اینجا برای تماشا نیست (۲)
با تشکر ویژه از horny.girl برای ویرایش این بخش
بعد از خوندن سه صفحه از کتاب، جلسه تموم شد و بقیه شروع کردند به حرفهای متفرقه زدن. فهیمه هم تصویر گوشیش رو انداخت روی تلویزیون و شروع کرد به نشون دادن عکسهای سفر اخیرش با دوست پسرش. مونا که دید من کلافه ام، وسط عکس نشون دادنها از فهیمه و باقی خانم ها عذرخواهی کرد و گفت: “من و مژگان یه کاری داریم که بایست امشب انجام بدیم. ازش کمک میخوام چند تا مقاله برای پروژه دانشگاهم ترجمه کنه. برای همین با اجازتون ما مرخص میشیم.”.
خانمها و فهمیه بعد از ابراز ناراحتی خیلی شل و ولی که کردند، دست دادند و خداحافظی خشکی کردند و به کارشون ادامه دادند. همینجور که داشتم مانتومو تنم میکردم بهش گفتم: “نمیخاد اسنپ بگیری. میرسونمت!”
“پ ن پ؟! همین که اومدنی نیومدی دنبالم خیلیه! به تو هم آخه میگن رفیق؟!”
خنده کوتاهی کردیم و از ویلای فهیمه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم. اول یکم غیبت کردیم و چرت و پرت گفتیم و سیگار کشیدیم. یکم که گذشت…
“خب! بگو ببینم مژگان! چی میخواستی بگی؟”
“مونا…! نمیدونم چجوری بهت بگم… . خب، یادته اون روز پیش بابک اینا داشتیم راجع به دارک وب و دیپ وب و این چیزا صحبت میکردیم؟”
مونا یکم اخماش توی هم رفت و لبخندش جمع شد. قیافه ش جدی شده بود. “خب؟”
“این حرفا روی تو تاثیر نذاشت؟ کنجکاوت نکرد که بری ببینی چجوریه و اینا؟”
“وااا! دیوانه ای؟ چیه اون حرفا منو کنجکاو کنه؟ پورنِ بچه یا مواد فروشی و این چرت و پرتا؟”
“کلاً! خب تو رو نمیدونم… من ولی کنجکاو شدم برم ببینم چیه دقیقاً!”
مونا با لحنی که ازش شیطنت می بارید، گفت: “چرت نگو! مگه اصلاً بلدی که چجوری داخلش بری ؟ بابک می گفت وارد شدن به دیپ وب اینا کار خیلی سختیه. عمراً تونسته باشی!”
“نه خب! اونقدرها هم سخت نبود. بابک فوت و فنشو بهم یاد داد. راحت تر از چیزیه که فکر می کنی!”
مونا دست به سینه شد و با لحنی که نشون میداد هنوز باور نکرده گفت: “خب حالا مثلاً گیریم که تو راست میگی و رفتی توش… . خب چی دیدی؟ تعریف کن ببینم!”
“خب…! یادته همیشه بهت میگفتم فیلمهای پورن هیچ تاثیری روم نداره؟”
خندید و گفت: “آره یادمه! چقدرم بهت میخندیدم. اینقد از پورنهایی که برات ریخته بودم ایراد گرفتی که از چشم خودمم افتاد!”
خنده کوتاهی کردم. راست میگفت. همیشه پورن برام احمقانه بود. داستانهاش، آهنگهاش، حتی هنرپیشه هاشون. دوباره سکوت. مونا پیگیر شد: “خب حالا چطور؟ رفتی سراغ پورنای دیپ وب؟” و خندید. تایید کردن حرفش سخت بود. سرمو آروم تکون دادم. مونا ساکت شد. سریع و کوتاه نگاهش کردم. رنگش پریده بود و دهنش یکم باز مونده بود. کم کم داشت باورش می شد.
