انتقام از هوس تو (۲)

1396/08/28

…قسمت قبل

نگاهم رو به محمد حسین دوختم. خیره شده بود به زمین و سرش رو توی دستاش گرفته بود.
امیرحسین رفته بود بابا رو آماده کنه.
هه!
آمادش کنه تا روی من غیرتی نشه! مگه معتادا هم غیرت دارن؟ اگر همه ی زندگیشو واسه ی اون مواد کوفتی دود نمی کرد الان وضع ما این نبود؛ وضع “من” این نبود!
صداشو می شنیدم که داد می کشید.
در با شدت باز شد:
-زن شدی؟
نگاه سردمو بهش دوختم. کمربندش رو باز کرد و دور دستش تاب داد:
-جنده شدی؟ اینجا چیکار میکنی؟ مگه این خونه ی دخترای خرابه؟
دستش رو بالا برد و کمربندش رو محکم روی بدنم فرود آورد. تنها صدایی که ازم خارج شد یه ناله ی کوچیک بود!
دردی که توی قلبم بود، صد برابر بزرگ تر از درد کمربند بود.
امیرحسین سریع دست بابا رو گرفت و فریاد کشید:
-چیکار میکنی؟
بی توجه به امیر، یقه ی مانتوم رو گرفت و وادارم کرد بلند بشم:
-پاشو از این خونه گمشو بیرون… غیرتم اجازه نمیده دختری مثل تو رو توی این خونه نگه دارم. پتیاره…
محمد حسین که بدون حرف نگاهمون می کرد، سریع از جاش پرید و نعره کشید:
-د تو دیگه از غیرت حرف نزن… هر چی میکشیم از توئه… تویی که اسم پدر رو فقط به یدک می کشی. فکر می کنی از باعث و بانیه غم خواهرم می گذرم؟ اون مادر و پدر حروم زاده تر از خودشو به عزاش مینشونم. حالا وایسا و ببین…
دست توی جیبش کرد و بسته ی کوجیک مواد رو جلوی پاش پرت کرد و گفت:
-بگیر برو خودتو بساز… چند روزه نزدی نمی فهمی باید چی بگی
بابا خم شد و بسته رو از روی زمین برداشت و زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم.
محمد حسین جلوی پام نشست. دستش رو به صورتم کشید و گفت:
-قربونت برم تو چرا حرف نمیزنی؟ چرا گریه نمی کنی؟
نگام رو ازش گرفتم و به نقطه ای نامعلوم خیره شدم.
سکوت کرده بودم در برابر آدما. در برابر بی رحمی هاشون؛ در برابر حرفایی که تا اعماق وجودم رو می سوزوند…
تقریبا یک ساعت همونطور نشسته بودم. محمدحسین و امیرحسین با نگرانی نگاهم می کردن و گاهی چیزی بهم می گفتن.
صدای پچ پچ هاشونو می شنیدم اما هیچ عکس العملی نشون نمی دادم.
به سختی از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق. به طرف آینه توی اتاق رفتم.
دکمه های مانتوم رو جلوی آینه باز کردم. نگاهم و به کبودی های روی بدنم دوختم.
سینه هام… گردنم… همشون به طرز فجیحی کبود بود… کثافت بدجور اذیتم کرده بود.
تمام بدنم از فکر به دیشب می لرزید. سرم رو توی دستام گرفتم و چشمام رو محکم روی هم فشردم.
صدای برخورد بدنش با بدنم هنوز توی گوشم بود. ناخودآگاه جیغ بلندی کشیدم که درد عمیقی کل وجودمو گرفت. چهرش مدام جلوی چشمام می اومد. صدای آه کشیدن هاش، صدای ناله های بی پناه خودم…
دقیقه ای نگذشت که در با شدت باز شد و محمدحسین و امیرحسین اومدن داخل. نیم نگاهی بهشون کردم و همونطور که دستم روی شقیقه هام بود عقب عقب رفتم و خودمو به دیوار چسبوندم. جیغ زدم:
-برید بیرون…
محمد حسین اروم به طرفم اومد و خواست بغلم کنه که خودمو عقب کشیدم و دستامو بالا اوردم:
-به من دست نزن…
با جیغ و شمرده شمرده ادامه دادم:- اون دست کثیفتو به من نزن… اون. دست. کثیفتو.به من نزن.
قدمی به عقب برداشت و مبهوت نگاهم کرد. قفسه ی سینه ام به شدت بالا و پایین می شد. احساس می کردم نجاست دستاشون هنوز روی بدنمه… نجاست بدن هر مردی!
دستپاچه و با وسواس دستامو محکم مالیدم به لباسم. تا بلکه اون نجاست رو از روی خودم پاک کنم. اما نمیشد. تمام بدنم از گازهای اون پست فطرت کبود بود. دستامو بالا بردم و محکم روی لبم کشیدم.
امیرحسین به طرفم اومد و بی توجه به جیغ های پی در پیم دستامو توی مشتاش گرفت و فریاد کشید:
-آروم باش ونوس…
سعی می کردم دستامو از دستاش بیرون بکشم .
نگاهمو از چشماش گرفتم و به دستام دوختم که قفل شده بود توی دستام. نفس نفس زنان گفتم:
