بازی بزرگان (۳)

1395/03/18

…قسمت قبل

ایستانبول… ایستانبول… عروس سرخ پوش… آبستن حوادثی و من حیران تو… عروس هزار شوهر… من مجنون تو هستم و تو مجنون قدرت…
وسعت استانبول بود و شب سرد پائیزیش. ساکت نشسته بودم توی ماشین و به آهنگی که از رادیو پخش میشد, گوش میکردم. اما فکرم تمام مدت پیش حرفهای افه بود. خدا کنه دروغ گفته باشه. خدا کنه فقط خواسته باشه منو بترسونه و واقعا کاری باهام نکرده باشه. نمیدونم چقدر تو خودم بودم که متوجه شدم تعداد خونه ها کمتر و کمتر میشن و شیک تر و ویلائی تر. نکنه ترسیده باشه و بخواد منو بکشه و یه گوشه کناری این دور و برا بندازه؟ پس چرا منو نبرد پائین شهر یه جائی؟ اونجا که راحت تره… زیر چشمی نگاهش کردم. چهره اش جدی بود و خیره شده بود به راه و گاهی همراه آهنگ زمزمه میکرد. انگار فهمید دارم نگاهش میکنم.
-چیه؟ سردته؟ میخوای پنجره رو بدم بالا؟
-کجا داریم میریم؟ داریم از شهر خارج میشیم که…
-هر چی کمتر بدونی, همونقدر بیشتر میتونم به نیروت اعتماد کنم… ببینم با چه مدل شارلاتانی طرفم… خیلی فکر کردم اما… چیزایی که گفتی میتونست حدس و گمان باشه… به نظر دختر زرنگی هستی… از پیشرفتت معلومه. اما چیزایی که گفتی بیش از حد معمولی بود. کاوه صد در صد بهت گفته که من از ایرانیها بدم میاد. تازه خودم هم بهت گفتم… اگه سنمو هم تقریبی حدس بزنی میتونی منو تو تاریخ نسبی, یه جائی جاگذاری کنی و…
-پس برشان چی؟
-خودتو خسته نکن… اگه اسمی برات گذاشتم, حتما برام معنی خاصی داشته… اسم زنده ها رو هم رو… خیالتو راحت کنم… من عادت ندارم به کسی اعتماد کنم دختر جون… اعتماد فقط مال کسانیه که لیاقتشو دارن… حالا میبینیم لیاقت تو و این به قول معروف نیرو چقدره…
سکوت کردم و خیره شدم به تاریکی. خیلی طول نکشید که ماشین پیچید تو یه جاده خاکی و خاک و خل به پا کرد. نزدیک پنج دقیقه داشت میروند که یکهو رسیدیم به… نه! بی اختیار جیغ زدم:
-خدایا!!! همون جاده اس! جاده خاکی با یه ردیف درخت سرو… نرو!!! تو رو خدا نرو!!! اینجا تهش تاریکیه… برگرد!!! برگرد!!!
افه زد روی ترمز و ایستاد و با تعجب خیره شد به من که تقریبا نزدیک بود خودمو خیس کنم.
-منظورت چیه؟! چرا رنگت پرید یهو؟
-من قبلا یه بار اینجا اومدم…
-امکان ند…

  • ته اینجا یه خونه اس که نمای مرمری داره و جلوش یه حوضه با فواره ای به شکل یک فرشته… همیشه برات عجیب بوده… ازش بدت میاد اما نه به خاطر زن بودنش…
    -مجسمه مرمرو میگی؟ اونی که میگی هست اما اینجا نیست …
    -مرمر نیستش…
    افه ماشینو خاموش کرد. بعد هم کمربندشو بازکرد و یک وری نشست و خیره شد بهم. صداش دیگه اون صلابت و اطمینان قبل رو نداشت و رفته رفته نرم تر و نا مطمئن تر میشد.
    -پس حتما میدونی اینجا کجاست؟
    -فقط میدونم نباید برم اونجا… تهش تاریکیه… بازگشت نداره… مرگ نیست… خیلی بدتره…
    افه دقیق داشت بهم نگاه میکرد و حس کردم یه لبخند محو رو لباش نشسته.
    -تو یه اسلحه ای… یه اسلحه خیلی خیلی خطرناک… با تو میشه همه رو به زانو در آورد… اما اول باید قلقت دستم بیاد…
    دوباره ماشینو روشن کرد و راه افتاد. به نفس نفس افتاده بودم و نفس کم می آوردم.
    -نرو…
    در ماشینو باز کردم که خودمو بندازم بیرون که افه مچ دستمو گرفت و محکم نگه داشت. نمیخواستم برم برای همین هم به شدت تقلا میکردم.
    -هی!!! آروم بگیر! میگم آروم بگیر یه دقیقه بشر…
    و منو کشید سمت خودش و پشت گردنمو محکم با دست راستش گرفت و خمم کرد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم.
    -بهت میگم آروم باش, یعنی آروم باش…
    اشکام گوله گوله میریخت. نمیدونم چرا اینقدر میترسیدم. احساس میکردم دارم تو سیاهی فرو میرم. مثل یه جور باتلاق عمودی. باتلاقی که تلفیقی بود از عشق و نفرت و عذاب وجدان و…انتظار… انگار یکی منتظر من بود. هر چی پیشتر میرفتیم خسته تر و سنگینتر میشدم. بعد از چند لحظه اونقدر خسته بودم که حتی نا نداشتم گریه کنم و اشکام بند اومد. پر از یه جور رخوت ناخوشایند شده بودم و کم کم عضله هام شل شدن. خیلی طول نکشید که ماشین ایستاد اما وقتی افه دستشو از رو گردنم برداشت اونقدر سنگین بودم که نمیتونستم سرمو بیارم بالا و ببینم اینجا کجاست.
    -حالا میتونی بری پائین…
    اما نتونستم تکون بخورم. همونطوری مونده بودم. سرم پر از تصاویر به هم ریخته بود… یه قایق کوچیک زیر پام یکوری شد و افتادم تو آب… پانیک بود… صدائی که دیگه به گوشم نمیخورد… صدای چی میتونست باشه که نبودنش دیوانه ام کرده؟ سرم رفت زیر آب… بالا اومدم… با چشمای تار دیدمشون… گرگهای بیرحم! میخواستن من و بچه امو… بچه ام!!! زیر آب ولش کردم و هولش دادم… که از من دور بشه… خدایا… نذار خیلی عذاب بکشه… دو نفر دو طرفمو گرفتن و میبرن… نه!! صدای مردی که داد میزنه پیداش کردم آقام, با صدای نوزادی که وحشتزده جیغ میزنه , میپیچه توی سرم…
    حالت آدمی رو داشتم که توی تب داره کابوس میبینه. وقتی که افه اول پاهام و بعد خودمو از ماشین کشید بیرون, داشتم بین کابوس و واقعیت , صدای افه رو از فرسنگها راه دور میشنیدم که میگفت:
    -تو چه مرگته؟ منو ببین! چت شده؟
    سرمو بلند کردم و بیحال خیره شدم تو چشماش. تو اون آبی عمیق که حس میکردم قراره گور ابدیم باشه. تو صورتش یه جور نگرانی بود. البته نگرانی برای من نبود. منبع نگرانیش از چیز ناشناخته و عجیبی بود که داشت تجربه میکرد. انگار تازه متوجه شده باشه اهمیت موضوع بیشتر از اونه که فکرشو میکرده. انگار برای اولین بار تو زندگیش جوابی برای این سوال پیدا نمیکرد. لخت و بیحال بودم. پاهام میلرزید. اونقدر که نمیتونستم رو پاهام بایستم. پاهام مثل ماکارونی پخته بی استفاده شده بود…
    حس میکردم که افه داره منو میکشونه تو دل باتلاق. اما دیگه مهم نبود. هر چی بیشتر میرفتم بیشتر با باتلاق و احساسات داخلش یکی می شدم…

