حاضر نبودم حتي پيامكو باز كنم، نخونده پاك كردمش.
شبي كه بهم تجاوز كرد تا چند روز نوار بهداشتي ميزاشتم، از بس خودمو سفت گرفته بودم بدجوري پاره شده بود…
از تصور اينكه بازم اون دردو تحمل كنم و اونجوري دست و پا بزنم موهاي تنم سيخ ميشد.
نزديكاي كنكور بودم به مامان اصرار كردم اين آخريا برم كمپ ولي قبول نكرد، گفت اون موقع كه زمانش بود نرفتي حالا كه ٢ ماه مونده تا كنكور ميخواي بري؟
حتي الامكان سعي ميكردم باهاش رو به رو نشم، قبل بيدار شدنش صبحونه مو ميخوردم و ميرفتم تو اتاقم، و خداروشكر ميكردم اونم مثل مامان بابا ميره سر كار و تنها نميشيم.
منم كه از بعد از عيد مدرسه نميرفتم و خونه بودم.
گاهي فكر ميكردم چطوري منزجر شدم از كسي كه جونم براش در ميرفت.
خودش كرد… با خاطره ي گندي كه از اولين رابطه برام ساخت، گه زد تو روياهام…
چند باري كه باهاش رو به رو شدم نميتونست تو صورتم نگاه كنه خيلي سنگين باهام برخورد ميكرد، حتي ميگفت هستي خانوم…
يه هفته از اومدنش ميگذشت صبح دوشنبه بود، مامان مدرسه بود و بابا شركت.
رو تختم دراز كشيده بودم و مث افسرده ها كتاب عربيمو ورق ميزدم.
به خيالم كه هومنم رفته بيمارستان، يادم نبود در اتاقو قفل كنم.
دوشنبه ها آف بود گويا…ولي سر زده سراغم نيومد ،مثل متجاوزا نبود رفتارش…
تق تق زد به در اتاقم.
از ترس پاهام جمع شد… خفه خون گرفته بودم. لرزون پرسيدم: بله؟
دلم داشت نرم ميشد، طاقت اين حالشو نداشتم… مرد بود! غرور داشت، ولي منم خورد شدم منم داغون شدم حاضر نبودم بگذرم، چقد آرزوي شنيدن اين حرفارو داشتم ازش ولي اخه حالا؟؟ آب دهنشو به سختي قورت داد معلوم بود دهنش كاملا خشك شده، ادامه داد: من ميرم، شايد فرصت لازم داشته باشي فكر كني، زود و قاطعانه تصميم نگير، اگه ته دلت هنوز يه ذره باهامه فقط فكر كن … اين فرصتو بهم بده كه فكر كني.
يه نگاه غمگين و عصبي به سرتاپام كه روي تخت چمبره زده بودم انداخت.
-گردنبندتو ديگه نميندازي؟
چند ماه گذشت، من كنكور دادم ومنتظر جوابا بودم،هومن با بابا اينا راجع به من حرف زده بود و خانواده هامون خيلي موافق بودن ولي من هنوز بهش جوابي نداده بودم.
رو در رو حرفي بهم نميزد خواسته اي يا انتظاري نداشت.
فقط چند بار تو پيامك برام نوشته بود، عجب انتقام شيريني، كه من هلاك باشم واسه جواب تو و تو اصلا انگار كه هومني نيست.
راست ميگفت با تمام عشقي كه بهش داشتم ازش انتقام ميگرفتم، ولي ديگه كافي بود. خودم بيشتر از همه ضربه ميخوردم از اين كار.
جواب كنكور اومد، فيزيوتراپي دانشگاه آزاد قبول شده بودم،هومن تشويقم كرد كه حتما ثبت نام كنم و اين رشته واسه خانوما خيلي خوبه.
يه شب كه واقعا خيلي دلم ميخواستش ونميدونستم چطوري بفهمونم بهش كه جوابم مثبته !!يه پيام براش نوشتم، چند بار نوشتم و پاك كردم ولي آخر فرستادم:
+تو بیـــــــــا تو بمان ,با من تنها تو بمان ! جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب ! من فدای تو ٬ به جای همه گل ها تو بخند !
دو ديقه نشد كه جواب داد:
_تک وتنها به تو می اندیشم
همه وقت ,همه جــا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را ,تنــها تو بدان ,تو بیـــــــــا ,تو بمان با من
طرح هومن تقريبا تموم شده به حساب ميومد، همينطور ترم اول دانشگاه من، توي تعطيلات عيد عروسي برگزار شد، تا اون موقع ما فقط در حد بغل كردناي طولاني و بوسيدن و گاهي ماليدن سينه ها تو برنامه كاريمون بود، هومن خودش نخواست تا شب عروسي بهم دست بزنه،
اون شب وقتي تو خونه خودمون با لباس عروس جلوش نشسته بودم مدتها فقط تماشام ميكرد،
بهش گفتم هومن لباس سفيدو دخترايي كه پاك ازدواج كردن ميپوشن ولي من دختر نبودم، پاك نيومدم تو خونه ي شوهر…
بهم چسبيد ، انگشت اشاره شو گذاشت رو لبام… هيسسس!
-تو پاك ترين دختر روي زميني مثل يه گل سفيد چيده نشده كه امشب من براي اولين بار تو گلدون خودم ميكارمت و از الان همه چيز شروع ميشه، تو گذشته هيچي وجود نداره عشق من.