-دست بهم نزن… تو هم نری… تو هم نجسی… دست بهم نزن کثافط… خدا از روی زمین برتون داره.
چند روزی بود که از اون شب شوم می گذشت. چند روز که مردم و زنده شدم. پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم رو گذاشتم روشون. دیگه تمام اون صحنات داشت می شد کابوس شب و روزم.
نمی تونستم درست و حسابی بخوابم. همش جیغ می کشیدم…
خسته شده بودم از طعنه های بابا، از ترحمای داداشام!
کجا بود مامانم؟
که بوسم کنه…
آرومم کنه…
از همه مهم تر، بغلم کنه!
آهی از اعماق وجودم کشیدم و از جام بلند شدم. قرص ضد بارداری رو از جلدش خارج کردم و گذاشتم دهنم. با آب مونده ای که توی لیوان بود فروش دادم.
چند تقه به در خورد و بعد باز شد. ناخواسته با دیدن امیرحسین یقه ی لباسمو درست کردم. صورتش جمع شد اما به روم نیاورد.
بالاخره اونم مرد بود!
از جنس همونی که بی آبروم کرد!
پشتم رو بهش کردم و آروم گفتم:
-چیکار داری؟
با مکثی نسبتا کوتاه گفت:
-خونه ی اون پسره رو بلدی؟
پوزخندی زدم. مگه می شد یادم بره؟ خیابون به خیابون، کوچه به کوچه اشو بلد بودم!
یادم بود در خونه اش چه رنگی بود.
یادم بود توی کدوم اتاق زن شدم…!
وقتی جوابی ازم نشنید به سمتم اومد. اینو از صدای قدم هاش فهمیدم. توی این چند روز متوجه شده بود دیگه نباید بهم دست بزنه. نباید لمسم کنه…
صداشو درست پشت گوشم شنیدم:
-فقط بگو خونش کجاست… بگو ونوس…
می گفتم؟
آره باید می گفتم. باید صد برابر بدتر از اون بلا رو سرش می آوردم. دوتا داداش داشتم که نه تنها به چشم هرزه ی خیابونی نگاهم نمی کردن، بلکه حامیه من بودن. پشتم بودن.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-اگر بگم چیکارش میکنی؟
برگشتم و به چشماش خیره شدم. ازم بلندتر بود و همین باعث می شد سرم رو به بالا متمایل بشه. اخم هاش به طرز شدیدی توی هم بود. سیب گلوش بالا و پایین شد و رگ گردنش برجسته! مثل همیشه وقتی عصبانی میشد رنگ گردنش به سرخی می زد:
-می کشمش…
سر تا سر وجودم پر از لذت شد. لبخند کوچیکی روی لب هام نشست. آروم گفتم:
-خونه اش بالا شهره
" امیـر حســـین"
نگاهی به در خونه ش انداختم. خون خونم رو داشت می خورد.
دستم رو مشت کرده بودم و یک ثانیه هم چشم ازش بر نمی داشتم.
محمد حسین روی کتفم زد و گفت:
-آروم باش امیر…
غریدم:
-چجوری آروم باشم؟ تو خودت می تونی آروم باشی؟ ونوس… عزیزترین فرد توی زندگیه من و تو توی دستای کثیف صاحب این خونه زن شده… میفهمی؟
بی توجه به حرفام، تکیه اش رو به دیوار داد و به ته کوچه نگاه کرد.
برگشتم و بازم به در خونه نگاه کردم.
مطمئن بودم از تصمیمم!
انتقام!
به ترمز کردن ماشینی جلوی خونه، سریع یقه ی محمد حسین رو گرفتم و کشیدم پشت درخت. نگاهم رو دوختم به آینه ی بغل ماشینش.
با اون عینک آفتابی که زده بود هیچ چیزی از چهرش معلوم نبود. در به طور اتوماتیک باز شد و با مکثی کوتاه ماشین رفت داخل.
نفسم رو که توی سینه ام حبس کرده بودم بیرون دادم. یه بچه ی مریض، به خودش جرات داده بود که به خواهر من دست درازی کنه.
قفسه ی سینم از شدت خشم بالا و پایین می شد. دلم میخواست همون لحظه برم و گردنش رو بشکنم.
بدون اینکه نگاهم رو از در بردارم گفتم:
-امشب زهر خودمو بهش می ریزم. حالا وایسا و ببین.
محمد حسین با مکثی کوتاه آروم گفت:
-چیکار میخوای بکنی؟ امیر به جای این خریتا بیا بریم پیش پلیس.
عصبانی به طرفش برگشتم و در حالی که سعی می کردم از بالا رفتن صدام جلوگیری کنم گفتم:
-بریم پیش پلیس؟ من دلم میخواد با همین دستای خودم خفش کنم؛ میفهمی؟ بخوام برم به پلیس بگم خب قبلش یه بلندگو بردارم و جار بزنم که به خواهرم تجاوز کردن سنگین ترم که محمد حسین نمی فهممت… تو اصلا حرف نزن خواهشا… فقط داری روی مخ من راه میری.
اخماشو توی هم کشید و زیر لب گفت:
-هر غلطی دلت میخواد بکن.
اعتنایی بهش نکردم. توی ذاتش بود پاستوریزه بودن. ونوس رو بی رحمانه زن کردن، بی رحمانه انتقامشو می گرفتم.

