او آن من بود

1397/04/13

تك تك سلولای تنم فریادش میزدن سولالی مغزم التماس میكردن برای مخدر تنش ولی چشمام …چشمای لعنتیم سنگی تر از همیشه بهش زل زده بودن تو نگاهش درد و میخوندم اینكه میگفت بمون اینكه میگفت با هم همه چی رو درست میكنیم ولی نمیشد ولی من نمیتونستم …یعنی زندگی نمیذاشت كه بتونم نگاهم رو مشكی موهاش لغزید رو مخمل ناب چشماش گلوله اخر و شلیك كردم
_ما دیگه نمیتونیم با هم باشیم دانیال
صدای دورگه اش. و شنیدم
_فقط به من لعنتی بگو چرا
چی میگفتم ؟ میگفتم ضعیفم ؟ میگفتم جا زدم؟ میگفتم از نگاه های ادما خسته شدم میگفتم شاید ما هم بتونیم عادی زندگی كنیم؟ مگه این همجنسگرایی لعنتی دست خودمون بود؟ من بر خلاف اون میترسیدم میترسیدم از طرد شدن از خاننواده از اجتماع ! من از تنهایی بیزار بودم گرمای دستش و نزدیك دستم حس كردم
_باراد داری خرابش میكنی سه سال و داری خراب میكنی
چشمام و بهش ندادم زبونم قفل بود اوور كت مشكیم و برداشتم و از كافه بیرون زدم بغضم تركید و بارون لعنتی پاییز امونم نداد گلوم و چنگ زدم حس كردم دارم خفه میشم تا دو روز اول همین بود
بغض و سیگار
مشروب و عكساش
هفته اول فكر كردم میتونم گفتم افرین عمینطور پیش بری از پسش بر میایی
روز دهم كمد مو هر طرف خونه رو نگاه میكردم اون بود
هفته سوم كل خیابونای شهر پر از خاطره هامون بود پشت فرمون بودم یاد روزی كه تو كافه با دوستامون بودیم و به شدت با هم قهر بودیم افتادم كه همه رفتن دست منو كشید كوبید تو دیوار چوبی كافه و بوسیدم طبقه دوم كافه بود و خالی… اخرش چشمم به دوربین خورد و اروم خندیدم و گفتم
بریم فیلممونو ازشون بگیریم
اصلا از همه اینا بدتر خودم بودم من پر بودم از اون تمام تنم رد بوسه های اون بود
لبای لعنتیم انگار حافظه داشتن
طعم نیكوتین لباش
طعم الكل لباش
طعم لعنتی نعنا
من تمام طعمای لباش یادم بود
ماه اول عادی گذشت ولی امان از سی روز بعدش
عین روانیا شده بودم اصلا تو كتم نمیرفت ماه اول به این فكر میكردم اصلا شاید بتونم با یه دختر باشم شاید بتونم كاری كنم مامانم بخنده
اخه مشكل لعنتی اینجا بود من تك بودم یه پسر تك با مامان بابای دكتر كه تمام ارزوهاشون تو من خلاصه بود مامان بابام همیشه همو دوست داشتن اصلا مظهر عشق خالص و پاك بودن برام …من میخواستم همیشه اونا بخندن علت اینكه زندگیم و دانیالم و (به خودم تشر میزنم دانیال تو نیست ) ول كردم همین بود
من از من خسته بودم …اصلا بریده بودم …با تمام وجود میخواستم همجنسگرا نباشم با تمام وجود عادی رفتار میكردم ولی اصلا همجنسگرایی به كنار با دل بی صاحبم كه فقط برای اون لعنتی با چشمای مشكی میتپیذ چیكار میكردم
سه ماه پاییز گذشت كم كم داشتم خودمو تو خودم میكشتم… یعنی كم كم از من یه هاله مونده بود كه عشق اون داشت منو تو خودش گم میكرد
دقیقا سر روز صد و پنجم و دقیقا ٢٥٣٠ ساعت بعد ندیدنش در خونه زده شد و دقیقا ١٥١٨٠٠ثانیه بعد از نچشیدن گرمای تنش پشت در بود و من خیره به چشمی در بودم صداش و شنیدم و تمام اون دلداری ها ریخت تمام قدرتم ریخت
_باراد نمیتونم باراد من بدون تو نمیتوتم این در و باز كن
این یعنی مرد من به اوج استیصال رسیده بود این یعنی خسته بود یعنی نیاز داشت شونه هاش و به من تكیه بده یعنی عامل این خستگی من بودم دستم سمت دستگیره نمیرفت صداش دوباره
_لعنتی باور كنم كه تو خوبی یعنی تو حالت خوبه؟
در و باز كردم شاید خودش بعد از دیدن قیافه ام میفهمید چقدر خوبم چقدر عالیم چقدر چشمام تاره و كبوده چقدر لاغر شدم …با دیدنش بغض كردم …من شكونده بودمش
دستام دور گردنش پیچید و این دستای گرمش بود كه كمرمو بغل كرد بغضم شكست به ازای همه اون ثانیه ها شكست و فقط صدای نفساش هق هق مو اروم كرد
داخل خونه رفتیم اصلا میدونی وقتی اینقدر دلتنگی نمیدونی چیكار كنی نمیدونستم برم لبای لعنتی تب دارش و ببوسم یا زیر گوشش و بو بكشم یا اصلا هیچی بشینم بهش زل بزنم اصلا من نمیدونستم چطور باید از افسون این مرد رها شم و این خودش بود كه منو عمیق بوسید و در نهایت تعجب من بعد از گفتن دوست دارم رفت و منو با یه دنیا خماری دوباره تنها گذاشت اصلا میدونی فكر كردم مستم یا خواب دیدم دوش گرفتم ولی بخدا قسم بوی عطرش تو خونه بود با استیصال دور خودم گشتم شماره اش و بعد از صد و پنح رو گرفتم
خاموش بود
این لعنتی چرا رفت شب سمت شركتش رفتم بیرون شركت منتظرش موندم به ماشین تكیه داده بودم و كلاه سویشرت گشادم و رو سرم كشیده بودم مهندس عمران من رییس یه شركت بود و رییس قلب من …اصلا برام مهم نبود
دیدمش كه داره میاد بیرون تك دكمه كتش و باز كرد با دیدن زن كنارش سرم از حسا دت سوت كشید اصلا شاید كارمندش بود ولی چرا اینقدر صمیمی
نگاهش تو نگاهم قفل شد پوزخندی زدم برگشتم كه برم كه صداش و شنیدم
_باراد
همونطور پشت بهش واستادم شنیدم از زنه عذر خواعی كرد
_از كیه اینجایی؟
_چرا امروز اومدی خونه من؟
میتونستم پرستیژ وایستادنش و بدون دیدن تصور كنم دست در جیب و اخما تو هم
نزدیك بهم وایستاد
_دیوونه شده بودم
سمتش برگشتم فاصله ام باهاش میلیمتری بود این فاصله داشت روانیم میكرد بوی عطرش و گرمای نفسش
_انتظار نداری كه جلوی شركت ببوسمت؟
منو سوار ماشینش كردو من مست بوی عطرش بودم و وقتی تو اسانسور اونقدر تشنه داشتیم همو میبوسیدم من باز هم فكر میكردم تو رویام
وقتی نقطه نقطه تنم و لمس كرد وقتی شاید كمی با خشونت با هم سكس داشتیمم فقط چشماش بود كه لبریزم كرده بود
اصلا كی رو دیدید كه بتونه از خودش فرار كنه؟
من نمیتونم از خودم فرار كنم
این مرد خود منه
نوشته: باراد


