بازی (5)

1392/06/21

…قسمت قبل

بازی (قسمت نهم)

تصمیم رو گرفتم، میخوام روند ارتباطم رو با این زنیکه عوض کنم. شاید بتونم مکانشوپیدا کنم و این بوته ی خارو از ریشه بکنم. تنها راه برگردوندن پرتو همینه. باید اول مدارکی داشته باشم، که بتونم اگه پرتو رو پیدا کردم، بهش ثابت کنم، که من تو این قضیه هیچ تقصیری ندارم. برای همین با این حال نزارم سیستمو روشن میکنم و آن میشم. و منتظر میمونم. باید خودمو از این رخوت بیرون بکشم. هیچ وقت فکرشو هم نمیکردم، که یه روزی پرتو بتونه ترکم کنه. اما حالا که این اتفاق افتاده، انگار خیلی خودمو باختم. باید از این حالت بیرون بیام . اولین کاری که میکنم، دوتا بطرعرقی که تو خونه دارمو میبرم و توی توالت خالی میکنم. بعد میرم طرف یخچال و توش دنبال خوراکی میگردم. وبساط صبحونه رو آماده میکنم . دارم به خودم میگم. آخه اینجوری کاری از پیش نمیبری. سه روز گذشته رو مثل آدمهای الکلی فقط تو مستی گذروندی. بعد از سه روز انگار یه شعله ی امید توی وجودم روشن شده بود. دیگه این حالتو نمیخواستم. برای همین یه صبحونه ی مفصل خوردم. احساس میکردم معده ام به آرامش رسید. صبحونه که تموم میشه شروع میکنم، ریختو پاشهای این چند روزو جمع جور کردن. با خودم دارم فکر میکنم، وقتی پرتو برگرده، نباید خونه بهم ریخته باشه. همیشه پرتو از شلخته گی من توعذابه و حالا که نیستش، حس میکنم که قدرشو بیشتر میدونم. در حین کار کردن، یه دفعه یه جرقه توی ذهنم زده میشه.وااااااای خدا، من چقدر خرم! چطور به ذهنم نرسیده بود، که ممکنه پرتو رفته باشه سراغ شهره. آره درسته، مطمئنم که رفته پیشه اون. دست از کار کردن میکشم. اینقدر ذوق زده میشم که لباس میپوشم و به سرعت از خونه میزنم بیرون.


همه مون رو مثه گله ی گوسفند سوار چهارتا اتوبوس کردند. خانومها توی دوتا و آقایون هم توی دوتای دیگه از اتوبوسها. سعید عصبانی گفت: کیر تو این شانس، نگاه کن تو رو خدا! حالا نگرانم که مشکل کاری برامون درست کنند و از این یه لقمه نون خوردن هم بندازنمون. چیزی نداشتم که بگم. فقط داشتم لحظه به لحظه شو توی ذهنم میسپردم تا بعد بنویسمش.

حدود ساعت ده شب همه افراد مجمع رو توی محوطه ی قرار گاه بی سیم جمع کردند و اعلام کردند. که با ضمانت چند نفر معتبر آزاد هستید و میتونید برید ، اما صبح شنبه همه باید اینجا حاضر باشید. چون باید فرستاده بشید دادگاه.

پرتو خودشو رسوند به من و گفت: واقعا عذر میخوام. تو اولین جلسه که شرکت کردید این اتفاق افتاد. خندیدمو گفتم: این حتما از نحسی قدم منه!من که گفتم نیاز نیست بیام.
این چه حرفیه که میزنید؟! خب برنامتون چیه؟
-هیچی، برگردم برم باغ و ماشینمو بردارم.
منم باید بیام، چون ماشین منم اونجاست.
با سعید وداع کردم و با پرتو از قرارگاه خارج شدیم و یه تاکسی دربست گرفتم و به طرف باغ حرکت کردیم.
چطوری میتونم نوشته هاتونو بخونم؟
-هههه، زحمت بکشید هر هفته مجله رو بخرید و بخونید.
نمیشه برا من پارتی بازی کنید و خودتون بهم بدید؟
-چرا نمیشه! ایمیلتون رو بدید، تا براتون ارسال کنم. از کیفش کاغذ و قلم بیرون کشید و ایمیلشو برام نوشت. دقیقا همون ایمیلی که با آیدیش آن میشد(رودابه)
هر دو روی صندلی عقب نشسته بودیم ودقایقی میشد که هر دو ساکت بودیم. چیزی نمیتونستیم بهم بگیم.البته معلومه که با هم حرف داشتیم.اما غرور اجازه نمیداد که هیچ کدوممون پیش قدم بشیم. پرتو مسیر نگاهشو به بیرون از ماشین تو بیابون گم کرده بود. ومن داشتم از لحظه به لحظه ی این کنار هم بودن حظّ میبردم. راننده مثل اینکه از این سکوت سنگین به تنگ اومده باشه. پخش ماشینشو روشن کرد. یه صدای آسمونی گوشمونو پر کرد.
دل از دستم رفته برون زان دم که تو را دیدم.
عشقم دارد رنگ جنون زان دم که تورا دیدم
شعله به جان گران زده ام، قید و خود و دگران زده ام.
زان دم که تو را دیدم.

ناخوآگاه هر دومون برگشتیم تو صورت هم نگاه کردیم. پرتو از شرم برافروخته شد. لحظات سنگینی بود، ولی بلاخره رسیدیم باغ و از اون حال و هوا بیرون اومدیم. با هم دیگه وداع کردیم و هر کی پشت فرمون ماشین خودش قرار گرفت. صبر کردم تا اون جلوتر از من حرکت کنه. همینطور که تو بزرگراه در حال رانندگی بودم، داشتم به اون فکر میکردم.چه اتفاقی داره تو زندگی من میفته؟! چرا تا این اندازه این دختر میتونه منو تحت تاثیر خودش قرار بده. مگه چه فرقی با دخترای دیگه که توی زندگیم بودند داره؟ غرق این افکار بودم که چیزیکه دیدم شوکه ام کرد. وقتی پرتو داشت از یه کامیون سبقت میگرفت کامیون یهو انحراف به چپ پیدا کرد و در عرض یکی دو ثانیه ماشین پرتو رو به گاردهای بزرگراه زد. صدای وحشنتاکی بلند شد و بعد از اون نیمه ماشین به زیر چرخهای عقب کامیون رفت و از زیرش بیرون اومد و یکباره از کف جاده بلند شد و روی پهلو غلتید. حالا نوبت من بود که با ماشینش برخورد کنم. ترمز دستی وکشیدم و همزمان ترمز پائی رو هم گرفتم. ماشینم چرخی زد و کشیده شد سمت راست بزرگراه هر لحظه انتظار اینو میکشیدم که ماشین منم از کف جاده بلند بشه روی هوا. اما مثل اینکه شانس یارم بود. وقتی کاملا متوقف شدم نگاه کردم دیدم ماشین پرتو هنوز داره به طرف جلو حرکت میکنه. سپس با یه ماشین دیگه برخورد کرد و با یه ضربه ی سنگین به روی سقف افتاد. حس کردم نفس کشیدن برام سخت شده. پرتوی من چه بلایی داره سرش میاد؟! هیچ کاری نمیتونستم بکنم، جز اینکه نظاره گر این فاجعه باشم. حس آدمی رو داشتم، که در حال کابوس دیدنه. باورش برام سخت بود. بلاخره بعد از این اتفاق ماشین اون کناره جاده درست در امتداد مسیر من از حرکت متوقف شد. از ماشین به سرعت پیاده شدم و به طرفش دویدم. از پنجره دیدمش که سروته بود وصورتش غرق خون. درهای ماشین قفل شده بود. برگشتم طرف ماشینم و آچار چرخ رو برداشتم وشیشه ی عقب سمت خود پرتو رو شکستم و دست بردم قفلو باز کردم و کمربند ایمنی رو از کمرش باز کردم. اونقدر حالم بد بود، که بی اختیار از چشمام اشک راه اقتاد. آروم کشیدمش بیرون خوابوندمش کف جاده. شالش و قسمتی از یقه ی مانتوش پر از خون بود و خودش بیهوش. جستجو کردم ببینم محل خونریزی کجاست. بالای پیشونیش زیر موهاش شکافته شده بود. و خون در حال غّل زدن. نبضشو گرفتم. گوشها و دماغشو نگاه کردم ببینم خونریزی مغزی نکرده باشه. اما علائمشو ندیدم. دست بردم زیر تن ظریفش و روی دستام بلندش کردم و سریع برگشتم طرف ماشین و خوابوندمش رو صندلی عقب. چند تا ماشین دیگه هم نگهداشته بودند و همه اطراف ما جمع بودند. کامیون کمی جلوتر نگهداشته و راننده اش خودشو به ما رسونده بود و اونقدر از این اتفاق حال خودش بد بود، که روی خاکی کنار جاده دراز کشیده و دستشو روی قلبش گذاشته بود.

