انعکاس

1397/01/10

تازه کمی پلک هام سنیگن شده بود که صدای چرخیدن کلید تو در رو شنیدم،صدا قیژ در ،و بستن شدن محتاتانه ش.
همیشه این گوشای لعنتی خیلی تیز بودن،زیادی…
باید چیکار میکردم،همیشه مغزم تو این شرایط فقل میکنه.
نمی دونستم کار درست چیه بلند شم برم و باهاش حرف بزنم ،و بگم که چیز هایی رو که نباید شنیدم،یا نه.
اصلا انگار نه انگار.
اخه احساس میکنم خودش هم میدونه من یه چیزایی فهمیدم.
صدا برخورد چیزی ، رشته افکارم رو پاره کرد ،و تنها کاری که غریزی کردم، خودم رو زدم بخواب.
همه جا تاریک بود،زیر پلک های من.
و بازم گوش هام بودن که میتونستن ببینن و درک کنن.
در اتاق به ارومی باز شد.
هیچ صدایی نمیاد .
و دوباره صدا در.
اه لعنتی نمیدونم الان توی اتاقه و یا رفته تو سالن.انتظاری کشنده، که انگار ثانیه ها ساعت وار میگذرن.
هیچ صدایی نیست،تاریکی محض برای گوش و چشم.
و من منتظرم تا بلکه تاس حوادث بهم کمک کنه تا یه قدم از این ،مِه مبهمِ حرکت بعد ،بیرون بیام.
که عادل فردوسی پور با همون صدا تو دماغی خاصش ،که ناگهان ولومش رو بالا میبره ،حرف زد …
تموم.
نغسی که تمام مدت تو سینه م حبس بود بلاخره فرار کرد.
کمی بلند شدم ، دوتا دستامو فشار دادم تو موهام،کاش کمی باهوش تر بود.
تا با قاعده ی ،هرچه پیش امد خوش اید ،پیش نمیرفتم.نامیدانه به در نگاه کرد.نمیدونم شاید انتظار داشتم بعد از دعوای چند ساعت پیش، حداقل دل و دماغ نود دیدن نداشته باشه.نمیدونم شاید باید وقتی وارد اتاق میشد حداقل اروم می پرسید، بیداری؟
نمیدونم حس مبهمی داره،از اون آزار دهنده تر ،بلاتکلیفی لعنتیه.
نمیدونم برم بیرون و مغز رو روی زبونم منفجر کنم، یا نه فردا ضامن نارنجکم رو بکشم،یا نه اصلا بهتر بزارم همه چیز برام روشن تر شه.
وای خدا،دارم دیونه میشم.
کاش باهوش تر بودم.
چندتا نفس عمیق کشیدم.
با خودم تکرار کردم.
میری بیرون، یه پوکر فیس عالی ازت میخوام ،میشینی روبه روش ،و صبر میکنی تا اون ،اول واکنش نشون بده.
وبعد مثل مهره های شطرنج پیش میرید.اگه حدسم درست باشه، به هرحال من بازندم.فقط حقیقت عریان نصیبم میشه،این همون چیزی که می خوام.
چندتا نفس عمیق دیگه کشیدم و اروم بلند شدم.
مثل صحنه های اسلو موشن فیلم ها،دست خودم نبود،بدنم یخ زده بود از پایان وحشت داشتم.
قدم برداشت انگار چیزی کشیده بودم بدنم در اختیارم نبود ،دستورات دیر تر اجرا میشدن.
دستگیر رو گرفتم که …
صدا زنگ گوشیش امد.
یه کم تعلل کردم…
فوری جواب داد.
و الویی که خیلی سریع تُنش پایین امد.
معلوم بود به سرعت رفته بیرون.
به خودم لعنت فرستادم اگه کمی سریعتر تصمیم میگرفتم و دل دل نمیکردم الان بیرون بودم و اونم راه فراری نداشت.
اه کاش کمی باهوش تر بودم.
اگه الان برم و !..اخه یهو ،سر خر کج کنم طرفش !،مثل جن جلوش ظاهر شم!،که چی .
میتونه جمعش کنه.
اون ادم باهوشیه و مدیرت بحرانش خوبه.
من بازنده میشم.
برگشتم توی تخت…خدایا مستأصل م،چیکار باید بکنم اخه.
نمیخوام این بار ببازم.
نمیخوام فکر کنه چقدر من کودن هستم، یا اینکه چقدر خودش باهوشه و زیرکه.
این بار نه.
بس کن بس کن،بس دیگه حوا.
پاشو غریزی عمل کن به هر حال تو بازنده ای،اگه حدست درست باشه که باختی،تمام دارایی تو .
اگه هم اشتباه باشه که ،بازم باختی این و اونش ،فرق نمیکنه اخه.
اگه کلا اشتباه کنم چی ؟،اگه حرفای بچه ها یه مشت شوخی مسخره باشه ،مثل همیشه که ادم نمیدونه، ایا آبستن حقیقته ،یافقط لودگی بی اساسه.
بس کن دختر…
غریزی عمل کن.
این یه بازی نیست،یه پرده از یه نمایشه، باید اجرا شه.
تو هم بازیگری ،هم تماشاچی.
سریع بیرون امدم و حیرون ،باچشمام دنبالش گشتم، که نگاهمون تلاقی کرد.
گوشی هنوز تو دستش بود ،اما از گوشش کمی فاصله داشت،انگار دیر رسیدم باز .
تماس تموم شده بود.
+بیداری ؟!
سریع انالیز کردم ،لحنش کمی مشوش بود.
_اره بیدار بودم.
+چرا نیمدی بیرون ،مونده بودی تو اتاق چرا؟
هنوز سرجاش میخ بود.
نمیخواستم موش و گربه بازی بشه از همون اول .باید یکم باحوصله پیش برم.
رفتم و روی مبل جلو تلویزیون ولو شدم.طوری که پشتم بهش بود.
_چه میدونم.
انگار تازه از شوک درامده باشه تکون خورد و امد تا پیشم بشینه
+خوبی؟
چه سوال مضحکی.بعد از اون قشقرق،بعداز اون همه توهین،رهام کرد و رفتن و حالا برگشته بعد از نیمه شب ،کجا بوده تا حالا،باکی بوده؟
شاید بهتره هرچی تو ذهن میاد رو بگم.
اما اون خیلی زیرکه و من نه به اندازه اون.

همین طوری داشتم نگاهش میکردم،و اونم من رو،منتظر بود تا جوابش رو بگیره،نگاهش میکردم اما نمیدیدمش. از بس که ذهنم دگیر طرح پرسش های جدید بود، مسلسل وار…
+نمیخوای که دوباره شروع کنی?؟؟
انگار بهم برق وصل کرده بودن،«نمیخوای که دوباره شروع کنی»!!!؟؟؟خدای من اصلا براش مهمه که خودش باعث شروع تمام دعوا ها بوده، مستقیم یا غیر مستقیم کبریت و میندازه توی بشکه ی بنزین ،وبعد میگه، تو نفجر شدی من که کاری نکردم. وقتی پرونده ای رو نمیبندی همیشه باز میمونه تا شاید حل شه.
دندونام رو هم فشار دادم

غیر ارادی چشمام از کاسه شون در امدن،داشتم خودمو کتنرل میکرد که شروع بازی بی حساب و کتاب نباشه.نفسام تند شده بودن.همه ی اینا فقط تو چند ثانیه لعنتی بود.
یک …دو …سه …چهار …پنچ… همین طور داشتن میگذشتن ،بی اعتنا ،از حال من.
مثل بادکنکی بودم که داشتن بیشتر از گنجایشش توش اب میریختن، مثل بچگیام.
+دیگه این تیریپ برداشتاتو تموم کن.تموم شد رفت اون دعوا، میخوای تا کی اینطوری کنی؟

  • فک کردم امروز سهمیه ات رو ، تموم کردی.
    +اما نه میبینم ظریفتت بالا رفته انگار.
    +خسته نمیشی؟نه واقعا ،خودت خسته نمیشی، از این همه بحث وجدل.
    +اصلا من به درک.
    +به درک از خونه فراری شدم.
    +به درک دیگه تو خونه خودم، ارامش ندارم.
    +به درک…
    _بسسسسس کننننن
    وسکوت تاجگذاری کرد.نمیدونم چقدر طول کشید!من و اون و هوای سکوت.
    انتظارش رو نداشت.
    هر دو برای مدت کوتاهی ساکت بودیم.
    بلند شد وقدم برداشت که بره.
    _بشین
    بی اعنتا رفت
    بلند فریاد زدم
    _بشین
    با صدایی اروم و زخمی گفت
    +برو بابا
    فریاد زدم
    _بیشعور با تو ام
    ایستاد ،رو پاشنه پا چرخید و خیلی اروم گفت
    +ببند دهنتو
  • امشب دیگه صداتو نمیخوام بشنوم.
    +احمق گند زدی به زندگیت،رفت.
    چی!
    چی شنیدم!
    گند زدم به زندگیم.
    مثل ادم های عقب افتاد داشتم با دهنی باز ، چشم های بی روح به رفتنش نگاه میکردم،میخ شده بودم،مغزم خالی شده بود، از همه چیز.
    این جمله انگار، درکش برای مغز کوچیکم زیادی سخت بود.
    همین طور داشتم مجسمه وار قدم هاش رو می شمردم تا اتاق مهمان.
    «حواااا حوااااا حوووااااا
    دختر کجایی؟
    حرفایی که زد درسته؟این جمله گند زدی به زندگیت یه بوهایی میده،حس میکنی ،دختر؟»
    همیشه وقتی خیلی خیلی تنها میشدم، یه حوا دیگه ای ،که یادم نمیاد چند وقته داره تومغزم زندگی میکنه، میومد و پیشم میشست، با دست هاش صورتم رو بغل میکرد، ،اونقدر واقعی که گرماش رو حس میکردم.باهام حرف میرد.
    گاهی دلداری میداد،گاهی راه کار ارائه میداد .
    گاهی ،وقتی فقط ،بی امان زار میزدم سرم رو تو سینه ش فشار می داد.
    اسمش{ من }بود.
    اینطوری صداش میکردم.
    _چیکار کنم «من»؟
    «پاشو دختر ،پاشو.
    نه گریه کن نه فریاد بزن .پاشو برو .
    وقتشه.
    وقتشه تاسِ شطرنج رو بندازی.پاشو عزیزم.»
    تاس…شطرنج…
    خیلی باهم غریبن.یکی خدای شانسه،و دیگری خدای هوش.

قسمت دوم

دست ش به دستگیره رسیده بود که،دست من هم دستگیره رو گرفت.
نفهمیدم با چه سرعتی خودم رو بهش رسونده بودم.
کمی عقب پرید.
+چته تو، دیوونه؟
_اره من دیوونم، پس تا دیوونه تر نشدم بشین.
اونقدر تحکم داشت کلامم، که بلاخره غرغر کنان رفتو اولین جایی رو که گیر اورد ،نشست.
+تو رو قران ،حوا میترسم امشب منم دیوونه کنی.
+بس کن دیگه
+بابا اصلا ببخشید ،ببخشید عزززیزم
+حالا دیگه تمومش میکنی،میخوام برم بخوابم.
واااای خدای من دیگه بسه کنترل، دیگه بس هوش بخرج دادن ،دیگه محتاتانه عمل کردن بسه.
بنننگگگگگگ.
منفجر شدم.
و این اغازه یه پایانه…
-عذر خواهی مفت چنگ خودت.
-میخوای بری بخوابی ،باشه،برو.
تمام سعی رو کردم تا خوب بازی کنم،نقش یه ادم قوی رو که برگ برنده رو دستش داره.و مثل یه مدل داره ارامشش رو فاخرانه نمایش میده.
-واقعا فک کردی من خرم.
-واقعا فکر کردی چون هیچ وقت چکت نمی کنم ،میتونی بپیچونیم.

انگار که خیلی سریع رفتم سر اصل مطلب .شوکه شد .چشماش درشت شده بود،و نور چراغ کاملا توش میدرخشید. انگار تازه چشماش کلید برق رو زده بودن،ولی حالا اصلا نمیتونستم زیبایشون رو ببینم.فقط میدیدم که انگار کمی دو دو میزنن.
-از همون اولم میدونستم دلیل این سردی هات ،این بی توجهی هات ،حضور کسی دیگه ای تو قلبته.
-مگه میشه کسی رو دوست داشته باشی و توی رفتارت، بروز نکنه.
-مگه میشه؟
-میدونستم اما همیشه خودمو گول زدم.
_همیشه میدونستم یه کسی رو دوست داشتی وبهش نرسیدی ،یا ،فقط واسه اینکه نسلت منقطع نباشه، با من ازدواج کردی.
+کافی دیگه
+این بحث تکراری رو، تو این چند سال ،چند بار باید داشته باشیم.
+نه نه نه اینطور نیست. احمق بفهم، بفهممممم.
+عوضی بگو چی میخوای ازم بشنوی تا اونو بگم ،دِ بگو دیگه.
+همون اول باید میهفمیدم که تو فقط حساس نیستی ،یه روانی شکاکی
+چقدر شما زنا احمق هستید، تمام زندگی تون رو گذاشتید لاک بزنید،عطر بزنید،خوشکل باشید از بقییه زنا کم نیارید.
+شب و روز رو تلخ میکنی برام چرا منو ندیدی
+چرا ندیدی ارایش کردم
+چرا ندیدی موهام رو رنگ کردم
+چرا جلو جمع یه بار بهم ابراز علاقه نکردی.
+چرا جلف بازی در نمیاری …
+چرا کوفت …
+چرا زهر مار…
داشت سرباز هاش رو،حرکت میداد
+چرا گم نمیشی از زندگیم بیرون…
حالا قلعه رو تکون داد.
اما انگار کیش شدم.خیلی راحت کیشم کرد.
چیزی داشت توی گلوم حرکت میکرد التماس میکرد که رها شه.چشمام میخواستن صورتم رو بشورن.
اما نه…حالا نه…
بغضم رو فرو بردم و یه بار محکم چشمام رو، روهم فشار داد.
-اره ما زنا احمقیم که فقط و فقط از شما عشق و توجه میخوایم.
-اره،مَرد
-سرت رو بالا بگیر به بقییه مردهای دور و برت بگو من خیلی مَردم.

  • هیچوقت زن اشغالم رو ندیدم،…
    و رها شدن،خاطرات لعنتی با طمع بارون از پس مغزم، با سرعت رد میشدن و فقط تلخ ترین ها پلی میشدن،یکی بعد از یکی دیگه…
    بهم فرصت نمیدادن. در هم شکسته بودم،نه حالا، از زمانی که سردی آرش رو حس کردم.نه یکسال بعد از اشنایی! بلکه فقط دوماه طول کشید تا فهمیدم.
    اما دلیلش برام روشن نبود.شایدم بود.
    امامن دوستش داشتم.وقتی اولین بار دیدمش همون چشمای لعنتی جذبم کرد.
    همون چشما بودن که بدبختم کردن.
    -تو منو عقده ای بار اوردی
    -عقده توجه …
    -یه عقده ی عمیق،اونقدر تهی شدم
    که هر عوضی بهم یه تیک بندازه حالم خوب شه.
    -هر بار که سردی کردی هربار که بهم توهین کردی،هربار که خردم کردی ،یه تیکه از من کنده شده.
    -حالا نگاه کن چیزی رو که جلوت ایستاده رو،من یه سایه ام.دیگه چیزی ندارم که ازم کنده شه.
    خنده ای عصبی تحویلم داد
    +همیشه خوب بلدی چطور ادم روگناه کار مطلق نمایش بدی.
    +بیداری شو از خواب، توی این زندگی مظلومی نیست.
    و بلند شد و با ارومشی که دیگه وجود نداشت ،کنترل تی وی رو برداشت.
    متوجه شدم که حرفی رو خورد .
    صدا تی وی رو بلند تر کرد.بلند، بلند و بلندتر،صدا واضح بود،فقط نمیخواست دیگه صدای منو بشنوه.خیلی وقت بود که دیگه اشک هام اثری نداشتن، دلی رو نرم نمیکرد.دستی رو ،اغوشی رو،که طلب میکردن،نمیگرفتن.
    تمام این مدت گریه میکردم، اما زار نمیزدم.
    تمام این مدت باقصاوتِ تمام ،اشک هام رو،که دیگه از درد پایین میومدن رو میدید ،اما یک بار هم نگفت گریه نکن.حتی عصبی هم نگفت بس کن ابغوره گرفتن رو!
    خدا رو شکر که دیگه انقدر «من»هوام رو داشت ،که دیگه از اون بی نیاز شده بودم.
    با هم زندگی میکنیم.اما تنهایم.
    دوباره توی حصار افکارم حبس شده بودم.