با صدای بلند و با ناباوری گفت: “خفههه شوووو بااااو. خر خودتی. ایسگا گرفتی؟”
ایکاش میتونستم همینجا بهش بخندم و حرفشو تایید کنم. ولی نمیشد. مونا صمیمیترین دوستم بود. هیچکس دیگه ای رو نداشتم که راجع به اتفاق بعد از ظهر باهاش صحبت کنم. بابک گزینه ی مناسبی برای این صحبت نبود. هر چقدر هم که حدوداً از قضیه باخبر بود. با همه تلخیش سرمو تکون دادم و گفتم: “نه!”
آروم با کف دستش به بازوم زد و گفت: “گم شو جمعش کن! ینی چی؟! مسخره! شوخیشم زشته.”
“شوخی نمی کنم مونا! خب، برام جالب بود ببینم اونجا چه چیزایی هست و … . خب! برای اولین بار تو عمرم بالاخره چیزی رو دیدم که حشریم کرد و باهاش خودارضایی کردم…”
“مژگااااان؟؟؟؟ اذیت نکن داری میترسونی منو! پورن بچه دیدی؟”
“نهههههه!!! نه بابا…! پورن بچه چیه؟!”
همزمان فکر کردم. چیزی که دیده بودم و لذت برده بودم دست کمی از پورن بچه نداشت. جفتش بد بود.
“پس چی؟!”
یکم مکث کردم. “رفتم رد روم!”
سکوتی طولانی برقرار شد. پشت چراغ قرمز رسیدیم. تونستم جابجا بشم و مستقیماً توی چشماش نگاه کنم. از صورتش هیجان و ترس می بارید.
“ولی…چ…چطور؟ بابک گفت بیت کوین میخاد و اینا…”
“به بابک معادل پولشو دادم و از حساب خودش تو بلاک چین استفاده کردم!”
رنگ مونا همینطوری سفید و سفیدتر میشد. چراغ سبز شد و حرکت کردیم.
“با شکنجه شدن مردم خودارضایی کردی…؟”
"ببین مونا! خودم میدونم خیلی فاکداپه، ولی حقیقته. خودمم باورم نمیشد روزی بشینم جلوی صحنه ای این شکلی و اینقدر حشری بشم… اصلاٌ هدفم از اول هم این نبود. فقط کنجکاوی بود… "
هر چی میگفتم، مونا بیشتر سکوت میکرد. از خودم بدم میومد. از اینکه میخواستم قضیه رو اینقدر تصادفی جلوه بدم. از اینکه راحت به دوست صمیمیم دروغ میگفتم. شاید اگه اینقد واکنش بد نشون نمیداد، بهش حقیقت رو میگفتم. بهش میگفتم که حدس میزدم شاید خوشم بیاد. بهش میگفتم که دستمال کاغذی رو گذاشته بودم کنارم که اگه حشری شدم، بعدش دستهامو پاک کنم. سیگار دیگه ای روشن کردم و با حرص پک محکمی ازش گرفتم. مونا همچنان ساکت بود. سکوتش داشت اذیتم میکرد. سیگار سومم رو هم کشیده بودم که بالاخره گفت:
“چرا اینا رو داری بهم میگی؟”
“چون تو دوست منی و من به همفکریت نیاز دارم. بنظرت من مریضم؟”
مونا سرشو گرفت. میتونستم حس کنم چقدر اعصابش خورده. “نمیدونم مژگان! نمیتونم حتی تو رو تصور کنم که با صحنه ی شکنجه شدن یکی خودارضایی کردی! تو! تویی که با هیچ فیلمی تا حالا خودارضایی نکرده بودی…! حالا…! دیوونه میدونی که اون دیگه مثل پورن، فیلم و الکی نبوده. واقعاً داشتن یکی رو شکنجه میکردن!”