توی بیمارستان روی صندلی پشت اتاق عمل نشسته بودم و داشتم فکر میکردم، که این دیگه چه فاجعه ایی بود؟! که دیدم پدر و مادر پرتو همراه با یه دختر تقریبا هم سن و سال پرتو وارد سالن انتظار شدند. سراسیمه و آشفته حال.هر سه اشکریزان و محزون. وقتی با من روبه رو شدند، از دیدن من تقریبا شوکه شدند. پدرش اومد طرف من و با عصبانیت فریاد زد: چه مشکلی برای دخترم درست کردی مرتیکه؟ هنوز جمله ش تموم نشده بود ، که اون دختر کیفش رو بلند کرد وبا تمام قدرت زد تو سر من و شروع کرد جیغ زدن و فحش دادن.
مرتیکه عوضی چیکار کردی باهاش؟! میکشمت کثافت.
اونقدر شوکه و حیرون شده بودم، که حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم و اون دختره هم مرتب با کیفش داشت بنده رو نوازش میکرد. با صدای جیغ یکی از پرستارها برای چند لحظه جوّ آروم شد.

معلوم هست چیکار میکنید؟ اینجا بیمارستانه! خانوم خودتو کنترل کن. این آقا مقصّر نیست
ایشون لطف کرده، مجروح و رسونده بیمارستان. خجالت داره که ندونسته دارید یه همچین رفتاری میکنید. نفس راحتی کشیدم و از اونها خودمو دور کردم و رفتم روی یه صندلی نشستم. اونقدر نگران پرتو بودم، که این اتفاقات اصلا برام مهم نبود. دقایقی بعد همون دختره اومد جلو و با شرمندگی گفت: فقط میتونم بگم عذر میخوام. حالم دست خودم نبود.
از چشمه ی چشماش اشک در حال جوشیدن بود. در لابه لای گریه ش ادامه داد.
من شهره دوست پرتو هستم. نزدیکترین دوستش. ببخشید فکر کردم که شما باهاش برخورد داشتید. اختیارم و از دست دادم و باز به گریه کردن ادامه داد. برام جالب بود که توی اون وضعیت چرا شهره فکر میکرد، که من پرتو رو میشناسم. چون وقتی داشت میگفت من دوست اونم، جوری حرف زد، مثه اینکه من اونو میشناسم. البته پدر و مادر پرتو منو کاملا شناختند. اما شهره از کجا منو میشناخت برام عجیب بود.


