بازی (2)

1392/06/10

…قسمت قبل

بازی (قسمت پنجم)

از سیگار اول صبح متنفرم. اما اینقدر توی این سه روزی که پرتو ترکم کرده عصبیم ، که دیگه شبو روز برام نداره. پس یه سیگار روشن میکنمو میشینم پشت رل ماشین. اما نمیدونم کجا باید برم. قبل حرکتم بازم زنگ میزنم روی گوشی پرتو، ولی مثه سه روز گذشته خاموشه. بغض دارم، یادم میاد گریه برای مرد زشته! دلم میخوادش. بیقرارشم. توی طول این دو سال اولین باره که برای این تعداد روز ازش دورم. اگه دستم برسه به اون زنیکه خدا میدونه باش چیکار میکنم. استارت میزنمو حرکت میکنم… اما کجا؟ نمیتونم برم خونه ی پدرش…
چون ازم متنفرند. فکر میکنند، من دخترشون رو از راه به در کردم. فکر میکنند من باعث شدم که اون اینطور جسورانه سنت شکنی کنه. برای یه خونواده ی کاملا سنتی خیلی گرون تموم شده بود. اما من عاشقشم. میپرستمش. نمیتونم به هیچ زن دیگه فکر کنم. بدون هدف دارم تو خیابونها میچرخمو به اون روزا فکر میکنم.


وقتی رسیدم خونه، ساعت از نیمه شب گذشته بود، و همه خواب. آروم خزیدم تو اتاق خودم. داشتم لباسامو عوض میکردم، که چند ضربه به شیشه ی در قدیمی اتاقم خورد و بلافاصله با صدای قیژ باز شد. بابا تو آستانه ی در روی ویلچرنشسته بود و بهم لبخند میزد. اما تا چشمش به قرمزیه دماغم افتاد، اخمهاش رفت توهمو با نگرانی پرسید:
چی شده بابا؟ چرا دماغت قرمزه؟
فقط لبخند زدم وسلام کردم.
دعوا کردی بابا؟!
-مهم نیست…
-قربونت برم که تا حالا بیدار موندی تا برگردم.
مادرتم بیداره، اما نذاشتم بیاد. گفتم حرف مردونه دارم باش.
-هههههه. دیگه از مردی امشب چیزی برام نموند…
اینجوری فکر نکن عزیز دلم… به جهنم که نشد. اصلا خوردن اون شومبول تو لیاقت میخواد. هرکسی این لیاقتو نداره…
رفتم جلو و خم شدم، سرشو گرفتم تو سینه امو از روی موهاش بوسیدمش.
-قربونت برم بابایی، نگران من نباش. پوستم کلفته. قول میدم زود خودمو پیدا کنم. حالا دیگه شما هم برو بخواب.
صورتمو بوسید و رفت که بخوابه. منم اومدم پای کامپیوترو روشنش کردمو کانکت شدم و یه راست توی همون سایت.
بازم از اونهمه پیام تشکر، تعجب کردم. اما توی پیامها یکی نوشته بود.

مرتیکه ی خانوم باز. دنبالتیم و گیرت میاریم. از عرق خوری و خانوم بازیت نوشتی چیزی بهت نگفتیم. حالا گیر دادی به حکومت خدا؟ پیدات میکنیمو مثه سگ نابودت میکنیم…

اینبار (رودابه) توی تاپیک در جواب اون پیام کامنت گذاشته بود. چراغش روشن بود. فهمیدم که هنوزروی خطه. نوشته بود:
چه میتواند باشد مرداب؟
چه میتواند باشد؟ جز جای تخم ریزی حشرات فساد؟
افکار سرد خانه را، جنازه های باد کرده رقم میزند!!
نامرد فقدان مردیش را در سیاهی پنهان کرده است!!
و سوسک، آه وقتیکه سوسک سخن میگوید! چرا توقف کنم؟
فروغ فرخزاد.

