اولین عشق بازیمون

1395/11/09

واسه بار سوم میگه " ستاره مغز پسته توش با روانم بازی میکنه" دوبارِ قبلیو نشنیده رد کرده بودم، نمیدونم احساس کردم داره سرکارم میذاره، سعی کردم بازم به روی خودم نیارم و برگشتم به بحث قبل “مثل حرفه ای برخورد کنی به چشم حرفه ای نگات میکنن”
با بی خیالی میگه “اگه‌ هم مجوز نگرفت خیلی مهم نیست به هرحال پخش میشه” وقتی خودش بیخیاله، نگرانیو توصیه های منم بی فایدست. نگاش میکنم. تو این دو ماهی که باهاش آشنا شدم خیلی بیشتر از دوماه‌ روم اثر‌ گذاشته. فکرا میان تو ذهنم… شیر‌ پستش تموم‌ میشه.‌ یه لبخند میزنه و میگه “دستشون درد نکنه مغز پستش واقعا حالمو جا آورد”. کلافه میشم “فرهاد جان پدر خوب مغز‌ پستش تموم شده از مغز بادوم واسه شیر استفاده کرده”، لبخند یهو جمع شدش خیالمو راحت میکنه که قصد شوخی بیخود کردن نداشته. از این بابت که خیالم راحت میشه دیگه بحث درمورد پسته یا بادوم اهمیت خودشو واسم از دست میده،
رو حرکاتش دقیقم. دلیلشم معلومه، من یه دخترم و احساساتم بهم قالب. دوس دارم واسه آدم مناسب خرجشون کنم… من ۱۹‌ و اون ۲۵… وسوسه میشم واسه‌تو بغلش بودن، وقتی صورت پر آرامشش دقیق میشه رو من… فکر اینکه من با لباس راحت جلوش باشم و نگاه آروم و‌ نسبتا مغرورش تو چشمای من میگرده و میخواد بخونه که تا چه حد میتونه جلو بره… این فکرای جذاب از سر من بیرون نمیرن…جدیدا چقد انحصارطلب شدم !! تا حالا یه بار منو بوسیده و حالا به شدت نیاز دارم منو‌ تو آغوشش بگیره، میخوام که تو بغلش باشم…
از پدر خوب میایم بیرون، دستامو نمیگیره، دستشو میاره‌ جلو نشونم میده که خودم دستمو بذارم تو دستش. دستمو میذارم تو دستش و هنوز با خودم درحال کلنجار رفتنم که این فکر درسته یا نه…خودم به آغوشش نیاز دارمو نمیخوامم چیزی تو این رابطه کم بذارم، فکر اینکه “بذار اگه هم تموم شد، از رابطمون به عنوان یه رابطه کامل یاد کنه” غمگینم میکنه. واسه چند ثانیست که سکوت کردمو اون نگام‌ میکنه. میفهمه ناراحتم. به دستم تو دستش فشار‌میاره‌ و میخواد که نگاش کنم‌. نمیخوام‌ روزمونو خراب کنم، پس سریع نتیجه گیری‌میکنم و تم بینمونو عوض میکنم، رو اینکه حرفای غیرمستقیممو بتونه بفهمه‌، حساب نمیکنم و واضح میگم، “مامان بابا فعلا نمیان، دوس داری بیای پیشم؟” نگام میکنه:“بیام خونتون؟” با سر تایید میکنم، بعد از چند ثانیه‌ میگه “بریم عزیزم”.
تا خونه ۵دقیقه پیاده روی میکنیم و از سد نگهبان به راحتی عبور میکنیم. تو اتاقمیم، سعی میکنم ریلکس برخورد کنم. کاپشنشو میگیرمو کنار لباسای خودم تو‌ کمد آویزون میکنم… چه حس قشنگیه لباسش کنار لباسم… واسش شیرینی و‌شربت میارم و خودم از اتاقم میرم بیرون که مانتومو در بیارم، قبل از اینکه برگردم تو‌اتاقم خودمو‌ تو آیینه نگاه میکنم. خب با یه تاپ سفید و جین آبی کمرنگ،‌ موهای بلندم که تا بالا باسنم میرسن رو باز میکنم و میرم تو اتاق،
همچنان سعی در ریلکس بودن دارم، بلند میشه آروم میاد سمتم و منو تو بغلش میگیره و دستاشو دور کمرم حلقه میکنه، دستامو میذارم رو شونه هاش و سرمو میگیرم بالا و نگاش میکنم، پیشونیشو میچسبونه‌ به پیشونیم و از حجم آرامشی که میگیرم چشمام بسته میشه. چشمامو که باز میکنم و لبخند میزنم، سرشو میاره جلو، همکاری میکنم واسه رسوندن لبامون به هم، چه خوبه که بوسه هاشم آرومه. دستشو میگیره زیر دوتا زانوهام و بلندم میکنه، لبامو جدا میکنم و سرمو میبرم کنار گوشش و با آرومترین لحن ممکن میگم "بذارم رو تخت. میره سمت تخت و منو میذازه اونجا و خودشم میاد… دستاشو باز میکنه و بلافاصله