جلوی خونه ی شهره ایستادمو، نگاه میکنم. به ساعتم، حدود یازده صبحه. دارم با خودم فکر میکنم، که چطوری موضوع رو با شهره در میون بذارم، تا اگه خبری از پرتو داره دریغ نکنه. یکباره در خونه ی شهره باز میشه و از چیزی که میبینم حیرت میکنم . پرتو با یه مرد غریبه از خونه ی شهره خارج شد. خندان و فارغ از من. حس کردم تمام بدنم کرخت شده. توانی تو خودم برای حتی پیاده شدن از ماشین نمیبینم. سرم به دوران افتاده . گیج و منگم. با خودم فکر میکنم. به همین زودی منو از یاد برد؟! کسیکه تا چند شب پیش میگفت من همه ی زندگیشم… اونقدر این ضربه توی روحم عمیقه، که حس میکنم معده ام میخواد بیاد توی دهنم. در ماشینو باز میکنم و با حمله ی برق آسای معده ام، کف خیابون استفراغ میکنم. چند بار. خارو ذلیل. درمانده و خود باخته. اونقدر حالم بده که حتی نمی فهمم پرتو و اون مرد کجا رفتند.
دوباره خودمو تو خیابون خاقانی میبینم، پشت در خونه ی (آردواس) چهار لیتر عرق کشمش دو آتیشه ازش میخرم و برمیگردم طرف خونه.
بطر عرق توی دستم و دارم همه ی عکسها و نشونه های پرتو رو جمع میکنم و میریزم توی یه کارتون. اشک از چشمام رونه. دست خودم نیست. حالم خیلی بده. دلم میخواد پیش یکی باشم که یکم دلداریم بده. اما پیش کی میتونم حرف یزنم ؟ چی بگم؟ بگم زنی که عاشقشم در عرض سه روز همه چی رو فراموش کرد. لحظاتی میشه که با خودم فکر میکنم. شاید اون که با پرتو بود، رابطه ی خاصی باش نداره. اما اگه اینطور نیست، من باید اون مرد رو میشناختم. از طرف دیگه مگه ندیدی، حتی کوچکترین نگرانی از دوری من توی چهره ی پرتو نبود. کسیکه حتی اگه یه روز نمیتونست ببیندم، کارش میشد گریه! حالا چه اتفاقی داشت میفتاد؟ مگه میشه اون زن با ثبات، یکباره اینقدر زود همه چیز یادش رفته باشه؟! یاد حرف اون زنیکه ی توی وب میفتم، که میگه اون مردی که فکر کنه زنش فقط برای اون تحریک میشه، فقط یه احمقه. کاری که دارم انجام میدم و نیمه رها میکنم و مست، بطر عرق بدست از خونه میزنم بیرون و بی هدف شروع میکنم تو خیابونها حرکت کردن. هوا سرده و من خودمو درست نپوشوندم. دیگه هیچ چیز برام مهم نیست. دیگه پرتو رو هم نمیخوام. دیگه هیچی نمیخوام. حس میکنم، قلبم یخ زده و یه سوراخ بزرگ توش درست شده.جوریکه انگار داره هوا میکشه.
وارد تریای جاوید میشم. با همون حال نزار و مست مست. وقتی از در تریا وارد میشم جاوید از پشت صندوق منو میبینه و از حال ویرونم میفهمه که مستم. به سرعت به طرفم میاد و دستمو میگیره. منو میبره توی آشپزخونه و میشونه روی یه صندلی. میپرسه چته شهروز؟ چرا اینقدر مستی؟ فقط میخندم. تلخ .
در آشپز خونه باز میشه و نادیا رو توی آستانه اش میبینم. نگران و مات… ادامه دارد…

نوشته: داروک


👍 3
👎 0
82966 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

398434
2013-09-12 10:56:21 +0430 +0430
NA

تشکر

0 ❤️

398435
2013-09-12 11:35:29 +0430 +0430

خسته نباشی/
از این قسمت به بعدش یادم نمیاد :-D / شاید هم باقیش رو نخونده باشم :-D حتمآ جذاب تر هم میشه

0 ❤️

398436
2013-09-12 13:12:44 +0430 +0430
NA

داستان زیبایی نوشتی.قسمتهای قبل رو نتونستم کامنت بذارم.اتفاقاتی که همشون هم تصادفین دیگه دارن زیاد میشن و یه جورایی پذیرش داستان رو مشکل میکنه.به این موضوع دقت بیشتری بکن.
موفق باشی

0 ❤️

398438
2013-09-12 13:52:14 +0430 +0430
NA

ونداد عزیز تو که خوندی چرا می پرسی بچشون … ؟
داروک عزیز بازم تشکر
داستان پر حادثه ایه
لطفا بیماران قلبی نخونن

0 ❤️

398439
2013-09-12 14:13:53 +0430 +0430
NA

تکی به مولا

دادا دمت گرم انگاری قصه رو دفه اوله که میخونم خداییش حرف نداری فقط مشتی حیفه اون دوتا بطری عرق نبودکه ریختی تو موال؟
گناه داره والله
عزت زیاد
واریوش

0 ❤️

398440
2013-09-12 14:18:47 +0430 +0430
NA

آقای نویسنده خسته نباشی.

یکی دوتا از دوستان به نکته خوبی اشاره کردن کم کم داری وارد قسمتهای آبکی داستان میشی چون زیادی بهش شاخ و برگ میدی پس لطفا کاری نکن از جذابیت داستان قشنگت کاسته بشه هرچند که ظاهرا این داستان قبلا نوشته شده و درحال حاضر فقط قسمت به قسمت آپ میشه.

فقط یه خواهش که البته هربارم دارم تکرارش میکنم:

خواهش میکنم فاصله زمانی قرار دادن قسمتهای بعدی رو کم کنییییییییییین.

0 ❤️

398441
2013-09-12 14:28:14 +0430 +0430
NA

داستانت حرف نداره! نه دیگه داری رو به سراشیبی میری!
داستانت داره خز میشه

0 ❤️

398442
2013-09-12 14:49:37 +0430 +0430
NA

خدمت داروک عزیز:)
داستاناتو خونده بودم! اما هزار بار هم بخونم باز خالی از لطف نیست!
خاطراتمو زنده کرد!
طبق روال همیشگی نقد داستان مشکلی توی داستان نیست !
البته تا اونجای که عقل ناقص من یادری میکنه مشکلی وجود نداره!
چون که خودتم از نظر نویسندگی در سطح بالایی قرار داری!
از بد روزگار باید داستانتو اینجا بخونیم
قلمت برای جاهایی فراتر از اینجا ساخته شده!
امیدوارم شاهد کار هایی دیگه هم از شما باشیم!

مشتاقیم ادامشو ببینیم! شدیدا منتظریم! و آخر سرنوشت این زندگیرو بدونیم
( ببینیم بچشون بالاخره میره سربازی،؟ زن میگیره؟ نوه خودشونو میبینن؟ و و و و ;) )
به هر حال! عالی هست! امتیاز کامل داده میشه به هر قسمت از داستانت!

و یک موضوع که با پوزش فراوان خدمت همه عزیزانم قصد بیانشو دارم اینه که:

دوستان عزیز!

نویسندگی شروطی داره! که داروک عزیز همه این شروط یا اکثرشونو عمل میکنه!

و

خوانندگی ( کسی که داستان و یا نوشته رو میخونه) هم شرط داره!
صبر و حوصله یکی از شروط لازمه!
من در مقامی نیستم که به شما خوانندگان عزیز چیزی بگم!

اما
صبر کنید!
مطمئنم داروک عزیز با قلم شیوا و روونشون جواب صبر و حوصلمون رو به نحو احسنت میده!
به گونه ای که خستگی از تنتون در بره!
من قصد جسارت ندارم خدمت همه بزرگانم!
اما دوست دارم بگم خوبه کمی صبر و حوصله داشته باشیم!
و نویسندمونو تشویق به نوشتن هر چه سریع تر قسمت های جدید تر و نو تر بکنه!
شاید تغییری در داستان ایجاد کرد و هممونو شگفت زده کرد! خدارو چه دیدیم!
ولی سرعت انتشار داستان کمی بیشتر بشه خیلی بهتره!
البته هر چی داروک عزیز مدّ نظرشون باشه محترمه! و بنده بی ادبی نمیکنم:)
متشکرم از همتون عزیزان
بی ادبی منو ببخشید!

