اولین و بهترین دوران سکسیم (۱)

1397/09/06

خسته و درمانده رفتم توی اتوبوس نشستم که برم فیاض بخش ، همیشه وقتی دلم میگرفت میرفتم پارک شهر راه میرفتم. تو دانشگاه همه ی بچه ها دوست دختر داشتن ولی من تنها بودم.
یکم خجالتی بودم که پا پیش بزارم و با دخترا ارتباط برقرار کنم ولی احساسم میگفت که احتمالا من یه مشکلی دارم که هیچ کسی رو ندارم.
باید به خودم ثابت میکردم که مشکلی ندارم ،به هر دری میزدم یاهو مسنجر ،شماره ناشناس میگرفتم اینجوری طرف من رو نمیدید که ببینه مشکلی دارم یا نه ولی بازم تنها بودم.
شایدم فکر میکردم از بین دخترایی که تو کتابخانه پارک شهر مشغول خوندن واسه کنکور بودن و بعلت شلوغی زیاد داخل کتابخانه میومدن بیرون تو فضای آزاد درس میخوندن تونستم مخ یکیشون رو بزنم ،آخه من دانشجو بودم و تونسته بودم سد کنکور رو بشکنم و اونا پشت کنکور!
اتوبوس که حرکت کرد بلوتوث رو روشن کردم و جستجو کردم واسه زهرا شماره مو بلوتوث کردم
روی کاغذ شمارمو نوشته بودم و عکس انداخته بودم و هر از چند گاهی عکس رو بلوتوث میکردم واسه هر کی که فکر میکردم دختره.
توی این فکرا بودم که دیدم اتوبوس میدان جمهوریه متعجب شده بودم ،اتوبوسهای انقلاب از میدان جمهوری رد نمیشدن،سراسیمه بلند شدم و از یکی سوال کردم که کجا میره گفت هاشمی
اولین ایستگاه پیاده شدم …
شب بود و همه دور تلویزیون جمع بودیم که پیامک اومد برام اون وقتا پیامک تبلیغاتی نبود پس قطعا باید گوشیو باز میکردم
شماره ناشناس برام سلام فرستاده بود جواب دادم و پرسیدم شما؟
گفت برام شماره بلوتوث کردی میدون انقلاب
یکم فکر کردم یادم اومد آخه سه روز گذشته بود،
پیامک بازی شروع شد و چندین بار تماس تلفنی برقرار شد و یه قرار حضوری گذاشتیم ولی یه شرط داشت، بهم گفت من با دوستم میام تو هم با یکی از دوستات بیا.
دوستم جواد یه سمند سورمه ای داشت تصمیم گرفتم جواد رو ببرم سر قرار ولی متاسفانه جواد یکم قیافه ش غلط انداز بود برعکس خودش که پسر خوبیه.
سر قرار که رفتیم زهرا و دوستش رو با بدبختی تو خیابون جیحون پیدا کردیم بهشون دست تکون دادم که ما رو بشناسن و بیان اینور خیابون ، اومدن ولی از پیش ماشین رد شدن رفتن و خودشون رو گم و گور کردن .
چند بار زنگ زدم به زهرا که بگم کجا گم و گور شدید ولی جواب نداد هم عصبانی بودم بخاطر این که الاف شده بودیم و هم خجالت زده پیش جواد . بعد از کلی تماس بی پاسخ بی خیال شدیم و رفتیم.
یکی دو ساعت بعد زنگ زدم که فحشش بدم بلکه یکم تخلیه بشم گوشی را برداشت شروع کرد معذرت خواهی و توضیح داد که به خدا مقصر من نبودم دوستم دوستت رو دید هم ترسید هم خوشش نیومد منم مجبور شدم همراهیش کنم و خلاصه قضیه رو ماست مالی کرد.
قرار بر این شد که یه قرار دیگه داشته باشیم ولی این بار با یه دوست دیگه ش و منم با یه دوست دیگه م.
به مهدی زنگ زدم و ماجرا رو براش تعریف کردم و اونم قبول کرد که بیاد سر قرار.
فرداش ساعت 5 رفتیم سر قرار پارک لاله . یه چرخی زدیم و رفتیم سینما روبروی پارک، رابطه مهدی با لیلا خیلی گرم بود و دستمالی و شوخی و ولی برعکس زهرا سرش تو گوشی بود و مشغول پیامک بازی منم اعصابم بهم ریخته .
اصلا با رفتارهای زهرا حال نکردم و از پیامک بازی هاش معلوم بود دوست پسر داره و شدیدا هم استرس داشت.
ساعت نه شب شده بود و مشغول خداحافظی بودیم که من گفتم دیر وقته اجازه بدید تا نزدیکای خونه همراهیتون کنیم ولی لیلا میگفت نه خودمون میریم و رفتن و من و مهدی رفتیم یه پیتزا خوردیم و رفتیم سوار تاکسی شدیم به مقصد خانه هامون.
تو تاکسی مشغول صحبت بودیم که مهدی گفت چطور بود خوشت اومد من گفتم حقیقتا نه
به نظرم دوست پسر داره و اصلا حواسش به من نبود و فقط تو گوشی بود.اصلا خوشم نیومد از رفتارش
گفتم ولی تو با لیلا خوب بودی .
گفت واقعا دختر بی نظیری بود و من باهاش خیلی حال کردم .
گفتم پس مبارکه گفت عالی بود ولی من نمیخوام باهاش باشم متعجب شدم گفتم چرا گفت خواستگاری رفته بودم دیشب جواب مثبت گرفتم نمیخوام اول زندگی خیانت کنم. گفتم پس هیچی دیگه
گفت تو بیا با لیلا باش من که نمیخوام با لیلا باشم تو هم که نمیخوای با زهرا باشی بیایید با همدیگه باشین از دستش نده من اگه جواب مثبت نگرفته بودم عمرا ولش نمیکردم. گفتم مطمئنی گفت آره شماره لیلا رو بهم داد…
صبح به لیلا زنگ زدم و خودمو معرفی کردم بعد احوالپرسی گفت چه خبر گفتم حقیقت اینه که مهدی نمیخواد باهات باشه با تعجب پرسید چرا: گفتم رفته خواستگاری جواب مثبت گرفته خیلی ناراحت شد و گفت پس واسه چی اومده بود سر قرار؟
گفتم والله به خدا اگه منم میدونستم جریان رو نمیاوردمش منم تازه فهمیدم.
گفت باشه اشکال نداره ولی خیلی ازش بدم اومد .گفتم لطفا به زهرا بگو بهم زنگ نزنه چون منم نمیخوام با زهرا باشم گفت چرا چی شده. گفتم زهرا معلومه سرش شلوغه

همش سرش تو گوشی بود گفت باشه بهش میگم و خداحافظی کرد که من گفتم نه لطفا قطع نکن لیلا گفت جانم چی شده : گفتم مهدی که نمیخواد با تو باشه منم که نمیخوام با زهرا باشم بیا با هم باشیم کمی مکث کرد گفت پنج دقیقه بهم مهلت بده. انگار میخواست از زهرا اجازه بگیره تا اون ناراحت نشه بعد چند دقیقه بهم زنگ زد گفت باشه از نظر من مشکلی نیست.
خلاصه اولین قرارمون رو گذاشتیم واسه جمعه اونم پیاده تو ترمینال آزادی . رفتیم پارک جمشیدیه و خوش گذروندیم تا چند روزی همین منوال بود تا یه روز بارونی که بارون هم عجیب غریب بود قرار داشتیم رفتیم پارک المهدی میدون آزادی نشسته بودیم واقعا هیشکی تو پارک نبود فقط ما دو تا مثل دیوونه ها زیر بارون بودیم از قضا شب قبلش پشت تلفن بهش حرفی زده بودم که ناراحت شده بود. گفت از حرفت دلخور شدم دیشب گفتم بزار ببوسمت از دلت دربیاد صورتمو دراز کردم یه بوس کوچولو با استرس که نکنه ناراحت بشه ولی دیدم نه خدا را شکر ناراحت نشد گفتم چسبید خنده ای کرد و گفت ای شیطون. گفتم بزار یه بوس هم از اون ور صورتت کنم وگرنه یه وره میشی گفت باشه صورتمو بردم طرفش در کمال ناباوری لبش رو چسبوند رو لبم شوک شدم زود ول کردم. باورم نمیشد یه کم مکث کردم دور و ورم رو نگاه کردم دیدم هیشکی از دست بارون تو پارک نیست و منم چه اشتباهی کردم زود لب رو جدا کردم.
گفتم میشه یکی دیگه بریم چادرشو باز کرد کشید رو جفتمون لب رو چسبوندیم طولانی تر . بعد از چند دقیقه پاشدیم و رفتیم به سمت خونه چون واقعا من سردم بود.
تو مسیر خونه بهم زنگ زد گفت ببخشید اشتباه شد واقعا دست خودم نبود گفتم تا باشه از این اشتباها و خندید و خداحافظی کردیم.
تا فردا عصر که کارش تعطیل بشه دل تو دلم نبود.
از لحاظ جا مشکلی نداشتم چون بابام بساز بفروش بود و منم پیشش کمک میکردم و همیشه واحد خالی داشتیم .منم چون مشتری نشون میدادم همیشه کلید پیشم بود.
رفتم حموم پشما رو زدم به امید وصال عصر بهش زنگ زدم گفتم دارم میام دنبالت . … سوارش کردم به مقصد خونه خالی ولی چیزی بهش نگفتم. یه کم که رفتیم گفتم میخوای بیای خونه ای که ساختیم رو ببینی . ببین سلیقه مون چجوریه یه نیشخندی زد گفت بریم. خودش هم میدونست هدفم چیز دیگه ایه ولی خوب زشت بود جلسه اول بگم پاشو بریم بکنمت.
خلاصه رفتیم و کلید انداختم و داخل شدیم یه سری موکت و پتو و این جیزا از نگهبان تو کمد بود . یه دوری تو خونه زد رفتم از پشت چسبیدم بهش سینه هاشو گرفتم صورتشو برگردوندم و بدون استرس لب گرفتم چه لبی.
هیچ وقت از اون روز به بعد به مهارت اون تو لب بازی ندیدم.