چی ارش رو به جایی رسونده بود که، به من پشت کنه ،به زنی که به جای خدا میپرستیدش.
به من …
صدا فریادِ اشک هام رو نشنوهِ،راحت نود ببینه!!!
اهای غریبه من اینجام فقط چند قدم پشت سرت،فقط به اندازه چرخش سرت،
به اندازه همون قسمت از قلبت که مال منه.فقط چند سانتی متر…
غرق بودم تو صدایی هایی که تو سرم بود
.نه.
نه غرق نبودم داشتم خفه میشدم.دیگه از غرق شدن گذشته بود…
+من میدونم چی میخوای ازم
+باشه بهت میگم.
+من یه خونه فساد داشتم.مال خودم بود
+همه جور هرزه ایم هم داشتم.
+خیلی هاشون عاشقم بودن.
+اما یکشون خیلی داف بود،
+هیچ شباهتی به تو روان پریش نداشتن.
+منم عاشقش بودم
+همه حسم، همه نیازم …
+همه ش اون بود.
+اما دانشگاه قبول شد و رفت…
لبخند پر تمسخری داشت ،میتونستم از نیمرخ بینم.
+خوبه دوس داشتی داستان رو…
+حالا راضی شدی،دیگه دست از سرم بر میداری.
+چیزیایی که دوس داری بشنوی ،اینطوری هستن.
+برو خوش باش ،جیگلی
منو مسخره کرد .
دوباره توهین ،میشه بوی گند کنایه هاش رو حس کرد.
تقصیر خودم بود،خودم گفتم هر چه بادا باد،خودم نظم رو از سناریوم، حذف کردم.
دوباره برمیگردیم به چیدمان سناریو…
دوباره بغضمو قورت دادم وبا صدایی دو رگ از خشم و غم
-دیگه برام مهم نیستی.
+خدااااا رو شکر
مشت هام رو گره کردم،محکم،خیلی محکم، ناخنم ها گوشت دستمو اذیت میکرد.
وقتشه، حرکت فیل. سنگین،تهاجمی…
-پریِ جا افتاده ی خوشگل،کدوم دانشگاه قبول شده بود، وقت پیری…
+وااای خدای من بسه لعنتی
+مسخرت کردم
+کودن مسخرت کردم،
-ولی من مسخرت نکردم.
+چیییی میگیییی…
-از دوستات نقل قول کردم.
+چی؟؟؟؟؟
+یعنی چی؟
+کی باهات حرف زده؟!
+کدومشون؟
-همه شون به اضافه خودت.
+تو رو قران شر نگو
+حوا تو وهم داری ،ووووهم
بازمانده ی اشک هام و بغض رو پاک کردم.گفتم براش.

اون روز، دورهمی رو که،تو مغزم، زیرش خط قرمز کشیده شده بود.

تو با این چشمای مَکُش مرگ مایی که داری،راحت میتونی مخ بزنی،الاغ…
د ِاخه یکم مختو بکار بگیر موس موس کن.
الاغی دیگه فقط پر دادن بلدی.
حالا اشکال نداره الاغ عزیزم خودم یادت میدم.
و خنده هاشو که شلیک میشد به در و دیوار…
و روح منو هم سوراخ میکرد.نگاهش که میکردم اصلا از شنیدن این حرف بدش نیمده بود.
انگار واقعا دنبال استاد میگشت.
روم رو ،برگردوندم وگوش های لعنتی رو پلمپ کردم.ای کاش میشد.
»دفعه دیگه اینم امتحان کن»
دوباره خنده…اَی اشغال…خنده…اوووووف…خنده…
چندشم شده بود از این دوستای مزخرف.
حس انزجار که کمی توی صورتم نمود پیدا کرده بود،که دوباره پلمپ این لعنتا باز شد.
اون جا افتادهِ خوشکله رو ،پاس نمی دی به ما.
بابا تک خوری نکن.بده ما هم گل بزنیم.
+خفه شو آشغال
و بازم خنده …
یکشون بقییه رو، دعوت به اروم تر صحبت کردن میکرد.
و من این بار چیزی نزدیک به یه مرده بودم.قلب چهار ثانیه یه بار میزد.
یعنی چی،الان این شوخی بود یا …
بازم دارن برای بیشتر مرد نشون دادن هم،از زندگی من مایه میزارن.
وخنده هاشون رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود.گاهی لیسه میرفتن و گاهی هم شوخی های فیزیکی،ناهید که متوجه من شده بود،که اونا رو زیر نظر دارم،بهم گفت بابا دیگه اینا زدن جاده خاکی قشنگگ معلومه.خدا شفا شون بده.
که باخنده دخترا همراه شد.دورهمی شون هم،مدل دورهمی های مختص به خودشون بود،مرد ها جدا زن ها جدا…
لحن ناهیدآرومم کرد.یادم اورد اینا بیشتر یه مشت پسر بچه ان که دور هم ،نوشابه زیاد باز میکنن، واسه هم،و کمی خیال پردان.
دوباره به جمع برگشتم این بار نگذاشتم که مغز میزبان من بشه.
وحالا من هم داشتم به شوخی هاشون میخندیدم.
همین طور که کام میگرفتن،میخندیدن، به هم میگفتن، عسیسم ،بیا لبای قلوه ایم رو ماچ کن،و اون ادا اتفار های زنانه ی،ناشیانه.

بلند شدو ایستاد. حالا دیگه میشد دید ،به وضوح.
اظطراب رو …
خدایا پس فقط شوخی نبوده،این چهره، این پلک زدن های تند تند،نفس های نامرتب.
خدایااااا
خیلی ناگهانی بهم هجوم اورد و لباسم رو از روی شونه چنگ زدم و کشید بالا.
+فقط یه بار میگم ،فقط یه بار…
انگشت اشاره ش رو گذاشته بود رو شقیقه م و مثل خالی کردن گل
وله ضربه میزد.
+فرو.کن تو.کله پوکت.
+هیچی نبوده ،هیچی…
+همکارمه
+ادم راحتیه،چند بار تو انبار بودیم بچه ها امدن،دیدن.
+حالا گرفتن دست.
+ت مو م،تتتتت مممم ووووومممم
+دلم نمیخواد یه ماجرا جدید به بدبختیام اضافه شه.
قیافش جدی بود،کمی هم وحشتناک. میشد خشم رو تو نگاهش دید،گرگ وحشی ای اون پشت بود. ،منتظر…تا چشم هاشو پاره کنه و بیرون بیاد.
کمی خودم رو مچاله کرده بودم ،شوکه شده بودم،اما خودم رو،نباخته بودم.انگشتش رو برای اخرین بار رو شقیق ام کوبید و لباس رو رها کرد،کمی به عقب پرت شدم.
داشت فرار میکرد.
از من فاصله داشت.
-من اس ام اس هات رو دیدم
کیش …
+گوشیم رو چک کردی.
خیلی ریلکس جواب دادم
-اره.
+همیشه خنگی…
نگذاشتم حرفش تموم شه.
-حکش کردم،خیلی اسون بود،فقط یه اپ بود.
یه خنده تلخ زدم
-یه دستی ای ،در کار نیست.
-شرا 348790
-شناختی ؟
-رمز گوشیته.

ساکت بودم .و توی فضا معلق .
چیزی درونم عطش داشت ،حالا که ،اینجا ایستاده بودم.حالا که یه قدمی بغل گرفتن تلخیِ حقیقت بودم.
عطش داشتم. عطش ،شنیدن ،دوروغ.
وای چه خوب گوش هام چیزی نمیشنون.فقط یه چیزی خیلی واضحه ،چشمای بسته شده ی آرش که رو هم فشارشون داده،اسپاسم تنش رو میبینم.مشت هایی که تا یکم پیش گره کرده بود. حالا انگار نای بغل گرفتن همدیگر رو نداشتن ،وارفته بودن تک تک انگشتاش.
، عمق مغزش داره چی رو اماده میکنه.
مگه قراره چی بگه؟
قسمت سوم

+چی خوندی؟
توی صداش عجز داشت.
اروم تکرار کرد
+چی خوندی ؟
-از کجا برات بگم.
-از پیام های عاشقانه
-یا نه.تو از این لوس بازی ها خوشت نمیاد.
-پس بزار از تعریفاش از تو بگو.
-نه ،نه، بزار از حسادت به زنی بگم که تو شوهرشی.
-«اگه من جای خانم شما بود خوشبخترین بودم.»
این جمله زنیکه رو وقتی اولین بار خوندم،بلند فریاد زدم،هرزه جای من نیستی،خوشحال باش.
-کجا بودم؟…
تمام این مدت مثل یه بچه که از مادرش ترسیده باشه ،اروم و بی حرکت ایستاده بود.گوش میکرد.
-وای اصلا یادم رفت حرفای تو رو بگم.
یهو حجم توصیف ناپذیری آب رو توی چشمام حس کردم.
هنوز به زبون نیاورد بودم که چیا گفته ،اما تو مغزم«من» داشت برام میخوند.
با لرزش زیادی که توی صدام بود،وحاکی از بغض پشت سد بود،ادامه دادم
-«کاش همه زنا شعور شما رو داشتن.
-بنده چاکر شمام
-خیلی دلم میخواد باهاتون درد و دل کنم.
-کاش الان پیشتون بودم»
شکست، سدم شکست.حالا دیگه داشتم زار میزدم،صورتم داشتم ترک هاش رو سیر میکرد،از غم آب.
همه بهم میگفتم،چرا چهره ات یه غمی داره.دلیلش معلوم شد،
…از چشمه غم ،اب مینوشد این رخ…
اب دهنمو قورتم دادم.کمی خودم رو کنترل کردم.دلم نمی خواست نگاهش کنم.اما چشمم دیدش .نمیفهمم،معنای حالت چشماش رو ،چشمش چیزی رو که توی ذهنش هست رو لو نمیداد این دفعه.
انگار روح توی جسمش نبود.
-«امشب میتونم کجا، شما رو ببینم؟
-خیلی دلم میخواد کنارتون باشم.»
-و جواب اونم که معلومه
-«البته ساعت 7 توی کافه باران.»
-نمیدونم چرا یه سری از چت هات باهم جور در نمیامدن
-انگار پاک شده بودن!
-عجیبه
-برای گوشی که رمز داره،نیازی نیست اخه
-«امشب رستوران اپادانا
-بیا پارک دروازه.»
-از همون روز اول باید چکت میکردم
-مثل بقییه زنا
-یه هفته پیش ، صدای گوشیت امد .حموم بودی،رفتم تا برات گوشی رو بیارم تو حموم جواب بدی،میدونی که من گوشیت رو هیچ وقت جواب ندادم.
-اسم بامزه ای سیو بود.حساب حسابه…
-بیشتر شبیه تک زنگ بود تا تماس.
-قطع شد
-بلافاصه پیام امد.
باخنده ی تمسخر وار گفتم
-از حساب حسابه…
-«نازنین مَردم کجایی؟»
-هیچ کدوم از دوستای ابلهت ،اینطور خطابت نمیکنن.
-هیچ کدومشون هم که گِی نیستن.
-ارش اون لحظه چیزی درونم مُرد.
تا اون لحظه مخاطب قرارش نداده بودم.
دهنش باز شد تا چیزی بگه،با انگشت و چشمای دریده از چشم دعوتش کردم به سکوت.
-برنامه رو نصب کردم.
-خوندم و بیشتر مُردم.
-ته تمام عشقولانه هاتون.یه تماس بود.
-دیروز ،قرار امشب بود.صدا ضعیفش رو شنیدم که گفت:میای امشب.و تو گفتی :نمیدونم.
اصلا همین تماس گه بود که بهمم ریخت ،و باعث شد سر هیچ و پوچ، سر یه چیز مسخره ،اون قشقرق بپا شه ،خود ابلهم هُلِت دادم طرفش.
-کاش یکم کر بودم،نه ارش؟
وای خدای من چه جالب انگار گریه نمیکنم.
انگار دکمه احساساتم خاموش شده.
هیچی حس نمیکنم.حتی ترس رو.
-خوب عزیزم
-حالا دیگه امشب تموم شده و الان تقریبا نه ،تحقیقا فرداست.
رفتم و خیلی اروم روی مبل نشستم و پام رو انداخت رو پام.داشت مثل کسی که فلج باشه و فقط از گردن به بالا حس داشته باشه، باگردنش دنبالم میکرد.
دستمو گذاشتم زیر چونه م.
حالت مسخره ای داشتم،چشمای سرخ و صورتی خیس و رفتار ادمی که انگار هیچ چیزی نشده،کمی شبیه دیوونه های روان پریش.
-خوب عزیزم تعریف کن.
+نرفتم
تک خنده ای زدم.
+بخدا نرفتم.
بازم شبیه مامانا، وقتی مچ بچه شون رو میگیرن.گفتم
-خوببببب،عزیز م تو تا نیمه شب بیرون بودی.دقیقا کدوم کوری بودی پس؟
-مسجد تشریف داشتید؟
+حوا بخدا نرفتم
+اصلا رابطه ما سحطی بود.
+اون خیلی تخیلیش کرده بود.
یه حالی شدم،شنیدن کلمه رابط از زبون ارش،وقتی اون طرف قضیه من نباشم،خیلی ترکیب عجبیه.
خیلی وقت بود منم به ارش سرد شده بودم.اما حالا انگار تلنگری خورده باشم،نمی تونستم رابطه رو به جز برای خودم و ارش تصور وهضم کنم.
مثل اینکه بهم گفته باشن،عجب خورشید قشنگی داره امشب.
-پس رابطتون عزیزم در چه حدی هست !؟خواهر،برادری!!!
تمامِ عزیزم گفتن هام، تم فحش رو داشت.
هنوز ربات وار ایستاده بود،حتی یک قدم هم برنداشته بود.
-پس اینطوری پر وپاچه رو میبینی!خوب خواهرته دیگه.
-محرمهِ خداییه.
-ای وای! عزیزم! همه چیز حل شد پس.
نیمه خیز شدم که برم، دوید طرفم، دستاشو گذاشت رو شونه هام و اروم نشوندم و خودش زانو زد جلوم.
+میگم حوا
+میگم ،همه چیز رو ،از اول.
+همون طور که دوست داری ،با جزییات میگم.

شنیدن حقیقت.نمی دونم امادگیش رو داشتم یا نه.
تسیلم شدم و نشستم.
+چند ماهی هست که استخدام شده.
+یعنی هشت ماهی هست که استخدام شده

داشت سعی میکرد با جزییات بگه،همون طور که من دوست داشتم.
+من فقط…
+خیلی به انبار رفت و امد داشت.
+خیلیم پر حرف بود.
+بی پروا از روزمرگیش، میگفت.
+حرف میزد و میزد
+من گوش میدادم.
+دو سه ماهی گذشت که، به خودم امدم و دیدم بیشتر برام درد و دل میکنه.
+از غصه هاش میگه
+از نامردی های شوهرش
+از اینکه از مردش فقط تکیهگاه بودن رو میخواسته
+و اون نامرد هم دریغ میکرده

بی حرکت نشسته بودم و هیچ تکونی نخورده بودم،فقط متوجه شدم که دستهاش به جای اینکه روی شونه هام باشه،مچ دستامو گرفته.
مهربانه انگار قصد داشت زندانیم کنه.
و من، حالا داشتم میخوردم،با اشتها،حقیقت رو…
+چند سالی بود که از شوهرش طلاق گرفته بود
+تنها و بی کس تو شهر غریب افتاده بود.
چه تراژدی کلیشه ای ، برای دلبری .زن تنها توی شهر غریب!
+چند باری رسوندمش خونه ی دوستاش
+شمارمو رو هم داشت،منم شماره اونو.
+لازمه
+همه تو شرکت شماره هم رو دارن،واسه رسیدگی به کارا.
+اس میداد، تشکر میکرد.
+واسه مناسبت ها پی ام میداد.
+و منم متقابلا
+یه بار شب بود که اس داد.گفت که شوهرش گفته باید بهش پول بده
+یعنی بخشی از حقوقش رو
+و اینکه داره دیوونه میشه و نمیتونم از عصبانیت چیکار کنه.
+بهش زنگ زدم و دل داریش دادم
+یعنی بهش گفتم که میتونه شکایت کنه
+گفتم بچه های شرکت کمکش میکنن.
+یعنی گفتم من کمکش میکنم.
+اروم که شد و تماس تموم شد، حوا توی اشپزخونه بودی ،نگاه ت کردم
+تحلیل کردم .به نظر کارم درست بود.
+خودت می گفتی انسان باش بدون توجه به جنسیت ها
کمی چشمام تنگ شد،یعنی چی؟حالا داره میندازه گردن من!!!
+یه روز گریه کنان امد شرکت با چشم کبود .روز خلوتی بود،گریه میکرد و از ظواهر معلوم بود که چه خبره.تو کوچه گیرش اورده بود و لاشی کتکش زده بود،گوشیش رو شکسته بودو پولاشو برده بود،نعشه بوده.
+همون روز پایان وقت کاری خداحافظی کرد که بره، مرتیکه مفنگی یهو نمیدونم از کدوم گوری پیداش شد و حمله کرد بهش،منم پیاده شدم و به خدمتش رسیدم.
+بعد از جریان کمی رابطمون صمیمی تر شد.
باز این کلمه ،رابطی بدون من…
+منم گاهی واسه همراهی باهاش درد دل کردم.
+گاهی، وقتی تو ،مغزم رو منفجر میکردی، باهاش حرف میزدم.
+ازت بد نمیگفتم بخدا، فقط میگفتم حالم گرفتس.
+اون حرف میزدم و ازم تعریف میکرد
+حالمو عوض میکرد.
پریدم وسط حرفاش
-حالتو خوب میکرد.
اره من حالشو میگرفتم و اون حالش خوب میکرد،خیلی ساده.
چشماش رو رو هم فشار داد و ادامه داد
+خیلی راحت بود ،با من راحتر .
+دیگه نمیشد جلو کسی باهاش حرف بزنم.
+طوری رفتار میکرد که راحت همه فکری میشد درباره مون کرد.
+یه روز گفت حالش خیلی بده و شرکت نمیاد اما باید با کسی حرف بزنه.
+توی پارک قرار گذاشتیم.
+وقتی داشت حرف میزد دستمو گرفت
دقیقتر شدم.ضربان قلب به سرعت نور زیاد شد.
نگاهش کردم،نگاهی پر تنفر،منو نگاه نمیکرد.
مگه میتونست توچشمام نگاه کنه!
صورتش رو به روی من بود.اما چشماش جای دیکه ای رو میدیم.
+چی بگم…بهم ابراز علاقه کرد.
+گفت براش مهم نیست چطور بخوامش.
+همسر،موقت ،یا دوست ساده.
+فک کردم چقدر بدخته که منو میخواد!اونم با هر شرایطی! مگه من چی دارم!
+از،اینکه کسی انقدر بی توقع منو بخواد،خوشم امد.
+کاش بهش میگفت که من ادمش نیستم.
+اما نمیخواستم این حسی رو که بهم میده،از دست بدم.
+حس اینکه محکمم واسه تکیه گاه بودن.
+این اواخر تو خیلی گیر میدادی بهم.

راست میگفت…حس میکردم چیزی عوض شده،و روی رفتارم تاثیر میگذاشت.
+من تمام حس های بدم و با اون شریک میشدم.
+تودیگه منو نمیخوای حوا ،هزار بار خودت بهم گفتی.بهم گفتی به درد نمیخوری.
+بهم گفتی سراسر بدی هستی.
+پس چرا این زنه یه چیز دیگه ای میگفت.
-نخواه با گناه کار کردن من،گندتو کمرنگتر کنی.
با صدایی که حالا بالا رفته بود ادامه داد
+ته گناه من اینکه دستشو گرفتم ،ته گناه من اینکه اجازه دادم بغلم کنه.
+ته گناه من…
-امشب خونه ش بودی یا نه؟
+مننننننن
-باهاش خوابیدی ؟
اینو گفتم و باقیمونده روحمو غرورمو با نفسم بیرون دادم.
+رفتم در خونه ش
+تا الان اونجا بودم
چشمام بسته شدن ،دنیا تاریک شد،نه دیگه،الان غش میکنم از این فشار…
پس چرا هنوز غش نکردم!!!
یهو یادم امد دستم تو دستاشه،دستای کثیف هرزش، که دستای اونو گرفته.
با تمام وجودم کشیدم دستامو.
اما محکم دست بند خورده بود،به دست هاش
+حوا تو نرفتم،حتی زنگم نزدم.
+نشستم تو ماشین ساعت ها…فقط سیگار کشیدم.
+به تو فکر میکردم،به اینکه اگه بجایی رسیده باشم که، بخوام از این در برم تو، پس پیام هامو چرا پاک میکردم،پیام هایی که توش گفته بودم ،منم دوسش دارم.انگار اوسه خودمم غریب بودن حرفام.
خدایا لحظه به لحظه، نفسم تنگتر میشه،دنیا کوچیکتر میشه،انقدر که با فشار ازش پرت شم بیرون ،عزراییل لعنتی کجاس پس؟
دوسش داشته؟؟؟؟؟ این بدتر از یه رابطه یه شبس.
+دلیلش این بود که حس من فقط ناشی از انتقام بود.
+برای خودم هم ارزش دوباره خوندن رو نداشتن پیام هام.
+دوسش نداشتم،من انتقام رو دوست داشتم.
+انتقام از زنی که بهم خیانت کرده بود.
+انتقام از تو.
-انتقام از من!!!
به شدت تعجب کرده بودم.
تک خنده ای زد و گفت
+تو این زندگی مظلومی نیست حوا
+من دوتا زار دارم تو زندگیم
+یکش رو که حالا میدونی
+اما گوش تا بعدی رو هم برات بگم.
مثل یه دختر کوچولو که داشت یه غصه جالب گوش میکرد،با چشمام و دهن نیمه باز تو همون حالتِ تاکسیدرمی وار،نشسته بودم.
+گوش تا برات با جزززززییات رازم رو بگم.
بننننگگگگگگگ.
و حالا اون بود که منفجر شده بود
+همون طوری که دوس داری میگم
+حدود دو سال پیش بود،که…
…'…
قسمت چهارم

داشتم دنبال دفتر حساب رسی خودم میگشتم، کشو ها رو گشته بودم.
نمیدونستم کجای میتونه باشه.اخه تمام کشوهای خودم رو گشته بودم.
نبود.
گفتم شاید اشتباهی با کتابای تو قاطی شد.
چند تا شون باهم برداشتم،میدونستم قطعا یکی از همیناس، اخه دفترای حساب رسی ما، خیلی شبیه سال نامه های تو بودن،عجله داشتم.
رضا بدجوری دست پاچم کرده بود تا زودتر بیام پایین.
سوار ماشین شدم،و هول هولی دنبال دفتر خودم گشتم،رضا هم همش غر میزد که عجله دارم زود باش، زود باش.
تو حین گشتن ها، پیدا کردم.
دفتر خاطرات تو بود.
برام مهم نبود.
بلاخره دفتر لعنتی پیدا شد.
دادمش دست رضا تا کچلم نکنه.رسیدیم انبار. قرار بود موسوی حساب رسی ها رو انجام بده،بهش اعتماد داشتم و از بس شب تا صبح تو انبار بودم،به رضا گفتم بره و خودشو موسوی کار رو تموم کنن،منم موندم تو ماشین ، تا بقییه بازی رو از رادیو گوش کنم.
بازی خوبی نبود،یه مشت پاس و دیریپل بی سود،بازی بی گل.
دفترا تو دستم بودن.
از بیکاری، دفترتو ورق زدم،اولین صفحه رو خوندم تاریخ نداشت،از کار زیاد خونه و بی حوصلگی،گله کرده بودی،صفحات بعدی انگار مهمونی ای نزدیک بود،هنوز خیلی کارهارو انجام نداده بودی.
برام کسل کننده بود،تند تر صفحات رو می دیدم ونمیخوندم،فقط ورق میزدم رسیدن به صفحه که همش خط خطی بود، نوشته ها رو خط خطی کرده بودی،اونقد متراکم که صفحه سیاه شده بود.
چی اونقدر عصبیت کرده بود!
از اون به بعد تمام نوشته هات سه خطی بودن
یکشون رو خوندم گلایه از من بود.همونایی که شب و روز با زبونت میگفتی.حالا ثبتشون کرده بودی.
پوفی کردم و…باز ورق زدم،اما چیزی قلقلکم داد.
خوندن مغزت…به قلم خودت…
نوشته ها سه چهار خطی بودن. خوندم.خوندم.عرق سرد پیشونیم رو پوشونده بود.
از کی اینقدر از من متنفر شده بودی!حالا دیگه حتا یه «و» رو هم جا نمیانداختم.
جلو تر که میرفتم صدایی نهیب میزد جلوتر نرو .
دفتر رو بستم.
توی فضای مغزم پرواز میکردن،کلماتت.
بی ارزش ،حقیر،سطحی،قابل ترحم.
عوضی، آشغال ،بچه مزلف،حیوون ناطق.
اما چیزی بک گراند تمام اینا مکرر پخش میشد…ازش متنفرم ،ازش متنفرم ،ازش متنفرم.
از یه جایی به بعد توی همه خاطرات بودن ،این دو کلمه اسیدی.
اما من میشناختمت،تو دمی دمی بودی،یه وقت عاشق شیدا،یه وقت تشنه به خونم.
کمی اروم تر شدم.به سال نامه توی دستم نگاه کردم.1391
واسه پنچ سال پیش بود.
من اصلا نمیدونستم تو مینویسی.
سعی کردم عید اون سال رو یاداوری کنم.
اه لعنتی هیچی یادم نمیاد.
اخرین خاطره رو پیدا کردم. با نودویک خداحافظی کرده بودی.
و ارزو کرده بودی اون عید رو برات تلخ نکنم.نه… گفته بودی، برات زهر نکنم.چندتا فحش پدر و مادر دار هم حوالم کرده بودی.
عوضی کش داری گفتم و
دفتر پرت کرد عقب.ولی دلم میخواست اتیشش بزنم.
حدس زدم که دفتر های دیگه ای هم باید باشن.
تو دفترایی که اورده بودم رو نگاه کردم،چه شانسی …!
یکی دیگه… مال سال چند بود؟
1393
مشتاق بودم بینم دیگه چه فحش هایی بلد ی.
این دفتر بلکل حال و هواش فرق میکرد.
سیاه بود،سیاه سیاه
پر از یاس و ناامیدی.از من.
پر از نفرین.برای من.
پر از اه و اشک و زاری برای عشق که تموم شده.
سطحی و گذرا میخوندم،تحملش رو نداشتم، اما میشد بوی خاکستر زندگی سوخته رو کامل حس کرد.
منو کنده بودی ، از قلبت.
مثل سرطان ،جای حضورم رو هم داغ گذاشته بودی.
بوی زندگی سوخته نبود که حس کردم.
تو منو اتیش زدی بودی و حتا خاکسترم رو دفن نکرده بودی!داده بودی دست باد…
تو منو کشته بودی.
خیلی جاها گفته بودی دنبال عشق میگردی،برای پیدا کردنش تلاش میکنی.میخوای عاشق شی عاشق هر کی…جز من.
میدونی بغضی از نوشته هات انگار با لیزر تو مغزم حک شدن،«کاش پارسا شوهر من بود،با اون خوشبخت میشدم،اگه خوشبختم هم نمیکرد، از این حجم کثافتی که کنارم نفس میکشه بهتر بود.»
«دیروز پارسا خیلی بهم توجه میکرد،برای من عقده ای خیلی لذت داشت،یه مرد بهم توجه کنه،حواسش بهم باشه »
میدونی چه حالی پیدا کردم وقتی اینا رو خوندم.
برای خودت فانتزی ساخته بودی!!!
با دوس من…!!!
خوب پارسا میشناختم والا باید به همه ی صفات منفورم،قاتل رو هم اضافه میکردی
خورد شدم،ته شدم،خاااک شدم.اما کافی نبود،تک تک سلول ها از هم جدا شدن.
دلم می خواست معده رو خالی کن رو مغزت.
چطور دستت تونسته بود وقیحانه اینا رو بنویسه!
وقتی اینا رو مینوشتی داشتی لبخند میزدی؟
از خیالش راضی بودی؟
وحاقت رو به درجه دیگه ای، رسونده بودی.
دستام داشتن میلرزیدن.حرارت از چشمام ساطع میشد.کلمات رو داشتم با چشمام میبلعیدم.
میدونی چی شد اون لحظه؟
قطره های اشک خشک شده روی دفتر مجابم کرد که ادامه خزعبلات رو دنبال کنم.«تو ازم ساختی این اشغالی ور که خودم هم دوستش ندارم»
«چطور تونستی کسی رو که عاشقته،این طور از خودت متنفر کنی»

صفحه پر بود از دایرهای کج و کوله ای که برجسته بودن و چین خورده…
حالم خراب بود ،خراب.
چیز هایی که داشتم میخوندم انگل مغزم شده بودن داشتن،میخوردن مغز رو.
با بی پروایی نمینوشتی،باغصه مینوشتی.
حالا دیگه سِر شده بودم،یکی دیگه رو انتخاب کردم