موفق باشی قاصد روزان ابری !
اها راستی یه سوال؟
پس کی میرسد باران؟ :(
ممنون:)

0 ❤️

398443
2013-09-12 14:56:17 +0430 +0430
NA

مامانی مهربون:
نه اخه این قسمت بچشون مشخص نبود! خواستم ببینم بچون پسر میشه یا دختر! :دی

0 ❤️

398444
2013-09-12 15:49:44 +0430 +0430
NA

یه کم داره حواشی داستان خوصله سر بر می شه. نمی دونم شاید هم باید صبر کرد فقط امیدوارم مثل این سریال های ایرانی نشه که هی ماجرا رو شاخ و برگ می دن و آخرش سر هم بندی جمعش می کنن.
خانوم و کشوندی از تو ماشین بیرون اگه در حال سوختن بود و احتمال ترکیدن داشت عیبی نداشت ولی کلا اینطور مواقع چون از میزان جراحات داخلی خبر ندارین و نمی دونین شکستگی داخلی داره یا نه لطفا دوستان خودشون رو کنترل کنن وگرنه امکان داره جون طرف رو به خطر بندازن با کشوندش از ماشین بیرون و جا دادنش تو ماشین دیگه. فقط جایی این کار انجام دادنی هست که امکان هیچ جور دسترسی به آمبولانس و اورژانس نباشه. در اینطور موارد حواستون باشه که اگه مریض به هوش بود و آب خواست، آب ندین بهش چون اگه خونریزی داخلی داشته باشه شدید تر میشه. تکونش هم ندین چون امکان قطع نخاع هست یا فرو رفتن دنده های شکسته در طحال و کبد و امعاء و احشای داخلی مصدوم.
برای هر کدوم ما ممکنه که پیش بیاد که شاهد اینگونه مسائل باشیم.
البته تا اونجا هم که من میدونم ، وقتی یه مصدوم رو شخصا به بیمارستان می بریم تو ایران، کونمون پاره است تاخودش به هوش بیاد و بگه ما مقصر نبودیم و تا مامور پلیس بیاد،‌انتظامات بیمارستان حواسش به آدمه که فلنگ و نبندیم بزنیم به چاک.

0 ❤️

398445
2013-09-12 17:18:58 +0430 +0430

قسمت های قبلی رو بیشتر دوس داشتم

0 ❤️

398446
2013-09-12 18:40:42 +0430 +0430
NA

وقتي اونقدر خوب شروع كردي حيفه كه اينجوري با حواشي زياد و خالي بندي اضافي!!! خرابش ميكني :(

0 ❤️

398447
2013-09-12 19:53:07 +0430 +0430

درود…

با عرض ارادت…
اینجور که متوجه شدم دوستان تو این سایت عادت به خوندن نوشته ی بلند ندارند…
و یه توضیح کوچیک هم بدم و اون اینه که هیچ کدوم از اتفاقهای افتاده و یا اوتهاییکه خواهد افتاد شاخ وبرگ اضافه نیست و هیچ کدوم بیربط به ماجرا نخواهد بود… مطمئن هستم که در آینده ی نزدیک دوستان با بنده هم نظر میشند و به این نتیجه میرسند که پیش داوری کردند…

داروک…

0 ❤️

398448
2013-09-13 03:07:35 +0430 +0430
NA

اتفاقا من خوندن داستانهایطولانی و کامل و رمان رو به داستان کوتاه ترجیح میدم
اینم سلیقه منه و حتما برخی دوستان دیگه

0 ❤️

398449
2013-09-13 03:41:53 +0430 +0430
NA

الو؟ صدا میاد؟
اسپم خفمون کرد.
داروک جان بنویس منم عاشق داستان های بلندم

0 ❤️

398450
2013-09-13 09:15:51 +0430 +0430
NA

بادرود فراوان خدمت داروک عزیز!
دوستان کمی صبرشون کمه!
نقدی بر طولانی و یا بلند بودن داستان شما نیست!
چون داستانی با کیفیت مستلزم مقداری کش و قوسه! که به داستان ارتجاع میده!
باعث میشه داستان از یک نواختی بیرون بیاد!
با توجه به اینکه داستان شما در صدر فهرست قرار داره
میتونید از سهمیه نویسندگان برتر استفاده کنید و نوشته ی خودتون رو بدون نوبت چاپ کنید!
و خوانندگان هم سریع تر به خواستشون میرسن!