نوشته: رامین


👍 4
👎 5
12491 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

732545
2018-11-27 21:50:23 +0330 +0330

بابات بساز, بفروشه بعد با اتوبوس اینور اونور میری و زیر بارون تو پارک قرار میزاری ؟ بگو بچه نگهبان ساختمونم دیگه!! بنده خدا بهترین ماشینها بهترین رستورانها و خوشگلترین دخترها همیشه سهم ایناییه که باباشون بسازبفروشه خواهشا به شعور جمع توهین نفرمایید…

5 ❤️

732546
2018-11-27 21:52:53 +0330 +0330

خاک توسرت با این سکست

1 ❤️

732583
2018-11-28 06:07:47 +0330 +0330

مهدی نمیخواد با لیلا باشه،
منم نمیخوام با زهرا باشم.
این باش و باشم ها شدیدأ باعث افت داستان شده بود.
باید بهش میگفتی ،
من راضی تو راضی بیا بکنیم دسبازی یه چوب تو کون قاضی.

2 ❤️

732612
2018-11-28 11:08:26 +0330 +0330

در کل جالب بود

نوش جونت

0 ❤️

732623
2018-11-28 13:57:32 +0330 +0330

بالاخره پیاده ترمینال قرار میذاشتین یا می‌رفتی دنبالش سوارش میکردی؟؟؟؟
خلاصه سواره بودی یا پیاده؟
خلاصه زهرا یا لیلا؟؟؟

0 ❤️

732655
2018-11-28 19:32:17 +0330 +0330

من نفهمیدم بالاخره. تکلیف عمو کاندومی رو مشخص نکردی رو هواست الان. بکنمش تو کونت یا به آرمانهاش وفاداری؟

1 ❤️

732739
2018-11-29 04:35:11 +0330 +0330

ادامه شو بزار جالب بود

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها