بازی (4)

1392/06/19

…قسمت قبل

(قسمت هفتم و هشتم)

از پرسه ی بی هدف تو خیابونها خسته میشم و برمیگردم خونه. کامپیوتر رو روشن میکنم، تا اگه اون خانومه اومد روی خط یکم ناراحتی خودمو سرش خالی کنم. به محض اینکه کانکت میشم و چراغ آی دیمو روشن میکنم، آلارم وب برام میاد. تایید میکنم.

سلاااااااااااام آقای داروک.
-خیلی پستی!!
مثه اکثر اوقات نشسته روی مبل و لپتاپش جلوش روی میز قرار داره. با یه تاپ نیم تنه به رنگ آبی و یه شلوار جین. ماسکش مثه همیشه به صورتشه. میخنده.
میدونم پرتو ترکت کرده.
بغض دارم. دلم میخواد هرچی از دهنم درمیاد نثارش کنم. اما چه سودی داره؟ حس میکنم اونم همینو میخواد و عاشق اینکه ببینه من عصبانی بشم.
-تو چه جوری اون کاغذها رو میذاشتی تولباسهای من.
این یه رازه. نمیشه گفت. اگه میخوای بدونی باید هر کاری من گفتم بکنی.
-مثلا چه کاری؟
خب من هدفم بدست آوردن توئه.
-حالمو بهم نزن. فکر کردی من بچه ام یا زن ندیده؟ فکر میکنی من باور میکنم که تو داری این کارها رو میکنی که منو بدست بیاری؟
هاهاهاها. آخرش میبینی.
-آخر چی؟
آخر اینکه چه جوری یه روزی خودت بهم میگی که منو دوستداری.
-تو فقط یه احمق حال بهم زنی، که هیچ وقت حتی نمیتونی کیرمو راست کنی. زنیکه.
واقعا نمیتونم راستش کنم؟ اگه اینقدر به خودت مطمئنی به جای بستن وب بشین ونگاه کن چه بدنی دارم. اونوقت معلوم میشه که میتونم راستش کنم یا نه.
-خفه شو سادیسمی. فکر کردی اونقدر روحم آلودست که بشینم به توی احمق نگاه کنم. یه موی پرتو رو به هزار تا مثل تو نمیدم
ههههههه. مطمئنی اونم همینطوره؟
دیگه داری گه خوری میکنی. پرتو مثل امثال تو نیست.
هاهاهاهاها. چه خیال خامی. ببین پسر. اون مردی که فکر کنه زنش فقط به اون فکر میکنه و هیچ کس دیگه نمیتونه تحریکش کنه، فقط یه احمقه.
از شدت عصبانیت وب رو میبند. اما دارم به حرفش فکر میکنم. یعنی چی؟ یعنی همه ی زنها برای مردی به جز جفت خودشون حشری میشند؟ حتی پرتو؟ غیر ممکنه. اون اسطوره ی پاکیه. اون نمیتونه به مرد دیگه فکر کنه.
مطمئنی؟ تو فکر میکنی پرتو با دیدن تو، حس جنسیش فعال شد؟ خیلی احمقی!
پس یعنی این زنیکه درست میگه؟! وااااای خدا دارم دیوونه میشم. پرتو تورو خدا برگرد. نمیخوام این شک تو دلم بیفته. نمیخوام. بلند میشم میرم طرف یخچال و بطرعرقمو برمیدارم. این سه روز همش مستم.

عکس پرتو رو میذارم جلوم روی میزو عرقمو سر میکشم. و به صورت ماهش زل میزنم.
مرا تو بی سببی نیست. به راستی صلت کدام قصیده ایی ای غزل؟


از دفتر پرتو که اومدم بیرون. داشتم رو ابرا سیر میکردم. حسم عجیب بود. اینهمه زن و دختر، توی زندگیم بودند و هستند، ولی هیچ وقت چنین حسی بهشون نداشتم. حتی آخرین دوست دخترم که دو ساله پیش ازم جدا شد و ازدواج کرد. با تموم علاقه اییکه بهش داشتم نمیتونست این حسو تو من بوجود بیاره. اونقدر قلبم به شدت میطپید که هر آن فکر میکردم نکنه یکباره کم بیاره و از کار بیفته. اما با تموم وجودم این حسو میخواستم. این دستو دل لرزیدنها رنگ بوی خاصی داشت. فقط از یه چیز میترسیدم و اون این بود که، نکنه پرتو اون شخصیتی که فکر میکنم نداشته باشه؟ اما نمیخوام به این موضوع فکر کنم. اون همون چیزیه که نشون میده. مگه ندیدی رفتارشو تو خواستگاری. مگه حرفای این بیست روزش توی پیامهای خصوصیو نخوندی. اونجا که دیگه نیاز نداشت شخصیتشو پنهون کنه.
اصلا چرا من دارم به این چیزا فکر میکنم؟!


سایتو که باز میکنم. پراز پستهای جدیده.اما چشمام دنبال پرتو میگرده. دارم با خودم فکر میکنم، که بین اینهمه آدم که به طور مجازی باهام دوستند، چرا باید درست با پرتو ارتباط برقرار کنم؟! کسیکه من رفتم خواستگاریش و اونم منو از خونش بیرون کرد! روزگار چه بازیها که نداره!! چند ضربه به شیشه ی اتاقم میخوره و صدای سیمین بلند میشه. داداشی بیام تو؟
مرورگرو میبندم و میگم بیا. در باز میشه و چهره شیطون خندون سیمین پیدا میشه. آروم میاد تو.
سلااااام
-سلام.
خوبی؟
-بد نیستم.
میدونم خیلی حالت گرفتست. ولی دیگه گذشت.
-نمیخوام دیگه بهش فکر کنم. تو هم در موردش حرف نزن.
باشه، اما ظهر غذا نخوردی برات گرم کنم.
تازه یاد اومد که گرسنمه.
-دستت درد نکنه. اگه اینکارو بکنی ممنونتم.

وقتی قسمت جدید داستانو تموم کردم و گذاشتم تو سایت چند دقیقه ی بعدش پرتو آنلاین شد. نگاه کردم، ساعت حدود نه شب بود. اومد تو یاهو گفت: سلام
-درود.
دیدم قسمت جدید رو آپ کردی. برم بخونم و برگردم.
-باشه. وشروع کردم به نوشتن یه قسمت دیگه. حدود بیست دقیقه بعد برگشت. و نوشت.
اگه فضا سازی داستانت باحال و جذاب نبود، اصلا نمیخوندمش. چون به هیچ وجه از نوع قلمت راضی نیستم.
-چند بار بگم دارم کاملا بداهه مینویسم.
خب حداقل یکم ویرایشش کن.
-حوصله ندارم. فقط میخوام بنویسم.
خب عکسمو دیدی؟ اومدی در موردم تحقبق کنی؟
بیخیال پرتو خانوم. من حوصله ی اینکارها رو ندارم. اما خداییش خیلی خوشگلی.
باشه. پس دیگه مزاحمتون نمیشم آقای داررررروک.
خندم گرفت. گفتم صبر کن. چرا بهت برخورد؟
نه بهم بر نخورد . از خودم بدم اومد، که چرا اینکارو کردم.
-پرتو خانوم . باید درک کنی. من همینجوری تا صبح قیامت میشینم باهات حرف میزنم. اما ارتباط نمیتونم داشته باشم. برام خطر داره، باید اینو بفهمی. در ضمن شما که نمیدونی شخصیت واقعی من چیه. شاید دارم با اینکارم برا دخترایی مثل تو دام پهن میکنم.
من کسی نیستم که تو دام تو بیفتم، مگه اینکه همون شخصیت توی داستانتو داشته باشی. اونوقت ممکنه خیلی کارا بکنم. اما اینو از کله ات بیرون کن که منو تور کردی.
-ههههه، من گفتم شاید عصبانی نشو.
ببین اگه خواستم ببینمت فقط برا این بود که ببینم، اونطرف این مانیتور کی نشسته داره این چیزا رو مینویسه. فقط همین.
-عجب!
امروز صبح یکی اومد توی دفترم. یه نویسنده از طرف مجله یه… نوع جمله بندی کلامش، دقیقا مثل تو بود. فکر کنم قشر شما همتون شبیه هم حرف میزنید. جواب سربالا ههه. اگه از طرف مجله نبود، شک نداشتم که خودت بودی.
اونم عین تو حرفاش هزار بو میداد. اما جالبتر اینکه همین آقا، دیشب اومده بود خونمون خواستگاری. و من در نهایت بی رحمی بیرونش کردم. اما از صبح تا حالا که دیدمشو باهاش حرف زدم، نمیدونم چرا یه حس غریب دارم. بعد اینکه رفت. انگار تموم انرژیمو با خودش برد. منتظر بودم تو بیای رو خط خودمو پیشت خالی کنم.
کله ام سوت کشید. گقتم: نکنه داری عاشقش میشی؟
ههههههه. به این زودی؟ نه بابا… اما حسم بهش عجیبه!! تا حالا هیچ کس اینقدر منو آزار نداده بود. اهههههه. با اون پیشونی بلندش و اون کله شقیش و حرفای بی سرو تهش که نمیشد بفهمی دقیقا میخواد چی بگه، حالمو گرفته…
پس حتما خیلی بیریخت بوده؟
نه، زشت نبود. اما یه کله خر به تمام معنا بود. قد و یک دنده. دلم میخواست خفه ش کنم. بی ادبی و وقاحت از سر روش میریخت. وقتی بهم نگاه میکرد، حس بدی داشتم. احساس میکردم داره روحمو لخت میبینه. نمیدونم چرا برا یه مهمونی دعوتش کردم. اما وقتی رفت آرزو کردم دیگه نبینمش. همون چند دقیقه که توی دفترم بود، انگار تموم سیگنالهای مغزمو بهم ریخته بود. تا رفت، مستقیم رفتم تو آبدار خونه و گفتم: کسی مزاحم نشه و خوابیدم. انگار از یه کوه رفته بودم بالا. حالا نمیدونم شب جمعه که دعوتش کردم چیکار کنم؟
-هههههه، خب دعوتت رو پس بگیر.
نمییییشششه. خیلی زشته.
-پس تحملش کن و گله نکن.
سعی میکنم همین کار رو بکنم. اما هنوزم حسم بهش عجیبه!!
-منکه نفهمیدم بلاخره خوشت اومده یا بدت؟
اگه بگم خودمم نمیدونم باورت میشه؟
-پس مواظب خودت باش خانومی. چون بوهای خوبی نمیاد.
یعنی چی؟
-یعنی فکر کنم در برابرش استعداد عاشقیت داری هههههه
اهههههه، تو رو خدا یکم جدی باش.
-خب من جدی گفتم.
که چی؟ من با یک بار دیدن یه نفر عاشقش شدم؟!
-نگفتم شدی. گفتم: مستعدی.
در موردش فکر میکنم. فعلا من برم شام بخورم و برم استراحت که خیلی خسته ام.
-به سلامت رودابه جان. یا بهتر بگم پرتو خانوم.
مسخره، با اون لحن پر از طعنه ت!! شب خوش.
-بدرود.
وقتی آف شد، اونقدر هیجان زده بودم، که نمیدونستم چیکار باید بکنم. داشتم قاطی میکردم.
از اتاقم اومدم بیرون. اونقدرگرمم شده بود که خیس عرق بودم. رفتم طرف حوض و سرمو کردم زیر آب.

حدود ساعت شش عصر پنجشنبه بود. تصمیم داشتم به پرتو زنگ بزنم و باش هماهنگ بشم. که سعید زنگ زد.
سلام
-سلام. چطوری؟
خوبم. شنیدم امروز تو هم دعوت شدی به مجمع شرکت خانوم بنکدار؟
ـآره.
نا جنس از راه نرسیده خانومو زدی به تور؟
-چی میگی سعید؟! چرت و پرت نگو.
باشه ما هم که خریم. اما میخواستم بگم اگه ماشین داری بیا دنبال من تا با هم بریم؟
-باشه اما اول باید یه زنگ به خانوم بنکدار بزنم. چون گفته باش هماهنگ شم. شاید یه وقت بخواد دعوتشو پس بگیره.هههههههههه
باشه، من منتظرت میمونم.
کارت ویزیت پرتو رو از جیبم درآوردم و شمارشو گرفتم.
بله؟
سلام.
سلام. شما؟
من شهروز… هستم
خوبید آقای …؟
ممنونم. گفته بودید باهاتون هماهنگ شم. برای مجمع.
با یه لحن کاملا مضطرب و دستپاچه گفت: راستش… نمیدونم چه جوری بگم… اما چاره ایی هم نیست… هیات مدیره با حضور شما موافقت نکردند. من عذر میخوام از اینکه بدون مشورت از طرف خودم شما رو دعوت کردم.
انگار یکی با پهنای یه بیل محکم زد توی سرم. گیج شده بودم. یعنی چی؟ سعی کردم خودمو نبازم. تمام تلاشمو کردم تا به خودم مسلط بشم. گفتم: چه جالبید شما! خب پس با اجازتون فعلا خدا نگهدار.
صداشو شنیدم که گفت آقای… اما من دیگه تلفنو قطع کردم.
پریدم پشت کامپیوتر و آن شدم.
جالب بود. پرتو هم آن بود. تا اومدم روخط برام پیام داد من چیکار کنم؟
-اولاً سلام. دوماً چیو؟
اههههههه. بابا این پسره رو میگم. همونکه گفتم پنجشنبه دعوتش کردم. میدونی دعوتمو پس گرقتم. اما دارم دیوونه میشم.
-خب اگه پس گرفتی، که دیگه نمیشه کاریش کرد.
نه… تورو خدا داروک یه فکری بکن.
والا چی بگم؟
میخواستم اذیتش کنم. اما حالا خیلی پشیمونم. چیکار کنم؟ هیچ راهی هم وجود نداره که تغییرش بدم.
-پس بیخیالش شو…
نمیتونم. دلم میخواد بیاد.
-پرتو خانوم من کار دارم. این مشکلو خودت به وجود آوردی. از منم کاری برنمیاد. اما فکر کنم پسره رو پروندی با این کارت.
نه تورو خدا اینو نگو. اولین کسیه که ازش یکم خوشم اومده.
-پس خیلی خوش به حالشه. خودت بهتر میدونی چیکار کنی. من که تو ماجرا نیستم. فعلا بای . باید بنویسم.
اهههههه. از دست تو. باشه برم ببینم چیکار میتونم بکنم
بازی (قسمت هشتم)