باز هم میگم! کارتون عالیه!
نوشته های بی عیب و بی نقص!
بسیار لذت بخش!
امیدوارم روند انتشار داستان سرعت بیشتری پیدا کنه تا لذت بیشتری ببریم!
چون داستان شما سطحش از یه داستان صرفا سکس یا اروتیک فراتر هست
و میشه به عنوان یه رمان اروتیک ِ کوتاه ازش نام برد!

بازم از همه ی بزرگان پوزش میطلبم بایت جسارت خودم :) موفق و پاینده باشید!

0 ❤️

398451
2013-09-13 12:57:45 +0430 +0430

واقعا عاليه ممنون
نمره كامل تقديم شد

0 ❤️

398452
2013-09-13 15:10:04 +0430 +0430
NA

سلام به همگی
من این داستان رو کامل خوندم و الانم فایل Word ش رو تو آرشیو فایلهای متنی کامپیوترم پیدا کردم و دوباره خوندم. نمیدونم اینجا داستان چجوری پیش میره.
یه سوال:
من داستان روزان ابری و دیوار جناب داروک را دارم و خوندم به جز قسمت آخر دیوار. کسی اون داستان رو نداره؟؟؟

0 ❤️

398454
2013-09-14 01:51:21 +0430 +0430

قسمتهای قبلی رو بیشتر دوست داشتم. به نظرم اومد ریتم داستان توی این قسمت یه مقدار سریع پیش رفت. شاید بهتر میبود یه مقدار مبسوط تر مینوشتی. من کاری به کوتاه یا بلند بودن قسمتها ندارم. اما به نظر منهم خواننده های این سایت حوصله داستان بلند رو ندارن. ولی بهتره که روند قبلی داستان رو حفظ کنی. قسمت قبل خیلی جای خوبی تموم شد و خواننده رو به انتظار اتفاقات جالبی گذاشت اما این قسمت از مهمترین قسمت ماجرا که دستگیر شدنشون بود به راحتی و سریع گذشتی. گفتن اینکه توسط چند ادم معتبر ضمانت شدن فقط به مبهم شدن اوضاع کمک کردی. در مورد نحوه تصادف و توصیف صحنه چیزی نمیگم. فقط در همین حد که انتظارم خیلی بیشتر بود. دوستان میگن که این داستان رو قبلا خوندن. پس یعنی قبلا نوشته شده و اینجا انتشار مجدد پیدا میکنه. پس در مورد قصه و روال داستان چیزی نمیشه گفت. مگه اینکه بخوای عوضش کنی. با همین سرعت قسمتها رو اپ کنی خیلی خوبه. ازین زودتر خیلی لوس و لوث میشه.

0 ❤️

398455
2013-09-14 11:07:52 +0430 +0430
NA

خيلي جالب مي‌نويسي، ولي بعضي جاهاش انگار يه دفعه پرت ميشه، آدم نمي‌فهمه چي شد؟ يه كمي بعضي قسمت‌هاش نامفهوم و انگار پرش داره

0 ❤️

398456
2013-09-15 07:08:38 +0430 +0430
NA

خيلي زيبا بود بي صبرانه منتظر ادامه داستان هستم تنها دليل امدن من تو اين سايت دنبال كردن داستان شماست اگه جاي ديگه غير از اين سايت ميتونم اين داستان رو دنبال كنم ميشه معرفي كنيد؟ سپاس فراوان

