چشمامو که باز کردم اطرافم غرق در تاریکی بود.تاریک و سرد مثل همیشه.تنها فضایی که واقعا بهم آرامش میده.البته اگر صدای بچه کوچیک طبقه پایین نباشه.
این اتاق محل آرامشمه.مثل ی غار گمشده تو اعماق جنگل،زیبا و گنگ. البته مطمئنم فقط من همچین حسی بهش دارم.کسایی هستن که فقط ی بار این اتاق رو دیدن،شایدم دوبار و میدونم اگه از اونا بپرسی و بخوان صادقانه جواب بدن بدترین ساعات عمرشونو اینجا گذروندن.
وقتی اینجا بودن فکر نمیکردن اینا بدترین لحظات زندگیشونه،اتفاقا کاملا برعکس فکر میکردن بهترینشه و فقط وقتی میفهمیدن که دیگه اینجا نبودن،و این دقیقا همون تضاد زجر آوریه که من دنبال بوجود آوردن درونشونم.ساعت چهار عصر بود و الان دقیقا ۵پنج ساعت بود که شیوای سی ساله.مادر ی پسر بچه ۳ ساله و همسر یک آقای ۳۶رو تو کوچه پشتی خونشون برای خداحافظی بوسیده بودم و بهش گفته بودم چقد دوسش دارم.الان دیگه باید نگران شده باشه.روال همینه،نگرانی،استرس،ناراحتی،گریه،یکم دیگه نگرانی و در نهایت قبول کردن سرنوشت شوم خودشون و البته ی سوال زجر آور و همیشگیه بزرگ،اینکه چرا؟
چرا رفت.چرا خطش خاموشه.چی شده و از همه مهمتر اینکه مگه من چم بود و چی کم گذاشتم،سوالای بی جوابی که فقط میتونه از خودش بپرسه و هیچ جوابی واسشون نداشته باشه.شیوا برای من از این لحظه فقط یک شماره سیو شدس برای جواب ندادن.خطی که الان خاموشه تا هفته آینده.یک هفته ای که برای من بی معنیه ولی برای اون سراسر خودخوری و زجر
بذارید بهتر با من آشنا شین.امیر ۳۵ ساله .همین و همین.این تنها چیزی بود که شیوا و شیواهای دیگه میدونستن.
امیر اسمی دروغین بود که واسه خودم انتخاب کردم.
بذارین اینطور بگم،من یک دروغگوی بالفطرم.
جالبه که مردم از شنیدن دروغ خوششون میاد و شما بعنوان یک دروغگو کافیه بدونید میخواین تو چه زمینه ای ازین استعداد استفاده کنید.در مورد من دروغ وسیله ایه واسه انتقام.
شروع احساسی.شناخت نقطه ضعف ها و خواسته ها و زدن ضربه نهایی، تمام،این روش منه
یازدهم مهرهشتاد و هفت ساعت ۹ صبح اولین دروغم رو گفتم و بازی شروع شد.
کنار خیابون ایستاده بود ی مانتوی آبی آسمونیه خوشرنگ تنش بود.قد بلند،چشم و ابروی مشکی.موهای نامرتب ریخته شده روی پیشونی و تیک درست کردن همون موها و انداختنشون پشت گوشش زیر مغنقه اولین چیزایی بود که دیدم.
از سرکار داشتم میرفتم دانشگاه.وقت کم من و جایی که اون وایساده بود نذاشت از ماشین پیاده شم و برم سمتش واسه همین به وایسادن و نگاه کردنش از دور اکتفا کردم و راه افتادم.تا در دانشگاه هرچی فوش بلد بودم بخودم دادم که این چه غلطی بود کردی خوب میرفتی پیشش و حرف میزدی کس خل.
روزای اول دانشگاه بود کلاسا تق و لق و شبشم بخاطر کارم بیدار بودم،اعصابم بخاطر بیعرضه بازی صبم بهم ریخته
بود.از کلاس زدم بیرون که برم بخوابم خونه.اومدم تو پارکینگ ماشین رو بردارم که دیدمش.اولش یکم سخت بود باورش ولی خوب شانس ما زده بود و گلناز هم دانشگاهی ما بود.
تنها بود سردگم و دنبال چیزی یا جایی میگشت.انقد اعتماد بنفس داشتم که مستقیم برم سمتش.
ببخشید دنبال چیزی میگردین؟
یجوری ترسید که فهمیدم تازه متوجه حضور من شده بوو
نه،مرسی.آها ببخشید آره
آخرش نفهمیدم آره یا نه
خندش گرفته بود و سعی می کرد نخنده و این حالت خوشگل ترش می کرد.
تا ظهر طول کشید کاراش تو دانشگاه و من تو این مدت سعی کردم کنارش باشم و کمکش کنم.چند باری غیر مستقیم گفت که نیازی به این کار نیست و خودش میتونه ولی من اصرار کردم و اونم پذیرفت .
من امیرم و این شد اولین دروغ من.