چه حس قشنگی! صورت دوستداشتنی شوهرم رو تو آینه دیدم که از پشت بغلم کرده بود. چقدر من این پسرو دوستش دارم. یعنی لیلی هم مجنونش رو همینقدر دوست داشته؟ فکر نمیکنم! چشم تو چشمای عسلی جاهیت, میرم تو خلسه و خیلی طول نمیکشه که با بوسه هاش روی گردنم به خودم میام. گردنم رو بیشتر خم میکنم تا مرد زندگیم منو تو یه خلسه شیرین فرو ببره. دستای مهربونش که داره تمام بدنمو نوازش میکنه , میرسه به صورتم و منو بر میگردونه سمت خودش. از زن و مرد توی آینه, دیگه خبری نیست. حالا دیگه با جاهیت تنهام. لباشو که میذاره روی لبام, چشمامو میبندم و جوابشو با بوسه های آروم میدم. منو محکم میکشه تو بغلش طوریکه مجبور میشم رو پنجه هام بلند بشم. تو گردنم زمزمه میکنه دوستت دارم و یه نفس عمیق میکشه. پر میشه از من. خالی میشم از خودم. با نفس جاهیت , باهاش یکی میشم. و وقتی ناغافل خم میشه و منو میندازه رو دوشش و دور خودش میچرخه, از خنده غش میکنم… جفتمونم نفس زنان می افتیم روی تخت و از احساس سنگینی جاهیت روی خودم, پر از لذت میشم. پاهامو دورش حلقه میکنم و با دستام پشت گردن و شونه های مردونه و ومهربونش رو نوازش میکنم. دستمو میکنم تو موهای مشکیش و سرشو هول میدم پائین سمت سینه ام… خیلی سرخوشم! خیلی! یه جور درد خوشایند که تو دلم میپیچه حس میکنم. جاهیت رو با تمام وجود زنونه ام حس میکنم. نفسهای تندش… مثل بچه ها داره مک میزنه و خالیم میکنه… زنشم… اما الان پرشدم از یه حس مادرانه که دلم میخواد جاهیت رو توی بغلم فشار بدم. اونقدر فشارش بدم که با من یکی بشه…حتی صدای گریه ضعیف نوزاد یک ماهه امون هم نمیتونه از حال قشنگی که توش هستیم درمون بیاره… بچه ای که حاصل یه عشق عمیق و زیباست… جاهیت همونطوری که داره منو از شیر خالی میکنه و از عشق پر, آلتشو هول میده توم… دلم میخواد این لحظه هیچوقت تموم نشه… دستامو از دور شونه اش باز میکنه و انگشتاشو فرو میکنه لای انگشتام و دستامو به دو طرفم میخوابونه… چقدر از تسلطش روی خودم لذت میبرم… اگه عشق جاهیت گناهه, بذار تا ابد گناهکار بمونم. تا روزی که آتیش جهنم بالاخره خاموش بشه… اما حالا میفهمم که جهنم آتیش نبوده… جهنم دریاست… نه… اقیانوسه… یه اقیانوس عذاب وجدان و سرما… که چرا از عشق نگذشتم… چرا؟