یه سگ لاشی چیزی نداشت که بخوام دل بسوزونم واسش. اگر می رفتیم پیش پلیس مطمئنا دادگاه می گفت اعدام یا ازدواج توافقی!
اینکه خودم با دستام می کشتمش خیلی بیشتر آرومم می کرد. باید تا شب صبر می کردم.
نقشه ای براش داشتم که حتی با فکر بهش هم تمام وجودم پر از لذت می شد. تنها چیزی که خراش روحم بود طعنه هایی بود که بابا به ونوس می زد.
تقصیر خودمون بود که اجازه دادیم ونوس هم کار کنه! باید کاری می کردم به زندگی برگرده.
توی خونه نشسته بودم و گهواره وار خودم و تکون می دادم. گهگاهی نگاهی به ساعت روی دیوار مینداختم تا ببینم کی وقت انتقامه!
صدای تو دماغیه بابا اومد:
-این جنده کدوم گوریه؟ باز رفته چپیده تو اون حموم کوفتی؟ سر ماه اندازه سرش پول آب میاد ببینم داره بده.
اخمامو تو هم کشیدم و خواستم جوابش رو بدم که محمد حسین سریع گفت:
-تو که پولشو نمیدی… حرص نزن.
بابا سیگارش رو بین لباش گذاشت و زیر لب حرفی زد. مفنگیه بدبخت!
از خودم خجالت می کشیدم که این بی غیرت پدرمون بود.
از جام بلند شدم و زدم بیرون. روی پله نشستم و بند های کتونیم رو بستم.
صدای محمد حسین اومد:
-صبر کن منم میام.
گره ی آخر رو زدم و همزمان گفتم:
-اگر میخوای بشی سوهان روح من، بمونی توی خونه بهتره.
هوفی کشید و الله و اکبری گفت. به طرف در رفتم و زدم بیرون. مهم نبود میاد دنبالم یا نه. من باید کار خودمو می کردم.
صدای بلند کوبیده شدن در رو شنیدم. لبخندی روی لب هام نشست. پس اومد!
دوید و خودش رو بهم رسوند و قدم هاش رو باهام هماهنگ کرد. تا خونه ی اون پسره تاکسی گرفتیم. اگر می خواستیم از خونه خودمون تا اونجا پای پیاده بریم، تقریبا نزدیک اذان صبح می رسیدیم…!
هوا تاریک تاریک بود و ساعت تقریبا دو نصفه شب. نگاهی به چپ و راستم انداختم. کوچه خلوت و ساکت بود. برگشتم به طرف محمد حسین و گفتم:
-قلاب بگیر…
هوفی کشید و گفت:
-مطمئنی سگی، حیوون هاری چیزی نداره؟
معترض و خشمگین اسمش رو صدا زدم که بدون حرف دیگه ای اومد و کنار در ایستاد و دستاش رو قفل هم کرد. سریع پامو گذاشتم روش و کشیدم بالا.
ارتفاع زیاد نبود. برگشتم به طرف محمد حسین و دستم رو به طرفش کردم. بی توجه لوله ی گاز رو گرفت و اومد بالا. پریدیم پایین. دور و اطراف رو نگاهی انداختم. اونقدری تاریک بود که تقریبا چشم چشم رو نمی دید!
چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم. به طرف ماشینش رفتم که محمد حسین آروم گفت:
-بنال ببینم میخوای چیکار کنی امیر.
پوزخندی زدم و گفتم:
-مرگ ناگهانی در یک تصادف!
چشماش درشت شد. سریع روی زمین دراز کشیدم و رفتم زیر ماشینش. گوشی رو توی دهنم گذاشتم تا راحت نور رو بندازم روش.
محمد خم شد و گفت:
-میخوای ترمز ماشینشو ببری؟
آره ی نامفهومی گفتم. می دونستم الان دوباره ساز مخالف میزنه:
-بیا بریم پیش پلیس… این کارو نکن اگه بعدا بویی ببرن چی؟ میان من و تو رو میگیرن میندازنمون زندان به جرم قتل…
گوشی رو از توی دهنم درآوردم و با خشم یقه اش رو توی مشتم گرفتم و گفتم:
-به درک که میندازن زندان… اگه ما میوفتیم زندان اون درجا اعدام میشه… میفهمی؟ انقدر روی اعصاب من راه نرو محمد حسین. میزنم لت و پارت میکنم.
خودش رو کشید عقب و دور شد.
نفسم رو بیرون دادم و عرق روی پیشونیم رو با پشت دست پاک کردم و دوباره گوشی رو گذاشتم توی دهنم و مشغول شدم…
از درستیه کار که مطمئن شدم کشیدم کنار و از زیر ماشین اومدم بیرون.
دستام رو به هم کوبیدم و “خوبه” ای گفتم.
دست محمد حسین رو که بی حرکت ایستاده بود گرفتم و دنبال خودم کشیدم.
دوباره قلاب گرفت. سریع کشیدم بالا و چون میدونستم خودش میاد پریدم پایین. بعد از دو ثانیه سریع پرید پایین و با خشم به طرفم اومد و گفت:
-اگه بلایی سر این پسر بیاد فردا پس فردا نمیگن برادرای دختره غیرتی بودن… میگن دو تا خر بودن که انتقام کورشون کرده بود. هنوزم دیر نشده. میتونیم زنگ بزنیم پلیس.
دستم رو بالا بردم و با شدت توی دهنش کوبیدم و عصبی غریدم:
-خفه شو…
دستش رو بالا آورد و روی دهنش گذاشت. هر دوتامون قفسه ی سینه امون به شدت بالا و پایین میشد. سری با تاسف برام تکون داد تهش چی بود؟
تموم شد و من کار خودمو کردم.
انتقام برای خواهرم…
بخاطر خواهرم!
دیگه این دعواها مهم نبودن. مهم این بود الان با روی باز و بدون خجالت کشیدن می رفتم جلوی ونوس می شستم و می گفتم انتقام دل شکسته و آبروی رفته اتو گرفتم.
آره…