منم گلنازم
با اون همه خستگی و با اینکه شب باید میرفتم سرکار نتونستم بخوابم.مدام نگاهش،خندش و بزور نخندینش تو فکرم بود.تنها چیزی که اون لحظه میخواستم این بود که موهاشو واسش مرتب کنم پشت گوشش.همین
از دیدار اول تا اولین بیرون رفتن دو نفره یک ماه زمان برد.
کم کم داشت ی حس توم شکل میگرفت.دلتنگش میشدم و تلفن زدنام بیشتر شده بود.تو جمع دوستام بردمش و رابطمون شکل خوبی گرفته بود.اولین بار که فهمیدم واقعا چقد وابستش شدم وقتی بود که رفت شهرشون واسه چند روز و بخاطر شرایط خانوادش نمیتونست زیاد تلفنی حرف بزنه.
اولیل زمستون بود که واسه ی جشن دوستانه تو باغ دعوت شده بودیم.ب همه دوستام گفته بودم منو امیر صدا کنن جلوش.دیگه خودمم باورم شده بود اسمم امیره.سردش بود ازم خواست بغلش کنم تا گرم شه.وقتی ایستاده از پشت بغلش کردم کل وجودم لرزید.احساس کردم تنها چیزی که میخواستم تو تمام عمرم همینه.وقتی که تو دستام چرخید و آروم لبامو بوسید اصلا نفهمیدم خوابم یا بیدار.
رابطمون شکل جدی بخودش گرفته بود و از رویاهای هم میگفتیم.رویاهامون رو زندگی میکردیم.
پنج ماه بعد از آشنایی روز تولدم بهترین هدیه عمرم رو گرفتم.با یکی از دوستاش هماهنگ کرده بود و تو خونش واسم ی جشن کوچیک دونفره گرفته بود.من حدس میزدم قراره سوپرایز شم ولی ن اونطوری.وسط جشن کوچیکمون وقتی بهم گفت وایسا تا بیام نمیدونستم قرار چه اتفاقی بیوفته.
چشامو ک باز کردم جلوم خدا وایساده بود با لباس خواب سکسیی لباس تور مشکی کوتاه بندی با شورت لامبادا قرمز که زیرش برق میزد.موهاشو باز کرده بود ریخته بود پشتش.مثل مانکنا قدم برمیداشت سمتم.وقتی اونهمه تعجب و اشتیاق رو دید دستمو گرفت گفت آروم باش و بیا دنبالم.وارد اتاق که شدیم ی تخت یک نفره بود که روش گلبرگ سرخ ریخته بود.آروم رفتیم رو تخت اولین سکس عمرم نبود ولی اولین بار بود که واقعا از شروعش داشتم لذت میبردم.آروم رو تخت دراز کشیدیم.کم کم داشتم وحشی میشدم.همش سعی میکرد آرومم کنه ولی وقتی اندام زیبا و سینه های برجستشو میدیدم بیشتر حشری میشدم.بعضی وقتا نمیتونستم و نمیخواستم نگاش کنم چون حس میکردم اینجوری زودتر ارضا میشم و نمیخواستم این اتفاق بیوفته.با سر انگشتام کشف میکردم بدنشو.آروم بودن تو اون لحضات واسم سخت ترین کار دنیا بود از طرفیم میخواستم اولین رابطه سکسیمون واسش پر از لذت باشه نه استرس و درد.تو گوشش شروع کردم نجوا کردن و همزمان دستمو رو بدنش حرکت میدادم.دست چپمو از زیر سرش رد کرده بودمو به سینه هاش رسونده بودم و دست راستم آروم روی شکمش به سمت پایین میرفت.بیشتر از ده دقیقه تو اون حالت ادامه دادم.تا خودش دستمو گرفت و برد سمت کسش.از کنار شرت دستمو به کسش میمالیدمو همزمان سینه هاشو میمالیدم و آروم گردنشو گوشش رو میخوردم…صدای نفس نفس زنادی تند و تند و ناله های خفیفش کل اتاق رو پر کرده بود.انقد کارمو بلد بودم که تو اون حالت ارضاش کنم و کاری کنم که اون ازم بخواد که منم ارضا شم.بار دوم که ارضا شد چشاشو باز کرد و چرخید سمت من و با ناله گفت نوبت توئه.پاشو.
از پوزیشنش میشد فهمید که اولین بار نیست داره این حالت رو به بدنش میده.سرش رو کامل به زمین چسبونده بود و با بدنشو پاهاش ی زاویه نود درجه بدون نقص درست کرده بود.پاهاشو به اندازه کافی باز کرده بود،جوری که وارد کردن ب راحتی انجام بشه.سوراخ کونش حتی تو اون نور کم ب خوبی معلوم بود چقد خوشرنگه.واسه آماده کردنش از انگشتام استفاده کردم و زیاد طول نکشید که دوتا انگشتم وارد شد.وقتی سر کیرمو داشتم آروم وارد میکردم اووف کشداری گفت که بیشتر به فشار دادن ترغیبم میکرد.عاشق دیدن اون لحظه ام که بعد از چند دقیقه کردن کیرتو در میاری و سوراخ کون باز میمونه.انگار کل دنیا تو اون لحظه اونجاس.انگار داره باهات حرف میزنه.واسه دیدن اون صحنه بارها کیرمو تا ته کردم داخل و همشو در آوردم.نمیدونم چقد طول کشید فقط یادمه دیگه کم کم داشت از درد زیر شکمش آه میکشید.چند دقیقه آخر رو با تمرکز بیشتر کون کردم.وقتی ارضا شدم احساس کردم کل مغزم از تو کیرم زد بیرون.بقدری بلند داد زدم که یکم ترسیده بود.
