمونو که با لباس سفید بردن فقط با لباس سفید برمیگردونن. حتی جرئت گفتن اصل ماجرا رو به هیچ کس نداشتم. خب انتخاب خودم بود. من کار خاصی بلد نبودم بکنم و هرجا میرفتم نمیتونستم یه شغل درست و حسابی گیر بیارم. یه راه پر ریسک مونده بود. این که مال و اموال شوهر عزیزم رو کش برم و فرار کنم از ایران. که البته هنوز جرات همچین کاری رو نداشتم. فقط در حد یه فکر گذرا بهش نگاه کرده بودم. وقتی پا شدم مهدی گفت:
-من باید برم شرکت. یه سری کارا دارم که باید انجام بدم. بعدازظهر میام که تا شب با هم دیگه بریم به مهمونییییی.
+به سلامت.
-آها راستی. امروز تا قبل این که من بیام اول برو حموم یه صفایی به پایین و بالا بده. یه تار مو هم روش نباشه ها. بعدش برو آرایشگاه. بهترین تیپ و قیافتو درست کن. میخوام تو مهمونی بین زنای بقیه بدرخشی.
یه بوس از لبام کرد و رفت. طبق دستوری که داده بود کارامو انجام دادم. جرئت نه گفتن بهش رو نداشتم. جونی تو بدنم واسه کتک خوردن نمونده بود. بعدازظهری که رسید یه پلاستیک بزرگ دستش بود.
-برو لخت شو بیا. میخوام خودم لباسای مهمونیت رو تنت کنم.
منم کاری رو که گفته بود کردم. بهم گفت تا چشمامو ببندم. منم همین کارو کردم. لباسام رو تنم کرد. حس میکردم یه ساپورت تنگ با یه تیشرت تنگ دیگه تنم کرده. از بقیه ی لباسا چیزی نفهمیدم تا وقتی که روبروی آینه ازم خواست چشامو باز کنم. وای خدا. داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم. یه ساپورت سفید و با یه تیشرت زرد، جفتشون چسب و نازک. شورت سیاهم از روی ساپورت مشخص بود. یه مانتوی جلو باز تنم بود با یه شال که روی گردنم گزاشته بود. حتی جنده ها هم این طوری لباس نمیپوشن.
+مهدی. تورو خدا بزار لباسای خودم رو بپوشم. انقد منو بین رفیقات بدنام و هرزه نکن.
-بیا بریم اونوقت میبینی که همه اونجا مثل تو لباس پوشیدن.
+کدوم رفیقاتن که من یادم نمیاد زناشون اینجوری باشن؟
-بار اوله ملاقاتشون میکنی. قراره خیلییییی خوش بگذره.
دوباره منو بوسید و پاشد تا خودش آماده بشه. یه تاکسی گرفت و رفتیم. رسیدیم به یه خونه ی تقریبا بزرگ و ویلایی. وقتی رفتیم داخل حیاط خونه یه حالت باغ مانند و سرسبز داشت. زیاد تمیز نبود و مشخص بود که مدت هاست بی استفاده اس. به ساختمون اصلی که رسیدیم متوجه قفل بزرگی که روی در اصلی بود شدم. از مهدی پرسیدم که اونم گفت مهمونی قرار نیست اون جا باشه و با دستش به سمت در زیرزمین اشاره کرد و با خنده گفت: اونجاس. کمی تعجب کردم. آخه وقتی که سالن اصلی هست چرا باید مهمونی رو توی زیرزمین بگیرن؟ فرصت فکر کردن نداشتم که با هم حرکت کردیم سمت در زیرزمین. هیچ اطلاعی از اتفاق وحشتناک چند دقیقه ی بعد نداشتم. وقتی رفتیم داخل اول وارد یه راهرو شدیم که آقای اشرفی اونجا با مهدی سلام کرد. این دیگه اینجا چیکار می کرد. با منم دست داد و با یه لحن خاص که یادآور سکس دیروز بود گفت:
-به به. سلاااااامم مهسا خانووووم.
حرکت کردیم که به سمت در اصلی رسیدیم و رفتیم داخل. وقتی رفتیم داخل دیدم که همه مرد بودن. یه لحظه فکر کردم که مهدی میخواد چه بلایی سرم بیاره و واسه همین خواستم فرار کنم که آقای اشرفی گفت:« خانوما توی اون اتاق هستن. بفرمایید شما هم پیششون.» با این حرف کمی اطمینان پیدا کردم که قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته. وقتی داشتم به سمت اتاق حرکت میکردم، نگاه سنگین مردا روم بود. اینکه همین مردی که داشت به سمت اتاق همراهیم میکرد، دیروز لخت منو دیده و باهام سکس کرده باعث خجالت بیشترم میشد. وقتی به اتاق رسیدیم، در که باز شد دیدم کسی نیست. واسه ی برگشتن دیر بود و آقای اشرفی هلم داد تو و درو قفل کرد. هرچی داد میزدم و کمک میخواستم بی فایده بوده. دیگه اشکام دروده بود. یه مرد چقدر میتونه پست و کثیف باشه که یه همچین کاری با زنش بکنه. تو یه اتاق 12 متری کوچیک بودم و توش یه صندلی و یه تخت بود. کف اتاقم موکت شده بود. بعد از یه مدت، که برای من خیلی زیاد بود در باز شد و مهدی اومد داخل. من گوشه ی اتاق نشسته بودم. حدس این که قراره چه اتفاقی بیوفته زیاد سخت نبود. مهدی نشست رو صندلی و بهم گفت:
-الان قراره یه حال درست و حسابی بکنیم. جفتمون. تو هم انقد آبغوره نگیر.
+ولی تو شوهر منی. چجور راضی میشی بقیه ی مردا باهام این کارو بکنن؟
-اتفاقا امشب تنها کسی که شوهر تو نیست، منم. من امشب فقط یه تماشاگر ساده ام.
بعدش با صدای بلند گفت بچه ها طبق برنامه بیاین تو.
اون شب بعضیا یکی یکی و بعضیا چند نفری باهام حال کردن. لباسامم که همون سه نفر اول پاره کرده بودن. تو زندگیم چیزی برای از دست دادن نمونده بود. نفر آخر آقای اشرفی بود. اتاق پر از بوی منی بود. همه جام آب کمر ریخته بودن. اشرفی رو به مهدی گفت:
-ارضا شدی آقا مهدی؟
-نه هنوز. نه جسمی و نه روحی.
بعدشم با هم خندیدن. مهدی بم گفت:« پاشو جنده. پاشو باید ببریمت حموم.» بعدشم منو از زیرزمین بردن و قفل در اصلی رو باز کردن و رفتیم داخل. دلم برای خودم میسوخت. کس و کونم ذق ذق میکردن. نمیدونستم چند ساعت باهام سکس کرده بودن. تو حموم هم هر دوتاشون باهاس سکس کردن. یه سردوش فلزی با شلنگش آویزون بود. یه لحظه ورش داشتم و محکم کوبوندمش تو سر اشرفی. افتاد رو زمین و سرش داشت خون میومد. مهدی هلم داد توی وان بی آب حموم و محکم گلومو گرفت.
-چه غلطی داری میکنی آشغال. بیچارت میکنم.
تو وان نشسته بودم که اشرفی رو برد بیرون و اومد هرچیزی رو که تو حموم بود برداشت و برد بیرون. بعدشم درو از روم قفل کرد و گفت:« تا فردا توی حموم میمونی تا آدم بشی.» فکر کنم وسایل رو برد تا من خودکشی نکنم. هه. من اگه جرئت خودکشی داشتم، خیلی وقت پیش این کارو میکردم. توی اون یه روز داشتم به آینده فکر میکردم. آینده ای که اگه انتخاب سیاه من نبود، خیلی قشنگ تر می شد. تصمیمم رو گرفتم. وقتی مهدی در حمومو باز کرد از خواب پریدم. بهم حمله ور شد و محکم زد تو گوشم.
-احمق ممکن بود بمیره. میفهمی؟ اگه یبار دیگه، فقط یبار دیگه…
قبل از اینکه حرفشو تموم کنه گفتم:
+بار دیگه ای درکار نیست. من از الان به بعد همون چیزی هستم که تو میخوای.
-مثل اینکه این یه روز توی حموم خوب روت اثر گزاشته. من میخوام جنده ای باشی که با هرکی دلم خواست برای بالا رفتن جام بخوابی. فهمیدی؟
+خب منم همون جنده ای میشم که با هرکی تو دلت خواست میخوابه.
مهدی این بار تعجب کرده بود و با همون لحن گفت:
-خب پس همه ی مشکلات آینده حل شد. حالام پاشو لباسارو که برات خریدم بپوش که میخوایم بریم خونه.
+چشم عشقم.
بعدشم لبشو بوسیدم و با عشوه از حموم رفتم بیرون.
باورم نمیشد که یه همچین آدمی شده باشم. جرئت کاری رو که خیلی وقت پیش دوست داشتم انجام بدم پیدا کرده بودم. باید برای رسیدن به هدفم کارایی رو میکردم که اون میخواست. من به یه چیزش نیاز داشتم. اعتماد! اگه میتونستم اعتمادشو بدست بیارم میتونستم یه جوری به اندازه ی نیازم ازش پول بکنم و فرار کنم برم. پس فعلا به زمان نیاز داشتم.

ادامه دارد…

نوشته: بانوی تاریک


👍 6
👎 4
1710 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

696951
2018-06-24 21:01:17 +0430 +0430

اه حالم بهم خورد

1 ❤️

696962
2018-06-24 21:15:22 +0430 +0430

فن نوشتنت خیلی خوبه.نکاتی رو رعایت کردی که کمتر کسی بهش توجه میکنه از قبیل : دیالوگ ها ، پردازش به کاراکترای داستان ، ریز نویسی تمام جزئیات.درسته که داستان محتواش یکم خشن و بی رحمانه بود و جا داشت ملایم تر باشه ولی ادامه بده. منتظر قسمت های بعدش هستم. اگه نکته ای رو که گفتم رو کمی اصلاح کنی و یه سری چیزای ریز رو تو نگارش مثل نوشتن : هه و … و توصیف لحن بیان بجای کشیدن کلامتی مثل اووووف میتونه خیلی جذابتر بشه داستانت. موفق باشی

0 ❤️

696968
2018-06-24 21:24:02 +0430 +0430

ادامشو بنویس ببینیم چی میشه

0 ❤️

696975
2018-06-24 21:29:33 +0430 +0430

قشنگ بود ولی کمی خشن.

0 ❤️

697011
2018-06-25 00:10:59 +0430 +0430

لایک به نوشتنت…

0 ❤️

697032
2018-06-25 03:14:31 +0430 +0430

کس میگی بدجور
اخه میگی بخاطر پولش ازدواج کردم
وسط داستان میگی برای رفتن به باغ ی تاکسی گرفت
فک نکنم ی ادم پولدار وقتی زنش داف شده با تاکسی بره مهمونی

0 ❤️

697084
2018-06-25 10:13:05 +0430 +0430

اه اه حالم بد شد بابا ناموسن اگر این داستانا راستن ک حالم از آدم بودن خودم بهم خورد حیوونم با جفت خودش اینکارو نمیکنه بخدا.دوتا گربه دارم خداشاهده وقتی با مادهه بدرفتاریی چیزی میکنم نره کسخول میشه میخواد چنگ بزنه جرم بده اونوقت ادما…

0 ❤️

697161
2018-06-25 20:54:04 +0430 +0430

خیلیم بد نبود ادامه بده

0 ❤️

697290
2018-06-26 10:48:10 +0430 +0430

چه مایه داری بوده که ماشین نداشته با تاکسی برده تو رو عجب???

0 ❤️