“ســـامیـــار”
گنگ گردنم رو چپ و راست کردم با به یاد اوردن موقعیتم از جام بلند شدم. دیگه داشت دیرم می شد…
باید می رفتم مطب. حال درست کرد چای و صبحانه رو نداشتم.
دست و صورتم رو شستم و به طرف لباسام رفتم و پوشیدمشون.
سویچ رو از روی میز برداشتم و یه دور دور انگشتم چرخوندمش و از در رفتم بیرون و وارد پارکینگ شدم.
سریع سوار ماشین شدم.
ریموت رو از داشبرد برداشتم و در رو باهاش باز کردم.
بعد از اینکه باز شد بلافاصله دنده عقب گرفتم و اومدم بیرون. دندرو عوض کردمو پام رو روی گاز گذاشتم و با سرعت تمام به طرف مطب رفتم.
تو راه خواستم جلوی یه سوپر مارکت صبر کنم تا کیک صبحانه بخرم. نیش ترمزی زدم. اما سریع پشیمون شدم. ولی چرا هواسم نبود که نیش ترمزم نگرفت؟
سرعتمو زیاد کردم.
غافل از اینکه این سرعت، هرگز کم نمیشه!
زنگ گوشیم که به صدا در اومد، خواستم بزنم بغل اما هر کاری کردم و زدم روی ترمز سرعت ماشین پایین نیومد.
تکرار کردم.
یه بار، دوبار، سه بار…
نگرفت.

داشتم وارد زیرگذر پل می شدم و به هر ضرب و زوری بود باید ماشین رو متوقف می کردم. ترس تمام وجودمو گرفته بود.
فقط الکی با فرمون ور می رفتم. میدونستم چیزی درست نمی شه. اما غریزی داشتم این کارو تکرار می کردم.
اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که سوییچ رو در بیارم.
با این کارم کنترل ماشین از دستم خارج شد.
ماشین منحرف شد و دقیقا وسط اتوبان متوقف شد. قبل از اینکه مجال این رو داشته باشم تا از ماشین پیاده بشم، ماشینی محکم به عقب ماشین زد و رد شد. توجه ام بهش جلب شد. سمند سفیدی بود.
اما ناگهان صدای مهیبی منو به خودم اورد. حتی فرصت فکر کردن بهم داده نشد و با ماشین چند دور، دور خودم چرخیدمو آخرین لحظه نگاهم به ماشینی بود که با سرعت به طرفم می اومد.


