با عشق گناهی نیست

1395/10/06

این سرگذشت دختریه که سرنوشت منم عوض کرد. پدر و مادرش که جدا شدن ارغوان هنوز بچه به حساب میومد. مادرش اونو با خودش نبرد چون شانس ازدواج دوباره شو کم میکرد. پدر ارغوان هم با اون مشکل داشت. تو کارهایی که معمولا" بین مادر و دختر حل میشه، یا وقتی میخواست کسی رو ببره خونه نمیدونست با ارغوان چکار کنه این بود که بزور فرستادش پیش مادرش که حالا با شوهر دومش یه زندگی بدتر از قبل داشت. خیلی ساده، اینهام ارغوان رو نمیخواستن. ازش کلفتی میکشیدن، از خوراک و لباس درست و حسابی هم محروم بود تا بالاخره به تنگ اومد و بعد از اقدام ناموفق برای خود کشی بالاخره آوردنش پیش ما که با پدرش نسبت خانوادگی داشتیم. پیشنهاد همسرم بود و من هم پذیرفتم.
این دختر که حالا 15 سالش بود از زندگی با ما راضی بود. خونگرم و با محبت بود. تو کارای خونه پیشقدم بود و ما هم انصافا" بهش میرسیدیم. با بهبود تغذیه از پشت اون صورت پر جوش و لک و پیس چهره ای زیبا بیرون اومد که هرکسی تحسینش میکرد.
ولی روزگار ورقی تازه رو کرد. زنم تصمیم گرفت بخاطر آینده ی پسرمون به خارج مهاجرت کنیم. مسایل زیادی داشتیم، یکیش همین ارغوان بود که نمیتونستیم با خودمون ببریم و دلمون نمیخوست پيش پدر یا مادرش برگردونیم. بالاخره قرار شد اول زنم و پسرم برن و من بمونم تا مسایل مالی را راست و ریس کنم و در ضمن اجازه ی پدرشم بگیرم که سر لج افتاده بود و رضایت نمیداد.
ارغوان دل توی دلش نبود. میترسید این پناهگاه هم از دستش بره. وقتی چشمای خیس و قرمزشو میدیدم دلم کباب میشد. دلداریش میدادم: خیالت راحت باشه تو هیچ شرایطی به امون خدا ولت نمیکنم. یا با خودم میبرمت یا همین جا پیش ما هستی.
ارغوان با تردید به این حرفا گوش میداد. میدونست زنم بر نمی گرده، حداقل به این زودیها، چون نمیشد پسر کم سن و سالشو تنها بذاره.
ارغوان مثل پروانه دور من میچرخید. خونه همیشه از تمیزی برق میزد و وقتی برای قدردانی پیشونیش رو میبوسیدم دستاشو دور گردنم حلقه میکرد و میگفت: نمیخوام در نبودن مهری جون کمبودی حس بشه. و البته شبها کمبودی حس میکردم.
رفتن ما عقب میفتاد و فروش خونه هم سخت شده بود. پدر ارغوان هم پول می خواست تا رضایت بده که نداشتم. ارغوان از این که کارا گره خورده بود تا حدی خوشحال بود. وقتی میدید تو فکرم یه آهنگ شادی میذاشت و با لوندی برام میرقصید. بعضی وقتام وادارم میکرد باش برقصم. سرش رو به سینه ام میچسبوند و میگفت: هرچی غم و غصه داری بریز بیرون، من تحمل ناراحتی عزیزترینم رو ندارم. و من بیشتر بهش وابسته میشدم. اونقدر خودمونی شده بود که دیگه زیاد خودشو جمع و جور نمیکرد. گاهی تو خونه بدون سوتین میچرخید یا روی کاناپه ولنگ و واز تلویزیون میدید. یه دفه که رو کاناپه خوابش برده بود رونای سفیدش افتاده بود بیرون، حتا شورتش هم معلوم بود، با یه برجستگی شهوتناک. همیشه از این صحنه ها که پیش میومد نگاهمو میدزدیدم، گرچه تصویرش از ذهنم نمیرفت. این دفه وسوسه شدم کمی تماشا کنم. با نفسش سینه هاش بالا و پائین میرفتن و پیرهنشو میدادن بالا. دیگه یه زن کامل به نظر میومد با رونای توپر و سینه های کامل. داشتم وسوسه میشدم بدنشو لمس کنم. میتونستم به بهونه ی بردنش به رختخوابش بغلش کنم و ببوسمش، ولی جلوی خودمو گرفتم. یه ملافه انداختم روش و رفتم حموم که خودمو خلاص کنم. ولی موفق نشدم، چون نمیدونستم چه کسی رو مجسم کنم.
یه شب جلو تلویزیون نشسته بودیم و داشتم پشتمو میخاروندم که توجهش بهم جلب شد. گفت: چی شده سرورم؟
به شوخی اینجوری صدام میکرد که احساس دلتنگی نکنم. گفتم: هیچی عزیزم، پشتم میخاره. قبلا که مهری برام کیسه میکشید اینجوری نمیشد. گفت: بزار برات بخارونم.
بی معطلی پشت سرم حاضر شد، پیرنم رو بالا داد و شرو کرد به خاروندن. حس خوبی داشتم. فقط نمی خاروند، ماساژ هم میداد و تماس دستش با بدنم کششی رو زنده کرد. اما باز به خودم نهیب زدم. پیرهنمو پائین کشیدم و ازش تشکر کردم. گفت: وظیفه م رو انجام دادم سرورم، ببخشید که در کیسه کشیدن پشتتون کوتاهی شده، اگه میدونستم غفلت نمیشد! اینو به حساب شوخیاش گذاشتم. ولي دفه بعد که حموم رفتم دیدم به در میزنه. گفتم: چیه؟ گفت: هیچی، میخوام پشتت رو کیسه بکشم. گفتم: لازم نیست.گفت: خیلی هم لازمه، سرورم.