چشمامو بستم، لبامو رو لباش قفل كردم دوست داشتم ساعت ها لباشو بخورم و دستش زير كمرم باشه، گيره ي موهامو آروم آروم باز كرد، هر وقت موهام كشيده ميشد ميگفت جانم عزيزم ببخشيد دقت ميكنم بيشتر،بند هاي لباس عروسيمو يكي يكي كشيد و منو از لباس جدا كرد.
حالم يه كم بد شد از نظر رواني باز خاطره اون شب داشت زنده ميشد كه هومن آرومم كرد.
_نه عمرم خيلي آروم باش، قراره فقط خوش بگذرونيم چيزي واسه ترس وجود نداره، حتي نميزارم يه كوچولو درد داشته باشه، تو نخواستي ادامه نميديم.
يه نفس عميق كشيدم.
خوابيدم روي تخت، كم كم لخت ميشد، سريع پيش نميرفت، رفتارش عادي بود، سكس زن و شوهر… هيچ چيز عجيبي نيست.
كير شق شده ش بيرون افتاد، كنارم دراز كشيد و كيرشو گذاشت تو دستم.
_خانوم خوشگلم ديگه وقتشه باهاش دوست بشي و ببخشيش.
خنده م گرفته بود گناه كيرت چيه؟
هومنم مي خنديد، سوتينو از روي سينه هام داد كنار و شروع به خوردن كرد
چه لذتي داشت ، از شدت لذت تكون ميخوردم…
_اي جانم خانوم من هنوز نوزده سالشه ، چقد تر و تازه و خوردنيه، اولين و اخرين كسي كه بهش دست ميزنه هومنه مگه نه؟
+منم با شهوت ميگفتم اره عشقممممم، همه چيزم مال توا تا ابد مال توام يه دونه م، بوي ادكلنت داره بيهوشم ميكنه هومنم…
_جوووون الان يه جور ديگه بيهوشت ميكنم.
شرتمو كشيد پايين ولي كامل درنياورد، زبونشو رو شيار كسم گذاشت و تا ميتونست ليس زد از بالا به پايين و برعكس، جيغم رو آسمونا بود…
_هيسسس نفسم همسايه داريما الان ميگن از شب اول شروع كردن بي جنبه ها،نميدونن چقد تو كف گذاشتيم كه حالا وقته انتقامه…
آرامش تكرار نشدني بود الان ٤ سال از ازدواجمون گذشته و ديگه به اون خاطره ي نحس فكر نميكنم فقط به هومن فكر ميكنم كه بهم ثابت كرد اون فقط يه اشتباه بود و همه ي آدما لايق بخششن…
نوشته مانيا
یکم سخته بخشش چنین آدمی
به شرط این که لیاقتشو داشته باشه
عالی بود نگارشت
خوشحالم برات که خوشحالی !!!
پایان رمانتیک…
روزگارتون خوش مادام
كل جمعيت هند كه همه پا پتي و گرسنه هستن و كل جمعيت انگولا برينن به اين انتقامت و البته اضافه كنم كير حسن نصرالله توي لنگت جنده دوزاري كه يك ملت شريفي مثل ملت هميشه در صحنه ايران را علاف اين داستان تخمي شخمي خودت نكني هومنت و خودتو گاييدم كوني پدر
حالا تو بخشیدی یا نه کاری ندارم ، ولی قطعأ همه ی آدما لایق بخشش نیستن.
یه جوری گفتی انتقام که اولش فکر کردم بس چیکار کردی اخه دختر جان اینم شد انتقام ؟؟؟حالا باز برو خدا رو شکر کن که بعد از تجاوز باهات ازدواج کرد بعضیا بعد از اینکه تجاوز میکنن گم و گور میشن و یاگردن نمیگیرن …
قشنگ بود واقعا ادم یه وقتایی یه کاری میکنه ک از ته دل پشیمون میشه بخشش حق همه آدماس…چرا بعضیا فقط فحش میدن آخه زیر داستانا
لایک
از پایان داستانی که اخرش خوب باشه خوشم میاد بازم خوبه که مردونگی کرد و باهات ازدواج کرد و همچنین دچار سردمزاجی نشدی
مانیای عزیز ، لایک یازدهم تقدیم شد ، با نظرتون موافقم
مانیا خانم من نظر خودمو میدم کاری ندارم واسه کسی مهمه یا نه
داستان باید بر مبنای واقعیت باشه
لایک دوازدهم خوب بود… ادما لایق بخشش هستن اما نباید اونقد ساده باشی که مث قبل بهشون اعتماد کنی… اینو کلی گفتم ربطی به داستان نداشت
لایک سیزدهم
خیلی قشنگ بود، حتی اگه داستان باشه!!
یه داستان ک از خیانت توش خبری نیس بنویسی به مزاج بعضیا خوش نمیاد…
مانیا خانم اگه به شما بی احترامی شده عذر خواهی میکنم
ولی خود من به داستانای واقعی علاقه بیشتری دارم
داستان کسانیکه در عین معصومیت بهشون تجاوز شده یا بی گناه مفعول واقع شدن و برعکس داستان متجاوزین و فاعلین و تاثیراتی که این اتفاق بر زندگیشون گذاشته
توي قسمت اول تولد ١٨ سالگيت بود ، بعد ٥،٦ ماه ١٩ سالت ميشه و ازدواج ميكني !!!
خوش باش