برگشته بودم به این دنیا. حالا دیگه حالم خیلی بهتر بود. متوجه شدم که افه دستمو انداخته رو شونه اش و به سختی داره کمکم میکنه که راه برم. با اینکه سنگینم اما یه نیروی عجیب منو میکشونه سمت ویلا.
-خودم میرم…
-مطمئنی؟
جوابشو ندادم و یک لحظه ایستادم و چشم دوختم به ویلا که تو اینهمه سیاهی فرو رفته و به نظرم, یه جورایی غیر واقعی به نظر میرسید. تاریکی که این خونه رو احاطه کرده بود از شب نمی اومد. نمای آجری و قرمز رنگش. در قهوه ای رنگ و دو تیکه اش که دو تا کلون تزئینی, ازشون آویزون بود. یه سنگفرش یه دست سفید تا جلوی در خونه کشیده شده بود. روشون که راه رفتم دیدم که سفت و محکم به زمین چسبیدن و تکون نمیخورن. جلوتر که رفتم متوجه شدم که کلونها طرح گل سرخ داشتن و اطرافشون پر از خار…به همون تیزی و ظرافت اما از آهن. دو طرف در, دوتا گلدون گذاشته بودن که توی هر کدوم یه درختچه مدل ژاپنی قرار داشت. با برگهای نارنجی رنگ متمایل به سرخ و متراکم. تا جایی که انبوه برگها اجازه میداد ببینم, دیدم که ساقه ها کج و معوجن و شاخه هاشون به طرز آرامش بخشی, به هم تنیده اس. عدم تقارن ساقه ها نمیدونم چرا آرومم کرد. نفس عمیقی کشیدم و گذاشتم افه ازم رد بشه و جلو بیافته.
-هر کاری لازمه میتونی بکنی… میخوام دقیق و بی کم و کاست همه چیزو بدونم…
برام مهم نبود که چی میگه یا ازم چی میخواد. احساس میکردم خودم نیستم. غرق شده بودم. فرو رفته بودم. دیگه نمیترسیدم. به جاش طوری تو عذاب وجدان فرو رفته بودم که میخواستم بمیرم. چیکار کرده بودم که نباید میکردم؟ یادم نمی اومد. افه زنگ خونه رو زد. خیلی طول نکشید که یه خدمتکار مرد نسبتا جوان درو به رومون باز کرد و با احترام افه رو دعوت کرد داخل.
-چطوری ایدریس افندی؟ دختر کوچولوت بهتر شد؟ میخوای پالتوتو بدی به ایدریس؟
-بله آقام… به لطف شما بهتره… دست بوس شماست…
با اشاره سرم فهموندم که نمیخوام پالتومو بدم بهش. این پالتو تنها حفاظم بود در مقابل این همه کثیفی که حس میکردم. پشت سر ایدریس وارد یه سالن نسبتا بزرگ شدیم که با میز و مبلهای مفخر و لوکس و تابلوهای گرونقیمت, تزئین شده بود.
-فیکرت بی… آقا پرسیدن که میخواید اینجا منتظرشون باشید یا مستقیم میرید پیش مهمونها؟
-بریم پیش رفقا… دلم تنگ شده براشون…
-از اینطرف بفرمایید…
انتهای همون سالن یه در شیشه ای خیلی بزرگ بود که رو به یه باغ باز میشد. از در که رفتیم بیرون بازم حالم بد شد. احساس میکردم که دو نفر دو طرفمو گرفتن و بین خودشون منو میکشن تا اون… در اصل باید باید میرفتم تو اون آلونکی که سمت چپ قرار داشت… اما پشت سر ایدریس و افه ادامه دادم. وارد سالن بزرگی شدیم که چند تا مرد میانسال دور یه میز گرد نشسته بودن و ورق بازی میکردن. با دیدن ما هر کس یه سلام مودبانه و مختصر به افه کرد. روی میز مشروب و آبجو زیادی بود و دود غلیظی که از سیگارهای برگ بلند میشد تموم سالن رو پر کرده بود. یکی از مردها که انگار صاحبخونه بود همونطور که سر جاش نشسته بود گفت:
-به به! فیکرت بِی! هیچ معلومه کجائی تو؟ نمیگی دلمون تنگ میشه؟ بیا! بیا! که باید انتقام منو از اینا ب… به به! ببینم؟ دکتر جوجه تجویز کرده؟ کدوم دکتر رفته بودی, ما هم بریم؟