با درد توی سرم، آروم آروم چشمام رو باز کردم. احساس می کردم سر و ته شدم. انگار کل خونم توی سرم جمع شده بود.
صداهای زیاد دور و برم می شنیدم. صدای آمبولانس، و صدای گنگ مردم.
سعی کردم تکونی بخورم.اما با همین زور زدن کوچیک هم درد طاقت فرسایی به جونم افتاد. دوست داشتم فریاد بکشم.
اما تنها یه ناله ی کوچیک تونستم از دهنم بیرون بکنم. بلافاصله یه نفر اومد کنار پنجره و خم شد و با نگرانی گفت:
-آقا… آقا حالت خوبه؟
واقعا به اون وضعیت من می اومد حالم خوب باشه؟
هر کاری می کردم نمی تونستم حتی دستم رو جا به جا کنم. نفسم دیگه بالا نمی اومد.
کم کم انگاری جون داشت از بدنم می رفت…
همه ی اتفاقای زندگیم لحظه به لحظه، از نظرم گذشت.
و…
ونوس…
صدای بوق دستگاه می اومد و پچ پچ های نامفهوم چند نفر.
هیچ حسی روی بدنم نداشتم.
صدایی کنار گوشم اومد:
-پسرم… صدای منو می شنوی؟
مغزم می گفت که باید جوابش رو بدم. اما قبلش باید می دیدم کجام؛ و این صدای کیه!
سعی کردم چشمام رو باز کنم. انگار دوتا سنگ روی پلک هام بود که جلوی باز شدنشون رو می گرفت. به هر ضرب و زوری بود، تونستم چشمام رو نیم باز کنم و نگاهم رو به تصاویر محو جلوم بدم.
چند بار پلکام رو بالا پایین کردم تا بلکه این پرده از روی چشمام برداشته بشه و بتونم همه چیز رو واضح ببینم.
دستی پلکم رو گرفت و رو به بالا کشید و بعد از چند ثانیه، نور شدیدی توی چشمم افتاد.
صورتم رو جمع کردم و سعی کردم سرم رو به طرف دیگه ای بچرخونم که این بار گفت:
-صدای من رو میشنوی؟ می دونی الان کجایی یا چه اتفاقی برات افتاده؟
اتفاق؟
کدوم اتفاق؟!
هیچ گونه عکس العملی نشون ندادم و سعی کردم با زبونم اون لوله ی اذیت کننده رو از دهنم خارج کنم.
انگار متوجه ی تلاشم شد چون گفت:
-فعلا کاری باهاش نداشته باش… وقتش که بشه اینم از دهنت در میارن و میتونی راحت نفس بکشی و حرف بزنی… فعلا استراحت کن…
چشمامو بستم…مدتی نگذشت که به خواب فرو رفتم…
اطراف تار بود. اما تخت… پسری محکم داشت به دختر لخت زیرش ضربه میزد.
با تعجب نگاهشون میکردم.
دختر التماس می کرد ولی پسر توجه ای نداشت. چند قطره خون اطراف پاهای دختر و روی تخت بود. قیافه دختر معلوم نبود. نمی شد ببینمش. ولی پسره وقتی برگشت…
با چیزی که دیدم سرم به دوران افتاد.
چشمام باز شد. سریع روی تخت نشستم. وای خدایا خواب بود… ولی چرا من؟؟؟ اون پسره.
یعنی واقعا اون پسره من بودم؟ چشمامو با عجز بستم. هیچی یادم نمی اومد. شقیقه هامو به دست گرفتم و سعی کردم یادم بیاد دختره چه شکلی بود.
اما هیچ ذهنیتی از صورت دختره نداشتم. سعی کردم خودمو اروم کنم. زیر لب شروع به حرف زدن کردم:
_چیزی نیست… اینم خوابه. مثل همه ی خوابای دیگه. خواب دیدم. چیزی نیست…
چشمامو محکم تر به هم فشار دادم:
_د اخه لعنتی اگه خوابه چرا اینقدر آشناست؟
نفسمو کلافه فوت کردم و چشمامو باز کردم.
سعی کردم به چیزی فکر نکنم و بخوابم. سرم که به بالش رسید باز آرامبخش ها کار خودشونو کردن و به خواب عمیقی فرو رفتم…
با شنیدن صدایی کنار گوشم، باز هم چشمامو باز کردم. حالت تهوع و سر درد شدیدی داشتم. نگاهم رو به مردی دوختم که دیگه متوجه شده بودم دکتره.
لبخندی به روم زد و با مهربونی گفت:
-سلام.
اصلا حالم خوب نبود که بخوام جواب سلامش رو بدم، اما آروم لبام رو تکون دادم و زمزمه وار سلام کردم.
به طرف مردی که توی اتاق بود اشاره کرد و گفت:
-این آقا رو میشناسی؟
واضح نمی دیدم. کمی اخم هامو توی هم کشیدم که مرد قدمی به طرفم برداشت. غم و خستگی از چهرش می بارید. دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-چه بلایی سرت اومده پسرم!
چشمامو ریز کردم. سعی کردم با دقت بیشتری بهش نگاهکنم تا بلکه به خاطر بیارم کیه! اما هیچ ذهنیتی ازش نداشتم.
دکتر دستش رو روی سرم گذاشت و دوباره تکرار کرد:
-نگفتی؛ میشناسی این آقا رو؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفتم:
-نه… نمیشناسم…
بعد از شنیدن این حرفم، چشمای مرد سریع گرد شدن و بهت زده بهم خیره شد.
دکتر لبخند تصنعی زد:
-یه کم بیشتر فکر کن…
احساس می کردم هر چقدر به مغزم فشار میارم برای به یاد آوردن چیزی، بند بند وجودم درد میگیره.
به سختی و با عجز گفتم:
-نمیشناسم…
دکتر سرش رو تکون داد و گفت:
-باشه… نیازی نیست به خودت فشار بیاری.
آب دهنم رو به سختی فرو دادم و چشمام رو بستم. حس اصلا خوبی نداشتم. مغزم تهی بود از هر خاطره ای؛ هر اسمی؛ هر شخصی!
نمی دونستم کیم و چرا بیمارستانم. تمام تنم درد می کرد. اصلا نمی دونستم چند وقته روی این تخت لعنتی دراز کشیدم.
ملحفه رو توی مشتم کردم و چشمام رو روی هم فشار دادم. توی ته مونده ی ذهنم دنبال یه چیزی می گشتم که خودمم نمی دونستم چیه!
تمام سرم از درد تیر می کشید و گزگز می کرد. به نفس نفس افتاده بودم. اما بازم از تلاش دست بر نداشتم.
چرا هیچ چیزی رو به خاطر نمی آوردم؟
چیزی مثل سنگ گلوم رو گرفته بود. احساس پوچی تمام وجودم رو پر کرده بود.
لعنتی…
این دیگه چه عذاب بزرگی بود؟