چند روز بعد واسه تعطیلات نوروز رفت شهرشون و دو روز بعد رفتنش خطش خاموش شد.درست روزایی این اتفاق افتاد که من داشتم عشق رو تجربه میکردم.تو کل دو ماه آینده داشتم دنبالش میگشتم.کل زندگیم شده بود استرس و سردرگمی.نه سرکار میرفتم و ن دانشگاه.دوبار رفتم شهرشون ولی آدرسی نداشتم.گلناز واسه من ی شماره موبایل بود که هنوزم خاموشه.و این اتفاق منو تبدیل کرد به یک هیولای دروغگوی انتقام گیرنده. الان این منم کسی که خودم نیستم.
نوشته: Samir.sr
الان نفهمیدم…!!
شیوا این وسط چ کاره بود؟!
بعد شما چرا برگشتی سال 87؟؟!
اول فک کردم دنباله داره بعدش دیدم نع ایطو نیس!
داستان خوبی بود اما ایطور داستانای گنگ قاعدتا باید ادامه دار باشن ن که سر ی جایی و ی نقطه نامشخصی تموم شن!
اینجاس که خواننده به اصطلاح گوزپیچ میشه!!
داستان جالبی بود
ولی مگه هم دانشگاهیت نبود؟؟
زن شوهر دار کجای داستانت بود
واااااااي تركوندي جز چندتا غلط املايي بقيش خيلي عالي بود خدايييش اين شد يه داستان عالي با تم شهواني .هركي هستي دوستت دارم خيلي خوب بود خسته نباشي عزيزم
تا اونجا خوندم که گفتی من یک دروغگو هستم و منم همونجا به خودم گفتم من یک کسخل نیستم و ادامشو نخوندم
آقای اعماق جنگل تو غار .میگم نترسیدی یهویی تارزان بیاد کونت بزاره؟؟؟ کیرم تو اون گلبرگهات . منیوچ
توضیخ :منیوچ یه کلمه عربی به معنای کونی میباشد
عشقم شوهر دارش کجا بود؟ ولی بجای سر کیرت مغزت از تو کونت زده بیرون ریدی گلم
سلام دوست عزیزم
از فضا سازی داستانت خوشم اومد
نشون میده اصول رو بلدی.
از کامنتها ناراحت نشو
کسانی اینجا هستن که اگه خود مارگارت میچل هم بیاد براشون داستان پورت بنویسه بازم ایراد میگیرن و عقده هاشون و کمبودهاشون رو اینجا خالی میکنن.
بهت پیشنهاد میدم کامنها رو ندیده بگیر.
از فحش ها ناراحت نشو چون شهصیت خانوادگی خودشونو نشون میدن.
موفق باشی
معلومه زیاد دست ب قلم نیستی خیلی زود سر و ته داستان هم اوردی قابل تحمل بود اما بهتر بود بیشتر روش کار میکردی پتانسیل داستان دنباله دار و داشت از کون گشادیت زود تمومش کردی ی لایک برای اینک کاری بعدیت بهتر ش
تگ زن شوهردار دیدم دیگه نخوندم،
مامانتم شوهر دار خوب،
یا نکنه حروم زاده ای؟
لایک هفت نصیبت.فقط بخاطر قلم خوبت نه محتوای داستانت که سراسر پوچ بود
عالی بود جناب،لایک یازدهم تقدیم شما،منتظر قلم بعدی شما هسم،مرسی
مهم نیست که واقعیت داشته یا نه این اتفاقا الان برای خیلی ها پیش میاد. مهم اینه که خوب نوشتی و داستانت بی سر و ته نبود. و اگه واقعیت داشته یک احتمال بذار که اتفاق بدی براش رخ داده که نخواسته تو بدونی و عذاب بکشی و شاید هم تو این دنیا نباشه اصلا که جواب تلفونش رو بده
مفهوم این داستان رو هیچ کس نفهمید
گلناز دختری بوده که شخصیت داستان رو با رفتن بدون خداحافظی مجبور به انتقام از شیوا و امثال شیوا میکنه
با این قضیه که دوبار رفتی شهرشون خیلی حال کردم، بازم برو شهرشون :)
نوشته ت خوب بود ولی کم دروغ بگو
دروغ گویی تاوان داره
داستانت کس شعر و خیالی بود
مشخصه از یه ذهن جقی اومده
جوکر اگه میخوای کونت بذارم بگو خجالت نکش دیگه چرا به ایرانیا فحش میدی نکنه هنوز واسه این که اون شب خشن کردمت ناراحتی!
اگر از من راضی نیستی میتونم بدمت دست داش مهتی کون طلا