انتقام از هوس تو

1396/08/15

با قرمز شدن چراغ راهنمایی تلخندی روی لبم نشست.
اره… همه خوشحال میشن که چراغ سبز شه و برن؛ اما من عاشق قرمز شدن چراغم.
چون تمام کارم تو همین چند ثانیه ایست ماشینای این شهره. یه دختر گل فروش فقیر مثل من…
بزرگ ترین آرزوش همینه…
اینکه چراغ قرمز شه و بتونه توی یک یا دو دقیقه گلاشو به ادمای رنگیه این شهر بفروشه.
گل رزهای قرمز و آبی رو توی دستام جا به جا کردم…
سریع به سمت ماشینا دویدم. اول از همه جلوی ماشینایی که داداش گفته بود مدل هاشون بالاست و سرنشیناش پولدارن ایستادم.
اینجا شانس زیاد بود. درست بود بعضیا با تحقیر نگاهم میکردند اما مهم نیست.
با رسیدن به ماشین قول پیکری به شیشه اش ضربه زدم:
-اقا اقا…
نگاه گذرایی بهم انداختو دوباره به جلو خیره شد.
اما به سرعت برگشتو نگاهشو بهم دوخت. شیشه رو پایین داد.
سریع و تند تند شروع یه حرف زدن کردم:
-اقا اقا. میشه از این گلا واسه خانومتون بخرید؟
گردنشو کج کرد:
-من خانوم ندارم.
و نمایشی مظلوم نگاهم کرد.
لبم اویزون شد.:
-خب میشه واسه مادرتون بخرید.
غمی تو نگاهش نشست.
اما سریع دوتا دهی از تو داشبرد ماشینش برداشتو به طرفم گرفت:
-یه شاخه رز قرمز بده.
با دیدن اسکناس های تا نخورده چشمام برقی زد:
-این زیاده . یه شاخه پنج تومنه.
پولارو بین دوتا انگشتش تکون داد:
-بگیر دختر الان چراغ سبز میشه. حالا یه چیزی؟قیمت خودت چند؟
به چراغ نگاه کردم. فقط پنج ثانیه مونده بود.به جمله اخرش دقت نکردم. پولو گرفتمو یک شاخه گل بهش دادم.:
-وایستید این پولا زیا…
نتونستم ادامه حرفمو کامل کنم. چون بوق ماشینا منو به خودم اوردو مجبور شدم از وسط خیابون بیام بیرون…
اخرین لحضه صداشو شنیدم که گفت:
-مطمئن باش مجانی بدستت میارم…
اخرین لحضه صداشو شنیدم که گفت:
-مطمئن باش مجانی بدستت میارم…
به حرفش اعتنا نکردم. اینم مثل تموم اون جوون های رهگذری بود که میومدن و تیکه مینداختن و میرفتن.
دیگه عادی شده بود. حتی گاهی مردهای میانسالم بهم پیشنهاد های بی شرمانه میدادن.
دیگه امثال اینا که برام باید عادی می شد. یه مشت پسربچه 19/20 ساله که تو چهار راه ها دنبال رفع نیازشون بودن.
چه کسی بهتر از یه دختر 16ساله مثل من؟ که هم بی پولم هم تو خیابونا ول.
تا شب کنار خیابون وایستادم و گل فروختم.
دیگه تمام تنم درد میکرد. داشتم پس می افتادم!
دوباره چراغ قرمز شد:
خب اینم از اخرین کاسبیه امروز.
قدم های آرومم رو به طرف ماشینا برداشتم. شیشه ی چندتاییشونو زدم ولی جوابی نگرفتم.
د لعنتیا مگه با پنج تومن فقیر میشین؟
دستی به شالم کشیدم و آوردمش جلو.
به طرف ماشین بعدی رفتم که با کمال ناباوری همون پسر جوون صبحو دیدم.
با تعجب بهش خیره شدم که با حس کردن سنگینیه نگاهم سرشو به طرفم چرخوندو نگاهم کرد.
چشماش سرخه سرخ بودن. یکم روم دقیق شد و چشماش رو ریز کرد. بعد از گذشت چند ثانیه سکسکه ای کرد و متفکر گفت:
-عه تو همون دخــتــر صبحیه نیــستیــ؟
طرز حرف زدنش یه طوری بود؛ متعجب به معنای اره سرمو تکون دادم که خــوبه ی کشدار گفت.
موندن پیشش برام سودی نداشت. چون صبح گل خریده بود مسلما الان نمی؛خرید. شاید حداقل می تونستم بقیه گلامو بفروشم.
خواستم راهمو کج کنمو برم که صدای کشدارش به گوشم رسید:
_هعــے کجا مــیری؟
ازش ترسیدم. فکر کنم مست بود که اینطوری حرف میزد . گارد گرفتم و با لحنی تند گفتم:
-باید برم. دیرم شده. داداشام دعوام میکنن شب زیاد بیرون بمونم.
پوزخندی به حرفم زد:
_هه… بی غیــرتا اجازه می دنــ اینجا گل بفروشی بعد حق نداری بــــیرون بمونی؟
اخمام تو هم رفت . حق نداشت به برادرام توهین کنه. اونام مشغله های خودشونو داشتن… تا بوق سگ توی این ساختمون اون ساختمون کار می کردن. من فقط می تونستم کمک کوچیکی بهشون بکنم.
دستامو مشت کردم و به طرف غریدم:
_تو حق نداری به داداشام توهین کنی. تویه غریبه حق نداری بهشون بگی بی غیرت. اونام مشغله های خودشونو دارن.
سرشو تکون داد و زیر لب گفت:
_غیرتو نشونشون میدم.
و رو به من ادامه داد:
_بیا بشین. میرسونمت خونتون.
نمی تونستم به یه مرد غریبه اعتماد کنم. میترسیدم .
مامانم همیشه می گفت هیچ وقت سوار ماشین هیچ کسی نشم؛ حتی اگر از خستگی رو به مرگ هم بودم خودم بیام خونه!
بنابراین گفتم:
-خودم میرم. مزاحم نمی شم.
عصبی غرید:
-بشین دیگه. الان چراغ سبز میشه.
بوق ماشینا کاری کرد که دستپاچه بشمو سریع در عقبو باز کنمو بشینم… لعنت به این ادما. لعنت به این بوقایی که زندگیمو ازم گرفت…
بوق ماشینا کاری کرد که دستپاچه بشمو سریع در عقبو باز کنمو بشینم. وقتی ماشین راه افتاد فهمیدم چه غلطی کردم.
از توی آینه نیم نگاهی بهم انداخت:
-چندسالــته؟
اب دهانمو قورت دادم.
با صدایی که از ترس می لرزید گفتم:
-16سالمه…
-خــوبه؛اسمت چیه؟
اخه به این مردک چه ربطی داشت من اسمم چیه و چندسالمه؟
چشم غره ای بهش رفتمو کوتاه گفتم:
_ونوس.
راه نما زدو سرشو تکون داد:
_خوبه… مــنم سامــیارم.
فکر کنم خوبه تیکه کلامش بود. وای این چه فکریه تو این موقعیت؟ وای نکنه مسته؟
کش دار حرف میزنه. دارم واقعا کم کم میترسم ازش.
خودمو جلو کشیدمو به صندلیش ضربه ای وارد کردم:
_من پیاده می شم. بیشتر از این مزاحمتون نمی شم.
( به قلم زهرا ص. و آیدا بسطامی )
نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت:
_این موقع شــبــ تو این خیابونای شلوغ کجا می خوای بری؟ خودم میرسونمت. خونتون کجاست؟
سرمو انداختم پایین. خونم کجا بود؟ پایین ترین نقطه شهر.
بعد با این ماشین مدل بالاش بیاد اونجا؟ داداشام منو با یه پسر غریبه ببینن میکشنم.
اصلا از این بعید نبود منو ببره بهم تجاوز کنه. صبح قیمت خودمو میخواست الان میخواد کمکم کنه؟
با به یاد اوردن حرف صبحش تنم لرزید. تازه به عمق فاجعه پی بردم.
ترس تو تک تک سلول هام رفته بود… وای خدایا.
صندلیو تکون دادم:
-نیاز نیست منو برسونی. وایستا پیاده میشم.
جوابمو نداد که با جیغ گفتم:
_میگم وایستااا.
از تو آینه خشمگین بهم خیره شدو زد کنار… کشدار و خمار گفت:
-مثل بچه ادم میای میشینی جلو فهمیدی؟