مردی که بهم گفته بودن پدرمه، زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد از ماشین پیاده بشم.
نگاهم رو به نمای بیرونیه خونه دوختم. دریغ از یه خاطره، یه صحنه، یه اتفاق که بتونه این حس رو توی وجودم بیاره که اینجا آشناست!
همه چیز غریبه بود.
من یه آدمی بودم که انگار تازه متولد شده بودم. چجوری میتونستم کنار بیام با این وضعیت؟
در روز باز کرد و کمکم کرد داخل خونه بشم. همزمان گفت:
-با دقت به همه جا نگاه کن پسرم. مطمئنم میتونی حافظه اتو به دست بیاری. اینجا خونه ی تو بوده و حتما یه چیزایی رو به یادت میاره.
سرم رو بدون حرف تکون دادم. احساس راحتی باهاش نمی کردم. کمتر از یک هفته بود می شناختمش؛ چجوری باید به عنوان پدرم قبولش می کردم؟
تک به تک وسایل خونه رو از نظر می گذروندم. نگاهم رو به عکس بزرگی که روی دیوار بود دوختم.
عکس سیاه سفیدی از خودم که با انگار با غرور زیادی به لنز دوربین خیره شدن برای گرفتنش!
بابا کمکم کرد روی مبل بشینم. خودش به طرف آشپزخونه رفت تا لیوان آبی برام بیاره. نگاهم رو دوختم به یکی از اتاق ها که درش نیمه باز بود.
از جام بلند شدم و به سختی و لق لق زنان به طرفش رفتم. دستم رو به در زدم و کامل بازش کردم. نگاهم رو به تختی دوختم که ملحفه ی روس به طرز بلدی مچاله شده بود.
کمی جلو رفتم که بلافاصله خاطره ای از ذهنم رد شد.
درد بدی توی سرم پیچید.
سرم رو بین دستام گرفتم و ناله ای کردم
تمام بدنم می لرزید.

از درد شدید روی زمین افتادم که به خودم پیچیدم. انگار که بابا صدامو شنید چون سریع اومد داخل اتاق.

جلوی پام زانو زد و شونه هام رو توی دستاش گرفت:
-آروم باش سامیار… آروم باش چی شده؟
با عجز گفتم:
-من کیم؟
چهار سال بعــــد
"ونــــوســـ "
سرم رو کج کردم و نگاه خیره ام رو دوختم بهش هنوز از این جنسای مذکر متنفر بودم. دستمالی از جیبش در آورد و با دستای لرزونش عرق پیشونیش رو گرفت.
زبونی به لب هام کشیدم و ترشون کردم… هنوز ترسم ازشون رفع نشده بود. سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم میخواستم صدام پر ابهت باشه.گفتم:
-نمی خواین حرفی بزنین؟
لبخند زورکی زد. داشت از استرس می مرد! از کی خجالت می کشید؟
مثلا فکر می کرد من قراره جواب مثبت بهش بدم و با یه مذکر چندش زندگی کنم؟
حتی از کلمه ی ازدواج هم متنفر بودم؛ چه برسه به عملش! آب بینیم رو بالا کشیدم و تکیه ام رو به صندلی دادم:
-میخوای من شروع کنم؟
از خدا خواسته گفت:
-فکر خوبیه.
لبخند محوی زدم. برام سخت نبود زدن این حرفا به یه پسر غریبه. اولین بارم نبود که اینجوری می پروندمشون! دستامو به هم قلاب کردمو شروع کردم به حرفای تکراری که ازشون خسته شده بودم:
-ببین آقا پسر… من مثل بقیه ی دخترای این شهر نیستم. یه چیزی رو که باید داشته باشم ندارم. داشتما؛ ازم گرفتن. حالا تویی که اینجا نشستی و این همه پافشاری میکنی برای ازدواج، میتونی بری تو روی خانوادت وایسی و بگی این دختره بکارت نداره؟ بهش تجاوز شده؟ بگی من میخوام یه زن رو بیارم خانم خونه ام بکنم. میتونی بری اینارو بگی؟ میتونی قبول کنی قبلا یه نفر تمام بدن زنت رو دیده باشه؟ لمس کرده باشه؟
مبهوت زل زد بهم.
الان داشت توی تصوراتش من رو لخت تجسم می کرد که روی تخت، زیر دستای یه نفر دارم جون میدم.
مثل همیشه با به یاد آوردن اون لحظات زیر دلم تیر کشید. دلم نمی خواست آه بکشم. هیچ وقت این کار رو نمی کردم.
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم و بازش کردم. به بیرون اشاره کردم و گفتم:
-از دیدنتون خوشحال شدم.
با مکثی کوتاه از جاش بلند شد و از اتاق زد بیرون. صداش رو شنیدم که به پدر و مادرش گفت پاشن که رفع زحمت کنن!
صدای بابا اومد که مدام می پرسید کجا میرن و چی شده!
می دونستم الان بازم میاد به قصد مرگ کتکم می زنه. اما مهم نبود. نمی تونستم هیچ مردی رو وارد زندگیم کنم.
گاهی حتی بزرگ ترین کفر هارو میگفتم.
از خدا گله می کردم.
از خودم گله می کردم.
از همه چی…
رفتم روی تخت نشستم. قبل از بابا، قامت محمد حسین رو توی چهارچوب در دیدم. مثل همیشه آروم و با ملایمت گفت:
-خواهر من… چی بهشون میگی که اینجوری دمشونو می ذارن رو کولشونو فرار میکنن؟ دیگه بزرگ شدی وقت ازدواج کردنته… داری به بخت خودت لگد میزنی ونوس.
روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. جوابی نمی دادم خودش بیخیال می شد! صدای داد و بیداد بابا و امیرحسین که برام خط و نشون می کشیدن داشت نزدیک و نزدیک تر می شد.
با دیدن امیرحسین و بابا پشت در برای لحظه ای لرز کردم.
از هم جنسای اون عوضی میترسیدم. هرچند که پدرو برادرم بودن. فقط با محمدحسین میتونستم بهتر باشم.
امیر خواست به طرفم یورش بیاره که که محمدحسین جلوشو گرفت.
هواسشون که پرت شد بابا از زیر دستشون به طرفم اومد.
اب دهنمو قورت دادمو اروم روی تخت نشستم. بابا از یقه گرفتتمو بلندم کرد. با وحشت بهش خیره بودم.
چشمام درشت شده بود. بدم میومد کسی یقمو بگیره. خاطرات تو ذهنم مرور میشدن. لحظه ای نگذشت که یه طرف صورتم سوخت.
سرم به طرف مخالف خم شدو اشکی از گوشه چشمم چکید.
با صدای اخ ارومم محمدحسین دست از خط و نشون کشیدن برای امیر ورداشتو بهم خیره شد.
با چشمای اشکیم بهش زل زدم که سریع اومد بابارو ازم جدا کرد.
هق هقم بلند شد. محمدحسین سریع با دادو هوار بابا و امیرو از اتاق بیرون انداخت.
درو که بست به طرفم برگشت:
_عشق داداش گریه نکن فدات شم.
و به طرفم اومدو سرمو تو آغوشش گرفت.