👍 9
👎 6
7109 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

699581
2018-07-04 21:49:39 +0430 +0430

لایک 3 ?
مزخرفتر از اونم که بتونم کامنت بذارم برات فقط میتونم بگم دوستتون داشتم
بازم بخونم ازت

0 ❤️

699672
2018-07-05 07:49:50 +0430 +0430

زیبا بود…
لایک!

آن من است او
هی مزنیدش!

0 ❤️

699763
2018-07-05 19:25:51 +0430 +0430

جای برچسب گی اون بالا خالیه.

عالی اقا… دوس داشتم. خیلی رمانتیک بود.
اون یکی کارتم خوندم و جفت کارا خوب بودن. فقط دیالوگا رو خیلی سخت می تونم تصور کنم… یعنی کاملا معلومه که خود نویسنده داره حرفای دانیالو میگه و انتظار داشتم یه خرده لحن دانیال رو متمایز کنی از لحن راوی.
در کل دلمون رفت با این نوشتار عاشقانه ت. ندیده دوزت داریم نویسنده ی جدید! بنویس بازم.

0 ❤️

699879
2018-07-06 05:30:49 +0430 +0430

او آن تو بود اما تو اینِ منم نیستی…

داستان گی نمیپسندم ولی بد ننوشته بودی آفرین :)

0 ❤️