«امروز میرم بیرون به امید اینکه نگاهی منو تایید کنه.منو دنبال کنه،شاید عشق امروز از در خونه من وارد شه. شاید امروز هیجان یه حس مُرده رو دوبا…»
صدا کوبیده شدن در ماشین چنان پرتابم کرد تو بعدِمکان و زمان،که گیج بودم…رضا ترسیده بود،از حالم .
از حالم میپرسید،اما تو جهنم داشتن ازم پزیرایی میکردن .
میگفت مثل گچ شده بودم.لرزش دستامو که دید هول کرد ،دیگه خر شده بود و میخواست ببرتم بیمارستان.میدید که نمیتونم حرف بزنم.دیگه چیزی ازم.نپرسید.
بالاخره راضی شد و بهم گوش کرد.رفتیم خونه ش،وقتی از بابت حالم مطمئن شد،فرستادمش پی غذا.بهت زنگ زدم،گفتم که کار حساب رسی طول میکشه و میریم خونه رضا اینا.
دلم نمیخواست بینمت،شنیدن صدات هم سخت شده بود.
سایه روشن یادمه،که باز غر زدی، که کجایی تا حالا ،از اینجور باز جویایی های همیشگی،منم انگار در بهشت رو برام باز کرده باشن،لج کردم و اون شب خونه نیمدم.
زهر مارترین غذا رو خوردم،برزخ نرین ساعات عمرم رو داشتم میگذرندم.ولی خبر نداشتم قرار بهترشو هم بینم.
وبدتر از همه،این بود که باید نقش بازی میکردم واسه رضا،که خوبم.اگرچه اونقدر بازیگر بدی بودم که رضا بسات دیرینک و سیگار به پا کرد.
چقدر توی این حال گه تحمل رضا سخت بود.
همراهیش کردم اما نمی خواستم هوشیاریم رو از دست بدم.
باید فکر میکرد.
رضا همیشه میخورد تا بی هوش شه،چقدر دلم میخواست زودتر اتفاق بیفته.رهاش کردم و رفتم رو تراس.
مشروب گرفته بودم.
حالاکنترل ازدستم خارج شده بود.
سیگارم رو برداشتم،تو از سیگار متنفر بودی،گذاشتمش گوشه لبم و اتیشش زدم.اولین پوک…عمیق کام گرفتم.دومی…کام عمیق دیگه ای. تلافی نفرت رو با نفرت میدن، اما بیرونش ندادم…بزار بسوزه…
Let’s it born…I set fire…to the rain
گوشیشم داشت زنگ میخورد.
چقدر این اهنگ رو دوس داشتم و حالا لعنتی بد جور هماهنگ با حال من بود.گلویی که میسوخت ،قلبی که میسوخت…
بزار بسوزه…
کی بود زنگ میزد.نگاه کردم،تو بودی…عجب زمان بندی خوبی!غروب و حال من و اهنگی که برای من سرودی شده بود وسر کلافی که تو بودی.
همه چیزی دقیقا زمان بندی شده بود،برای شکستن من.
گریه کردم،بی صدا…فقط اشک امد وامد و امد.دود و اشک،دود و اشک،…و سیگاری که تموم شده و اشکی که نه.
نزدیک صبح بود صدا گنجشک ها کم کم داشت بلند میشد.
من ولی کوفته و خرد شده ولو شده بودم کف زمین تراس، سرم رو تکیه زده بود،به اهن سرد…خودم نمیتونستم وزنش رو با اون همه اطلاعات تحمل کنم.
تصمیمم رو گرفته بودم.من هیچ وقت راحت شکست رو نمیپزیرم.
به گواه تمام جسدِ سیگارهای اطرافم،گذشته م رو زیر رو کرده بودم.
کم گذاشته بودم برات،تازه فهمیده بودم.تو همیشه میگفتی که از من چی میخوای.میخواستی عاشق افسانه ایت باشم.
من نه میتونستم و نه بلد بودم.
من شکست نمیخورم.گفتم درس میکنم خودم رو …
اما حس انزجار از تو، با تصمیمم میجنگید.
اما من نمیبازم.
از اون روز به بعد،تلاشم رو کردم برات،اما هربار شکایت کردی،که برات نقش بازی نکنم.تعنه زدی که بهم نمیاد این ژست جدید.
ولی من بازم تلاش کرد.
چشمام رو بستم، رو تمام دلبری هایی که برای من، نمیکردی.چشمامو بستم، رو به رخ کشیدن،اینکه برای مردا خواستنی هستی.
اخه چیزی بهم میگفت تو هم داری تلافی میکنی،قصد بدی نداری،فقط میخوای منو بکشیدی،قرار نیست هز بری.این خیالم رو راحت میکرد.
راحتت گذاشتم،توی رفت و امد توی پوشش.تا بلکه توی مسیر درست نگه ت دارم.
هر بار بهت نزدیک شدم،به بهانه های زیرکانه ازم فرار کردی.
دستم دور گردنت انداختم گفتی سنگینه،موهات رو نوازش کردم گفتی ریزش گرفته این لعنتا دست نزن.
کمکت کردم ،زیر سوال بردی منو…
خیلی خستم کردی،خیلی…
تحمل کرد.
تحمل کردم تمامش رو.
اما روزگار جوون مردی نکرد،دیدم…
دیدم، چطور یه مدت عوض شدی،سلفی های پشت هم،برای تو.که همیشه پشت دوربین بودی،شادی های عجیب،لباس ها شیک،حساسیت رو جزییات مسخره ی ظاهری.
من شکست نمیخورم،اما…حقارت هم تو کتم نمیره.
اتفاقی یه روز دیدم لبخندهات رو، وقتِ چت باکسی ،تموم نمیشدن انگار این لبخند ا.
بلند و شدم به بهانه از پشت سرت گذشتم باکی چت میکردی.نفهمیدم ،اما خوره ای افتاده بود تو جونم.اگه تو منو هیچ وقت چک نمیکردی،اما من فقط اَداش رو در میاوردم.تا نخوای پنهانی کاری بکنی.
این اطمینان رو دادم بهت، تا کارم اسون تر باشه.
اون شب خودم زدم به خواب،تو همیشه دیرتر از من میخوابی،گوشیت دستت بود.یعنی داشتی چیکار میکردی؟استرس داشتم،نکنی بفهمی من بیدارم،نکنه کاری کنم که لو برم.اگه تا صبح اصلا نخواب چیکار کنم؟اگه خوابید چه طور گوشیس رو بردارم؟خوابش سبکه،بیدار نشه یه وقت؟اگه بیدار شه چیکار کنم؟

بالاخره خوابیدی،فک میکنم تا حالا این قدر انتظار، اذیتم نکرده بود.ترس داشتم که اگه بیدار شی و گوشی رو تو دستم ببینی،چیکار میکنی.وقت تعلل نبود.
گوشیت رو برداشت،اخرین چت ها رو دیدم.
دیدم،اخرین پیام هات رو با«زندگی63».
کیه این ادم؟دختر یااااااا نکنه که پسر؟
تو عادت داشتی دوستات رو هم با اسمای عجیب سیو کنی.اما این پروفایل مال کی بود؟
باید از اولش میخوندم.اما نتونستم اخرین پیام رو نخونم.«خیلی برام عزیزی مراقب خودت باش»
«از تو فقط همین یه دونه رو دارم»
تو فقط گفته بودی: ممنون،تو هم.
داشتم دنبال اول این پیام ها می گشتم از انگار اصلا اول نداشتن، خیلی طولانی بودن.
داشتی کمی تکون میخوردی،سنگ کوب کردم…
ول کردم دنبال اول این پیام ها گشتن رو،حالا فقط میخواستم ببینم دختره یا پسر.
مثل ابله ها از استرس خنگی میکردم.خوب عکس پروفایشو باید میدیدم!
باز کردم، عکس گل بود.کمی بالا تر رو نگاه کردم،دوازده تا عکس تو گالری بود.
خدا رو شکر کردم،اگه دوازده گل بود حتما دیگه این یارو دختره.
عکس دوم …شعر، عکس سوم …شعر،تا پنچ شیش تا عکس ها یا شعر بود با عکس منظره.
چقدر خوب بود، احساس نشستن توی وان اب گرررم رو داشتم،بخاطراینکه فکرم درست بوده و این یارو دختره.
اما خیلی زود شکست، ظرف شیشه ای خیالم.
عکس 11هم بود که دیدمش.
پسر بود.
خوش تیپ بود.
عکسش کمی هنری بود.مثل من ساده نبود انگار…
وان اب گرمم،گرم نبود،داااااغ بود،سوزوووووندم.
اون لحظه میخواستم بالشتو بزارم رو صورتتوخفته کنم.
دلم میخواست یقه رو بگیرم تا میتونستم بزنمت،اونقدر تا خون بالا بیاری.
تمرکزِ پیدا کردن جواب سوالاتم رو از توی اون چت بلند بالا، نداشتم.
دلم میخواست از موهات بگیرمتو، هر چی سوال دارمو ازت بپرسم.
چطور باش اشنا شدی؟
چند وقته باهاش چت میکنی؟
اما بی گدار به اب نمیزنم.
سعی کردم نفس عمیق بکشم،اما لعنتی نفسم و با تپش های تند قلبم هماهنگ بود.
با دستم چنگ زدم تو موهام یه دسته بزرگشون رو گرفتم،اونقدر محکم که سرم دردگرفت،این درد رو نیاز داشتم.یه جور مسخره ای کمی متمرکزم کرد.
مثل کامپیوتر دنبال کلید واژه میگشتم تو پیام ها.
وقت نداشتم.میترسیدم بیداری شی،ترسِ مبهمی بود،ولی اخه اگه بیدارمیشدی مگه چی میتونستی بگی!چی میخواااستی بگی!
ولی استرس داشتم دیگه.
وقت تنگ بود،ولی منم نیاز داشتم بخونم تک تک واژه ها رو.
بلاخره نشانه گر رسید به اولین پیام ها.واسه شیش ماه پیش بود.نیمه دوم نود چهار
خدای من شیش ماه بود!!!
یارو از همون ادم هایی بود،که اتفاقی پیداشون میشه .و تا می بینن دختری و ،کمی قیافه داری،قلقلکشون میشه.
جوابشو داده بودی.
ازت تعریف کرده بود.
تشکر کرده بودی.
بازم ازت تعریف کرده بود
بازم تشکر کرده بودی.
تو دلم گفتم دختره ی احمق عقده ای ،فقط میخواسته مختو بزنه.
اما یادم امد همیشه وقتی با هیجان و شیطنتی مرموز، سعی داشتی بهم یاداوری کنی که،همه ازت تعریف میکنن ،جز من،میگفتی:فلانی تو خیابون بهم گفته چقدر نازززی تو .و من همیشه در جواب همه این موزی گری هات، که برای آزار من بود میگفتم ،اونا فقط براشون همین که تو زنی مهمه،با تمسخر میگفتم میخوان مختو بزنن ساده لوح.
و حالا میفهمم اشتباه میرسونم منظورم رو.
وقتی فهمیدم اشتباه میکردم،مرز شوخی و جدی رو برات روشن نمیکردم، که اون عوضی باز ازت تعریف میکرد…
از چشمات، از خماری شون،
از لب هات
از…
تو دوس داشتی.همین که چیزی نمیگفتی تا اون ادامه بده.
بیشتر و بیشتر ازت بگه.دلیل کافیه.
سخته،مرد دیگه بهت بفهمونه که اشتباه با یه زن برخورد کردی.سخته یکی دیگه بلد باشه چطور دل زنت رو ببره.
داشتم بالا میاوردم
نمیدونم مرتیکه قرار بود تا کی موس موس کنه.
میخواستم ببینم تو چی گفتی بعد از تمام این لاس زدنا.گفته بودی هیچ وقت نمی دونستی که زیبایی،همراه با یه شکلک غضه.
تو دلم گفتم از بس تو مغزت لاک و رژ چپوندی،دیگه خودتم تو اینه نمی دیدی.
فکر کردم حوا ،یه لحظه غم بَرم داشت.
میدونم.
حالا میدونم.میخواستی من بگم.دوست داشتی از من بشنوی،دوست داشتی من آیینه تو باشم.آیینه، آیینه،بگو کی تو این دنیا از همه زیبا تره.
من باید میگفتم…میگفتم تو…تو ملکه ی من.
ولی تو هم خوب از خجالت من درامده بود.
گفته بودی متاهلی،البته که برای اون اهمیت نداشت،چه بسا بهتر هم بود.
گفته بودی هر چی بدی داشتم رو.
اونم دل داریت داده بود.
همین لحظه بود که دیدم از دندون قروچه های بی اختیار من،داری تکون میخوری.
دیگه نترسیدم بی اعتنا نگاهت کردم،
نشانگر رو پایین تر اوردم خیلی پایین تر،دوباره کلید واژه می خواستم،…غزیزم…نازنینم…میبوسمت…
یهو یکی جلو چشم آمد.کلید واژه دار!زیاااااد!