دلم می خواست به اندازه ی تموم بدبختی هام گریه کنم. دلم میخواست زار بزنم واسه بخت سیاهم.
محمد حسین موهام رو نوازش کرد و با مهربونی گفت:
-خودت رو به خاطر این چیزا ناراحت نکن. تو مهم تر از هر چیزی هستی که ما داریم. اگر بابا و امیرحسین چیزی میگن فقط واسه ی خودته. آینده ای که قراره داشته باشی.
دستام رو مشت کردم و به سختی گفتم:
-اما من از همه شون بدم میاد.
چیزی نگفت و فقط سفت تر بغلم کرد. چند دقیقه ای به همون منوال گذشت که خودم رو عقب کشیدم. اشک های روی صورتم رو پاک کردم:
-میخوام برم بیرون.
لبخند پررنگی زد و با اشتیاق گفت:
-چرا که نه؟ خیلی هم خوبه منم باهات میام. یه حال و هوایی هم عوض میکنی.
سرم رو تکون دادم. از اتاق بیرون رفت و من مشغول عوض کردن لباسام شدم. مانتوی گشاد مشکی رنگم رو تنم کردم و مشغول بستن دکمه هاش شدم.
از عمد لباسایی می خریدم که دو سایز از خودم بزرگ تر بود!
شالم رو روی سرم انداختم و رفتم بیرون.
بی توجه به امیرحسین که روی مبل کنار در نشسته بود از خونه زدم بیرون و توی حیاط مشغول بستن بندهای کفشم شدم.
صداش اومد:
-غصه نخور.
این نهایت احساساتش بود نسبت به من!
میدونستم دوستم داره اما همیشه خشن بود. و با تندخویی باید به آدم اینو می فهموند. محمد حسین بیرون اومد و بعد از پوشیدن کفشاش دستم رو گرفت و هر دو از خونه زدیم بیرون.
این هواخوری برای تقویت روحیه ام خیلی خوب بود.
اما نمی دونستم قراره کی رو ببینم.
محمد حسین دستم رو به طرف یه مانتو فروشی کشید و با ذوق گفت:
-فکر کنم اون مانتوئه بهت بیاد… ببین چه خوش رنگه.
برگشت و منتظر نگاهم کرد. لبخند محوی به روش زدم و راهم رو کج کردم و زیر لب گفتم:
-اون مانتو رو دخترای جنده می پوشن.
خودش رو بهم رسوند و قدم هاش رو باهام هماهنگ کرد. کمی فکر کردم و دیدم من که بهم تجاوز شده، بی آبروام؛ پس منم جندم!
برگشتم و نگاه خیره ام رو به محمد حسین دوختم:
-من جندم؟
از سوال ناگهانیم چشماش گشاد شد. بعد از مکثی کوتاه اخم هاش رو توی هم کشید و با غیظ گفت:
-دیگه این حرفو ازت نشنوم ونوس. فهمیدی؟ هر چی بار خودت کردی هیچی نگفتیم. دیگه لقب جنده رو لطفا به خودت نده.
سرم رو پایین انداختم. هر چقدر هم نصیحت می کرد من گوش نمی دادم.
وقتی به دختری دست درازی میشه؛ اون میشه خراب، میشه هرجایی، میشه هرزه!
رعشه ی خفیفی به تنم افتاد. سرم رو آوردم بالا و نفس عمیقی کشیدم. محمد حسین دستم رو کشید و گفت:
-بیا بریم اون ور خیابون.
باز هم بدون حرف دنبالش رفتم. ایستادیم چراغ عوض بشه. نگاهم رو به بچه هایی دوختم که بدو بدو به طرف ماشین ها می رفتن و با اینکه قدشون کوتاه بود اما سعی می کرد خودشون رو به پنجره ی باز ماشینا برسونن.
نگاهم رو دوختم به ماشین شاسی بلندی که رانندش داشت از یه دختر بچه آدامس می خرید.
اخمام رو توی هم کشیدم و زوم کردم روی چهرش. چقدر آشنا بود.
چقدر این چهره برای من آشنا بود.
میشناختمش!
چیزی سفت گلوم رو چسبید. دست و پام داشت شل می شد. صدای ناله هام توی گوشم پیچید. صدای ضربات محکمش و دردی که توی وجودم می پیچید.
دستامو روی گوشام گذاشتم و شروع کردم از ته دلم جیغ کشیدن. جیغ های گوش خراشی که روحم رو پاره پاره می کرد.
محمد حسین تکونم می داد و مدام می پرسید که چی شده.
دستام می لرزید. یقه ی پیرهنشو توی مشت هام گرفتم و به سختی گفتم:
-خودشه… خودشــــــه.
صورتمو با دوتا دستاش قاب کرد و گفت:
-کی؟ کیو داری میگی؟
برگشتم و نگاهش کردم. خیره نگاهم می کرد اما توی نگاهش هیچ حسی نبود.
احساس کردم مایع تلخی دهنم رو پر کرد.
پاهام سست شد و روی زمین افتاد و صدای فریاد محمد حسین توی گوشم پیچید.
با احساس سوزشی توی دستم چشمام رو باز کردم. چند بار پلک زدم تا بتونم همه جا رو واضح ببینم. نور مستقیم لامپ بالای سرم میخورد توی چشمم.
سرم رو کج کردم نگاهم خورد به پسری که سرش رو روی دستاش گذاشته بود. از شونه های تقریبا پهنش متوجه شدم که امیرحسینه. چون محمد حسین نحیف تر بود.
گلوم رو صاف کردم که سرش رو بلند کرد. تا چشم های بازم رو دید دستی به چشماش کشید و گفت:
-گردنم خشک شد… خوبی؟
سرم رو تکون دادم و آره ای گفتم. از جاش بلند شد و خواست بره بیرون که گفتم:
-محمد حسین کجاست؟
پوزخندی زد:
-جیغای تو خراش انداخته به روحش. بی دلیل و الکی آبرو ریزی می کنی که چی بشه؟ میدونی تو این چند سال چند نفرو دیدی که با اون پسره اشتباه گرفتی؟ دیگه کافیه ونوس. وقتشه کمی به خودت و آیندت فکر کنی.
با انگشت اشارش چند ضربه به سرش زد و گفت:
-تو مغزت مشکل داره. دست خودتم نیست. باید بری پیش روانپزشک تا همه چی درست بشه. این جوری بخواد پیش بره هم زندگی خودتو خراب میکنی هم مارو.
با پایان حرفش از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست. گاهی حسود می شد. من از تنها کسی که می پرسیدم محمدحسین بود.
من مطمئن بودم که اشتباه نکردم.
خودش بود.
همون کسی که باعث این روزای من بود.
آب دهنم رو قورت دادم تا بلکه این بغض لعنتی رو فرو بدم. دیگه بدتر از این هم مگه می تونست سرم بیاد؟
برادرام حرفامو باور نمی کردن.
داشتم از همه رونده می شدم.
دنیا داشت تلخ و تلخ تر میشد. آروم از جام بلند شدم و نشستم. نگاهی به سرم انداختم و از دستم کشیدمش بیرون.
خون به شدت ازش بیرون زد.
به خونی که ازش بیرون می زد توجهی نکردم. کفشام رو پوشیدم و خواستم از اتاق بزنم بیرون که خوردم به یه نفر.
سرم رو بالا آوردم و به محمد حسین نگاه کردم. چشماش انگار دوتا گلوله ی خون بود. کمی خودم رو عقب کشیدم و آروم گفتم:
-میخوام برم.
دستش رو به نشانه ی سکوت بالا آورد.
صداش از خشم می لرزید اما سعی کرد آروم صحبت کنه:
-فردا میرم برات نوبت میگیرم پیش روانپزشک. وای به حالت ونوس… وای به حالت اگر بخوای چموش بازی در بیاری. مثل بچه ی آدم میای و مراحل درمانت رو شروع میکنی. فهمیدی؟
مگه می شد حرف عزیزترینم رو نفهمم؟
ولی اون روانپزشک کی بود؟؟؟…

نوشته: مهناز


👍 4
👎 1
2790 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

662453
2017-11-19 21:28:58 +0330 +0330

چرا رمان یه بنده خدا رو اینجا میزاری چقدر میتونید پرو باشی اخه

0 ❤️

662481
2017-11-20 04:03:39 +0330 +0330

من نمیدونم منبع این داستان کجاست
و یا نویسندش کیه

ولی میتونم با جرات بگم فوق العادستتتت…
از خوندنش بینهایت لذت بردم.

1 ❤️

662490
2017-11-20 08:24:03 +0330 +0330

گفتن کپیه رفتم کمی از ادامشو پیدا کردم خوندم
بیش از حد تخمی میشه ادامشو کپی نکن
اینجا

0 ❤️

662589
2017-11-21 01:53:06 +0330 +0330

هرچی هست خوبه منتظر ادامشیم4

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها