فسمت قبلی
تو قسمت قبلی گفتم که از انبار به دفتر مرکزی شرکت منتقل شدم . اونجا با سیمین(منشی واحد مالی) آشنا شدم و تو یه تفریحگاه ثریا(زن جواد) رو با رفعتی(مدیر مالی شرکت) دیدم .
ادامه ماجرا
صبح جمعه بود ساعت (11/30کله سحر) از خواب بیدار شدم.شب قبل کلی در مورد ثریا فکر کرده بودم چه جوری پنجشنبه بعد از ظهر جواد رو پیچونده رفته فشم ؟ ثریا و خونوادشو کامل میشناختم چجوری کارش به اینجا کشیده؟ صدای قار و قور شکمم به وضوح به گوش میرسید واجازه فکر کردن بهم نمیداد.از طرفی حال نداشتم چای دم کنم و برم دنبال نون خریدن و برگردم خونه و صبحونه و… زنگ زدم پسر صاحبخونه سوییچ موتورمو بیاره چاره ای نبود ، بعضی وقتا باید بهش باج میدادم . رفتم پایین . گفت : آقا محسن دیشب خیلی سر و صدا کردین ، بابامو یه جوری پیچوندم . در حیاط رو باز کرد موتورمو آوردیم بیرون .روشن کردم راه افتادم آمپر بنزین ته ته بود " خار کسته بنزینو تموم کرده بود " .
به علی زنگ زدم. گفت :دیشب او دوتا رو تا آزادی رسوندم . ساعت 10 رسیدم انبار مراد شاکی بود. امروزم جای محمدزاده که رفته مرخصی وایسادم . عصرهم 3-4 ساعت جای مراد باید بمونم . گفتم : پس تو امروز همش اونجا گیری . فعلا خداحافظ . بنزین زدم هم به خودم هم به موتورم و گازیدم سمت نارمک .
حدود ساعت 1 نارمک بودم که مادرم زنگ زد : امروز جمعه است فکر کردم ناهار میای؟ کجایی ؟ علیم بیار . الکی گفتم : ناهار خوردم یکی دو ساعت دیگه میرسم پیشت مامان گلم ، در ضمن علی امروز شیفته . سر راه یه شکلات خریدم . وقتی رفتم تو مادرم گفت : تو نمیخوای آدم بشی ؟ الان بهت زنگ زدم میگی یکی دو ساعت دیگه میام ؟ خواهرم با پسر و شوهرش قبل ازمن اومده بودن 5 سالی میشه که ازدواج کردن . دست دادیم و روبوسی کردیم و امیر مهدی(خواهر زادم) رو بغل کردم . ماچش کردم و شکلاتشو دادم .
بعد از شام بود که خانواده خواهرم رفتن موندیم من ومادرم همینجوری آمار بچه های محلو ازش میگرفتم تا رسیدم به جواد و ثریا پرسیدم :هنوز خونه اکبر آقا میشینن؟ گفت نه 6 ماه پیش رفتن میدون بالایی تو میدون 33 . بعدش گیر داد که میخوام برات زن بگیرم. دوباره مصیبت شروع شد . بابای خدا بیامرزت به خاطر یللی تللی تو افتاد مرد. دختر حاج صادق رو به زور شوهرش دادن و … مخم دیگه داشت سوت میکشید ازین حرفها ، از سر ناهار تا قبل شام دوتایی با خواهرم گوشه رینگ گیرم انداختن وکوبیده بودن تو سرم ، که واسم زن بگیرن ،حالا نوبت خودش شده بود.
مادرها فکر میکنن پسرشون برد پیته. بعدشم مثل لنگه کفش بلوری سیندرلا ، شومبول پسر شاخ شمشاد رو میگیرن دستشون خونه خونه دنبال سوراخ مناسب سایزش میگردن وبه خیالشون سراغ هرکسی برن در جا میگه:“بعله” اونم با 14 تا سکه 25 تومنی مهریه!!! … وکیلم؟
آخرای خدمت با یه دختری به نام سودابه(دختر حاج صادق) دوست شدم . تا وقتی که به هم دیگه آدرس دادیم ، نمیدونستم خونه پشتی ما میشینن . چون راهشون از اون یکی کوچه بود ، تو محل ندیده بودمش . مادرامون هم جلسه ای بودن و همدیگرو میشناختن . یه روز اتفاقی برادرش مارو باهم تو هفت حوض دیده بود . عصر همون روز هنگامه ای برپا شد . برادرش سامان با پدرش اومدن دم در و شروع کردن به بد و بیراه گفتن و سر و صدا کردن . زنگ زدن 110 اومد . برادرش اومده بود منو با چاقو بزنه . بچه محلای سن پایینتر و برادرم(اسم برادرم علی بود) میشناختنش و گرفتن کشیدنش کنار . این وسط بابای خدا بیامرز ما آخرای دعوا از حموم میاد بیرون . از پنجره من و علی رو میبینه که وسط درگیری هستیم با عجله از پله ها میاد پایین که میافته و سرش به دیوار زیر پنجره برخورد میکنه .تا نیم ساعت بعد که مادرم از پله ها میره بالا اون همونجا نیمه جون افتاده بود . وقتی آمبولانس رسیده بود بالا سرش که دیگه تموم کرده بود .
شب یکی دو تا از بچه محلا اومدن پاسگاه دنبالم . حاج صادق رضایت داده بود و رفته بود . ولی هیچکس نگفت ، چرا یه دفعه بیخیال همه چی شدن . وقتی رسیدم دم خونه دنیا رو سرم خراب شد . یه مدت با خانواده سودابه درگیری داشتیم و تا چند وقت بر علیه هم آژان کشی میکردیم . بعد از اون حادثه حال برادرم خیلی خراب شده بود . بد جوری به پدرمون وابسته بود . ته تغاری بود و لوس مامان و بابا . اوایل مرداد بود چند ماه از مرگ پدرمون میگذشت . دوستای علی(برادرم) واسه اینکه حال و هواش عوض شه دو تا ماشین شدن و رفتن سمت سد لتیان ولی دیگه باهاشون برنگشت ، حتی جسدشم پیدا نشد . دوباره داغدار شدیم . خیلی سال بدی بود . ایکاش سال 85 کلا از تقویم پاک میشد .
دو هفته بعد چهارشنبه بود مرخصی ساعتی گرفتم از شرکت زدم بیرون بلکه ثریا رو بتونم ببینم . تو این دو هفته فکرش یه لحظه از سرم بیرون نرفته بود . رسیدم میدون 33 نشستم رو یکی از نیمکتها ساعت 11 بود تا حدود ساعت 1 که ، دیدم از خیابون 33 داره میاد پایین ، میدون 33 دوتا راه اصلی به سمت خیابون گلبرگ داره . من سریع از اون یکی خیابون دویدم پایین که تو گلبرگ بهش برسم نمیخواستم تو محل باهاش دیده بشم. رسیدم پشت سرش اسمشو صدا کردم برگشت و به من نگاه کرد. خیلی سرد و رسمی گفت : بفرمایید . یکم هول شدم. ولی سریع خودمو جمع و جور کردم . گفتم : من همکار آقا جواد هستم . پسر عذرا خانوم میدون … 32 . هیچی نگفت و راهشو کشید رفت به سمت میدون هفت حوض .
