اولین و آخرینم (۲)

1394/12/13

…قسمت قبل

همینطوری که داشتم به سمت حیاط دانشگاه می رفتم, شیرین هم دنبالم می اومد و یه بند حرف می زد. دیگه داشت دیوونم می کرد. از یه طرف حوصله اشو نداشتم, از یه طرف رک بودن و حرف هایی که می زد جالب بود و بعضی حرفاش باعث می شد یه خنده زیر لبی بکنم.

  • خب خانم محمدی, کی ها دانشگاه هستین ؟
    پشت چشمی برام نازک کرد و گفت : چیه, می خوای بیای دنبالم ؟
  • نه, می خوام برنامه بزارم بریم کتابخونه برای درس خوندن.
  • من یکشنبه و سه شنبه و چهارشنبه هستم تا بعد از ظهر.
  • خیلی خب, پس سه شنبه من میام دانشگاه بعد ناهار که بریم کتابخونه برای درس خوندن. از کدوم مباحث باید شروع کنیم ؟
  • نمی دونم, تو دانشجوی نمونه استادی ! من باید برات برنامه تدریس بریزم ؟
    از کوره در رفتم گفتم : بی سواد تویی عزیزم, من باید از عالم غیب بدونم چیو نمی دونی و چیو بلدی ؟
  • با یه لحن کرشمه داری گفت : ا زبون باز کردی آقای محسنی ! حالا من عزیزتم شدم ؟
    خدایا این کیه دیگه.
  • سه شنبه بعد ناهار خانم محمدی.
    سرمو انداختم پایین و داشتم میرفتم. دنبالم اومد.
  • الو ! خب فکر نمی کنی چطوری باید پیدات کنم ؟ شمارتو بده.
  • 0912xxxxxxx.
  • زنگ می زنم سه شنبه بهت که کجای دانشگاه همدیگه رو ببینیم. راستی من شیرینم, شما …
  • من سیاوشم. ( تا اینجا اسم کوچیک همدیگرو نمی دونستیم )
    سرمو انداختم پایین و رفتم به سمت در دانشگاه. عادت داشتم مواقعی که بی ماشین میومدم تا میدون آزادی رو پیاده راه برم از اونجا تاکسی سوار بشم.
    توی راه داشتم با خودم فکر می کردم که این دختر چرا اینطوریه. من که تو عمرم با دخترهای زیادی به جز مهسا دمخور نبودم و مهسا هم با من راحت بود چون به قول خودش من مثل برادرش بودم. بقیه دخترهای هم کلاسی و آشنا و … هم که در حد سلام و خداحافظ خشک و خالی. ولی خب حتی توی فیلم و سریال هم ندیده بودم یه دختری به این سرعت خودمونی بشه و اینطوری حرف بزنه.
    یهو یه لامپی بالا سرم روشن شد. یه صدایی بهم گفت از تو خوشش میاد خره …
    رسیدم خونه. عصری رفتم حموم و یه دوش گرفتم. یبار هم زیر دوش جق زدم. هر چی دنبال سوژه می گشتم صدای عزیزتم شدم شیرین میومد توی ذهنم. خودمو خالی کردم اومدم بیرون.
    سه شنبه شد. ساعت 12 بود حدودا راه افتادم سمت دانشگاه. 1 بود رسیدم. تلفنم زنگ خورد. شیرین بود. از پشت تلفن هم می شد صدای هره و کره دخترهای همراهش رو شنید.
  • به به, افتخار دادید آقای محسنی صداتونو بشنویم ! 3 بار از صبح زنگ زدم !
    راست می گفت, میس کالهاش افتاده بود.
  • ببخشید سرم شلوغ بود نتونستم جواب بدم.
  • حالا قدم رنجه کردید دانشگاه یا نه ؟
  • آره تازه رسیدم.
  • خب من جلوی کتابخونه ام. راهو که بلدی گم نمیشی ؟
  • اومدم.
    رفتم به سمت کتابخونه.
    از دور دیدمش. خودش بود با 3 تا از دوستاش دور همی گرم گرفته بودند. جلوتر رفتم.
  • به به, سیاوش خان ! منت گذاشتید !
    دوستاش نخودی خندیدن. از این اخلاق دخترها که گله ای اینطرف و اونطرف می رن متنفر بودم. هر موقع اینطوری دور هم هستن اونا حس شکست ناپذیری می کنن و من معذب می شدم و استرس می گرفتم. از همون دبیرستان هم سعی می کردم راهمو کج کنم با دختر هایی که توی گله راه میرن برخورد نکنم ! چون حتما یه کلفتی بارم می کردن.
    مثل اینکه حالم از صورتم معلوم بود. شیرین بهم گفت :
  • نترس نمی خوریمت دانشجوی نمونه !
    من نخواستم کم بیارم :
  • من با دکتر مقدادی قرار گذاشتم به شما درس بدم. بخواین 4 تایی بشینین باید توی دستمزدم تجدید نظر کنم !
  • قرار نیست چهارتایی باشیم. اینا دوستای منن. این خوشگل خانوم اسمش سمانه است, اون دیوونه افسانه و این خانوم مودب هم لیلا.
  • خوشبختم. بریم سراغ درس ؟
  • چه عجله ای داری حالا. وقت درس خوندن هم میرسه …
    حرفشو بریدم.
  • اگه می رسید من الان اینجا نبودم یادت بدم تا بتونی پاس کنی. بریم دیگه بسه وقت تلف کردن.
    دخترها یه ابرویی بالا انداختن و به هم نگاه کردن. فهمیدم بدجوری جلوی دوستاش ضایعش کردم. حرفی بهم نزد.
    وارد کتابخونه شدیم.
  • ببخشید من نمی خواستم بی احترامی کنم بهتون جلوی دوستاتون.
    چیزی نگفت.
  • اونطوری حرف زدید من معذب شدم مجبور شدم جواب بدم. قصدم ناراحت کردنتون نبود.
  • تا حالا خیلی با دختر ها ارتباط نداشتی نه ؟
  • چطور ؟
  • از رفتار و گفتارت معلومه نمی دونی باید چیکار کنی و چی بگی.
    راست می گفت. جوابی براش نداشتم.
    جایی براش نشستن پیدا کردیم و شروع کردیم. موقع درس خوندن عادت داشت پای چپش رو بندازه روی پای راستش و بازی بازی کنه. چندباری پاش بهم خورد. منم یاد دیروز که به یاد عزیزتم شدمش جق زده بودم افتادم. به خودم اومدم دیدم دارم وراندازش میکنم.
    صورتش بانمک بود. چنتا تار موی قهوه ایش که از کنار مغنه اش بیرون بود و حالت فر بانمکی داشت دلمو لرزوند. عاشق موی مجعد بلند زنونه و رنگ قهوه ای مو بودم. چشماش تقریبا عسلی تیره بود. ناخن هاش لاک کم رنگ صورتی داشت و انگشتاش کشیده و باریک. سینه هاشو ورانداز کردم. از روی مانتو چیز زیادی معلوم نبود. ولی می شد حدس زد سینه های بزرگی نداره که خود نمائی کنن.
    دوباره کفشش بهم خورد.
  • ببخشید.
  • اشکال نداره. عادت داری موقع درس خوندن ؟
  • با خنده گفت : آره, من حتما باید یه جاییم رو تکون بدم تا تمرکز کنم.
    نمیدونم من چرا امروز اینطوری شده بودم. شده بودم مثل پسرهای تازه بالغ شده که سوراخ دیوار هم حالشون رو خراب می کنه. اون بنده خدا منظوری نداشت, ولی همون " یه جاییم رو تکون بدم " گفتنش فکر منو هزار جا برد. کیرم نیمه سیخ شد.
    اونروز تموم شد و من برگشتم خونه. لباس در نیاورده رفتم توی حموم. کیرمو گرفتم تو مشتم و شروع کردم جق زدن. طوری سنگ شده بود که تا حالا ندیده بودم. آبم با فشار پرید بیرون. خالی شدم به معنای واقعی.
    فرداش چهارشنبه بود و دوباره رفتم دانشگاه. اینسری تنها منتظرم بود دم کتابخونه. رفتیم تو و شروع کردیم. امروز به هر بهونه ای که می شد, از خودکار ازش گرفتن تا اشاره کردن روی کاغذ و … خودمو و دستمو می مالیدم بهش و دستش. حالیم نبود دارم چیکار می کنم. تنم داغ بود و دستم سرد. از تو مثل کوره شده بودم. مغزم تعطیل شده بود و به تنها چیزی که فکر نمی کردم گیت بود و فرکانس و فیدبک !
    فکر می کنم خودش هم فهمیده بود چه مرگمه. بالاخره زبل ترین دختری بود که تا حالا دیده بودم ( من بدبختم که کلا 2 تا دختر توی عمرم بیشتر ندیده بودم ! ). ولی به روم نمی آورد و خودشو هم کنار نمی کشید.