میتونستم موقعی که پیاده میشم راحت فرار کنم. پس سرمو تکون دادمو با سرعت دره طرف خودمو باز کردم که قفل بود.
چند بار دیگه سعی کردم ولی باز نشد. با قهقه ی سامیار به خودم اومدم:
_خیلی خنگی دختر. فکر کردی میذارم پیاده شی و در ری؟. نخیر… از وسط صندلی ها بیا جلو.
لعنتی ای زیر لب گفتم و داد کشیدم:
-نمیام ولم کن.
-د ن د… نداشتیم. لش بیار جلو زود باش بچه.
اینقدر حرفش جدیت داشت که خفه شدم. و از بین صندلی ها به جلو رفتم.
سرجام نشستم که نگاهه خیرشو حس کردم. رد نگاهش روی لبام بود. از ترس لبمو توی دهنم بردم که چشماش سرخ شد.
نگامو به جاده دوختم که فهمیدم این راه پایین شهر نیست. باترس چسبیدم به صندلی و گفتم:
-کجا میری اقا؟ چرا از این ور میخوای بری؟
باترس چسبیدم به صندلی و گفتم:
-کجا میری اقا؟ چرا از این ور میخوای بری؟
“ســامیار”
نگام رو لبای خوش فرم و قرمزش ثابت بود.
نمیتونستم نگاهمو از اون لبای هوس بازش بگیرم.
یه دختر شونزده ساله چی داشت که اینطوری منو جذب خودش کرده بود؟ با گفتن اینکه کجا داریم میریم اختیار از کف دادم.
خمار گفتم:
-حالم بده ونوس. اینجور مواقع فقط رابطه و لمس تن کسی می تونه آرومم کنه.
متعجب بهم خیره شد که تن نحیفشو از روی صندلی توی بغلم کشیدم. تنش لرز داشت. به وضوح میلرزید.
دستم که روی کمرش به حرکت در اومد به خودش اومد و شروع به دستو پا زدن کرد:
-ولم کن… ولم کن لعنتی. خواهش میکنم ولم کن. اخه به یه بچه چیکار داری؟ دست بهم نزن.
سعی می کرد خودشو از حصار دستام بیرون بکشه اما من اینو نمی خواستم. زورش بهم نمی رسید.
یکم دستم و شل کردم که سرشو عقب کشید و با ترس زل زد بهم. شکمش هنوز بهم چسبیده بود.
فقط سرشو اورده بود عقب.
اروم اروم سرمو بردم جلو و لبامو روی لبای سرخش گذاشتم.
با گذاشته شدن لبام روی لباش تکون بزرگی خورد که با دستم سفت چسبیدمش.
طوری سفت گرفته بودمش که نمی تونست تکون بخوره. لبامو به حرکت در اوردمو اروم می بوسیدمش.
ماهرانه لباش رو توی دهنم می کشیدم و می مکیدم. لعنتی شیرین ترین و خوشمزه ترین لب ها متعلق به این دختر گل فروش بود!
یه حسی بهم می داد که باعث می شد وحشی شم.
بنابراین با ولع مشغول بوسیدنش شدم.
هرچی بیشتر لباشو می بوسیدم بیشتر حریص می شدم.
تپش قلبشو احساس می کردم اما خودم مهم تر بودم. قلبش مثل گنجشک می زد.
کمرمو با دستش فشرد که فهمیدم نفس کم اورده. اروم ازش جدا شدمو باز به لباش خیره شدم. اروم زبونمو روی لبش کشیدم.
نفس عمیقی کشیدو یهو به گریه افتاد. متعجب از خودم دورش کردم که شروع کرد به نالیدن:
-اخه من چرا باید گیر تو بی افتم؟ ولم کن تروخدا. من بدم میاد.
می گفتو اشک میریخت. پوف کلافه ای کشیدم. حس نیازم فوران زده بود.
ماشین و روشن کردم. دوست داشتم هرچه زودتر به خونه برسیم تا مزه این دختر هوس انگیزو بچشم.
با سرعت هرچه تمام تر می روندم که به مقصد برسم. عاشق رابطه بودم اونم با کیس های کوچولو که زیر دست و پام نتونن جم بخورن!
این دختره ونوسم که همش ور می زد.
آستین لباسم رو می کشید و مدام التماس می کرد که بزنم کنار تا پیاده شه.
خشم تمام وجودمو گرفت؛ با پشت دست محکم کوبیدم تو دهنش و فریاد کشیدم:
-دختره ی زر زرو. ببند فکتو دیگه. هی بهت رو دادم. خودت مدارا کن.
با تو دهنی ای که خورد خفه خون گرفت. دختره ی دیوونه.
“ونوســ”
با تو دهنی بدی که خوردم خفه خون گرفتم.
خدایا منه بدبخت گیر چه آدمی افتادم اخه؟ این لعنتی از کجا پیداش شد؟
می خواست باهام چیکار کنه؟
اگر اتفاقی می افتاد من با چه رویی بر می گشتم خونه؟ اصلا زنده می موندم؟
با رسیدن به در بزرگی لرز بدی تو تنم افتاد.
سریع وارد حیاط خونه شد. شب بودو این حیاط ویلایی بدجور خوف داشت.
محو اطراف بودم که دستم کشیده شدو از ماشین پرت شدم بیرون. دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید.
هرچی مقاومت می کردم بی فایده بود.
چشماش کور شده بود اشکامو نمی دید. گوشاش کر شده بودو التماسامو نمی شنید.
دم در ورودی که رسیدیم به عمق فاجعه پی بردم.
دستشو محکم گاز گرفتم که دستش شل شد. خواستم فرار کنم که موهای بلندمو از پشت کشید.
جیغ دلخراشی زدم که صورتمو جلوی صورتش گرفت از درد صورتم جمع شده بود.:
_ببین دختر… باهام راه بیا وگرنه بد می بینی.
اشک از چشمام چکید:
_اقا ولم کن بزار برم. من…
با تو دهنیه دومی که خوردم دیگه تا اخرشو خوندم.
مجبور بودم. دوباره خواست منو بکشه داخل که جیغ کشیدمو سعی کردم دستم رو از دستای قدرتمندش خارج کنم. اما کاملا بی فایده بود!
هلم داد که با کمر روی سرامیکا افتادم. درد کمرم وحشتناک بود. از درد ناله ای سر دادم که با داد گفت:
_دیگه داری روی سگیمو بالا میاری… اصلا دوست داری همینجا کارتو تموم کنم؟
و لبخند خبیثی زد… اروم اروم جلو می اومد… لبخندش بزرگ تر میشد
و لبخند خبیثی زد… اروم اروم جلو می اومد… لبخندش بزرگ تر میشد.
منم روی سرامیکا خودمو با پاهامو دستام لیز میدادم و عقب میرفتم.
با یه خیز بلند خودشو بهم رسوندو مشغول بوسیدن لبام شد.
حالم ازش بهم میخورد. از این پسرای کثیف هوس باز. لبامو میبرد تو دهنشو میک میزد . حالت تهوع داشتم.
احساس می کردم از هر نجاستی نجس ترم. زبونشو حس می کردم.
لبامو مثل وحشیا می خورد و میاورد بیرون روشو زبون می کشید.
لمس دستشو که روی بالا تنه ام حس کردم جیغی کشیدم که توی دهنم خفه شد. جیغ های پی در پی خفه میکشیدم.
به بالا تنه ام فشاری وارد کرد و هلم داد عقب. دستمو به سینم گرفتم. قلبم تند تند می زد.
با وحشت به چشمای قرمزش خیره بودم.
-سر چشمه ای از کارامو دیدی… پس اگه بگم همینجا کارتو تموم می کنم دروغ نگفتم.
سرمو به طرفین تکون دادم. خدایا یعنی تموم شد؟
یقمو گرفت و بلندم کرد. دستشو به کمرم گرفتو من و توی بغلش کشید.
به سمت خونه راه افتاد. تمام این مدت سرم روی سینه اش بود و با گریه التماسش می کردم:
_اقا خواهش می کنم ولم کن. بخدا کنیزیتو می کنم. ولم کن.
دری رو با پاش باز کرد و وارد شد. با ترس سرمو از سینه اش برداشتمو به اطراف نگاه کردم. چشمای ترسیده ام تو کل اتاق می چرخید که یهو ولم کرد.
با کمر روی تخت فرود اومدو بالا پایین شدم.
مشغول باز کردن دکمه های پیرهنش شد.
بعد در اوردن پیرهنش دستش سمت کمربند شلوارش رفت که جیغ بلندی کشیدم.
چون محو کارای خودش بود با ترس سرشو بلند کرد که سریع از تخت پایین اومدمو به پاش افتادم:
_توروخدا بهم کاری نداشته باش. اصلا منو بکش. ولی این کارو باهام نکن.
پوزخندی بهم زد:
-اخه تویه خیابونی رو چه به دختر بودن؟ از همین راه استفاده کن درآمد خوبی کسب می کنیا.
و قهقه ی بلندی سر داد.
خدایا این جور موجوداتت که فقط بلدن روی سر ما فقیرا بزنن رو از زمین بردار.
با جیغ گفتم:
-منه فقیره بدبخت می ارزم به یه لاشیه پولدار مثل تو.
با گفتن این حرف خشمگین بهم خیره شد. دیگه کارم تموم شده بود. وای خدا غلط کردم!
با جیغ گفتم:
-منه فقیره بدبخت می ارزم به یه لاشیه پولدار مثل تو.
با گفتن این حرف خشمگین بهم خیره شد. دیگه کارم تموم شده بود. وای خدا غلط کردم!
-یه بار دیگه بگو چه زری زدی دختره ی خیابونی؟
اشکام مثل سیل از چشمام می باریدن:
-غ…غلط کردم. گوه خوردم. کاریم ندا…
با سیلیه برق آساش صورتم به سمت راست چرخید.
کل طرف چپ صورتم به گزگز افتاده بود.
لعنت به دهانی که بی موقع باز شود.
موهام رو دور دستش تاب داد و بعد بلندم کرد:
-حیف. اگه آدم می بودی باهات راه میومدم. اما الان مثل اینکه خودت دوست داری خشن بکنمت.
از درد هنوز صورتم جمع بود. درد موهامم بهش اضافه شده بود.
لبامو به دندون گرفتم و سرمو تکون دادم:
_خواهش میکنم کاریم نداشته باش. من چه گناهی کردم گیر تو…
با پرت شدن یهوییم روی تخت از ترس خفه شدم. سگ لرزه میزدم. اومد روی تخت و روم خیمه زد:
-خب خب. برسیم به لذت جویی…
دکمه های مانتومو با دوتا دستاش خواست باز کنه که دستامو دور دستاش حلقه کردم…
سرشو اورد و بالا بهم خیره شد که با چشمای اشکی لب زدم:
-خواهش میکنم…
بی رحم دستامو پس زدو یکی پس از دیگری مشغول باز کردن دکمه هام شد. دیگه چقدر اصرار کنم؟ چقدر خدامو صدا کنم؟
تا الان نجاتم نداده مگه بعد این نجاتم میده؟ ینی خودمو بسپرم دستش؟ با گرم شدن سینم ترسیده نگامو به دستاش دوختم که مشغول ور رفتن با سینه هام بود.
خواستم اعتراض بکنم که با لباش خفه ام کرد. لبامو محکم می بوسید. حالم داشت از بوی الکل دهنش بهم می خورد.
همونطور که لبامو می بوسید دستشو به جای جای بدنم می کشید. حالم از این حقارت بهم می خورد.
شده بودم زیر خواب.
با قرار گرفتن دستش لا
ی پام جیغی زدم و دستشو پس زدم.
ازم جدا شدو بهم خیره شد. خواستم التماسش کنم که بوسه های ریزش روی گردن و بالای سینم نذاشت حرفی بزنم.
دستمو گذاشتم روی سینه اش و خواستم از خودم جداش کنم اما نشد. خیلی هیکلی بود و قدرتش زیاد. زور بدن نحیف من یک پنجم بدنشم نبود.
بوسه های ریز روی سینه هام میزدو گاهی گاز می گرفت. التماسام بی فایده بود. کامل مانتومو از تنم در اوردو به بدن سفیدم با لذت زل زد و…
کامل مانتومو از تنم در اوردو به بدن سفیدم با لذت زل زد و دستش به طرف یکی از سینه هام اومد.
تو مشتش فشردش که آخم در اومد. زیر لب جونی گفتو مشغول در اوردن شلوارم شد. دستو پا میزدم تا نتونه شلوارمو در بیاره اما نمی شد.
اخر که دیدم کارم بی فایده اس. عضله های پامو منقبض کردمو پاهامو به هم چسبوندم. ولی این کار دقیقا برابر شد با پایین کشیده شدن شلوارم.
جیغ زدم… بادرد …با حقارت… ولی انگار این گرگ هوس باز فقط به فکر خودش بود. دوباره به سمت سینه هام اومد…
یکیشونو به دهن گرفت و اون یکی رو تو مشتش می مالید. خسته شده بودم. میدونستم دیگه آخرشه.
دیگه چقدر مقاومت؟ اشکام خشک شده بودو فقط هق میزدم. نفسم به سختی بالا میومد. با قرار گرفتنش بین پام فاتحه امو خودندم.
خداحافظ دخترانگیم. نتونستم ازت حفاظت کنم…
اخر عاقبت ما دخترای کار همینه… اینکه تجاوز بشه بهمون.
شرتمو از پام در اورد. دیگه هیچ حسی نداشتم. یخ زده بودم…
با قرار گرفتن چیز داغی بین پام و وارد شدنش از سر درد جیغی زدم:
_خداااااا…
روم خیمه زده بودو خودشو بهم می کوبید. لگنم… زیر شکمم… رونم… همشون باهم درد گرفته بودن.
این تازه اول بدبختیام بود…
خودشو محکم بهم می کوبید و به سینه هام ضربه میزد. کی می خواست ارضا شه؟
فقط بی حال با هر ضربه اش ناله ای سر میدادم…
داغون شده بودم. احساس می کردم روحم مرده.
سرم به طرف شونه چپم کج بودو بدنم با هر ضربه اش تکون می خورد…
با شدت ضربه محکم دیگه ای زدو بی حال افتاد روم. ازش متنفر بودم… پست کثیف.
از درد شکمم بالا اومدو با کمر محکم کوبیده شدم به تخت…
دیگه تموم شده بود. همه ی داراییمو از دست دادم.
کمی که گذشت از روم کنار رفتو طرف دیگه تخت خوابید.
ناباور دستی به وسط پام کشیدم که گرمیه مایه ای رو احساس کردم…
دستمو جلو چشمم گرفتم که قرمزیه خون رو روش دیدم…
کمر درد و دل درد امونمو بریده بود. دستم به زیرشکمم بودو از درد به خودم می پیچیدم و لعنتش می کردم.
چشمامو بسته بودمو فقط گریه می کردم.
خدایا چرا من؟ مگه به کسی آزار می رسوندم؟
نفهمیدم دقیقا کی… ولی از شدت درد بی هوش شدم و به عالم بی خبری فرو رفتم…
با حس راه رفتن چیزی روی صورتم چشمامو باز کردم. چشمام تار می دید و می سوخت.
به اطراف نگاه سردرگمی انداختم که پسری رو بالاسرم دیدم.
وحشت زده خواستم بلند شم که زیر دلم تیر شدیدی کشید
. چشمام از درد زیاد درشت شد و دستمو به زیر دلم گرفتم و جیغ خفه ای کشیدم.
دستی دور بازوم حلقه شد. تازه یاد دیشب افتادم…اون پسره… توخیابون و تجاوزش.
با یادآوریه کامل دیشب جیغی از حقارت کشیدم.
سعی کردم خودمو از حصار دستاش نجات بدم:
-ولم کن آشغال کثافت. حرومزاده…متجاوز. زورت به من رسیده بود هاننن؟
.
جیغ میزدمو گریه میکردم. سامیار منو تو بغلش کشیدو فشرد:
_هیشش اروم باش… نمیخواستم اون کارو بکنم… باور کن دیشب مست بودم.
به شدت سرمو از سینه اش بیرون کشیدم که دل و کمرم همزمان تیر کشید:
_آخ… اشغال کثافت دخترانگیمو گرفتی الان می گی مست بودم؟
دستشو به معنی سکوت بالا اورد:
-چی می گی؟ حالا چیکار کنم؟ یه کاریه شده دیگه. منم عاشق چشمو ابروت نیستم بخوام نگه ات دارم. حرف درستم بهت نیومده. می تونی بره. هری.
نا باور به این سگ پست خیره شدم. ینی اخرش همین؟ولم کنه؟ منه بدبخت با این سرافکندگی برم چی بگم به داداشام؟
سرمو ناباور براش تکون دادمو اشکام جاری شد:
-تو…تو می خوای با این خفت ولم کنی؟
پوزخند بی خیالی زد:
-پ.ن.پ… نگه ات می دارم… می تونی گمشی از خونم.
ادمی نبودم که خودمو به کسی بندازم… ولی این ادم اشغال بد داشت نامردی می کرد.:
_اقا میخوای ولم کنی؟ من به خانوادم چی بگم؟
چشمای رنگیش سرد شد:
_به من ربطی نداره… من نمی کردمت یکی دیگه میکردتت…
با پایان حرفش پوزخندی نثارم کرد.
خدایا بنده هات خیلی اشغالن…
توف به شرفشون که حاضر بودن برای پنج دقیقه لذت جنسی برای یه عمر زندگی یه دخترو نابودن کنن!
دلم بدجور درد میکرد… ولی سریع شروع کردم به پوشیدن لباسام شدم…
ولی بی خیر از اینکه بازم بازم ملاقاتش میکنم… اما اینبار جایگاه ها عوض میشه…زمین به طور فجیعی گرده.
دستم رو زیر دلم گرفته بودم و خمیده و قوز کرده راه می رفتم. از کنار هر کسی که رد میشدم نگاهش رو با زمان طولانی ازم می گرفت!
حتی نمی تونستم گریه کنم. انگار که چشمه ی اشکام خشک شده بود. زیر دلم مدام تیر می کشید و باعث می شد بیشتر خمیده بشم.
اون همه مسافت، از بالای شهر تا پایین شهر رو با پای پیاده اومدم. با اون حال روحی و جسمی خرابم!
جلوی در آهنی و رنگ و رو رفته ی خونه مون رسیدم. آب دهنم رو قورت دادم و مشت بی جونم رو بالا آوردم و دوبار به در کوبیدم.
صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین نشون می داد که یه نفر داره میاد. بعد از باز شدن در، نگاهم به اخمای تو هم محمد حسین افتاد.
با دیدنم چشماش گرد و مبهوت گفت:
_ونوس…
کنارش زدم و وارد شدم. دیگه جونی توی بدنم نمونده بودم. روی زمین افتادم که بدو به سمتم اومد.
شونه هامو توی دستاش گرفت و نگران گفت:
_تا الان کجا بودی؟
جوابی ندادم و فقط خیره شدم تو چشماش. چقدر دلم میخواست الان اشک توی چشمام جمع بشه…! اما چشمه ی اشکم خشک شده بود.
صدای خشمگین امیرحسین منو به خودم اورد:
_لال شدی ونوس؟ کجا بودی از دیشب تا حالا؟
جوابی بهش ندادم که فریاد کشید:
_کرم که شدی…
تمام بدنم می لرزید. نگاهم رو از محمد حسین گرفتم و بهش دوختم. توی چشماش با نفرت خیره شدم… از همجنساش بدم میومد:
_خیلی دلت میخواد بدونی؟
به سختی از جام بلند شدم. دکمه های مانتوم رو باز کردم و با یه حرکت درش آوردم.
جای جای بدنم کبود بود. دستم رو روی کبودی گردنم که فوق العاده درد می کرد گذاشتم و گفتم:
_این…
روی کبودی قفسه سینم گذاشتم:
_این…
تاپم رو بالا دادم. اون لحظه دیگه هیچ حیایی توی وجودم نبود!
به دوتا کبودی روی شکمم اشاره کردم و جیغ زدم:
_این…
زیر دلم تیر کشید. خم شدم و جیغ زدم:
_اینا… یعنی چی؟ یعنی خواهرتو بی آبرو کردن… زندگیشو سیاه کردن… دنیاشو ازش گرفتن… دیشب که من داشتم جون می دادم کجا بودین؟ دیشب که توی دستای یه گرگ لاشی داشتم زن می شدم کجا بودین؟
هق هقم بلند شده بود اما کجا بود اشکایی که پهنای صورتم رو خیس کنه؟
امیر حسین مبهوت نگاهم می کرد.
دوباره با زانو روی زمین افتادم و ضجه زدم:
_خدایا از بنده هات متنفرم…
.
ادامه…