وقتی اون متن لعنتی رو دیدم تموم کردم.اون گفته بود«بوسیدن تو بهترین حس دنیااااا بود،اغوش تو.گرم بود،شاید به اندازه خورشید،هرچندکوتاه بود.میدونی که دوست دارم،خودت ازم هیچ وقت دریغ نکن»
دستگاه CPRنبود تا نشون بده نوار قلبم رو، که یه خط ممتد بود.
میدونم حدود یکسالی میشه که این جریان رو تموم کردی.
میدونم بعد همون ملاقات اول کذایی،دیگه ندیدش.
میدونم به روز بوسیده بود تو رو.
میدونم تو بهش گفته بودی که شوهرت یه اشغاله،ولی بهش خیانت نمیکنی.
میدونم با اینکه دوس داشتی بازم باهاش دردو دل کنی،اما خودت کات کردی باهاش.
میدونم.
اره چکت میکردم.
لابد باید خوشحال باشم که تو تمومش کردی ،اما فقط تا وقتی که دفتر سال1394رو پیدا کردمو خوندم.
میدونی که کجاش رو میگم همون جایی که از اون روز قرار نوشته بودی،
«رفتم،بوسه و اغوش اجباری.
اما نمی تونم بخودم دورغ بگم،تجربه ی یه نباید،تجربه ی یه هنجارشکنی،تجربه ی مردی که دوسم داشت خیلی خوب بود. رویایی…
اما…وجدانم رهام نمیکنه،نباید میرفتم.حوای لعنتی مرده شور خودتو دوگانگی هات.»

کیش و مات
میدونستم اخر این بازی بازنده میشم اما فکر میکردم کسی که کیش و مات میشه آرشه.
حالا من با خاااار ترین شکل ممکن کیش و مات بودم.

کیش و مات به معنای واقعی کلمه. نمیتونستم به هیچ طرفی فرار کنم.
نمی تونستم دفاع کنم از خودم،خونده بود مغزم رو،که خود لعنتیم با جزییات نوشته بود.
داشتم تو چشماش نگاه میکرد،مرگ مغزی شده بودم.
سکوت کرده بود.مدتی میشد…
ناگاهان دستام رو ول کرد،اروم بلند شد.
رو به روم ایستاد.حالا این من بودم که،از گردن به پایین فلج بودم.
+گریه هام رو کردم
+اونقدر که دیگه اشکی ندارم.
+خسته ام
+از سکوت کردن ،از دونستن و سکوت کردن.
قدم برداشت و اروم اروم رفت،بلاخره ته مونده ی انرژیم رو جمع کردم و مثل کسایی که عمریی لال بودن و حالا میخوان اولین کلاماتشون رو بگن.
-چرا سکوت کردی؟؟؟؟؟؟
اُور کتش رو برداشته بود.جلو امد.
با نگاهم دنبالش میکردم.خم شد.احساس میکردم یه بره ام که گرگ تشنه به خون داره بهش نزدیک میشه،یا یه خون آشام،ترسیده بودم،نمیتونستم حدس بزنم ارش چیکار میخواد بکنه.ترسیده بودم.فقط کنترل رو از کنارم برداشت.چقدر بهم نزدیک بود حتی میتونم بگم شونه ام موهاش رو لمس کرد.چقدر این نزدیکی ترسناک بود.کنترل رو برداشت و تی وی رو خاموش کرد.
+من میرم …
داشت میرفت!؟گوشیش رو برداشت و گذاشت روی کانتر اشپزخونه
+دوباره هم زنگ میزنه.
خیلی گیچ تر از اونی بودم که بفمم چی میگه.
+حساب حسابه
+دوباره هم زنگ میزنه.
+خودت جوابشو بده.
و رفت سمت در،کفش هاش رو برداشت و چیزی از جیب کتش دراورد.
+… من خیلی وقته دوباره سیگار میکشم.
+حالا دیگه هیچچچچ رازی ندارم.
در رو باز کرد و قبل از بستن ش گفت

  • تمام تعریف های پَلَشتِ دوست داشتن رو از مغزت بریز بیرون ،من اااااااین طورررری عاشقتم.

پایان.
و شاید تمام کلمات پشت سر،قسمتی باشد، هرچند کوچک از قصه های زندگی،مریم ها،الهاام ها،ناهید هاااا،راحله هااا…
و چه نامی در برگیرنده تر از حوا برای ما.

نوشته: ellie


👍 5
👎 3
2007 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

679722
2018-03-30 20:55:27 +0430 +0430

بیشتربه نمایشنامه شبیه تاداستان نتونستم تااخربخونمش طولانی بود

0 ❤️

679772
2018-03-30 23:50:13 +0430 +0430

این کامله الان؟ هر پنج قسمتش؟
فقط خواستم قبل از خوندن مطمئن بشم

0 ❤️

679784
2018-03-31 02:17:37 +0430 +0430

چرا طلاق نگرفتید پس؟

0 ❤️

679976
2018-04-01 22:19:51 +0430 +0430

بنده بی گناهم.من فقط ارسال میکنم.
و انتشار به عهده کس دیگه هست.بله این کامل کامله.

0 ❤️

680279
2018-04-03 23:46:16 +0430 +0430

اوه، چقدر خوشحالم که عضو این سایت شدم،عضو این سایت شدی و باعث شدی این واقعیت بسیار زیبا رو بخونم.عالی بود،عالی،حرف نداشت.خیلی هنرمندانه و واقعی نوشتی.
وای اینقدر حرف دارم بزنم که نمیدونم از کجا بگم.
کاش روزهای بعد از این رو هم در قالب یه داستان بنویسی.
اسم حوا هم بسیار هنرمندانه و خلاقانه بود.
کاش میشد ۱۰۰ تا لایک داد.

1 ❤️

680337
2018-04-04 10:33:15 +0430 +0430

پیام عزیز شما انقدر به ادم انرژی مثبت میدی که با این همه انرژی میشه به ماه رفت.
ممنون من صد تا لایک از شما گرفتم.چی از این بهتر.
خستگی نوشتنش رو از من گرفتید.ممنونم

0 ❤️

680338
2018-04-04 10:35:41 +0430 +0430

روح بیمار عزیز لطف کردن و منو رو تشویق کردن،به انتشار بقییه داستان.از ایشون هم ممنونم.
وووو
جا داره یه تشکررررر بسیار خالصانه بکنم، از هر عزیزی که وقت باارزش رو گذاشت تا این متن رو بخونه.
ممنونم ازتون که وقت گذاشتید.

0 ❤️