گوشیم زنگ خورد سایلنتش کردم و اصلا به شماره نگاه نکردم. راه افتادم دنبالش دوباره صداش کردم . برگشت با عصبانیت و صدای یکم بلند گفت : چی میگی آقا محسن ؟ میشناسمت خوشحال شدی؟ امری … نیست ؟ صدامو صاف کردم و گفتم جاده فشم ، قهوه خونه"پوریای ولی" ، چکمه قهوه ای بلند، پالتو کرم رنگ ، آقای رفعتی … ! این حرفا باعث تغییر حالتش شد صورتش گر گرفت و با بغض گفت : بسه ! لباش و صداش شروع کرد به لرزیدن . روبروی یه فست فودی بودیم که لبه باغچه روبروش بلند بود رو لبه باغچه نشست . گفتم میخوای صحبت کنیم . داد زد خفه شو کثافت آشغال . چند دقیقه ازش فاصله گرفتم ، کمی که آروم شد . رفتم جلو ، بعضی از عابرا هم بد جور نگا نگاه میکردن . بالاخره حالش جا اومد . رفتیم کوچه های اون طرف میدون هفت حوض تو میدون 62 نشستیم . با بغض و گریه شروع کرد به گفتن و تخلیه کردن خودش . 8 سال باجواد زندگی کردم جواد رو دوست داشتم . الان 8 ماهه مردم ، جواد واسه من مرده حتی مادرم رو هم دوست ندارم ، سر خواستگاری خیلی بهم فشار آورد و مسبب ازدواجمون شد . چند بار میخواستم خودکشی کنم نتونستم ، جرات نکردم . هر شب با قرص خوابم میبره . 6 ماهه از خونه اکبر آقا اینا پا شدیم فقط به خاطر اینکه وسط دعوامون آشنا حرفامونو نشنوه. حرفاش برام خیلی عجیب بود. پرسیدم حالا چی شده؟ دوباره زد زیر گریه گفتم خواهش میکنم گریه نکن خیلی تابلوئه . گفت : اوایل تریاک میکشید . درآمدش قد نمیداد رفت سراغ مواد دیگه و بدتر شد اون موقع که برادرت رحمت خدا رفت پدرمو درآورده بود .طلاهامو فروخت دود کرد فرستاد هوا.
یکسال پیش افتاد به جونم که مدیر مالی شرکت وضعش خوبه اهل خانم بازیه ، خودتو سر راهش قرار بده بعد که یه روز باهاش قرار گذاشتی میام سر بزنگاه خفتش میکنیم ازش باج میگیریم . انقدر گفت گفت گفت تا بالاخره بعد 4 ماه اصرار اون بی غیرت نرم شدم و کوتاه اومدم ، مخم از دستش آب شده بود، ذله شدم بالاخره همون کاری رو که میخواست انجام دادم . جلسه سوم آشناییمون با رفعتی بود که منو دعوت کرد به ویلاش توی میگون . جواد هم خمار خمار پشت سرمون میومد که نقشمونو پیاده کنیم . پلیس راه تلو- لشکرک بهش مشکوک شدن نگهش داشتن ، ماشینو بازرسی کنن که ما رو گم کرد . منتظر بودم جواد بیاد اون مرتیکه رو خفت کنه اما نیومد. منم با پای خودم رفته بودم تو مسلخ ، نه راه پس داشتم نه راه پیش . الان سه سال میشه که سکس درست حسابی با جواد نداشتیم . وقتی رفعتی افتاد به جونم اولش مقاومت کردم ولی بعدش شل شدم ، شلم نمیشدم وسط کوه تو اون ویلا صدام به گوش کسی نمیرسید . از اون موقع سه بار باهاش رفتم ویلاش که دوبارش با هم رابطه برقرار کردیم . الان نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم . بود و نبود آدمهای اطرافم برام فرقی نداره . سنگ شدم سگ شدم . از سگ کمتر شدم.(با صدایی خفه و گرفته داشت داد میزد انگار آسم داشته باشه). از خودم بدم میاد. بار دوم با زور کمربند جواد رفتم . میخواستم برم خونه بابام اینا ، وضعیت اونجا رو خودت میدونی . خیلی بهتر از خونه جواد نیست . بالاجبار با اون رییس شرکته رفتم . رفعتی آدم هوسبازیه با منشی شرکتتون(منظورش سیمین بود)هم سکس داره خودش بهم گفت یه منشی خوش هیکل داره .(با لبخند تلخ و گریه آلود) ولی به تو نمیرسه ، تو یه چیز دیگه هستی . مرتیکه فکر میکنه جزو اموالشم انگار داره دو تا مجسمه رو با هم مقایسه میکنه. مرتیکه هیچی ندار خیال کرده با رضایت کامل پیشش میرم . صحبتا ادامه پیدا کرد از جواد بد گفت.
از کثافت کاری های رفعتی ، از اینکه تا حالا یک ونیم میلیون تومن بهش داده . از اینکه جواد رو یکی از فامیلاش معرفی کرده و به رفعتی سفارششو کرده که هواشو تو شرکت داشته باشه ، اون گفت و منم شنیدم . آخرش گفت: هنوز دوستم داری ؟ گفتم از کجا میدونی گفت: هنوز یادمه چجوری زاغ سیامو چوب میزدی امروزم زدی! به صورتش با دقت نگاه کردم اثری از اون ثریای خوشحال و سرحال که میشناختم توچهرش نبود با کرمهای جورواجور گودی دور چشماشو پوشونده بود . روحیش متلاشی شده بود از کلامش پیدا بود . ادامه داد : اگه هنوز واسم ارزش قائلی خواهش میکنم هر چی شنیدی پیش خودت بمونه . داشتم میترکیدم کسی نبود باهاش صحبت کنم ، درددلمو بگم. ببخش سرتو درد آوردم. بازم ازت خواهش میکنم موضوع رو همینجا چالش کنیم تموم بشه. جوابشو نتونستم بدم فقط چشامو هم زدم و نگاهمو دوختم به زمین . بغض کرده بودم . گلوم در حال انفجار بود . خواستم چیزی بگم نتونستم.(دوستش داشتم . از بچگی وقتی تو محل دیدمش دوستش داشتم . قد کشید دوستش داشتم . حتی وقتی شوهر کرد بازم دوستش داشتم.) زبونم قفل شده بود اشکم میخواست سرازیر شه ولی نشد . سر چرخوندم دیدم از خیابون کنار میدون داره خارج میشه ، حتی متوجه رفتنش هم نشدم . با همه اینا بازم تو کتم نرفت که ثریا به همین راحتی به رفعتی پا داده باشه . دیگه تو قلبم هیچ احساسی نسبت به ثریا نداشتم . تمام پاکی و قداستی که تا حالا در مورد ثریا ، بهش ایمان داشتم رنگ باخته بود . دیگه واسم فرقی نمیکرد زیر رفعتی بخوابه یا زیر جواد یا حتی زیر خودم . عزممو جزم کردم تا در نزدیکترین فرصت ، منم یه مشت از آب این چشمه بنوشم .
به ساعت نگاه کردم تقریبا 4 بود. 8تا میسدکال داشتم 3 تا از شرکت یکی از علی دوتا هم از مراد دو بارم از یه شماره ناشناس با کد اسلامشهر !!. به علی زنگ زدم جواب نداد به مراد زنگ زدم. سریع برداشت : علی بیمارستان اسلامشهره داشته میومده اینجا با یه 206 تصادف میکنه . پاش شکسته من شیفتم … بقیشو نشنیدم قطع کردم. بعد فوت برادرم علی یه جورایی جای اونو برام پر میکرد ، حتی مادرم بین همه دوستام به علی علاقه خاصی داره(چون هم اسم برادر خدا بیامرزمه و در کل پسر خوبیه) . چراغ قرمز توحید مراد دوباره زنگ زد گفت بردنش تهران بیمارستان آتیه . از بیمارستان تماس گرفتن گفتن نیم ساعت چهل دقیقه پیش راه افتاده . گازیدم به اون طرف حدود 5 بود که رسیدم بیمارستان .
رفتم اورژانس و پیداش کردم . گفت راننده 206 مقصر بوده دیشب بیمش تموم شده بود خودش کارمند اینجاست(بیمارستان آتیه)آمبولانس گرفت اومدیم اینجا برام بی حسی زدن منتظرم ببرنم اتاق عمل با داداشم تماس گرفتم از کرج داره میاد . پرسیدم : چرا زنگ نزدی گفت : تو ماشین گیر کرده بودم باهات تماس گرفتم ، جواب ندادی اومدن درم بیارن پام تکون خورد. از شدت درد بیهوش شدم فکر کنم گوشیم تو ماشین افتاده باشه . تو بیمارستان اسلامشهر شماره داداش امیر و تو و مراد رو دادم . خداحافظی کردم باهاش . گفتم من برم یه سر به شرکت بزنم از ظهر جیم بودم ، دوباره میام پیشت .