    سه هفته به این منوال گذشت و من 7 جلسه باهاش کار کردم. بعد این 7 جلسه کار من شده بود خونه رفتن و جق زدن. دیگه کش نمیدم که چه حرف هایی به من می زد و چه کرم هایی می ریخت. داستان به اندازه کافی طولانی هست. شیطنتش رو دوست داشتم.
    چهارشنبه هفته سوم بود جلسه هشتم. تقریبا وسطای خوندن بودیم که موبایلش روی میز شروع به رقصیدن کرد و ویز ویز ویبره اش میزو لرزوند.
  • من : جواب نمیدی ؟
  • نه خودم زنگ میزنم بعدا.
  • شاید کار واجب داشته باشن.
  • بابامه بعدا بهش زنگ میزنم.
    قطع شد. به 5 ثانیه نکشیده دوباره زنگ خورد.
  • شیرین جواب بده شاید کار واجب داشته باشه.
  • خیلی خب توام آقابالاسر !
    پاشد از کتابخونه رفت بیرون. به دقیقه نکشیده بود برگشت. بهم ریخته و آشفته.
  • چیه شیرین ؟
  • مامانم … سیاوش …
    وسایل رو جمع کرد با سرعت باد زد بیرون. دنبالش دویدم.
  • شیرین چی شده ؟
    یه چیزایی نامفهومی گفت. بین همه حرفهاش مامانم و بیمارستان آتیه رو شنیدم. فهمیدم اتفاقی برای مادرش افتاده.
  • بیا من می برمت تا آتیه شیرین.
    اصلا حواسش بهم نبود.
  • شیرین, بیا من می برمت, ماشین دارم. من می رسونمت. تنهایی نمی تونی بری با این حالت.
    نه آره گفت و نه نه. شده بود مثل مجسمه. دستشو گرفتم و کشوندمش تا تیموری.
    نمیدونم چطوری رانندگی کردم, فقط می دونم ظرف یه ربع از میدون آزادی رسیده بودیم میدون صنعت. شیرین شده بود مثل یه مجسمه نه حرف می زد و نه تکون می خورد. هنوز ماشین نایستاده مقابل بیمارستان خودش رو پرت کرد بیرون. دوید توی بیمارستان بدون توجه به ماشین هایی که نزدیک بود زیرش کنن. فلاشر رو زدم و ماشینو کنار خیابون گذاشتم و کیف و وسایلش رو برداشتم و دنبالش دویدم.
    توی بیمارستان سوال کردم ازمسئولش : آقا یه خانومی رو آوردن فامیلیش محمدیه. یعنی فامیلی شوهرش. الان دخترش اومد تو. کدوم بخش هستن ؟
    من نمی دونم آقا. اطلاع ندارم.
    زنگ زدم به موبایلش. جواب نداد. بار دوم و سوم هم جواب نداد. بار چهارم گوشی رو برداشت.
    الو شیرین کدوم بخشی ؟
    صدای مردونه ای گفت شما ؟
    ببخشید من محسنی هستم با شیرین درس کار می کنم. شما باید پدرشون باشین. رسوندمش تا بیمارستان وسایلش پیش منه. کدوم بخش هستین شما ؟
    گفت سی سی یو و قطع کرد.
    رفتم که برم سی سی یو. حالا پرستار نمی ذاشت برم.
  • آقا حتما باید بستگان درجه 1 باشن. بی خود شلوغ نکنید بیمارستان رو.
  • خانم اضطراریه خیلی. وگرنه بیمار نیستم که قربونتون !
    بالاخره به هر ضرب و زور و چرب زبونی بود اجازه گرفتم برم. نشسته بودن بیرون روی صندلی. هم خودش هم پدرش. شیرین چشماشو بسته بود و نفس عمیق می کشید. پدرش رو دیدم و سلام کردم و خودمو معرفی. با من سرسری دست داد. وسایل شیرین رو گذاشتم پیشش.
  • به پدرش گفتم : خدا بد نده.
    هنوز تموم نشده به خودم گفتم آخه احمق این چه حرفی بود. بد داده که الان نشستن تو بیمارستان دیگه !
  • پدرش گفت : سکته خفیف کرده خانمم. منتها رد کرده و خطر رفع شده. قراره یه مدتی اینجا تحت نظر باشه بعد ببرنش بخش.
  • خدا رو شکر. انشالله که سالم و سلامتن و مشکلی هم پیش نمیاد.
    پدرش چیزی نگفت. شیرین رو دیدم که چشماشو باز کرده بود و منو نگاه می کرد. چشماش خیس بود. کیر احمق من وسط این داستان با دیدن چشم های عسلی شیرین که زل زده بودن به من داشت از خواب بیدار می شد. تو دلم گفتم بتمرگ سر جات الان وقتش نیست. بیدار نشده پلاسید و برگشت سر جاش.
    رنگ صورتش شده بود مثل گچ.
  • من : میرم یه چیزی می گیرم بخورین. صورتت خیلی رنگش پریده.
  • صبر کن منم باهات میام. طاقت ندارم بشینم اینجا دیگه. یکم راه برم.
    پدرش حواسش نبود. شیرین می خواست بلند بشه توانش رو نداشت. مثل این بود که یه دوی ماراتن دویده.
    دستش رو گرفتم کمکش کردم بلند بشه.
    رفتیم بوفه بیمارستان. یه کیک و آبمیوه گرفتم برای شیرین دادم بهش که بخوره. یکمم خرت و پرت برای پدرش. نشستیم روی صندلی و شروع کرد خوردن. اطراف رو نگاه می کرد.
  • شیرین بد به دلت راه نده, حال مامانت خوب میشه.
  • می دونم. دکترش به بابا گفته بود خفیف بوده سکته اش.
    منو نگاه کرد و بهم لبخند بی جونی زد.
    ممنونم سیاوش. مجبور نبودی اینهمه راهو بیای و اینکارارو بکنی.
  • اشکال نداره. وظیفه است.
  • تعارف الکی نکن.
    باز دوباره زل زده بود تو صورتم. دلم یجوری شده بود. بلند شدم.
  • شیرین من دیگه باید برم یکم کار عقب افتاده دارم. خودت می تونی برگردی سی سی یو ؟
  • آره. بازم مرسی که باهام اومدی.
  • خواهش می کنم. اینارم بده پدرت, بنده خدا شاید گرسنه باشه. از طرف منم ازش خداحافظی کن بگو نخواستم مزاحمش بشم دیگه. خداحافظ.
    دستمو گرفت با دستش.
    خداحافظ.
    اومدم بیرون. رفتم سوار ماشین شدم و رفتم.
    دو روز گذشت. جمعه حدود ساعت 10 صبح بود که موبایلم زنگ خورد. شیرین بود.
  • جانم ؟
  • عزیزم, حالا من جانت شدم ؟
  • لوس نشو شیرین. می بینم که شیطنت و کرم ریختنت برگشته.
  • خبه خبه خودمونی نشو, زنگ زدم بهت بگم جزوه های تورو هم اشتباهی جمع کردم ریختم تو کیفم چهارشنبه. بیا بگیرشون.
  • چه کاریه, یکشنبه می گیرم ازت دیگه.
  • نه من یکشنبه دیگه نمی تونم بیام. باید یه دو هفته ای خونه باشم پیش مامانم.
  • خب باشه پیشت, من که دیگه لازمشون ندارم جزوه هارو.
  • بهت میگم بیا بگیر بگو چشم. حالا هم مثل پسرای خوب لباستو تنت کن راه بیفت سمت شهرک غرب. آدرسو برات اس می کنم.
    آدرسو برام فرستاد. بالاتر از کلانتری, کوچه … پلاک …
    رسیدم جلوی خونشون. پلاکش رو نگاه کردم دیدم خودشه. یه خونه ویلایی قدیمی. باید وضع مالی پدرش خیلی خوب باشه.
    زنگ زدم بهش.
  • من جلوی درم.
  • صبر کن الان میام.
    یک دقیقه ای منتظر بودم. اومد بیرون یه شال انداخته بود رو سرش که نصف موهاش رو هم نپوشونده بود. یه مانتوی گشاد هم که فکر کنم برای مادرش بود تنش کرده بود و نگه داشته بود با دستش. اومد سوار ماشین شد.
  • سلام شیرین.
  • سلام, خوبی ؟ چه خبر با زحمت های من ؟ بازم بگم من …
    انگار از صداش دورتر و دورتر می شدم و حرفاش برام نامفهوم می شد. نگاهم افتاد به لباسش که حالا که دیگه سوار ماشین شده بود و مانتو رو ول کرده بود خودنمائی می کرد. یه بلوز آستین کوتاه سبز رنگ یقه باز, با یه شلوارک کوتاه صورتی. بند سوتین سفیدش هم از روی شونه اش به من چشمک می زد. موهای خرمن قهوه ای موج دارش ریخته بود روی شونه هاش و تا ارتفاع سینه هاش پایین اومده بود. اولین بار بود دختری که برای خاطر مالیده شدن پاهاش به من و صدای شیطونش براش جق میزدم رو اینطوری می دیدم …