از من انکار و از اون اصرار تا بالاخره تسلیم شدم. بعد از این که شلوارکم رو پوشیدم در رو باز کردم. با لحن شوخی گفت: کیسه کش مخصوص در خدمت شماست. لبه ی وان نشستم و پاهامو گذاشتم تو وان و یه کاسه آب پر کردم که بریزم رو پشتم. گفتم: مواظب باش خیس نشی. گفت: اگه روت همون ور باشه لباسای اضافی رو در میارم که خیس نشم. بعد فقط خش خش لباس در آوردن بود. تصور استریپ تیز یک دختر زیبا پشت سرم چیزی نبود که حس غریزیم بتونه مقاومت کنه و جلوی شلوارکم شروع کرد به برجسته شدن. کنجکاو بودم بدونم چقدر لخت شده. زیرچشمی تا حدی رخت آویز رو میدیدم که پیرهن و شلوار و سوتینش بهش آویزون بود. پس بالاتنه رو لخت کرده و احتمالا با شورت پشتم وایساده. مثل هیپنوتیزم شده ها بی حرکت موندم. دستشو آورد جلو کاسه رو ازم گرفت و گفت: با اجازه ی سرورم خودم آب میریزم که نپاشه بهم. آب ریخت و کیسه رو صابون زد. یه دستشو به شونم تکیه داد و با اون یکی مشغول کیسه کشیدن شد. تصور سینه های قشنگی که با فاصله ی کمی از تنم تکان تکان میخوردند به مرز جنون نزدیکم کرده بود. گفت: چقده چربی. گفتم: خب، بیشتر صابون بزن. دوباره صابون زد. مجبور شدم هر دو دستمو بزارم رو شلوارکم که یه وقت چیزی نبینه. ازش خواستم محکمتر کیسه بکشه. وقتی زور آورد که محکمتر کیسه بکشه دستش لیز خورد و با تنه افتاد روم. سینه های صابونی شده ش چسبید به پشتم و روش لیز خورد. جیغ کوتاهی کشید: وای خدا مرگم بده! ناخودآگاه دستامو بالا آوردم که اگه داره میفته نگهش دارم. کله ی ارغوان از روی شونم اومده بود جلو. نکنه چیزی رو که نباید ببینه دیده باشه؟ اما زود خودشو پس کشید و گفت: الان تمومش میکنم.
لحن صداش عوض شده بود و یه کم میلرزید. با عجله از گردن تا پایین کمرم رو دوباره کیسه کشید و گفت: کافیه سرورم؟ با صدایی که مثل صدای خودش لرزون بود گفتم: دستت درد نکنه، عزیزم.
حس کردم این عزیزم با همه ی عزیزم هایی که قبلا" بهش گفته بودم فرق داره. گفت: قابلی نداشت، دفعه بعد اگه میشه شمام پشت منو کیسه بکشین. بی اراده گفتم باشه عزيزم. گفت: تنم صابونی شده، اگه چشماتونو یه کم ببندین یه آب به خودم میزنم و زحمتو کم میکنم. گفتم: باشه خانم مهربان. خش خش در اوردن شورتش رو شنیدم و بعد صدای دوش آب که حکایت از بدنی سراپا لخت زیر دوش ولرم داشت. ناخوداگاه زیرچشمی نگاهی طرف دوش انداختم: پاهاش و روناش زير شره ي آب برق میزد و هلوی هوس انگیزی مثل غنچه ای تازه شکفته خودنمایی میکرد. و بالاتر، سینه های رسيده اي که با دستای نوازشگر او شسته میشدند. ریزش آب روی صورتش مانع میشد متوجه ي نگاه زیرچشمی من بشه، شایدم شک کرد که چرخید به طرف دیوار و تونستم باسن نسبتا" بزرگش رو هم ببینم. بی اراده تماشا میکردم تا اينکه شیر آبو بست. منم چشمامو بستم. گفت: با اجازه از حوله ی سرورم استفاده میکنم. براتون یکی دیگه میارم. حوله را به خوش پیچید و لباساشو برداشت و رفت.
چاره ای جز تخلیه ی خودم نداشتم. احتیاج به تصوری هم نداشتم. دو دقیقه هم نکشید که ذخیره ی چندوقته رو بیرون ریختم و تنم رو به آب ولرم سپردم با این سوال بی جواب که آخرش چی میشه؟
بعد از حموم هیچ رفتار غیرعادی نداشتیم. تلویزیون، شام وشب به خیر و رفتن به اتاق خوابهایمان.
نیمه های شب هنوز تو فکرای مختلف گیج میخوردم که در اتاق به صدا در اومد: ارغوان با پیرهن بلند نازک که بدنش از زیرش معلوم بود اومد تو. چشماشو میمالید و صورتش خیس بود. پرسیدم: چی شده عزیزم؟ با هق هق گفت: نمیتونم بخوابم، همش کابوس میبینم، حيوناي وحشي دنبالم ميکنن، تو تاريکي تو يه کوچه ي بن بست گير افتادم، تنهام و هیچکی رو ندارم. لب تخت نشستم و گفتم: اصلا" لازم نیست نگرون باشی، مگه من مردم؟ اومد پهلوم نشست، دستاشو انداخت دور گردنم محکم بغلم کرد و با صدايي که هنوز بغض داشت گفت: ميدونم، سرنوشت من آخرش تنهاييه، ولي امشب تحملشو ندارم. از تنهايي ميترسم. واسه همين میخوام امشب اینجا بخوابم.
اولین بار بود که جمله ای با لحن تحکم از ارغوان میشندیم. دروغ هم نمي گفت که میترسید، هنوز ميلرزيد. طوری به من چسبیده بود که انگار دنیا در حال خراب شدنه و هيچ جاي امن ديگه اي وجود نداره. معصومانه گفت: اگه خودمو بهت ميچسبونم بخدا خراب نیستم… میدونم که تو هم ازون مرداي بد نيستي. اگه مي خواستي بامن کاري بکنی برات راحت بود. من که چاره ای نداشتم. ولی تو خودتو کنترل کردی. اصلا" براي همينه که عاشقت شدم. برای جلب توجه هر کار احمقانه ای کردم… جواب نداد. ولی چه بخواي چه نخواي خودمو مال تو ميدونم. مال بهترين مردي که سراغ دارم. تو ميتوني عاشق من نباشي، ولي نمي توني عشق من نباشي. مي فهمي؟ مي فهمي؟ من عاشقم و با عشق گناهی نیست، هیچ گناهی.
ارغوان به نقطه اي رسيده بود که برگشتي نداشت. من رو هم به جایی رسونده بود ک به هيچ چيزي غير از ارغوان و آرامش دادن به اون فکر نميکردم. با خودم گفتم: همه ی وجودم بايد در خدمت اين فرشته ي بال شکسته باشه. صورتم رو تو موهاش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم. عشق خالص بود، بی هیچ غل و غشی، که هردوی ما رو در اختیار گرفته بود. برده بود یه جایی مثل بهشت. دیگه حرفی نبود، بدنا خودشون حرف دلها رو میزدن. مثل شیر و شکر در هم آمیختیم طوری که هیچ قدرتی نمیتونست جدامون کنه، و نتونست.