رسیدم به شرکت ساعت از 5/5 گذشته بود. رفتم بالا بچه های مالی بودن سیمین هم بود. چند دقیقه بعد رفعتی صدام کرد . گفت: کجا بودی؟ قرار بود یکی دو ساعته بری و برگردی .گفتم علی از بچه های انبار پاش شکسته بود با اون رفتم بیمارستان رفیقیم به هر حال . سری تکون داد که مثلا عیب نداره . نگاهش که کردم ازش بدم اومد . یاد حرفای ثریا افتادم . رفتم اتاقم از داخلی به سیمین زنگ زدم . گفتم : قضیه رفعتی ، ویلای میگون ، قهوه خونه “پوریای ولی” همشو میدونم . خیلی آروم بدون اینکه چیزی بگه ، اومد تو اتاق روبروم رو صندلی نشست . گفت: الان باید چیکار کنم؟ گفتم : این سوالیه که من میخواستم از شما بپرسم. جواب داد: اجازه بده کمی فکر کنم . وقتی از اتاق رفت بیرون ، ریدم به خودم فکر کردم الان به رفعتی راپرت میده و یه سفر توریستی تفریحی به جزایر زیبای گا خواهم رفت . اسناد تنخواه اون هفته رو آماده کرده بودم ، فوری دادم به سیمین که بذاره تو کارتابل رفعتی واسه امضاء ، موقع رفتن سیمین یه کاغذ بهم داد، شماره موبایلش بود . ساعت خروجمو زدم و از شرکت یه راست رفتم بیمارستان.
برادر علی رو تو بیمارستان دیدم کارت همراه برای اون شب گرفته بود . بهش گفتم : من یا باید برم اسلامشهر خونه خودم یا خونه مادرم که دوباره میخواد مخمو با سریال خواستگاریش سرویس کنه . من امشب پیش علی میمونم. امیر خان شما برو به زن و بچت برس . خلاصه خیلی اصرار کردم اون قبول نکرد. گفت از باغستان(کرج) تا اینجا اومدم کنار برادرم باشم و منم کوتاه اومدم . علی تو اتاق عمل بود . منتظر شدم تا از اتاق عمل آوردنش . خیالم که از بابت موفقیت عمل راحت شد . رفتم تو محوطه بیمارستان شماره سیمین رو گرفتم که جواب نداد. میخواستم بابت بعد از ظهر عذرخواهی کنم . از ترس کونم .رفتم داخل علی رو داشتن منتقل میکردن به بخش ، بالا سرش بودیم . داشتیم صحبت میکردیم که سیمین زنگ زد .
ساعت تقریبا 9 بود . گفت : ببخشید حمام بودم جواب ندادم ، کاری داشتین ؟ (کاش منم بودم) . جواب دادم : امشب بیکارم شما شام خوردین؟(اه پسره احمق بازم سوتی دادی؟)جواب داد :نه هنوز . گفتم : دو تا پیتزا میگیرم قبل از 10 هر جا آدرس بدی خودمو میرسونم . یکم من من کرد و بالاخره آدرس داد .(خاک بر سرت الان بری اونجا چپقتو چاق میکنن) . گفت : رسیدی نزدیک من زنگ بزن و قطع کرد . تعجب کردم که اینقدر زود بهم جواب داده بود و قرار بود برم خونش . وقتی رسیدم دیدم در بازه ، خونه جنوبی بود و پارکینگ نداشت . به هر فلاکتی بود موتورمو یه جوری زیر راه پله جا دادم و رفتم طبقه دوم .
باهاش روبوسی کردم . عطر خوش بویی به خودش زده بود و یه لباس دکلته پوشیده بود که محکم به بدن خوش استیلش چسبیده بود و تا بالای رونشو میپوشوند .آرایش ملایمی هم کرده بود که به چهرش میومد ، کلا قیافه معمولی داشت نه زشت ، نه خیلی خوشگل . گفتم عروسی ، جشن تولدی چیزیه گفت نه خودتو نزن به اون راه آقا پسر . واسه همین دری وری ها منو امروز عصر کشوندی تو اتاقت ؟ زنها معنی جملات و کلمات رو از مردها بهتر میفهمن حداقل تو این موارد پسرجون! واسه آیندت میگم وقتی طرف مقابلت یه خانوم باهوشه ، سعی کن درازگوش حسابش نکنی بدجور ضرر میکنی . باهاش صحبت کردم ، دیدم اینم بدبخته روز اول به چشمم 30 ساله اومد ولی هم سن خودم 26 ساله بود. 3 سال پیش شوهرش با نامردی(به گفته خودش)طلاقش داده بود. یه پسر 5 ساله هم داشتن که با شوهر سابقش زندگی میکرد . بعدشم با رفعتی آشنا شده بود که آورده بودش شرکت.
فرداش پنجشنبه بود و رفتن به شرکت اجباری نبود. حین صحبت کمی من و من کردم . گفت : میدونم چی میخوای بگی ، منم میخوام . به خودت فشار نیار دو ماهه داری زور میزنی تو شرکت هی میخوای خودتو بهم بچسبونی … همین الانه بهت گفتم با خانومای باهوش چه شکلی باید رفتار کنی . شامتو خوردی بعدش بای .
خیلی هم پررو بازی در بیاری حالتو میگیرم . دیدم اوضاع به نفعم نیست ، علی الحساب ساکت شدم . گفتم قبلش دوش نگیرم بهم نمیچسبه گفت :حالا شامو بخوریم خودم باهات خداحافظی میکنم . عجله نکن ممکنه از هول حلیم بیافتی تو دیگ . من ادامه دادم : حتما دسته ملاقهه سهم من میشه . گفت : خیلی بی تربیتی و قهقهه زد .موقع خندیدن نگاش کردم واقعا خوردنی شده بود .خلاصه شامو خوردیم و دستگیره در رو گرفتم و به حالت شوخی گفتم پس فعلا خدانگهدار .
نوشته: محسن derrick mirza
خیلی قشنگ بود ولی من از داستانای دنباله دار خوشم نمیاد اگه ممکن بود دستانا تو قسمتی بنویس و ادامه دار نباشه مرسی
نمرت 100از 100
خوب بود من خوشم اومد هر دو داستانت با هم خوندم .
داستانت یه حالت خاص داره .میخوای همه واسه شنیدن سکس با ثریا تشنه بشن یه جورایی داری با سکس های دیگه واسه سوژه اصلی مقدمه چینی میکنی من که خوشم اومد منتظر ادامه داستانت هستم فقط سکس با ثریا خیلی با دقت بنویس که نتیجه داستانت خوب باشه.
موفق باشی
محسن جان خسته نباشي،هر چند قبلا كه خصوصي برام فرستاده بودي خونده بودمش ولي الان با دقت بيشتري مطالعه كردم يه تلخي خاصي توي داستانات هست كه فوق العاده دوستش دارم انگار كه با گوشت و پوستت اين تلخي را حس كردي قبلا كه به اين خوبي تشريحش ميكني البته بعضي از دوستان ميان ميگن اينجا مياييم كه تلخي ها،ناراحتيها و مشكلاتمونو فراموش كنيم ولي به نظر من اين ناكاميها هم جزيي از زندگيست و نميشه ازش فرار كرد همانطور كه توي اين داستان ثريا با همه وجودش اين تلخ كاميها را حس كرد،انشاالله كه هيچ عاشقي در راه وصال به معشوق با ناكامي مواجه نگردد هرچند اين فقط در سطح آرزوست و عشق با همين مصيبتاشه كه زيباست و يه موهبت الهي از سوي خالق هنرمند زمين و آسمانهاست،بگذريم من ميخواستم ٩٠ بدم كه چون سيستم اين امتيازو نداره بالاترين امتياز كه ١٠٠ هست تقديم حضورت كردم مطمئنم كه لياقتشو داري ،همچنان منتظر كارهاي قشنگت هستم و بازم بهت خسته نباشيد ميگم
داستانت خوب بود ولی همونطوری هم که قبلا بهت گفتم معلوم نیست سوژه اصلی کدومه. تو وثریا، اون جنده های اول داستان، تو ومنشی شرکت یا شکستن پای امیدو… هرکدوم اینها به تنهایی میتونه یه داستان کامل ومجزا بشه در غیر اینصورت خیلی جاده خاکی میزنه و نمیشه روش تمرکز کرد. فکر کنم اگه همین سیمین رو ادامه بدی خیلی قشنگتر میشه. نگارشت خوب بود و منطقی نوشتی ولی از جملات و کلمات خوبی استفاده نکردی مثلا تلمبه زدن یک جمله غیرادبی و کاملا عامی محسوب میشه یا جملاتی مثل اخ جووووون بکن توش خیلی به فضای ادبی داستان لطمه میزنه و به خاطره تعریف کردن نزدیکترش میکنه. من هیچ اصراری ندارم که تمام داستانها و اتفاقاتش باید واقعی باشه. همینکه یک نوشته و روایت خوندنی ازش دربیاد کفایت میکنه…
دادا سعید گل داستان سکس فقط قسمت سکسش مهم نیست .