“میدونم… میدونم…”
“حالا… راسته اون حرفایی که بابک میزد؟ راسته که میگن توی شکنجه به طرف رحم نمیکنن و حتی ممکنه… آلتشو ببرن؟”
“آره راسته! اونی که دیدم دقیقن همین شکنجه روش پیاده شد…”
مونا پاهاشو جمع کرد و محکم وسط پاشو فشار داد و بلند گفت: “آآآآآی… دردم اومد لعنتی!” صداش بغض داشت. دستمو که روی دنده بود گرفت. از یخ هم سردتر بود. “مونا یکم آروم باش نگا چیکار داری میکنی با خودت؟ فشارت افتاده”
“آره… سرم داره میترکه! آخه چرا…؟” حرفشو خورد. نگرانش بودم. زدم کنار و از دکه براش تیتاپ گرفتم بخوره آروم شه. باقی مسیر به سکوت گذشت. ذهن جفتمون درگیر بود. وقتی رسیدم دم در خونه ش، با صدای دو رگه و پر از بغضش بهم گفت: “نه! تو مریض نیستی. کسای دیگه هم هستن مثل خودت که از شکنجه اینا خوششون میاد. بهش میگن بی دی اس ام. ولی خب اون فرق داره. حساب کتاب داره. تا یه جایی جلو میرن. بستگی به این داره ببینی تا کجاش برات لذتبخشه. اگه کشتن آدم برات لذتبخشه مریضی! ولی بهم قول بده دیگه دنبال این چیزا نری! اصلاً خطرناکه! میدونی اگه بگیرنت چه بلایی سرت میارن؟! قول بده بهم که دیگه نمیری…” نگاش کردم. چشماش پر اشک شده بود و نگرانم بود. دستشو گرفتم و گفتم: “قول میدم آجی جون!” و بوسش کردم. قولم دروغ بود. حرف مونا بیشتر منو کنجکاو کرد. بایس میفهمیدم که به قول اون مریضم یا نه. بی دی اس ام رو قبلاً هم شنیده بودم ولی هیچوقت سمتش نرفته بودم. شاید هم من مریض نبودم. خداحافظی کردم و بسمت خونه راه افتادم. با سیستم ماشین، شماره بابک رو گرفتم.
“الو، سلام مژگان خانم!”
“سلام بابک، چطوری خوبی؟ چخبرا؟ ببخشید بد موقع زنگ زدم…”
“خواهش میکنم عزیزم. اصلاٌ هم بد موقع نبود. سلامتی. خودت چخبر؟”
"سلامتی! آقایی ازت یه خواهشی داشتم. باز بیت کوین میخام. پولشو برات الان کارت به کارت میکنم خواهشاً برام حسابتو شارژ کن "
“چشم، ولی خب قضیه چیه خانوم؟ چیکار داری میکنی که اینهمه بیت کوین اینا مصرف میکنی؟”
“بهت میگم حالا! میکنی اینکارو برام؟”
“باشه چشم! ولی خیلی مرموز شدیا! نکنه داری آدم کش استخدام میکنی ما رو بکشی؟”
خندیدم. “لوس! نخیر ما آدم کش نیستیم…” حرف مونا توی ذهنم تکرار شد. سکوت کردم.
“باشه، پس بفرست برام که برات شارژ کنم. چقدر میخای حالا؟”
"همینقدر که میفرستمو برام شارژ بگیر. بازم ممنون "
“خواهش میکنم. فردا ترتیبشو میدم. به حسابم که اومد بهت اس میدم. ولی بعدش منتظرم بهم بگی چیه قضیه!”
“باشه باشه!”
خداحافظی کردیم و قطع کردم.
نوشته: آن نبا نه نه
من لایک چهارم رو دادم اما خب به نظرم در حد متوسط بود
اسم بیت کویین که میاد حالم بد میشه یاد پولایی میافتم که تو سایتای شرطبندی به گا دادم
7
چقدر هر قسمتی کمه تا میخوام ارتباط بگیرم تموم میشه :-(
این قسمت عملنا اتفاقی نیفتاد
قسمت بندی ها رو جوری بچین که هر قسمت یه چیزی داشته باشه
خیلی ظریف مینویسی
حالت های زنونه رو خیلی خوب بلدیا :-|
لایک تا قسمت بعد
خوب بود…فقط به نظرم تنها مشکل این قسمت خسته کننده بودنش بود… چون اتفاق خواستی نیوفتاد… منتظرم باقیشو بخونم… لایک
چیز خاصی که نبود این قسمت ولی چون زود دادی دو قسمتو مشکلی نیست منتظر بعدیش میمونیم…
فعلا لایک ۱۱ رو داشته باش تا ببینیم آخرش این دختره ی کزکج رو چیکارش میکنی…
پ.ن: زبون درازیِ آخر کامنتای داستان قبلو یادم نرفته ها :)
چقد كش مياد!!!نويسنده مدام از خودش تعريف ميكنه ك پولداره و درعين حال سطحي نيس و با بقيه زنهاي پولدار فرق داره !!!منتها بنظر مياد از اونا هم افاده اي تره!!!