نوشته: مهناز


👍 11
👎 2
16880 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

661170
2017-11-06 22:12:09 +0330 +0330

یاد رمانای سایت نود و هشتیا افتادم

2 ❤️

661175
2017-11-06 22:17:50 +0330 +0330

:| عهههههههه؟ :|
ینی الان تو اونی یا این کصشعر بود :| ؟
ولی میدونم مثه این ادما زیاد هس که خیلی تخمین :| کص ننه متجاوز

0 ❤️

661194
2017-11-06 22:44:55 +0330 +0330

زیبا بود،اما بنظرم ۱۶ سال واسه همچی داستانی کمی زیاده.معمولا سنهای پائینتر سر چهارراهها گل و فال اینا میفروشند.شایدم من خبر ندارم…اما متاسفانه داستانت یکی از صدها مواردیست که روزانه تو اون خراب شده اتفاق میوفته.
لایک

1 ❤️

661196
2017-11-06 22:50:07 +0330 +0330
NA

کم کم نوبل ادبیاتو باید از شهوانی انتخاب کنن. جاکشا فیلم نامه مینویسین یا داستان؟

0 ❤️

661197
2017-11-06 23:20:41 +0330 +0330

زمین بطور فجیعی گرده …
پاراگرافی که با جمله بالا تموم میشه نوید بهتر شدن این کلیشه پر تکرار رو میده !

خوبه که سعیتونو کردین
لطفا در ویرایش قسمتهای بعد بیشتر دقت کنید
دومین لایک تقدیم شما

0 ❤️

661207
2017-11-07 03:16:51 +0330 +0330

:(:(:(

امیدوارم اون حرومزاده به سزای کاراش برسه،از هر چی تجاوز و متجاوزه متنفرم…

0 ❤️

661208
2017-11-07 03:51:17 +0330 +0330

چقدررر زیاد نخوندم

0 ❤️

661220
2017-11-07 06:56:13 +0330 +0330

این رمان تو تلگرام بود و کپی شده از اونجا

0 ❤️

661226
2017-11-07 08:02:41 +0330 +0330

برای پردازش همچین موضوع کلیشه ای باید قلم توانمندی داشت که تکرار مکررات نشه که متاسفانه شد.

0 ❤️

661342
2017-11-08 07:14:31 +0330 +0330

نظری ندارم ولی سخت ترین چیز گرفتن دخترانگی یه دختر بزوره

0 ❤️

661507
2017-11-09 21:12:58 +0330 +0330
NA

یه جورایی با خوندن این داستان قدرت تکلم ازم گرفته شد، چون هیچوقت نمیتونم به خودم اجازه بدم مثل یه حیوون رفتار کنم و یه انسان رو زیر پاهام له کنم، درد بدیه که طعمه یه حیوون بشی برای ارضای شهوتش، بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستم تا ببینم چطوری ورق روزگار برمیگرده و کجای دنیا دوباره با هم روبرو شدین؟

0 ❤️

661600
2017-11-10 19:45:02 +0330 +0330

کامل نخوندم از خستگی ولی خیلی قشنگ بود .از وسطش پریدم تا آخرش.
البته منظورم از این قشنگ قشنگ گریه داره.
کاری به راست و دروغ داستان تو ندارم چون میدونم ازین اتفاقا متاسفانه زیاد اتفاق افتاده پس فقط میتونم بگم تف تو ذات آدمای متجاوزگر که زندگی ها رو نابود میکنند.

0 ❤️

734033
2018-12-05 22:26:38 +0330 +0330
NA

ادامه ی این رمان ۳۰۰ صفحه ای سکسی اینجوریه که پسره یه پزشک پولداره ک یه شب حسابی مسته ب یه دختر باکره تجاوز میکنه دختره دوتا داداش داره کم کم با این اتفاق کنار میاد ولی اون اعتقادای مذهبی ک داشت کاملا از بین میره، پسره بعد از دوسال تصادف میکنه ، وتو اون تصادف حافظشو از دست میده ،دختره هم بعد از اینکه اون اتفاق تو اون شب براش افتاد با یه سری دوست خراب اشنا میشه،، خلاصه جنده میشه بعد از یه مدت پسره رو ب صورت اتفاقی میبینه و موقعی ک باخبر میشه پسره فراموشی گرفته، برا اینکه انتقام بگیره کم کم ب پسره نزدیک میشه کاری میکنه ک پسره حسابی عاشقش بشه ،باهم ازدواج میکنن و بعد ازدواج دختره را ب را خیانت میکنه .

0 ❤️