اگه دقت کرده باشی سعی کردم تو داستانهام مسایل و مشکلات مردم هم وارد قصه کنم .
تو داستان سکس پارتنر خوب خواستم دختری رو نشون بدم که قربانی تعصب ، نگاه بد جامعه سنتی به زن و سیستم مرد سالارانه شده بود .
تو سکس سیاسی دختری که در جوانی از لذن ارتباط مناسب با جنس مخالف محروم مونده فقط به خاطر تعصبات کور مذهبی . همچنین اولین عشقشو به خاطر سرکوب سیاسی از دست میده .
تو این داستان ثریا قربانی اعتیاد شوهر و تنگدستی خانواده پدری شد . سیمین با یه تهمت ناروا از سمت شوهر مجبوره بار زندگی رو به تنهایی به دوش بکشه و با افرادی مثل رفعتی و راوی داستان کنار بیاد ، حتی جلو زن همسایه طبقه بالایی کم میاره . نمیخوام بگم زنا تنهایی کاری ازشون برنمیاد نه . تو همچین اجتماعی به زن با یه دید خیلی بد نگاه میشه که وقتشه تغییر کنه . وقتشه مردها و زنها ، پسران و دختران ما به شکل جدیدی به جنس مخالف و تابوی سکس نگا کنن .
تا کی تعصب کور ، مذهب گرایی بدون تفکر ، اعتقاد به مرد سالاری یا زن سالاری . مگه زندگی یک آدم چند ساله که بیشتر از نصفش به خاطر این افکار مزخرف تلف بشه ، بدون اینکه ازش لذت برده باشه .
دادا سعید عزیز تمام تلخیهایی که بهش اشاره کردی حاصل جبر محیط اطرافمونه که داریم توش زندگی میکنیم . جبر محیطی که حاصل افکار ما و آدمهای اطراف ماست . به همین خاطر برامون ملموسه . ولی من اصلا قصد ندارم کام کسی رو تلخ کنم . دوست دارم از این تلخیها نتیجه شیرین بگیریم .
با تشکر از همه اساتید و دوستان شهوانی .
تو به روح اعتقاد داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه داری کیرم تو روحت داستانتو کوتاه بنویس این هزارو صد بار .بابا من کونم گشاده نمیتونم داستان طولانی بخونم
پسر تو خیلی کارت درسته حال کردم بخدا
معرکه بود هیچی واسه گفتن ندارم
مدیونی اگه بقیشو زود نذاری
حال داد باز هم بنویس. . . . . . . . . . . . . .
با اینکه قبلا خونده بودمش ولی باز هم خوندم و این لامصب راست کرد. دستت درد نکنه باز هم بنویس. بلکه شماها داستان بنویسید و این سایت شهوانی رو با ارزش کنید. داستانت جفت و جور بود. بنویس آقا، بنویس
باحال بود دمت گرم
صحنه ها رو به خوبی بازگو کرده بودی داستان پردازیت عالیه حتما ادامه بده از داستانت خوشم اومد اقا ادامه بدهههههه…
:8) :8) :8) :8) :8) دمت گرم خیلی باحال بوددوباره هم بنویس
این داستان رو برای خیلی از کامنت گذاران محترم سایت رو خصوصی فرستاده بودم .
تا جایی که ممکن بود نظرات دوستان عزیز رو لحاظ کردم .
با تشکر از همه یاران شهوتی شهوانی .