بازی (3)

1392/06/16

…قسمت قبل

خودش بود! همون دختره که رفتیم خونشون خواستگاری! اسمش چی بود؟ پرتو… آره باید خودش باشه. برگشتم توی میلم و رفتم سراغ مشخصاتش. بععععععله. پرتو بنکدار. نمیدونستم چرا، ولی حس کردم قلبم تند تر میتپه!! حالا باید چیکار کنم؟ از جام پاشدم و از اتاق زدم بیرون و رفتم تو آشپز خونه. انگار الکل سرشب، تازه تو رگهام راه افتاده بود. عرق کرده بودمو تشنه ام بود. یک لحظه تصویرش از جلو چشمام کنار نمیرفت. حس کردم، بازم نیاز دارم ببینمش. برای همین، شیشه ی آب رو از یخچال برداشتمو دوباره به اتاقم برگشتم. بیشتر از اونیکه تعجب کنم، هیجان زده بودم. عکسشو تو بزرگترین فرم گذاشتم و نشستم به نگاه کردن. زیرلب گفتم: پس رودابه تویی؟! وشیشه ی آبو رفتم بالا.
شرارت از چشماش میبارید. یه چیزی شبیه به کسیکه همش میخواد، سر یه چیزی بجنگه.
خب من باید چیکار کنم؟ اگه بهش خودمو معرفی کنم بعدش چه اتفاقی میفته؟ اما اگه معرفی نکنم، هان؟… هیچ اتفاقی نمیفته… مجبور نیستم خودمو بهش معرفی کنم.
به ساعت دیواری، که چهارونیم صبح رو نشون میداد. نگاه کردم. چشمام مثل همیشه درد میکرد و سرم سنگین بود. یکم دیگه به صورتش زل زدم و بعد بلند شدم که برم بخوابم. اونقدر اون چهره به دلم نشسته بود، که دلم نیومد ببندمش. چراغ اتاقم رو خاموش کردم و رفتم روی تختم دراز کشیدم و به عکسش خیره شدم. خسته بودم. اما یه شادی خاصی درونم موج میزد. تا حالا این حسو نداشتم. با این حالو هوا نفهمیدم کی خوابم برد.


توی این دنیای بی درو پیکر. توی این زندگی که خودت نخواستی واردش بشی و کسای دیگه تصمیم گرفتند که به وجودت بیارند. دلخوشی آدمای تنها، عشقه. که اگه از دستش بدند. دیگه به سختی به دستش میارند. دارم فکرمیکنم باید چه جوری عشقم رو دوباره بدست بیارم. باور نمیکردم، یه روز بشه، که پرتو تحمل چند روز ندیدن منو داشته باشه. برا همین خیلی دلم به شور افتاده. با خودم فکر میکنم، اگه پرتو تونسته سه روز بدون من باشه، پس حتما میتونه یه عمر هم بدون من باشه. آخ… چقدر تلخه. که بشینی و ببینی تنها کسیکه دوستش داری، داره از دستت میره، اما هیچ کاری نتونی بکنی. این دلشوره، این سر درگمی، داره نابودم میکنه. پرتوی من کجاست؟


وقتی رسیدم به آدرس ساختمانی که پرتو برام ایمیل کرده بود. از بیرون ایستادم و نگاهی به اون انداختم. این ساختمون حدود دوسال بود که تو خیابون توحید ساخته شده بود. وقتی داشتند میساختنش بارها وبارها دیده بودمش. میشه گفت یکی از شیکترین ساختمانهای اون خیابونه. داشتم با خودم فکر میکردم، که حالا به چه بهونه ایی برم تو محیط کارش. که یدفعه دیدم. سعید یکی از همکارای چند ساله ام تو دفتر مجله، از ساختمان بیرون اومد. برای مجله گزارش تهیه میکرد. بیشتر تو زمینه های هنری و اجتماعی فعالیت داشت. سعید نمیدونست که اسم مستعار من داروکه و منو به اسم و فامیل واقعیم میشناخت برا همین تا چشمش به من افتاد با صدایی بلند که ناخوداگاه نظر همه رو به خودش جمع کرد. گفت: به به شهروزخان. اینجا چیکار داری؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم. همینطور که دست همو فشار میدادیم بهش گفتم: راستش یه تبلیغات توی مجله برای این دفتر دیدم. با خودم گفتم شاید بتونم کمکی بکنم. سعید اسم دفتر و نوع کارشون رو که روی کاغذ دست من دید. خندید و گفت: آره اتفاقا منم دارم برای دفتر مجله، به خاطر فعالیت خیر خواهانشون گزارش تهیه میکنم. بیا با هم بریم، من چند تا کپی بگیرم و برگردیم. با هم راه افتادیم به طرف خیابون نظر.
کار این دفتر خداییش خیلی انسان دوستانست. دارند برای بیماران کلیوی فعالیت میکنند. اکثراً بچه مایه دارند. که اومدن سهام گذاشتند و از درآمدشون یه بخشی رو به این کار اختصاص دادند. هر چی دارم برا جمع کردن گزارش بیشتر جلو میرم و بیشتر باهاشون قاطی میشم. بیشتر با نوع کارشون حال میکنم. کلی برو بیا دارند. بچه مایه دارند دیگه…
تموم طول هفته اینجا کار میکنند و آخرای هفته دور هم جمع میشند. هر بار یه جایی. بیشتر توی باغ مجمع دارند و البته کلی عشق و حال. اما خداییش دارند زحمت میکشند. آخر هفته منم دعوت کردند که برم توی مجمعشون. خب، چی توی فکرت داری که اومدی سر بزنی؟
-دارم فکر میکنم، که یه سری داستان در مورد بیماریهای خاص تو مجله بنویسم و درآمدشو وصل کنم به این دفتر. البته اگه همونطور که تو میگی کارشون درست باشه. هرچند که درآمد از داستان اونقدر نیست که چشم گیر باشه. اما بلاخره . برگه سبز دیگه.
برا خودمم جالب بود که یباره این حرفو از کجام درآوردمو زدم! ولی از همون لحظه خودمو به این قضیه متعهد میدونستم و تصمیم رو برای همین کار گرفتم. کپی ها رو گرفتیم و برگشتیم. تو راه برگشت سعید گفت: اینجا فقط یه ایراد داره، اونم شخصیت مدیرعاملشه که فکر میکنه از کون فیل افتاده. مادرقحبه انگار از همه طلب کاره. نیم وجب دختر اینقدر قّد و سرتقه که آدمو عصبی میکنه. برا هرچیزی گیر میده. باید اونقدر زر بزنم تا بتونم موافقتشو مثلا برای نوع تهیه ی گزارشم جلب کنم. البته یه جورایی هم حق داره، چون بلاخره اینها تو مراودات شخصیشون، زندگیاشون با مردم عادی فرق داره. اینه که باید احتیاط کنند.
وارد ساختمون شدیم. قلبم تند میزد. دم و بازدمم سخت شده بود و داشتم با خودم میگفتم حالا اگه پرتو شک کنه که من داروکم چی؟ اما چون داشتم با سعید میرفتم توی دفتر و صد درصد اون میشد معرف من. یکم امیدوار بودم، که شاید پرتو نفهمه که من کی هستم. توی مسیر رفتن به اتاق مدیرعامل با چشمام داشتم اتاقها رو بازرسی میکردم، تا ببینم پرتو رو کجا میتونم پیدا کنم. ولی خبری نبود. وقتی وارد سالن انتظار دفتر مدیر عامل شدیم منشی گفت: تشریف داشته باشد. نشستیم روی صندلی به انتظار.
فکرشو بکن این شرکت با این عظمت رو یه دختر بچه داره اداره میکنه… هههه اونوقت ما برای یه لقمه نون باید از صبح تا شب سگ دوبزنیم. نمیدونی این خانوم مدیر عامل چه کسیه! لامصب انگار از آسمون افتاده. البته چون دفعه قبل گفتم کون فیل عذاب وجدان دارم…
خندیدم…
با خودم فکر کردم، نکنه پرتو مدیر عامله؟ واااای اگه اینجوری باشه که حالا من گیر میفتم. اقتادم تو برزخ. نمیدونستم باید چیکار کنم. میخواستم یه بهونه پیدا کنم و در برم. که یباره در اتاق مدیرعامل باز شد و یه آقایی ازش اومد بیرون و پشت سرش خانوم مدیر عامل واسه بدرقشون از در خارج شد. بعله، خانم پرتو بنکدار مدیرعامل اونجا تشریف داشتند. همونجور که داشت با اون آقا تعارفات محترمانه رد و بدل میکرد، چشمش افتاد به سعید. آقای مورد بحث از در دفتر بیرون رفت و پرتو در حالیکه سعی میکرد قیافشو جدی تر از چند لحظه پیش نشون بده برگشت سمت ما. زانوهام توان اینو نداشت که روشون بایستم. حس میکردم، الآنه که قلبم بیاد توی دهنم. اینبار نگاه پرتو مستقیما افتاد روی من. خون به سرو صورتم هجوم آورد. برای چند لحظه پرتو مبهوت به من نگاه کرد و بعد یه لبخند زهر دار شبیه شب گذشته رولباش نشست. فکر کردم داره تو دلش منو مسخره میکنه. با خودش فکر میکنه، هه، این همون خواستگار دیشبمه. مرتیکه ی مسخره.
نگاهش رو از روی من برداشت و اومد سمت سعید و گفت: خب آقای مالکی چیکار کردید که خدا رو خوش بیاد؟ بدون اراده هر دومون ازجابلند شدیم. اما حال من نزار…
خانم بنکدار من یه خواهش ازتون دارم و میخوام که باهاش موافقت کنید.
پرتو اشاره به دفترش کرد و گفت: تشریف بیارید تو.
سعید ادامه داد ایشون آقای شهروز… نویسنده دفتر مجله هستند. تبلیغتون رو توی دفتر مجله دیدند. اومدند که بیشتر با نوع کارتون آشنا بشند. البته توضیحات بیشترو واگذار میکنم به خودشون.
پرتو با اون نگاه وحشی و از خود راضیش و با همون لبخند نیشدار نیم نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت: بله بله بنده افتخار آشناییشون رو داشتم… قبلا…
بند دلم پاره شد… یعنی منظورش چیه؟ فهمیده من داروکم؟ یا به خاطر دیشب داره اینو میگه؟
داشتم از این برزخی که خودمو انداخته بودم توش رنج میکشیدم. دلم میخواست بی مقدمه بذارم و در برم. بالاخره با سعید وارد دفتر سرکار خانوم شدیم و رفتیم روی مبلمان شیک و سیاهرنگش ولو شدیم. پرتو هم برای رعایت ادب نرفت پشت میزش بشینه و اومد اونطرف میز جلوی ما، روی مبل نشست.
خانم بنکدار من میخوام خواهش کنم که اجازه بدید، یه گزارش هم از جلسات آخر هفتتون تهیه کنم.
مشکلی نیست. اما به شرط سانسور… ههه
سعید شق و رق نشست و گفت: خب اونکه معلومه، مگه میشه تو این وضعیت همه چی رو نوشت. صرفا میخوام توی گزارشم تاکید کنم، که حتی آخر هفته ها هم شما به جای تعطیلی کامل، دارید روی موارد اجتماعی کار میکنید. اما ظاهرا چند تا از همکارهاتون با این موضوع مشکل دارند. لابه لای حرفهای سعید. پرتو دائم منو زیر نظر داشت.
اینجا من تصمیم میگیرم، که چی اتفاق بیفته. نگران مخالفت همکارام نباشید. اما شما قبل از اینکه گزارشتونو به دفتر مجله مسترد کنید، اول باید بدیدش به من، تا ممیزی کنم.
ههههه. خانوم بنکدار شما هم برا خودتون یه پا وزارت ارشاد اسلامی هستید ها.
باشه حتما اینکارو میکنم. اما شما خیالتون راحت باشه، که من چیزی نمینویسم که وجه ی اجتماعی این موسسه زیر سوال بره.
مشکلی نیست آقای مالکی، میتونید کارتون رو ادامه بدید. سعید یباره از جاش بلند شد و گفت: پس با اجازتون من رفع زحمت میکنم. شهروز خان هم که خودشون هدفشونو براتون توضیح میدند. پرتو بدون اینکه از جاش تکون بخوره گفت: آخر هفته میبینمتون.
سعید زد سر شونه ی من و گفت: با من که کاری نداری؟ با تته پته گفتم نه… به کارت برس. اما تو دلم داشتم جد وآبادشو زیر رو میکردم. مارا بگو چی فکر میکردیم چی شد!
سعید تند و سریع خدا حافظی کرد و از در بیرون رفت.
نگاه پرتو به طور عمیق روی صورتم بود. حس میکردم داره تلاش میکنه تا فکرمو بخونه.
خب آقای… من چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟
از لحن مضحکش و اون لبخند موذیانش داشتم اذیت میشدم. برا همین گفتم: اگه بخوایند اینجوری نگاهم کنید و اینجوری با طعنه باهام حرف بزنید. ترجیح میدم از کاری که میخواستم بکنم صرف نظر کنم.
یباره خندید. چهرش گلگون شد. زیبا بود. زیباتر شد.
پسر جسوری هستید!! وقتی اینجا دیدمتون خیلی تعجب کردم.اصلا بهتون نمیاد اهل خواستگاری بازی باشید.
داشتم آتیش میگرفتم . چرا باید اینو به رخم بکشه؟
-ببینید خانم بنکدار، درمورد دیشب منم مثه شما در برابر عمل انجام شده قرار گرفتم. به خاطر پدرم که مریض احواله و نمیخواستم دلشو بشکنم، این کار مسخره رو کردم. وگرنه به شخصه از این خاله زنک بازیها متنفرم.
برام جالبه، که آدم برا جلب رضایت پدرش بره خواستگاری یه دختری که اصلا نمیدونه کیه. حالا اگه من این دید رو تو زندگیم نداشتم و به شما بله میدادم، واقعا میخواستید با من که نمیدونید کیم ازدواج کنید؟
دیدم نه این دختره واقعا سر جنگ داره و منم باید خودمو جمع جور کنم. آرنجهامو گذاشتم سر زانوهام و یکم به طرف جلو خم شدم و زل زدم توی چشماش. یکم جا خورد. گقتم: من مثه شما نیستم. برای خونوادم خیلی ارزش قائلم. حتی اگه شده به خواستگاری صوری برم.اما اینو بدونید، که اگه حتی عروس ننه ام بشید، شما رو به خونوادم ترجیح نمیدم. یکم عصبانی شد. اینو از گره ی ابروهاش فهمیدم.
یعنی دارید ازم خواستگاری میکنید؟
-عمراً با این خودخواهیتون بتونید خودتونو به کسی قالب کنید.
انگار دوستدارید همونجور که از خونه م بیرونتون کردم، از دفترم هم بندازمتون بیرون؟!
-مشکلی نیست. اما یادتون باشه که شما شروع کردید نه من.
دیدم نیم خیز شد و دستش رفت روی تلفن و آیفونشو زد. با خودم گفتم: واااااااای میخواد بندازتم بیرون. چه فاجعه ایی.
منشی سریع وارد اتاق شد. پرتو با همون اخمی که توی چهره ش بود گفت: دوتا قهوه لطفاً. منشی با گفتن چشم از اتاق بیرون رفت. پرتو از سر جاش بلند شد و به طرف میزش رفت. بوی عطرش توهوا پیچید. دلم لرزید. پشت میزش نشست و گفت: خب حالا بگید چی مینویسید؟
نفس راحتی کشیدم و گفتم: بیشترین تمرکزم روی نوشتن زندگی نامه ست. اما با خودم فکر کردم، برای این موسسه شاید بتونم یه سری داستانهای اجتماعی در مورد افراد بیمار بنویسم. البته درآمدش ناچیزه میدونید که، اما حداقل کاریه که میتونم بکنم.
دوباره همون خنده ی پر طعنه اش رو لبای خوش فرم و دهن کوچولوش نقش بست و گفت: چقدر خوبه که نویسنده هایی هستند که به فکر مردم بدبخت باشند. اما خیلیها هستند که به جای فعالیت اجتماعی، دارند انرژیشون رو جاهایی که هیچ نتیجه ایی نداره و صرفا برای تعریف و تمجید خواننده هاشون میزارند.
نمیدونستم طرف منظور این حرفش کیه! اما ناخودآگاه داشتم به داروک فکر میکردم. یعنی داره بهم حالی میکنه که من میدونم تو کی هستی؟ غیر ممکنه که بویی از این قضیه برده باشه. تو چشماش نگاه کردم و با اشاره ی ابرو و سرم حالیش کردم که منظور حرفشو نگرفتم.
بازم با همون لبخند و گفت: مهم نیست . همینکه شما دارید فعالیت اجتماعی میکنید خوبه…
بازم با این حرفش بیشتر منو تو شک انداخت.
منشی وارد شد و قهوه رو روی میزهامون گذاشت. بدون کلامی حرف شروع به نوشیدن کردیم. اما نگاه سنگین پرتو نمیذاشت حال عادی داشته باشم. بعد چند لحظه پرتو فنجونشو روی میز گذاشت با جدّیت گفت: میتونید آخر هفته توی مجمع ما شرکت کنید؟
یکم فکر کردم و جواب دادم . خب با این دعوتتون میخواین اعلام صلح کنید؟
بلند خندید.
شما همیشه یه جمله ایی که جواب سر بالا باشه برا آدم دارید.
دیگه داشتم میترکیدم . آخه این منظورش چیه؟! انگار واقعا میدونه من داروک هستم. قهوه ام تموم شده بود فنجون رو روی میز گذاشتم و از جام بلند شدم و اجازه ی مرخصی گرفتم. از جاش بلند شد به طرفم اومد دستشو دراز کرد که باهام دست بده و گفت: خوشحال شدم از دیدنتون آقای خواستگار.
-خواهش میکنم. عروس خانوم. و دستشو تو دستم گرفتم. با کمی حرص بازم خندید و گفت: آخر هفته منتظرتونم. شماره ی منو داشته باشید. تا با هم هماهنگ بشیم و کارت ویزیتشو بهم داد. گفتم: با خونواده خدمتتون برسم؟ لباشو با حرص بهم فشار داد و گفت: عمراً با این گستاخیتون بتونید دختری و به چنگ بیارید.
ازحرفش پقی زدم زیر خنده و گفتم: البته، هرچی شما بگید درسته خانوم مدیر عامل.
همونجور که داشت لباشو از حرص رو هم فشار میداد، با همون خنده ی مضحکم از در خارج شدم

ادامه …

نوشته: داروک


👍 3
👎 0
68691 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

397756
2013-09-07 08:27:00 +0430 +0430

دوست عزيز بازم مثل قسمتهاى قبل عالى بود
ممنون و خسته نباشيد، امتياز ٥ تنها بضاعت منه براى تشكر از زحمت شما

0 ❤️

397757
2013-09-07 09:47:15 +0430 +0430
NA

سالار خودت خوب میدونی چه حالی میکنم با نوشته هات فقط یه چیزی مث طناف دار چسبیده به گلومو ولم نمیکنه قبلنا یه جای دیگم گفتم اینجام میگم ( هرچند که هرجائی حال خودشو داره و هرجا سالار باشه همونجا صفا سیتی هسش ) ولی حرف دله دیگه :
ماکه کارمون جاده است دنده صد تا یه غاز چاق میکنیم و شیش گوشه دنیارو ترانزیت میکنیم انواع و اقسام هتل های تک ستاره و چند ستاره و بی ستاره میبینیم و پاری وقتام زیر آسمون خدا شب رو به صبح میرسونیم یه چیزی برامون مث آیه قرآن میمونه اونم اینه که وختی میرسیم خونه میگیم هیچ کجا خونه آدم نمیشه
آره بزرگ مرد هیچ کجا خونه آدم نمیشه
عزت زیاد
داریوش

0 ❤️

397758
2013-09-07 10:07:48 +0430 +0430
NA

ای بترکی که تو خماری می ذاری آدمو. یه کم بیشتر می نوشتی خسیس خوب.
غلط املایی هم داشتیا . اگه نگم باقی عزیزانی که ازشون غلط گرفتم فکر می کنن پارتی بازیه .
زود زود بنویس یه کم هم طولانی تر . دق نده بابا جان
امتیاز کامل رو هم تقدیم کردم

0 ❤️

397759
2013-09-07 12:18:27 +0430 +0430
NA

من در غیاب رفیقم می خوام یه کم فضولی کنم . دوستان به خودتون نگیرید . جناب داروک حتمن خودشون پاسخگو خواهند بود ولی من می خوام با دوساتن به این بهانه چاق سلامتی کرده باشم:

[quote=samanehhh ] آدرس پیج فیس بوکتون که این داستانو گذاشتین چی بود؟ :D [/quote]
سمانه جان , رفیق منو اذیت نکن :D

[quote= rad_darush ]آره بزرگ مرد هیچ کجا خونه آدم نمیشه[/quote]
داریوش جان شوما که خیلی اوستائی و ثابت شده . ولی داداش , سعدی می گه:“درویش هر کجا که شب آید سرای اوست”

[quote= MS.TEACHER ]غلط املایی هم داشتیا . اگه نگم باقی عزیزانی که ازشون غلط گرفتم فکر می کنن پارتی بازیه [/quote]

صد البته شما حق استادی به گردن من دارید ولی من باز هم با دقت نگاه کردم و به جز یک واژه"قدّ" (که اونهم اصطلاح عامیانه است و می تونه ذو وجهین نوشته بشه) غلط املائی محسوس دیگری پیدا نکردم. ولی به احتمال سواد من نم کشیده و همیشه باید مثل شاگرد تنبله گوشه کلاس شما یه لنگه پا بمونم تا بی دقتی منو گوشزد کنید! :D

0 ❤️

397761
2013-09-07 13:37:09 +0430 +0430
NA

عمو سون عزیزم دم شوما گرم پاری وقتا آدم یه جورایی دلش میگیره دله دیگه صاب مرده قلوه سنگ که نیس خب میگیره

گل مولا یا همون درویش خودش با داداش کوچیکش تماس گرفت
ما مخلص شوماییم

عزت زیاد
داریوش

0 ❤️

397762
2013-09-07 14:05:51 +0430 +0430
NA

خوبه ممنون

0 ❤️

397763
2013-09-07 14:23:28 +0430 +0430

خیره آن دیده که آبش نبرد گریه ی عشق…
تیره آن دل که در او شمع محبت نبود…
حافظ…

درود…

عرض ارادت خدمت همه ی دوستان…
باید از همه تشکر کنم به خاطر نظراتشون که پر از انرژیه…
سون عزیزم گفتنیها رو گفتند و من صرفا جهت عرض مراتب ارادتم خدمت همه ی یاران اینجا اعلام حضور کردم…
تعدادی زیادی پیام داشتم در مورد ادامه ی بازی (دیوار) که کجاس و چطوری میشه خوند… قبلا هم عرض کردم… به هیچ عنوان تا زمانیکه دارم دست نوشته هامو اینجا ارائه میدم… آدرس مکان دیگه رو نمیدم… دوستان عزیزم… اخلاق خاصی دارم که نسبت به یه مکان که در حال فعالیت هستم تعهد برام ایجاد میکنه…
لذا… از این ساعت به بعد به پیامهایی که در مورد ادامه ی بازی هست پاسخ نمیدم… بر من ببخشایید…

خاک راه ایران زمین…
داروک…

0 ❤️

397764
2013-09-07 15:52:01 +0430 +0430

مرسی.ولی خدایی اتفاق خاصی نیفتاد تو این قسمت! رودابه که میدونستیم پرتوإه.بیشترش دیالوگ بود.ولی یه چیزی خیلی عجیبه و اونم اینه که پرتو با این همه غرور چطور ب داروک درخواست دوستی داد؟! امتیاز نیز تقدیم میشود.

0 ❤️

397765
2013-09-07 17:01:06 +0430 +0430
NA

سلام داروک عزیز
داستانتونو خوندم تو یه سایت دیگه
اسمش یادم نبود
رو کنم با آدرس دقیق ؟ بگم ؟ باشه نمیگم
اما همینو بگم که داستان بسیار زیبا و ابتکاری و جذابیه
به دوستان توصیه میکنم حتما تا ته بخونیدش
امتاز 5 هم حداقل وظیفه ایه که در قبال داستان به این شیوایی دارم
متاسفم که مجبور به تایپ این همه شدید
به پاس بهره ای که نصیبم شد از خوندن داستانتون با کمال میل داوطلبم بقیشو تایپ کنم اگه هنوز آماده نیست
راستی آخر داستانو بگم . همه صحنه ها تو ذهنمن . باشه به شرط اینکه بعد این یه داستان دیگه بذارین نمیگم

0 ❤️

397766
2013-09-07 21:09:58 +0430 +0430
NA

داروك جان! كارت عاليه حرف نداره ! لطفا قسمت بعديو زود بده
خيلي ممنون كه زحمت كشيديو همچين داستان خوبيو نوشتى

0 ❤️

397767
2013-09-08 01:36:56 +0430 +0430
NA

سلام وقت بخير؛ داستان خيلي قشنگيه ولي همين جوري كه دوستان ديگه هم نظر دادن خيلي كم مينويسيد اما انصافاً قلم شيوا و زيبايي داريد بي صبرانه منتظر ادامه داستان هستم.

0 ❤️

397768
2013-09-08 04:50:44 +0430 +0430
NA

ادمين خواهر جنده عوضي حشري بيشرف

0 ❤️

397769
2013-09-08 04:58:08 +0430 +0430

سلام دوست عزیز

داستانتون از هر نظر زیبا بود و دلنشین

وقتی بزرگانی چون استاد سون گرامی و قلب مسین عزیز و همچنین مامانی عزیز این داستان رو تایید کردن
پس داستانتون بسیار زیباست
البته من هنوز نخوندم ولی به پیشنهاد مامانی عزیز حتما داستان رو میخونم
موفق باشید دوست عزیز

0 ❤️

397770
2013-09-08 06:39:17 +0430 +0430
NA

زیزو جون کوچیکتم باور بفرما درست نیست
نویسنده نازنین داره زحمت میکشه تایپ و دوباره نویسی و آپ میکنه با زحمت فراوان
اونوقت من نامردی کنم و آدرسو بگم
اگه خواستن خودشون میگن

0 ❤️

397771
2013-09-08 06:47:35 +0430 +0430
NA

علیرضا گل پسر عزیز
خیلی بزرگواری . تشکر
من همیشه بهت ارادت دارم
این داستان فوق العادست . شیوه نگارش خسته کننده و تکراری نیست و خواننده رو به دنبال خودش میکشه و یه امتیاز بزرگشم غیر قابل پیش بینی بودنش هست تا آخر جوری که هر چی انرژی و منرژی و ازین چیزاست با پایان گرفتن داستان از آدم گرفته میشه . پس حتما بخونین که منفعتش زیاده
بازم تشکر از تو علیرضا گل پسر و داروک
موفق باشین

0 ❤️

397773
2013-09-08 08:24:52 +0430 +0430

درمورد داستان فقط به گفتن خسته نباشید و عالی بودن اون بسنده میکنم جناب داروک.
اما درباره ی پیامی که برای شما اومده و اون پیام رو اینجا قرار دادید، عرضی داشتم؛
آقا و یا خانومی که این پیام حاوی این متن رو فرستادن، احتمالآ هنوز هم فکر میکنن که ایران عزیز کاملآ در دست کمیته (تشکل سازمان یافته از طرف دولت) و باقی وابستگان به دولت آخوندی هست که اینگونه ریز بینانه و منفی گرایانه و البته با ادبیات گمراه کننده بهره جسته و از اثر هنری ایی که در دولت ایران خلاف قانون اساسی و نشانگر مفسد بودن هنرمند هست، به انتقاد پرداخته.
اینها نشانه هایی از شستشوی مغزی ایی هست که مستقیمآ آزادی بیانی رو که اسلام از اون یاد میکنه رو رد کرده اند.
موفق باشی داروک عزیز و همچنین شهوانی آزاد

0 ❤️

397778
2013-09-08 21:40:26 +0430 +0430
NA

نظر شخصی درواقع از سر احتیاج به دیده و شنیده شدن از مغز شخص خارج و بیان میشه، و نیاز به دیده شدن در رابطه تنگاتنگ با قضاوت شنونده قرار داره.اجازه ی این قضاوت هم دقیقا بعد از اینکه نظر از مغز شخص خارج و عمومی شد صادر میشه و نیازی به مجوز موردی گوینده نیست.
در مورد 1، با این نظر موافقم که داستان جذب کننده ایست، حداقل در فضای داستانی این سایت. البته تا قسمتهایی که من خوندم بیشتر در ژانر جنایی جا میگرفت تا سکسی. اما سبک داستان نویسی رو تحسین نمیکنم چه اثر خرد جمعی باشه و چه فردی، گرچه در بین نوشته های سایت صاحب سبک هست، اما خب بسیارند نوشته های با سبک مشابه و اتفاقات و دیالوگها و روابط کلیشه ای، و اگه بخوایم سختگیرانه و جدی این داستان رو برسی کنیم میتونه یکی از انشا های م مودب پور باشه مثلا با کمی درون مایه ی سکسی که هیچ وقت تو مدرسه نخوندش. نمیدونم این مقایسه جنبه تمجید داره یا نکوهش اما به هرحال شخصیتها منو یاد شخصیتهای رمانهای مودب پور انداختن و روابط به یاد نوشته های ر اعتمادی اگه درست خاطرم باشه…
در مورد اهداف این سایت، مرز تبلیغ و روایت، مرز اخلاقیات و ازادی های فردی و … جای دیگری باید بحث شه نه پای این داستان

مورد 2، “ه جهت روانشناسی که کلا تعطیل بود داستانت” جمله مبهمیست. در نظر اول برداشتم این بود که شخصیت ها و روابط خوب روانکاوی نشدن یا شخصیت پردازی مناسب نیست، اما جملات بعدی ملغمه ای از نظریه پردازی های روانشناسی اجتماعی و توصیه های پزشکی و بعضا تواصیف خاله زنکی از زندگی یک روانشناس بود که اصلا در مقام نقد داستان قابل طرح نیست و جز اینکه گوینده دل پری از جامعه امروزی داشته، برداشت پر محتواتری نمیشه داشت.
برسی رفتارهای اجتماعی هرچند جالب یا مفید باشه اینجا جایگاهش نیست و منم نمیخوام واردش بشم، توصیه های خوراکی پزشکی هم در حیطه ی کاری من نیست، اما در مورد اختلال شخصیت میتونم اینو اضافه کنم که برای تشخیص “اختلال” در فرد مواردی برسی میشه و دسته بندی هایی داره که از حوصله ی این فضا خارجه، اما به صورت ساده تا زمانی که زندگی فرد مختل نشده باشه اختلالی هم وجود نداره. و نسبت دادن چنین اصطلاحی به این راحتی و بصورت عام اصلا علمی نیست. در شرایطی مانند شخصیتهای مطرح شده که میتونن روابط اجتماعی خودشون رو داشته باشن -و حتی اونقدرها هم هنجارشکن نیستند با توجه به هنجارهای درونی و زیرپوستی جامعه فعلی-، معمولا اختلافات به حساب تفاوتهای فردی گذاشته میشه و حقِ پذیرفته شدن یک حق طبیعی برای انسان هست. و عکس العمل چنین شدید در برابر دو شخصیت داستانی این چنینی به مراتب بیشتر جای روانکاوی داره.
به هر حال اگر شخصیتهای یک داستان همگی بیمار روانی هم باشند، اون داستان میتونه به عنوان یه اثر هنری مطرح باشه، کم نیستن شاهکارهای ادبیاتی سینمایی که زندگی فردی رو روایت میکنن که دارای اختلال روانی هست، یا رفتار های فردی که در اجتماعش پذیرفته نیست و الزاما به خاطر مشکل اون فرد هم نیست. به هر حال باید مشخص باشه هدف نقد ادبی هست، یا نقد شخص نویسنده یا نقد شیوه ی زندگی افراد یک اجتماع… هر کدوم از این انتقادات میتونه در جایگاه و شرایط خودش مطرح باشه اما جملات باید در حد و اندازه های اون انتقاد باشه. چیزی که اینجا نوشته شده برای من فقط به عنوان ابراز نگرانی های شتابزده ی یک هم وطن مطرح هست، و از این لحاظ البته باارزش هم هست، اما به اندازه ای که فحاشی زیر داستانها برای من خوشایند نیست، این شیوه ی ابراز نظر هم جای انتقاد داره.
در مورد 3، باید از ورثه و وکیل وصی های حافظ و نیما در مورد حق نشر اثارشون جویا شد اما به شخصه از خوندن هر کلمه ای از این دو لذت میبرم، توسط هر کس که منتشر شود.

0 ❤️

397779
2013-09-09 13:12:30 +0430 +0430
NA

خانوما و آقایونائی که تو خصوصی ما پیام میزارن و میخوان واسشون یا ادامه بازی و یا آدرس محل انتشارشو بدم باس بگم شرمنده اگه صاحابش بخواد خودش همه رو یه جا واستون میزاره ما کوچیک همتونم هسیم خاهشن این یه قلم جنسو از ما نخواین
ضمنن سالار به اون بابائی که گشت ارشاد راه انداخته اینجا و هارت و پورت کرده از قول من بگو مشتی در یه جاتو بگیر موش توش نره آخه عمه چخی اصن تو اینجا چکار میکنی خیلی دلخوری کنترولو وردار بزن شبکه معارف ههههههههههه

داداش ببخشین ما سواتمون قد نمیده ادبی بنویسیم اینائیم که گفتیم حرف دلمونه

عزت زیاد
داریوش

0 ❤️

397780
2013-09-09 16:19:08 +0430 +0430
NA

از منم پرسیدن آدرسو که نگفتم
درست هم نیست
خودتونو بذارین جای نویسنده
معذرت

0 ❤️