زنگ زدم به سعید و گفتم که دعوتشون رو پس گرفتن.
چی میگی شهروز؟ مگه میشه؟!!!
-حالا که شده.
خود بنکدار دعوتشو پس گرفت؟
-آره…
اینا دیگه کی اند!! چه جوری تونستند اینکار رو بکنند؟! حالا که اینجور شد منم نمیرم. دارند به مجله توهین میکنند. گور باباشون.
-سعید جان تو به من چیکار داری برو.
به جون تو غیر ممکنه. باید بیاند ازت عذرخواهی کنند، تا من کارشون رو ادامه بدم. حالا هم زنگ میزنم به فرخی و بهش میگم. مگه بچه های مجله مسخره ی این تحفه اند؟ اگه نمیخواست بری، بیجا کرد که دعوتت کرد.عجیبه ها! فعلا خدا نگهدار. میخوام زنگ بزنم به فرخی.
-خدانگهدار.
داشتم با خودم فکر میکردم، چه افتضاحی حالا راه میفته. سعید دیگه کاراشونو نمیکنه. اوناهم میرند سراغ فرخی سردبیر مجله. فرخی هم که جونشو میده اما اعتبار بچه هاییکه براش کار میکنند رو به کسی نمیفروشه. آخ آخ… موضوع خیلی باحال شد.
داشتم به عمق فاجعه فکر میکردم، که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. نگاه کردم، دیدم فرخیه.
سلام جناب فرخی…
سلام شهروز جان. چطوری پسرم؟
-به لطف شما…
آقای مالکی بهم زنگ زد، یه چیزایی گفت، که من خیلی متعجب شدم. میخواستم از زبون خودت بشنوم.
-آقا چیزه مهمی نیست. سعید جان داره حساسیت نشون میده. خانم بنکدار دعوتشو پس گرفت. خب شاید دوست نداره من تو مجمعشون باشم.
نه عزیزم، اینجوری که نمیشه. مگه میذارم پرستیژ مجله رو ببرند زیر سوال. اگه نمیخواست تو هم باشی، بیخود کرد، که از اول دعوتت کرد. منتظر عذر خواهی خانم بنکدار باش پسرم. فعلا خدا نگهدار.
-خدا نگهدار.
ارتباط رو که قطع کردم، یه جورایی حالم گرفته شده بود. چون میدونستم فرخی تا پرتو رو به زانو در نیاره ولکن نیست. دلم برا پرتو سوخت. رفتم تو اتاقمو نگاه کردم به مسنجر و دیدم هنوز آی دی پرتو روشنه.منم چراغمو روشن کردم. به محض روشن شدن چراغم، پیام داد.
چیزی به فکرت نرسید؟ آقای نویسنده.
-نه، من چه فکری میتونم بکنم؟ وقتی نمیدونم دقیقا موضوع چیه!
تلفن دارم صبر کن حالا برمیگردم.
فهمیدم که فرخی بهش زنگ زده. چند دقیقه ایی طول کشید، تا اومد و گفت: واااای داروک بیچاره شدم.
-چرا؟
رییس پسره زنگ زد و گفت: اگه ازش رسما عذرخواهی نکنید، مجله قراردادشو لغو میکنه. حالا نمیدونم چیکار کنم. اگه این کار و بکنم خودم داغون میشم و اگه نکنم، آبروی شرکت رو میبرند.
-خب چرا از اول به این موضوع فکر نکردی؟
اصلا فکرشو هم نمیکردم، اینقدر موضوع حاد بشه. نمیدونم چیکار کنم.
-پرتو خانوم تو هم منو درگیر زندگی شغلیت کردی ها! خوب شد پس من نیومدم سراغت وگرنه حالا من به جای اون بدبخت قربونی میشدم.
باید برم بهش زنگ بزنم. چاره ای ندارم. اما نمیدونم چی بگم و چجوری رفع و رجوعش کنم. فعلا بای.
-بدرود.
هههههههه. نگاهم به گوشیم بود که زنگ بخوره.چند ثانیه ی بعد شروع کرد به زنگ خوردن. بعععععله، خودش بود. جوابشو ندادم. اونقدر زنگ خورد تا قطع شد و دوباره بعد ازحدود یک دقیقه دوباره زنگ خورد. چند تا زنگ که خورد جواب دادم.
-بفرمایید خانم بنکدار؟
سلام آقای …
-سلام از بنده است.
ببخشید میخواستم هم عذر خواهی کنم بابت مساله ی به وجود اومده وهم اینکه، عرض کنم من هیات مدیره رو برای حضور شما متقاعد کردم و بازم، میخوام رسماً دعوتتون کنم به مجمع.
-نیازی به این کار نبود. خودتونو توی درد سر انداختید.
خواهش میکنم بیشتر از این خجالتم ندید. من منتظرتون هستم.
-راستش چون قرارمون کنسل شد، من یه قرار کاری دیگه گذاشتم، اینکه دیگه…
پرید وسط حرفمو گفت: اذیتم نکنید…هر قراری گذاشتید بهم بزنید. من منتظرتونم.
یکم ژست آدمای متفکر رو گرفتم و گفتم: باشه سعی میکنم قرارمو بهم بزنم.
پس روی اومدنتون حساب میکنم. خدانگهدار…
-خدانگهدار


صبح روز چهارم، با صدای یه فاخته که پشت پنجره ی اتاقم داره میخونه بیدار میشم. صداش رو اعصابمه. اونقدر غمگین ناله میکنه که دلم میخواد ساکت شه. میگند فاخته خوش خبر نیست. برا همین دلشورم بیشتر میشه. اونقدر که دیگه نمیذاره بخوابم. هر چند که هنوز خواب درست حسابی نرفتم و فقط به زور الکل نیمه بیهوش میفتم یه گوشه. وقتی چشمامو باز میکنم، میبینم که گوشه ی اتاقم روی زمین خوابیدمو عکس پرتو رو چسبوندم به
سینه ا م . دوباره این صبح بی عشق بردمید و من خسته و رنجور از بار سودای باختنم. اولین فکرم اینه که کجا پیداش کنم؟


به محض اینکه سعید سوار ماشین شد. یه سوت بلند کشید و گفت: چه خبره؟! خیلی به خودت رسیدی؟
-مثه اینکه داریم میریم مهمونی…
آررره… اونم چه مهمونی. با وجود خانوم بنکدار…
-بس کن سعید تیکه ننداز…
میدونی از عصر تا حالا تو این فکرم، که چرا دعوتت کرد و چرا دعوتش رو پس گرفت؟!
اما به نتیجه نمیرسم.
اگر با من نبودش هیچ میلی؟
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟!
-خب شاید واقعاً با هیات مدیره به توافق نرسیده؟
دست بردار شهروز، اون دختره اینقدر کله خرو یک دنده ست، که محاله بتونند از تصمیمش منصرفش کنند. موضوع چیز دیگه ست.اما حال کردی چطوری فرخی رو کوکش کردم؟ میدونستم دلت پیشه مهمونیه. شایدم پیش خانوم پرتو بنکدار.
برمیگردم نگاش میکنم. چشماش برق میزنه.