آقا و یا خانوم حکومتی. گیرم که داروک رو گرفتی و نابود کردی.با اینهمه طرفدارهاش میخوای چیکار کنی؟ اونهارو هم میخوای بگیری و نابود کنی؟ تو گه سگ خوردی…

براش تو پیام خصوصی نوشتم. تو تکلیفتو با من روشن کن. بلاخره کدوم طرفی هستی؟
بلافاصله جواب داد.
تو حرف نزن پسره ی وقیح، که از دستت خیلی شاکیم. اگه جواب اون احمق رو دادم، فقط برا اینه که حکومتی بود. وگرنه اگه دستم بهت میرسید به جای اون مرتیکه خودم میکشتمت…
-آخه چرا؟ مگه من چیکار کردم؟ من یه داستان نویسم. فقط همین.
جواب داد.
میخوای بگی اینها ساخته پرداخته ی تخیلته؟
-خب آره فقط یه داستانه…
بگو جون رودابه؟
-هههه یه جوری میگی بگو جون رودابه، که انگار دختر خاله می و من میشناسمت.
اگه بگی جون رودابه قبول میکنم، که راست میگی…
-به جون رودابه این فقط یه داستانه…
یعنی شیرین تو زندگیت وجود نداره؟
-تلخی زیاد وجود داره، اما شیرینی تو کار نیست.
هیییی… تو منو میخندونی! تو منو گریه میندازی!. تو منو حشری میکنی!
و درآخر، تو منو گیج و منگ رها میکنی. آخه تو کی هستی؟!
-من یه آدم عادی.
متاهلی؟
-نه. دلمم نمیخواد باشم.
من میتونم ببینمت؟
-نه. چطوری بهت اعتماد کنم؟
خب من عکسمو برات میفرسم و همینطور آدرس خونمون و محل کارم . تو هم برو تحقیق کن ببین میتونی بهم اعتماد کنی. اگه موافق بودی خودتو بهم معرفی کن.

داشتم در مورد پیشنهاد رودابه فکر میکردم. نمیدونستم که کارم درسته یا نه. بهش جواب دادم.
-اجازه بده در موردش فکر کنم.
اوووه توهم ! چقدر ترسو!
-رودابه جان، بهم حق بده.
باشه، درموردش فکر کن. راستی چند سالته؟
-من بیست و پنج سالمه. وتو؟
اووه چه عالی.منم بیستو دوسالمه.
-شبت خوش، باید بشینم قسمت بعدی رو بنویسم.
شب تو هم خوش، منتظر قسمت بعدی هستم. و همینطور جوابت برا آشنایی؟
-ههههههه، باشه در موردش فکر میکنم. بدرود…
بدرود.
داشتم بهش فکر میکردم. ندیده بودمش اما نمیدونم چرا اینقدر به طرفش جذب شده بودم!
بد جور وسوسه شده بودم، که هویتمو بهش لو بدم. اما میدونستم یه اشتباه مساوی نابودی تموم زندگیمه. فکر کردن بهش رو به وقت دیگه موکول کردمو شروع به نوشتن قسمت بعدی داستان کردم.

تو تموم طول مدتیکه داشتم مینوشتم یه گوشه ی ذهنم پیش نادیا بود. با خودم فکر میکردم یعنی حالا چیکار میکنه؟
بلاخره نوشتن تموم شد و من داشتم به نادیا فکر میکردم.
داروکی میگه: میخوای واقعا بذاری صبح همه اونو تو بالکن لخت مادر زاد ببینند؟
-خب حقشه. اونهمه گستاخی رو چطوری از یاد ببرم؟
اما اون فقط به تو آسیب جسمی رسوند.
-نه خردم کرد. درسته مست بودم. اما نگاه آدمهاییکه شاهد کتک خوردنم بودندو که میفهمیدم.
ولی اون حالا وضعیتش خیلی وخیمه و با این کار ممکنه زندگیش واقعا نابود شه. شهروز تو واقعا اینقدر پستی؟!
رو ساعت نگاه کرم. حدود سه صبح بود. داروک متقاعدم کرده بود، که نباید این کار رو بکنم. سریع لباس پوشیدمو. سوییچ ماشینو برداشتمو از خونه آروم زدم بیرون.

وقتی وارد آپارتمان نادیا شدم ، آروم و بی صدا رفتم طرف اتاق و بعد رفتم پشت پرده ایی که کنار پنجره جمع شده بود و تو بالکنو نگاه کردم. بیچاره تو تاریکی چمباتمه زده بودو سرشو گذاشته بود روی اون زانوهای خوشگلش. دیدم اگه یه باره صداش کنم شاید خیلی بترسه. برا همین برگشتم از اتاق بیرونو درو باز کردمو محکم زدم به هم.
و دوباره اومدم تو اتاق، تا منو دید از جاش بلند شد ویک دستشو گذاشت رو کسش و دست دیگه شو حائل سینه هاش کرد که پیدا نباشه. خندم گرفت. حالا باهام احساس غریبی میکرد.
کلید رو کردم توی قفلو درو باز کردم. تا در باز شد. پرید توی بغلم و زار زار شروع به گریه کرد. معلوم بود قبل از اینهم گریه کرده. چون تموم آرایشش بهم خورده بود. آروم بین گریه هاش میگفت: منو ببخش… منو ببخش… میدونم مثه عقده اییها رفتار کردم… دستمو کشیدم روی موهاشو گفتم: مهم نیست هر چی بود گذشت. برو لباستو بپوش دختر خوب.
فیرفیر کنان خودشو از تو آغوشم بیرون کشید و رفت طرف لباسهاش. منم داشتم از اونهمه زیباییش حظ بصری میبردم. بازم جنبش های کیرمو حس میکردم. بلاخره لباس پوشید و رفت طرف دستشویی. منم رفتم نشستم روی مبل توی هال. بعد یکی دو دقیقه بیرون اومد. صورتشو شسته بود. از در دستشویی که اومد بیرون، همونجا ایستاد و بهم لبخند زد و گفت:
تو دیگه چه جونوری هستی! و بعد به آشپز خونه رفت. یکم طول کشید، تا با یه سینی که توش خوراکی بود برگشت. گذاشت روی میز و نشست روبه روم. هنوزم داشت فیرفیر میکرد. تو چشمام نگاه کرد و گفت: دیگه باور نمیکردم برگردی. به خدا تصمیم داشتم تا سپیده صبر کنم و اگه نیومدی خودمو بندازم پایین.
-ههه. واقعا؟!
خب آره، میمردم بهتر از این بود، که هر کی از جلوی بالکن رد بشه منو لخت مادر زاد ببینه.
برام یه لقمه گرفتو داد دستمو ادامه داد. اما تو خیلی مهربونی!
هههه. آره، خاک برسرم. حقت این بود که بذارم دهنت سرویس بشه. اما دل مهربونم نذاشت.
من خیلی پستم که اون کار رو با تو کردم. اما باور کن از اونهمه گستاخیت که منو بدونه مقدمه بوسیدی، خیلی لجم گرفت. چون دیدم اصلا نمیتونم در برابرت مقاومت کنم.
چیه؟ بازم میخوای تحریکم کنی که ببوسمت؟ خیر خانوم اونوقت که بوسیدمت دوتا علت داشت. اول اینکه از یه جا عصبانی بودمو میخواستم تلافیشو سر تو در بیارم. دوم اینکه مست بودم. سوم اینکه میخواستم روتو کم کنم. و چهارم اینکه یکم حشری شده بودم.
هههه اینکه شد چهار تا علت.؟!
-خب دوتاش مربوط به خودمه. به تو ربطی نداره.
از جاش بلند شد اومد روی پاهام نشست . دستاشو دور گردنم حلقه کرد و با لوندی گفت: حالا حشری نیستی؟
-پاشو دختره گنده، منو تو خیلی بزرگتر ازین هستیم که بدون شناخت با هم باشیم. اگه خیلی حشری برو جلق بزن. من نمیتونم برات کاری بکنم.
صورتشو به صورتم سایید و گفت:
به خدا تو یه هفته ی گذشته که فهمیدم تو کی هستی شاید بیست بار برات جلق زدم.
داشت دوباره با حرفاش تحریکم میکرد. کمرشو گرفتم از روی پاهام بلندش کردمو گذاشتمش روی مبل و گفتم: تلاش نکن، بین ما اتفاقی نمیفته. یا حداقل حالا نمیفته. یه لقمه ی دیگه برا خودم گرفتمو از جام بلند شدم، تا اون محیط هوسناک رو ترک کنم. بلاخره منم آدمم.
با دلخوری گفت: میخوای بری؟
-آره کوچولو باید برم . مامانم نگرانم میشه. ههههه
بعد خم شدم، پیشونیشو بوسیدمو گفتم: ببخش اگه اذیتت کردم.
اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
دوستتدارم شهروز. دوستتدارم.
یه باره دیگه پیشونیشو بوسیدم و به طرف در راه افتادم. وقتی میخواستم از در بیرون برم نگاهش کردم. دیدم لبخند به لب گونه هاش از اشک خیسه. با دستش برام بوس فرستاد. بهش لبخند زدمو از خونه خارج شدم.
وقتی رسیدم خونه هنوز کامپیوترم روشن بود. دیدم توی آی دیم یه مسیج دارم. بازش کردم. رودابه برام مسیج داده بود.
داروک، عکسو مشخصات رو برات میل کردم. برو ببین و تصمیم بگیر.
خندم گرفت. با خودم گفتم بذار ببینم چه شکلیه. رفتم و ایمیلو باز کردم و عکسشو دانلود کردم رو دسکتاپ. وقتی عکسو باز کردم
کله ام سوت کشید. چیزیکه میدیدم، باورم نمیشد.از تعجب داشتم شاخ در میاوردم! . باورش برام سخت بود…

ادامه…

نوشته: داروک


👍 3
👎 0
66795 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

397320
2013-09-01 09:21:34 +0430 +0430
NA

موفق باشی.

0 ❤️

397321
2013-09-01 09:40:27 +0430 +0430
NA

زيبا بود ممنون
اما بر عكس قسمت قبل خيلى كوتاه بود

0 ❤️

397322
2013-09-01 10:41:08 +0430 +0430
NA

زیبا و دلنشین بود . =D> =D> =D> =D>

0 ❤️

397323
2013-09-01 10:44:10 +0430 +0430
NA

دادا دم شوما گرم
به موت قسم حال میکنم با نوشته هات حتا اگه صد دفه هم بخونمش
سالار یه سر به مکان بزنی بد نیست
5تا دل سرخ ریختم بحسابت
عزت زیاد
داریوش

0 ❤️

397325
2013-09-01 12:02:43 +0430 +0430
NA

عالی بود قسمت اولو خوندم قسمت دوم خیلی خوب بود

0 ❤️

397326
2013-09-01 15:37:12 +0430 +0430
NA

تابلوئه دیگه رودابه پرتوئه!

0 ❤️

397327
2013-09-01 16:13:05 +0430 +0430
NA

دمت گرم داداش
زود زود آپ کن . کنجکاویم بسی زیاد

0 ❤️

397328
2013-09-01 16:55:35 +0430 +0430
NA

??? rodabe Hamon partoe

0 ❤️

397329
2013-09-01 17:42:39 +0430 +0430
NA

دمت گرم.منتظر بقيش هستيم.

0 ❤️

397330
2013-09-01 19:48:09 +0430 +0430
NA

خوب بودن هردوتا اما كشش نده ديگه :)

0 ❤️

397331
2013-09-01 22:07:22 +0430 +0430
NA

جناب داروک گرامی , همونطور که می دونید من همیشه از علاقه مندان به آثار زیبا و به دور از کلیشه های مرسومه ی شما بوده ام و از اردتمندان به خودتون. و البته این داستان را هم چنان که افتد و دانی مسبوق به سابقه ای خوانده ام ولی همونطور که طنین عزیزم هم اشاره ای کرد این حلاوت و کشش حتا برای بنده ی مطلع از سیر روائی داستان هنوز هم وجود دارد و این اتفاقی است مبارک.

0 ❤️

397332
2013-09-01 22:50:38 +0430 +0430
NA

راستی marmariii گرامی , بد نیست بدونید که این قصه سر دراز دارد. خیلی طولانی

0 ❤️

397333
2013-09-02 03:15:10 +0430 +0430
NA

آقا میبینم دوباره همه دور هم جمع شدیم
دم داروک کبیر (بقولی آبجیمون) گرم که دوباره برو بچ رو دور هم جمع کرد
ما مخلص هفت و هشت و خلاصه هرچی عدد با مرام و با صفا هم هسیم
عزت زیاد
داریوش

0 ❤️

397334
2013-09-02 11:40:47 +0430 +0430
NA

شاه داریوش خان راد
ما خیلی مخلصیم. امضاء:15(7+8)

0 ❤️

397335
2013-09-02 12:32:20 +0430 +0430

واقعا عالی عالی عالی کاشکی مثل قسمت قبل چند تا رو با هم میذاشتید شما ک تمومش کردید…مرسی اولین باره که ب داستان امتیاز میدم منتظره ادامش هستم

0 ❤️

397336
2013-09-02 13:39:56 +0430 +0430

درود…

با عرض ارادت خدمت همه ی دوستان به خصوص یاران قدیمی( داریوش. طنین و سون عزیزم)…

از دیروز که قسمت جدید آپ شد تا این ساعت به علت مسافرت کوچیکی که برام پیش اومد از اینجا بیخبر بودم… حالا که اومدم دیدم!!! همه ش انرژی…

تعدادی از دوستان مرتبا پیام میدند که ادامه ی ماجرا رو کحا میتونیم بخونیم و من با توجه به اینکه بیشتر راغم دوستان در همین مکان ادامه رو بخونند رک و صریح اعلام میکنم که من به هیچ وجه آمار نوشته هامو نمیدم… پس صبور باشید و همینجا مطالعه بفرمایید… البته اگه خودشون دست رسی پیدا کنند یه موضوع دیگه س…

عزیزان به علت اینکه تعداد پیامها زیاد ممکنه توی جواب دادن یکم دیر عمل نشه… اما مطمئنا به تک تک اونها جواب خواهم داد…

داروک

0 ❤️

397337
2013-09-02 17:52:48 +0430 +0430
NA

امضات منو کشته سون خان شوما واسه ما بیستی داداش

عزت زیاد
داریوش

0 ❤️

397338
2013-09-02 22:55:12 +0430 +0430
NA

طنین نیکزاد
داروک گرامی؛ همونجوری که حتما اطلاع دارید من مجموعه آثار شما رو قبلا جای دیگه ای به صورت کامل خوندم. ولی وقتی سیاوش عزیزم با خبرم کرد که شما اینجا هم شروع به انتشار داستان بازی کردید تصمیم گرفتم که مراجعه کنم و دو باره بخونمش. جا داره یه تبریک بزرگ به شما بگم و دلیلش هم اینه که با وجود اطلاع من از روند داستان و اتفاقاتی که در ادامه خواهد افتاد هنوزم این داستان برای خواننده کشش و تازگی داره واین اتفاق کمی نیست تبریک منو بپذیرید

0 ❤️

397339
2013-09-04 20:54:04 +0430 +0430
NA

هعی… هعی …
روز گار غدّار…

0 ❤️

397340
2013-09-06 09:05:33 +0430 +0430
NA

مراقب باش اقای داروک
همیشه از جایی که فک نمیکنی میخوری

0 ❤️