0 ❤️

398457
2013-09-16 04:13:14 +0430 +0430

درود…
عرض ارادت…

دوستان. ادمین عزیز فرمودند:

از منتشر کردن دست نوشته های بنده معذورند و دیگه به این کار ادامه نخواهند داد…
خواستم با این کامنت یاران رو مطلع کنم که از این به بعد منتظر نمونند و کسی هم از بنده شاکی نشه…


خاک راه ایران زمین…
داروک…
181194_3718158040234_1587304813_n[1].jpg

0 ❤️

398458
2013-09-19 14:40:50 +0430 +0430
NA

سالار عیب نداره خودتو عشقه
اینجاست که باید همه آقایونا و خانومای سایت یه صدا فریاد بزنن

"" ادمین مچکریم “”

عزت زیاد
داریوش

0 ❤️

398459
2013-09-22 01:18:39 +0330 +0330
NA

امروز بعد از مدتها اومدم ببینم قسمت بعدی بازی آپ شده یا نه
چرا؟ به چه دلیل ادمین گفته داستانای شما رو آپ نمیکنه و به همون داستانای سیکیم خیاری و سکس با محارم و گی و مزخرفاتش دودستی چسبیده؟ این چه وضعیه؟؟ :|
داروک داری محبوبیت بیشتری پیدا میکنی
امروز توی فیس بوک تو پیج سوال کنید یه نفر پرسیده بود داستانای داروک رو کجا میتونم گیر بیارم
داروک جان خیلی دوس داشتم قلمت رو… امیدوارم بی تفاوت نباشی نسبت به دوست داشتنای طرفدارات و همچنان برامون بنویسی هرجا که بشه میخونیمت.
سربلند باشی

0 ❤️

398460
2013-09-22 12:19:20 +0330 +0330
NA

خیلی ناراحت شدم
کاش از این 6000000هم نظر خواهی میشد
ادمین بخشش
نمیخوام زحمتهاتو زیر سوال ببرم
اما حیف
اینجا اگه آزاده
اگه کاربرها ارزش دارن
با وجه به استقبال کاربرا لطفا تجدید نظر بفرمایید
یا لااقل پاسخ قانع کننده ای بدین
وگرنه این مورد هم به موارد دلگیریمون از تو دوست عزیز اضافه میشه

0 ❤️

398462
2013-09-26 10:57:06 +0330 +0330
NA

من که نظرات اخیر رو نخوندم که بفهمم باقیش منتشر نمیشه ولی با پایان این قسمت رفتم تو نت و دنبال داستان گشتم
همه جا رو هم گشتم بعد از کلی یه جایی پیداش کردم که خودم خندم گرفت بابت این همه وقتی که صرفش کردم…

داروک جان واقعا که ذهن بسیار بسیار بازی دارید…
خوندن داستان به تنهایی مشکل داشت. این که مدام در حال حدس زدن باشی و همه حدسات پودر بشه به راحتی.
با این احوالات فکر میکنم که نوشتنش چقدر میتونه مشکل بوده باشه…
و در نهایت بابت دست نوشته های زیباتون و استعداد بی نظیرتون ،تبریکی صمیمانه خدمتتون عرض میکنم…
موفق باشید

0 ❤️

398463
2014-01-10 08:29:54 +0330 +0330
NA

داروک عزيز ميدونم كه اين موضوع و هزاران موارد مشابه نمی تواند مانع کار شما نويسنده خوب بشه اميدوارم هر جا كه هستی و هرکاری كه ميكنی موفق بوده و مثل هميشه جز بهترین ها باشی, با امید موفقيت روز افزون.

0 ❤️

527454
2016-01-04 21:43:14 +0330 +0330
NA

ادامه داستان رو چرا نمیزاری؟؟خیلی وقته منتظرم

0 ❤️

564144
2016-11-11 20:04:23 +0330 +0330

پس ادامش کوووووووووووووووووووووووووووووو

0 ❤️

925627
2023-04-29 15:41:25 +0330 +0330

قسمت بعد کجا نوشتی

0 ❤️