مهمونی مجمع توی یه باغ بزرگ اطراف شهر بود. وقتی وارد سالن باغ میشم، حدود صد تا صد و پنجاه نفر حضور دارند. همه شیک و آراسته ، زن و مرد، و خانومها بدون حجاب. پشت میزهای پذیرایی نشسته بودند و در حال گفتن و خندیدن. چشمام شروع میکنه دنبال پرتو گشتن. از همون بدو ورود اونو میبینمش آخر سالن. نگاهش تو نگاهم گره میخوره. یهو تو دلم یه چیزی فرو میریزه. تو نگاهش یه چیز خاصی حس میکنم. یه چیزی مثه لجاجت و حرص، انگار خیلی بهش زور اومده بود، که مجبور شده دوباره دعوتم کنه. دیدمش که حرکت کرد به طرفمون. با کت و دامن مشکی و اسپورت. موهاشو جمع کرده بود.
گردن کشیده و بلندشو راست نگهداشته بود. به چند قدمیمون که رسید، لبخندی رو لباش نشست.
سلام. خوش اومدید. با هر دومون دست داد. دستش گرمو مرطوب وچهره ش از شرم برافروخته شده بود. تمام تلاشش رو میکرد، که نشون بده اتفاق مهمی بینمون نیفتاده. یادم به حرفش توی چت افتاد که میگفت: دلم میخواد بیادش. خنده م گرفت. سعید با دیدن یه خانوم که میشناخت از ما جدا شد و به طرف میز اون رفت.
منو پرتو شونه به شونه ی هم در حرکت بودیم.
قراری که گذاشتید رو کنسل کردید؟
-بله . شما دستور فرمودید و منم اطاعت کردم.
چرا اینقدر لحنتون نیشداره؟!
-چرا شما اینجوری فکر میکنید؟
پشت یه میز قرار گرفت و بهم تعارف کرد، که بشینم.روی میز انواع واقسام میوه و شیرینی بود. روبه روم بود و با اون چشمای سیاهش داشت چهرمو کنکاش میکرد. قلب صاحب مرده م میخواست از جاش کنده بشه. نمیدونستم چرا اینقدر در برابر این دختر احساس ضعف دارم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: جالبه ، اینهمه هزینه میکنید برای اینکه یه مجمع تشکیل بشه. خندید و گفت: چیه؟ باهاش مشکل دارید؟
-نه، پول خودتونه، هر کاری دلتون بخواد میتونید باهاش بکنید. اما به نظرتون لازمه که این کار هر هفته انجام بشه؟
ببینید آقای…این جماعت به امید یه چیزای ساده دارند کمک میکنند، که ما بتونیم کاری برای یه قشر از جامعه انجام بدیم. شاید باور نکنید، اما همین دور هم جمع شدنها و پول خرج کردنها باز تاب مثبتی برای شرکت داره . چون مردم خواهان ارتباط و تفریح اند. اتفاق خاصی اینجا نمیفته، همه جمع میشند و چند نفر سخنرانی میکنند. اما همین دور هم بودن ها و همین که یکم آزادند، جوریکه هر کس هر جور دوستداره لباس میپوشه و با هرکی دوستداره ارتباط برقرار میکنه، انرژی کاری هفته ی آینده رو براش تامین میکنه.
-خب شاید حق با شما باشه و من دارم مته به خشخاش میذارم.
خب، نویسندگی براتون عشقه یا منبع درآمد؟
منبع درآمد که مطمئنا نیست. اما عاشقشم.
بیشتر چی مینویسید. منظورم اینکه چه جور داستانهایی مینویسید؟
-تمرکزم روی زندگی نامه نوشتنه.
کتابی چاپ کردید؟
-کتاب خیر، چون اون چیزاییکه میخوام تو کتاب بنویسم، به عنوان سند ماندگار از یه نویسنده. متاسفانه بهش مجوز نمیدند. ولی توی مجله، هر چند وقت، یه ماجرایی رو شروع میکنم و هفته به هفته قسمت به قسمت ادامه میدم.
اون چیزاییکه شما مجوزشو میخواین تا بنویسید، مثلا چیه؟
-خب میخوام بتونم از خیلی چیزها بنویسم . مثلا سیاست، یا عشق البته نه عشق اسلامی… ههه
خندید وصورتش گلگونتر شد.
جالبه ، باید برم نوشته هاتونو بخونم ببینم تخیلتون تا کجاها پرمیکشه…
-گر همچو من اوفتاده ی این دام شوی…
ای بس که خراب باده و جام شوی…
ما عاشق رند و مست و عالم سوزیم…
با منشین ، اگر نه بد نام شوی…
چشمای سیاهشو تنگ کرد و عمیق تو چشمام نگاه کرد .گفت: واقعا؟ یعنی شما هم رندی و هم عاشقیو هم مستو هم عالم سوز؟ بهتون نمیاد اینهمه هنرمند باشید!
-مگه این خصلتها هنره؟
خب اونجور که شما با افتخار میگید، به نظر میرسه که هنر میدونید؟
-نه بابا از بدبختیمه، که به این دامها گرفتار شدم. برا همین به شما سفارش میکنم که دنبال کارای من نیفتید.
خیلی شبیه یک نفری که میشناسم حرف میزنید!
-واقعا؟
میدونید اگه از طرف مجله نیومده بودید، شک نداشتم که خود اون هستید.
ناخوداگاه تو دلم خالی شد. حس کردم اگه یکم دیگه تو این زمینه با هم حرف بزنیم، اون مطمئن میشه که من داروکم. باید بیشتر ساکت باشم و شنونده. تو این فکرم که یه آقای مسن اومد جلو، از من عذر خواهی کرد و زیر گوش پرتو زمزمه ایی میکنه. چشمای پرتو گشاد شد و ناگهان از جا بلند شد و گفت: من عذر میخوام، باید برم، مثه اینکه مساله ی خاصی پیش اومده. تو همین حین چشمم اوفتاد به در ورودی و دیدم، حدود ده نفر مامور نیروی انتظامی وارد سالن شدند. یکی از مامورها با صدای بلند گفت: خانومها سریع خودشونو بپوشونند. وادامه داد: همه آماده بشند، حکم بازداشت همه رو داریم. و یه کاغذ رو به طرفه همه و بالای سرش باز کرد…

ادامه…

نوشته: داروک


👍 2
👎 0
83094 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

398185
2013-09-10 06:19:18 +0430 +0430
NA

این بازی که شروع کردی هنوز تموم نشده؟!

0 ❤️

398186
2013-09-10 06:39:55 +0430 +0430

هم با بازی هات حال میکنیم هم با نوشته هات…
دوباره خوندن داستان خالی از لطف نیست. فقط لطفا مقداری بیشتر اپ کن تا به دیوار برسیم…
هرچند کامنت نمیذارم ولی امتیاز همیشه محفوظه.
مؤید بمانید!

0 ❤️

398188
2013-09-10 07:42:17 +0430 +0430
NA

منتظر ادامه داستان هستم

0 ❤️

398189
2013-09-10 08:01:33 +0430 +0430
NA

داستانت بین این همه داستان تکه مث الماس درخشانه که نگاه های زیبای همه را به خود جذب میکنه

0 ❤️

398191
2013-09-10 08:36:44 +0430 +0430
NA

بازم تشکر

0 ❤️

398192
2013-09-10 08:41:39 +0430 +0430
NA

همه رو با هل خوندم،چقد خوبه که زود به زود چاپ میشه :P
خسته نباشید آقای داروک :)

0 ❤️

398193
2013-09-10 08:44:21 +0430 +0430
NA

چرا من گفتم چاپ؟ منظورم همون آپ بود ها :D

0 ❤️

398194
2013-09-10 09:28:50 +0430 +0430
NA

عالي مي‌نويسيد، بين اين همه چرنديات خيلي بعيده يه همچين داستان زيبايي، حتما ادامه بديد.

0 ❤️

398195
2013-09-10 10:00:19 +0430 +0430
NA

قشنگه. ولى اميدوارم با تكيه زياد روى بعضى چيزا محتواى داستان لوث نشه

0 ❤️

398196
2013-09-10 11:49:49 +0430 +0430
NA

ماکه نبودیم ولی از بزرگترامون شنیدیم اون زمونا تو کوچه ملی لاله زار چنتا سینما بوده که با یه بلیط دو یا سه تا فیلم میدادن حتمن میپرسین چه دخلی داره یا زرتی جریان گودرزو شقایق و پیش میکشین…
راستیتش وختی قصه بازی سالارمونو یباره دیگه میخونم یه قصه دیگه عین فیلم سینمائی جلوی چشام که پر اشکه شکل میگیره …
یه قصه ناقص که تو دل همین قصه داشت شکل میگرفت …هی روزگار مصبتو گائیدم که اینقذه نامردی (باس ببخشین)
سالار به علی قسم خودمم نمیدونم چی شد که اینارو نوشتم ، دله دیگه صاب مرده
عجب رسمیه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه

عزت زیاد
داریوش

0 ❤️

398197
2013-09-10 13:46:55 +0430 +0430
NA

مرسی داروک عزیز

0 ❤️

398198
2013-09-10 15:12:31 +0430 +0430
NA

سلام و ممنون داروک عزیز خ
فقط خواهشا یکم فاصله آپ کردن این قسمتهارو کم کن تو کف بقیه داستان موندیم.

0 ❤️

398199
2013-09-10 19:19:54 +0430 +0430
NA

ديگه داره لوث ميشه :(

0 ❤️

398201
2013-09-11 10:39:15 +0430 +0430

درود درود…
بنده با برگشتن به قسمت کامنت های این قسمت بکُلی گیج شدم و نفهمیدم این مبحثی که بلانش عزیز مطرح کردن کجا اتفاق افتاده و کی داستانو کجا نقد کرده. ولی مثل همیشه جناب سون گرامی جواب های جالبی دادن. لطفا اگه کسی در جریانه مارو هم در جریان قرار بده.
داروک عزیز؛
بیشتر دوستانی که اینجان کم و بیش بنده رو میشناسن و میدونن همیشه نقدهای تند و تیزی در مورد داستان ها داشتم و معمولا زیر هر داستانی کامنت نمیگذارم. به نظر بنده اگر بخوایم به داستانی “گیر” بدیم همیشه نقصان وجود داره و هیچ داستانی کامل نیست. حتی داستان هایی که برنده جایزه نوبل شدن. و این نوع گیر دادن با نقد درست و منطقی و بدور از نفرت های شخصی خیلی فرق داره. یادمه داستان قبلی شما بنام روزان ابری که منتشر شد خود بنده نقد ها و مشکلاتی در اون دیدم که متاسفانه در موعد خودش نتونستم خدمت برسم و همچنین زمانی که داستان بازی رو که یکی از کاربران عزیز و گمگشته بنام پاسور گذاشتن هم به موقع نرسیدم که نقد کنم، ولی بعنوان خطابه ای کوچک با پیام خصوصی مسائلی رو مطرح کردم. و اگر یادتون باشه هیچوقت سعی نکردم که ایراد بنی اسرائیلی بگیرم. از دوستان عزیز هم عاجزانه تقاضا دارم بجای گیر دادن و ایراد های بنی اسرائیلی نویسنده رو تشویق کنن تا بتونیم نوشته های بهتر و زیباتری از ایشون اینجا ببینیم. تا کی باید با نویسنده هایی که بدون هیچ چشم داشتی برامون مینویسن رو با رفتار های زشت تحقیر کنیم. کاشکی یه بار، فقط یه بار از خودمون میپرسیدیم که داریم چیکار میکنیم. بارها و بارها زیر بهترین نوشته های اینجا دیده ام که یه سری از کاربران برای هیچ و پوچ شروع به فحاشی و نشان دادن شخصیت خانوادگی خود میکنند.
حرف آخر اینکه اگر سواد دارین و میتونین نقد مثبتی در جهت بهتر شدن داستان بگذارین، بگذارین عاقا ولی خواهشا منطقی!

0 ❤️

398202
2013-09-11 14:04:56 +0430 +0430

عالی عالی ب افتخارش! دست جیغ امتیاز…قسمت بعد قسمت بعد!!! سبک نگارشتو دوست دارم…مث فیلمای خارجی دیالوگ میگن بعضی جاها!! عالی عالی!

0 ❤️

398203
2013-09-11 16:01:56 +0430 +0430
NA

خدا خیرت بده برادر از خواندن داستان پشیمون نیستم مرحبا
داستان اگه قشنگ باشه نظراتم قشنگه .نظر هر4قسمت خوب و آموزنده بود مثل کنت1 و پری دریایی و سون و بلانش و دوستان دیگه .از نقد این دوست عزیزی که بحثش داغ شده !!!هم درس گرفتم .منم مثل هیوا خانم توش موندم این نقد از کجا وارد بازی شد !!!از نقد بر نقدی که بلانش نوشت بنده هم انگشت به دهن شدم هم انگشت به کون دی:
یک سوال از اردیمنش دارم .برادر در اختلاط شما با حضرت حافظ !!!چند شعر خوندم به جز اشعار حافظ بقیه برای من آشنا نبود حتی گوگل برای شناختن صاحب شعر کمکی به من نکرد ؟؟؟میشه پرسید از چه کسی هست ؟؟

0 ❤️

398205
2013-09-11 23:49:21 +0430 +0430
NA

درود دوستان گرامی,
بنده به ناچار مجبورم چند سطری توضیح بنویسم که دوستان عزیز از شبهات موجود رهائی پیدا کنند.
در زمان انتشار باری (3) -که البته پارت بندی داستان اینجا با متن اولیه و اصلی متفاوته- یکی از کاربران که به اعتقاد شخصی بنده از افراد بسیار ترسو و ملتقط بوده در پیام خصوصی که به جناب داروک داده بود لاطائلاتی را طرح کرده بود که به نوعی موجبات رنجش خاطر و آزردگی روح هنرمند دوست عزیزمون جناب داروک را فراهم کرده بود.به طوری که ایشون تصمیم گرفتند که متن یکی از پیام خصوصی این کاربر به ظاهر محترم را در آخرین کامنت خودشون ذیل همون داستان عینن نقل کنند و به اصطلاح قضاوت افکار عمومی را طلب نمایند… که اگر روی لینک بازی 3 که گذاشتم کلیک کنید می تونید کامنت جناب داروک را که متن یکی از پیامهای خصوصی این کاربر به ظاهر محترم است را ملاحظه بفرمائید. از میزان ترس و بی منطقی و سالوسی این جناب کاربر کذائی! همین بس که نام کاربری خود را چنین عبارتی قرار داده بود( ) به صورتی که در نگاه اول به نظر می رسید که شخصی که فاقد نام کاربری است این پیام را فرستاده و اگر به کامنت جناب داروک دقت بفرمائید ایشون هم ذکر کردند که نام کاربری فرستنده پیام را نمی دانند . که البته بنده به محض دیدن پیام متوجه موضوع شدم. دقت فرمودید دوستان؟ اگر کسی از حقانیت کلام و صحت گفتار خود مطمئن باشد هیچ وقت به چنین کار مذبذبانه و کثیفی دست نمی زند که بخواهد با سوء استفاده از پاکدلی شخصی مثل جناب داروک با انتخاب این نام کاربری گول زننده نام اصلی خود را پنهان کند.و البته دروغ دوم این کاربر مثلن زرنگ هم این بود که برای آقای داروک نوشته بود که دچار اسپم است و امکان ثبت نظریات عالمانه!!! و انسان ساز! خود را شخصن در کامنت ها ندارد . که می تونید با مراجعه به تب پیگیری حساب کاربری جناب مشاهده فرمائید که حتّا یک پست ثبت شده ندارد و با در نظر گرفتن زمان عضویتش که 4 هفته می باشد همگی می توانید بهتر از بنده اذعان کنید که امکان اسپم بودن این کاربر صفر درصد است و ایشون با انتخاب این نام کاربری گول زننده و ادعای دروغین اسپم بودن در اصل از جناب داروک سوء استفاده کرده که متن پیام خصوصی سراسر لا طائل ایشان را به نام خود در کامنت ثبت نماید.پیرو این موضوع جناب "اردیمنیش "(البته این کامنت را با نام کاربری بلانش ثبت کرده اند)که یکی از فاضل ترین و نافع ترین کاربران این سایت از جهت محتوای تولیدی و در عین حال بی حاشیه و افتاده ترین کار بران هستند و معروف حضور تمامی کاربران قدیمی اینجا هستند به توصیه و دعوت حقیر مراجعه کردند و داستانها و کامنتهای ذیل آن را مطالعه فرمودند .و تصمیم به تهیه کامنتی گرفتند که بخش اعظم آن پاسخ به اراجیف مطرح شده توسط آن کاربر کذائی یعنی آقا یا خانم _ است نه انتقاد به جناب داروک. و البته برای اینکه داستان بازی 3 دیگر از فیلد سمت راست خارج شده بود آن را ذیل این قسمت یعنی بازی (4)ثبت نمودند. متاسفانه به دلیل گنگ بودن اتفاقات به میان آمده ،بنده در آخرین مراجعه متوجه شدم که موضوع باعث ایجاد شبهه برای برخی از دوستان شده. که تصمیم گرفتم با تهیه ی این کامنت موضوع را با شرح و وصف کامل و لینک ارجاع برای عزیزان توضیح بدهم که مساله باعث برداشت های نادرست برای عزیزان نگردد. امید وارم که توانسته باشم حق مطلب را -البته در حدّ بضاعت مضجات خودم -ادا نموده باشم.
پر گوئی بنده را به همان بزرگواری که همواره از شما دیده ام ببخشائید و بدرود.

0 ❤️

398206
2013-09-12 00:06:15 +0430 +0430
NA

طنین نیکزاد
داروک گرامی
با سیاوش عزیزم اینجا سر زدیم برای خواندن چند باره داستان زیبای “بازی” و مطابق همیشه حتی با وجود اینکه من از روال قصه خبر دارم ولی بازم کشش یک داستان تازه را برای من داشت . موفق باشید

0 ❤️

398207
2013-09-12 02:07:05 +0430 +0430
NA

آقا:
مافکر میکنیم این یارو (__) نالوطی باشه
بعید نیست لوتی نالوطی گری کنه ها گفته باشم

عزت زیاد
داریوش

0 ❤️

398208
2013-09-12 02:30:30 +0430 +0430

واقعا خوندن همچین داستانی اونم در زمانی که قلمهای دوستان نویسنده خشک شده مثل واحه ای در وسط بیابان هست. جناب داروک پیشتر داستانی از شما رو با عنوان روزان ابری، هنگامی که داستان رویای تنهایی بر روی سایت بود خوندم. دوستی به شباهتهای اون دو داستان اشاره کرده بود. قلم شیوا و توانا، استفاده درست از اصول و قواعد نوشتاری و آشنا بودن با مقوله نگارش و داستان نویسی مطمئنا نتیجه ای بهتر از این داستان نخواهد داشت. بهتون تبریک میگم و خیلی خوشحالم که داستانی از شما رو با حضور خودتون در کامنتها میخونم.
در ضمن خانم هیوا!! خیلی خوشحالم که بازهم زیارتتون میکنم. ایام به کام… )؛

0 ❤️

398209
2013-09-13 05:07:16 +0430 +0430

برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را…
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را…
هر ساعت از نو قبله ایی با بت پرستی میرود!
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را…
می با جوانان خوردنم باری تمنا میکنم…
تا کودکان در پی فتند این پیر درد آشام را…
دلبندم آن پیمان گسل،منظور چشم آرام دل
نی نی دلآرامش مخوان کز دل ببرد آرام را…
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش!
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را…
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد!
با پختگان گویید سخن سوزش نباشد خام را…
سعدی نصیحت نشنود ور جان در این ره میرود…
صوفی گران جانی ببر ساقی بیار آن جام را…

درود…

از دوست و رفیق عزیزم 7 سون بسیار سپاسگزارم که در این ورطه ی آشفته ی زمانی، بدون هیچ چشم داشتی حامی من حقییر شده و باعث دلگیرمی…
بودند کسانیکه تخم شک و بی اعتمادی را رو در درونم کاشتند و بنده رو برای مدت زیادی از پا گذاشتن به عرصه ایی که عاشقانه با اون درآمیخته بودم بدور کردند…

خط (-) ها در چشمم همان خط (-) هستند و کوچکترین تاثیری در روح و روانم ندارند… پیام خط (-) تیره را مستقیما به صورت کامنت در پیج قرار دادم که متهم به ترسو بودن نشوم… هر چند که بعد از آن باز هم بنده را به هزار القاب که در شان خودش و همینطور اربابانش هست تکفیر کردند…
ایشان مدعی بودند که بنده باید تمامی پیامهای رد و بدل شده رو در پیج قرار بدهم تا روح آلوده به خود فروشی ایشون آسوده گردد… اما از اونجاییکه این مکان جایی برای ابراز نظر شخصی در مورد چگونگی تفکر به اجتماع، سیاست و مذهب نیست و در حوصله ی خوانندگان و کاربران عزیز نمیگنجد، بنده بیشتر از این زیر بار این موجود عجیب الخلقه (-) نرفتم… و به همین دلیل باز اتهامات دیگه از جانبشون دریافت کردم… از جمله اینکه بنده از طرف گروهی خاص که احتمالا منظورشون افکار و یا جمعیتی از غرب هست پشتیبانی میشوم!!!
در نهایت… از تدبیر و درایت 7 سون عزیز در این مقوله و همچنین مقوله های دیگر بهره ی فراوان بردم و باعث شد که حداقل خطا رو داشته باشم…
البته این تیرها از طرف این افراد را سینه سپر خواهم کرد و رویین تنانه دفع زخم آن… ولی زخم تیر به ظاهر نزدیکان رو چه میتوان کرد؟

غم این خفته ی چند،
خواب در چشم ترم میشکند…

خاک راه ایران زمین…

داروک…

0 ❤️

398210
2013-09-20 16:29:17 +0430 +0430
NA

سلام من ي خانم باحال اهوازي اهل سكس ميخام

1

0 ❤️