نوشته: bj


👍 12
👎 9
7791 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

570336
2016-12-26 13:37:17 +0330 +0330

خیلی زیبا بود،فقط این قسمت آخر که ارغوان به احساسش اعتراف کرد خیلی مصنویی بود و تو ذوق زد خدایی،درکل لذت بردم.لایک ?

1 ❤️

570345
2016-12-26 14:19:16 +0330 +0330

بد نبود برقراری رابطه با فرزند خونده یه جورایی سوء استفادست ولی جای تشکر داره که لااقل لط املایی نداشتی
موفق باشی ?

0 ❤️

570346
2016-12-26 14:25:57 +0330 +0330

انصافا بد نبود (clap)

0 ❤️

570373
2016-12-26 18:40:26 +0330 +0330

داستان قشنگی بود و واقعا از خوندنش لذت بردم ممنون ?

0 ❤️

570456
2016-12-27 00:10:41 +0330 +0330

(clap)سرورم 🙄عفده هاوتخیلات درونی خودتو نوشتی اسکول مگه تو حرمسرای ناصرالدین شاه بوده سرورم ? البته اینجور نوشتنی جنس خوب هم بی تقصیر نیستا سرورم اخر شبی1 دل سیر خندیدم 🙄 بازم بنویس سرور ارغوان

0 ❤️

570550
2016-12-27 16:22:11 +0330 +0330

چقدر رمانتیک بود ، لایک

0 ❤️