  • الو سیاوش ؟ الو ؟ صدا میاد ؟ حواست کجاست ؟
  • هان ؟ هیچی, هیچی, همین جاست حواسم.
  • حالت خوبه ؟
  • آره, خوبم, چرا بد باشم ؟
    زد زیر خنده. اشاره کرد به شلوارم.
  • معلومه چقدر حالت خوبه.
    پایین رو نگاه کردم. کیرم کی وقت کرده اینقدر شق بشه که من نفهمیدم. به خودم لعنت فرستادم که شلوار ورزشی پام کردم جای جین.
    سرمو آوردم بالا. سرش به زحمت 10 سانت از من فاصله داشت.
  • گفتم شیرین …
  • هیسسسسس
    لباش رو گذاشت روی لبام. با زبونش به لبهام می زد و سعی داشت لب های منو باز کنه. سعی کردم ازش تقلید کنم. حالا زبون های جفتمون داشت مالیده می شد به هم. زبون اون توی دهن من بود و برای خودش چپ و راست میرفت و مالیده می شد به لب ها و داخل دهنم … کلش 10 ثانیه هم طول نکشید, ولی برای من یه عمر بود.
  • آآآخخخخخ
  • چی شد شیرین ؟
  • دیوونه چرا زبون منو گاز می گیری ؟
  • ببخشید اصلا حواسم نبود.
  • چرا اینقدر بی حس بودی ؟ ببینم نکنه … نه بابا ! بار اولت بود ؟
    دوباره حس کردم الانه که غرور من له بشه به دست دومین دختری که دلمو براش باز کردم.
    نگاهش کردم. توی صورتش هر حسی رو میشد دید به جز حس تمسخر یا دل زدگی.
  • حدس میزدم خیلی رابطه نداشته باشی, ولی دیگه فکرش رو نمی کردم که تا این سن حتی یه بوسه هم از دختری نگرفته باشی ! پس یعنی از نظر …
    حرفش رو بریدم. می دونستم چی می خواد بگه.
  • آره.
    خندش گرفت.
  • خنده داره ؟
  • ناراحت نشو. فقط برای من تازگی داره, همین.
  • چیش ؟
  • اینکه یه پسری به سن تو کاملا بی تجربه باشه. معمولا پسرا تجربه دارن و دوست دارن دختر طرفشون بی تجربه باشه !
  • خب حالا که فعلا من اینطوریم.
  • خبه خبه حالا واسه من قیافه نگیر ! اینه دستمزد منی که اولین بوسه زندگیتو بهت دادم ؟
  • ببخشید.
  • اشکال نداره ( با خنده ) دیگه تکرار نشه ! من باید زودتر برگردم تا نگفتن این رفته دم در یه جزوه بده چرا اینقدر طولش میده. زنگ می زنم بهت. بای.
  • بای ! خارجکی حرف می زنی ؟
  • لوس نشو !
    دوباره لب هاش رو چسبوند به لب هام و بعد سریع پیاده شد و رفت.
    تو راه برگشت فقط به شیرین فکر می کردم. دختری که تو کمتر از یک ماه از شروع آشنایی دلم رو برده بود …

ادامه دارد …
نوشته: سیاوش


👍 8
👎 1
13968 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

532436
2016-03-03 22:50:37 +0330 +0330

اینم عالی بود، ادامه شو زود بزار

0 ❤️

532441
2016-03-03 23:00:47 +0330 +0330

سلام…خوب بود و خداروشکر که جملاتت برای ذهنِ تعطیلِ من روان بودن،همینطور ادامه بده ببینیم چه میکنی…مرسی

1 ❤️

532482
2016-03-04 09:06:46 +0330 +0330
NA

اگه واقعی باشه که گفتی هست
خوش بحالت شده تا اینجاش دیگه ?

0 ❤️

532486
2016-03-04 09:36:18 +0330 +0330

جالب بود ادامه بده !

0 ❤️

532508
2016-03-04 16:34:44 +0330 +0330

منتظریم ?

0 ❤️

535181
2016-03-30 07:55:14 +0430 +0430

edame bede lotfan. mikhoonim

0 ❤️