سرمو میذارم تو سینش. همینو میخواستم، آرومترین حسه این… دستاش رو کمرمه خیلی آروم مرز تاپمو رد میکنه و حالا گرمای دستاشو رو پوستم حس میکنم. لبامو میبرم جلو و غرق هم میشیم. دستاشو آروم میاره بالا و رو همه کمرم میکشه، حس بوسیدن گردنش ولم نمیکنه و عملیش میکنم. دستاش پهلوهامو چنگ میزنه. تو اون لحظه واسه اینکه بره طرف سینم داشتم دیوونه میشدم ولی نمیرفت. تنمو پیچ و تاپ دادم و تورفتگی کمرمو بیشتر کردم که باعث میشد سینم یکم جلوتر بره و این حرکتم فقط باعث شد دستاش از پهلوهام برن رو شکمم و اطراف نافم. با حرارت میبوسیدم. وقتی لباشو واسه رسوندنشون به گردنم جدا میکرد نفس نفس زدنشو حس میکردم. منم داشتم جلو آه کشیدنمو میگرفتم… منم تندتر از اون نفس میزدم. تو‌دلم میگفتم “دیوونه پس چرا نمیری سمت سینم”. اینقد که دستشو رو‌کمرو پهلو و شکمم کشیده بود داشتم دیوونه میشدم. خودمو بیشتر چسبوندم بهش و بالاخره یه آه بلند کشیدم که باعث شد دستاش بره زیر سینم. سینم یکم از زیر سوتینم بیرون اومده بود و دست فرهاد رفت رو اون قسمت. نمیتونم حس اون لحظه رو بگم، فقط چشمامو بستم و نفس کشیدم.‌ دقیق ‌نگام میکرد.‌تاییدو گرفته بود.‌تاپمو آروم آروم میداد بالا. از ته گلوم “فرهاد بیا روم” رو شنیدم. ‌اومد‌ روم. تاپمو تا پایین سینم داده بود بالا و دستاش از رو سوتین نوک سینه هامو به بازی‌گرفته بود و لبای داغش لبامو محصور کرده بود. تاپمو داد بالاتر. تا زیر گردنم. حالا مرز بین بالاتنه من و فرهاد سوتینم بود. با دو تا دستاش نوک دوتا سینمو از رو سوتین گرفته بود و فشار میداد و با یه اخم کمرنگ مردونه به چشمای خمارم زل زده بود.‌ نفسام صدادار شده بودن. سرمو گرفتم بالا و بازم سینمو بیشتر بهش نزدیک کردم. سوتینو بالاخره داد بالا. دستاش دور سینم میگشت و کم مونده بود جیغ بکشم. نگام کرد و صورتشو برد پایین رو سینم. تماس لباش و زبونش با نوک سینم… یکم اینو میخوردو زبون میزدو یکم اون یکی. ته ریش مردونش میخورد به نوک سینمو آه بلندمو پشت سر هم درآورده بود. داشتم دیوونه میشدم دستمو میکشیدم تو موهاشو یکم میکشیدم .داشتم به ارگاسم میرسیدم. همه عضلاتم منقبض شد و تنم زیر‌ تنش لرزید…
اومد بالا و تاپ و سوتینمو درآورد و بغلم کرد. دستای منم کشیده شد رو دکمه های پیرهنش و درش آوردم. فرهاد حتی وقتی که روم بود پایین تنشو به من نچسبوند. نبض زدن رونش و اطرافش رو حس میکردم و هیچ حرکتی واسه ارضا شدن خودش نکرد… با بالاتنه لخت نیم ساعت تو بغلش خوابیدم و دیگه کم کم رفت…
دوستان داستان واقعی بود و اولین داستانم بود.
به نظرتون ادامه ‌بدم ؟؟

نوشته: Toranjam


👍 4
👎 1
5941 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

576682
2017-01-28 23:55:28 +0330 +0330

اولین لایکو از من گرفتید خانوم ترنج
دقیق ،موزون و کامل
پرهیزتون ازاقدام به ادامه دادن این سکس دررویا ستودنیه
معاشقه هاییکه به ابتذال کشیده نمیشن تاثیر خوبی روم میذارن
جملات پخته بودن و کلمات بخوبی همدیگر رو پیدا میکردن
فکر میکنم یه جاهاییش نیازبه توضیح بیشترداشت مثل (براحتی ازسد نگهبان عبور میکنیم)
یک مورد اشتباه املایی: بجای قالب باید مینوشتید غالب

در کل کار شیک و روفرمی بود و برای اولین تجربه نگارشیت عالی بود ،خسته نشو و ادامه بده !
امیدوارم باز هم از قلم شما بخوانم

0 ❤️

576695
2017-01-29 04:39:20 +0330 +0330

خوب بود… ولی اگه نکرد، پس حرفه‌ای… بعدا حسابی جا میکنه و میره…

0 ❤️

576740
2017-01-29 13:02:48 +0330 +0330

داستان که مالی نبود رو نظر تیراس لایک کردم

0 ❤️