هيچ اتفاق خاصي هم نمي افته!!!
ديسلايك!!!
با سامی موافقم قسمت قبل جالب تر بود این قسمت لحن راوی کمی تا قسمتی تو ذوق میزد…
آن نبا نه نه جان قلمت واسم جالبه و دسش دارم
شاید یکم روایت چون فقط داستانه سخت باشه باهاش ارتباط گرفتن پس ازدوستان میخوام صبر کنن تا داستان کامل بشه و کامل بخونن بعد نظر منفی بدن
عزیزم کلا داستانتو دوس دارم برام جذابه
منتظر قسمت بعدی هستم دیر نکن لطفا
لایک گلم ?
پشماااااااااااام پشمااااااااااااااام
اقا جواب سوال منو ندادیدا خوشتون میاد مام نوک ممرو ببریمحشری شیمبا دیدنش بعد مریض بودن یا نبودنشو وارد کار بحث میکنیم
ایا خوشتون می اید که ما بریدن نوک ممه تحریک شیم یا نه؟ :(
با اینکه لایک کردم اما ی چیزی ک عجیب بود اینه ک دختر داستان به نسبت تمایلاتش خیلی سوسولی حرف میزد،ی مقدار تو ذوق میزد این مورد…ب نظرم ی شخصیت قوی و مستقل و شاید کمی بی اعصاب بیشتر مینشست رو داستان بازم مرسی و خسته نباشی
میخواستم همون ساعت که داستان بیرون اومد نظر بدم ولی همه ی سلولای بدنم به خواب نیاز داشتن… دیگه بابت کوتاهی شرمنده برار.
خیلی خوب نوشته بودی. برخلاف نظر دوستان به نظرم این بخش با این دیالوگاش جذاب بود، فقط به خاطر نحوه ی انتشارش روی سایت بهتره یه کاری کنی که هر بخش یه کلیف هنگر (یعنی پایان تعلیق دار) داشته باشه. و خب می شد که یه خرده هم دیالوگای صورتی رو کوتاه تر کنی. این بخش به نظر می اومد که داره همون اطلاعات و تعلیق بخش اول رو به خواننده می ده، چیزایی که خودمون هم راجع به راوی می دونستیم صرفا تو دیالوگا پیاده شدن که هول و ولا بدن. به نظرم کار لازمی بود ولی لزومی نداشت طولانی باشه.
اما در کل تحسین برانگیزه کارت و با سلیقه ی من جوره. بنویس بازم.
والا وقتی این داستانارو میخونم فقد کونم میسوزه بیت کوینه ده هزاردلاری دلار صد پنج تومنم حساب کنی میشه پنجا ملیون ینی هربار میزدی پنجا ملیون به حساب طرف اخه چرا اینقد کسشر مینیویسین داستان قشنگیه ولی چرا مخاطبو خر فرض میکنی احساس میکنم کلا توهینه داستان برام
ضعیف بود . بخاطر قسمت قبلش میخام قسمت بعدم بخونم. آب بسته بودی توش توی این قسمت
دیس دادم چون تو این قسمت هیچ اتفاق خاصی نیفتاد چجور بگم همش منتظر چیزی بودم ولی فقط تهش ادامه دارد رو دیدم…خود این قسمت حرفی برای گفتن نداشت…بنظرم نیاز نیس حتما چند قسمتی باشه وقتی خبری نیس ! نمیدونم نگارش داستان خوب بود فقط موضوع پردازی ضعیف