  • نه… الان واسه بازی نیومدم… انشالله یه بار دیگه… ایشونم خواهر زاده امه… برشان…
    -تا اونجا که میدونستم خواهر نداشتی…
    -چرا… یه ناخواهری داشتم که آمریکا زندگی میکرد… که با شوهرش فوت کرد… دلم نیومد بذارم دختره تک وتنها بمونه تو غربت… منم که خودت میدونی چقدر حساسم این اواخر… از وقتی کاوه دخترمو…
    -آره شنیدم… ای بابا… خیلی ناراحت شدم…
    که اینطور فیکرت بِی! حالا دیگه کاوه قاتل شد؟ بیشرفی هستی که لنگه نداری دائی فیکرت…
    مرد صاحبخونه که شاید تو اوایل چهل سالگیش بود ورقهاشو پرت کرد رو میز و با گفتن من دیگه نیستم, اومد سمت ما. مرد خیلی خوش قیافه ای بود با چشمای خیلی خوشرنگ میشی. بعد از فشردن دست افه دستشو دراز کرد سمت من و وقتی دستمو گرفت خشکم زد…
    از صورت زن فقط سوراخای دماغش باز بود تا هوا داشته باشه. گوشهاشم باز بود… میخواستم بشنوه… میخواستم آخرین صدائی که میشنوه صدای گریه بچه اش باشه. تمام بدن لختش با گچ و خیلی با ظرافت پوشیده شده بود. حالتی رو که بدنش تو گچ سفت شده بود, خیلی دوست داشتم… طرح خودم بود… یه فرشته که با سرعت در حال پرواز به سمت آسمون بود. بچه اش تو بغلم بود و آروم خوابیده بود. محکم تکونش دادم و بیدارش کردم و وقتی به گریه افتاد گذاشتم یک کم گریه کنه و بعد هم خفه اش کردم… حالا دیگه سکوت بود. هم مادر هم نوزادش.
    -شنیدی پریهان؟ این بلائیه که سر یه جنده و توله اش میاد…
    با اشاره من گوشهای پریهان رو پوشوندن… و بعد هم سوراخهای دماغشو…

با صدای افه به خودم اومدم و متوجه شدم که بدون اینکه کنترلی روی رفتارم داشته باشم, اشکام شروع کرده به ریختن.
-برشان جیم؟ چی شده گلم؟ گریه برای چی؟
-ببخشید دائی جان. اما ایشون خیلی شبیه پدرم هستن… دلم یه دفعه خیلی گرفت… منو ببخشید… با اجازتون من بیرون باشم…
-راست میگی ها… ببخشید که آوردمت اینجا… اصلا حواسم نبود… منم خیلی طولش نمیدم عزیزم… شما برو یه هوائی بهت بخوره…
-با اجازه…
سریع رفتم بیرون. اگه تو این مدت یه چیز یاد گرفته باشم اونم اینه که هیچوقت نمیدونی کی چه جوری تحت نظر داردت. آروم شروع کردم به قدم زدن تو باغ. اما صد در صد حواسم به اون آلونک بود و کششی که به اون سمت داشتم. متوجه شدم که چراغش خاموشه. تو این تاریکی امکان نداشت بتونم توشو ببینم. جلوتر متوجه شدم که پنجره ها رو از داخل با چوب پوشوندن. شاید اگه دست میکشیدم به دیواراش میتونستم چیزی ببینم. دستمو که گذاشتم روی دیوار مثل قلب طوری ضربان زد که پرت شدم اونطرف…

با نور خورشید که مستقیم میتابید تو صورتم بیدار شدم. حس و حال عجیبی داشتم. صبح شده بود. انگار هزار سال بود نخوابیده بودم. از دیشب چیز زیادی یادم نمی اومد. پیژامه ام تنم بود. بلند شدم و رفتم سمت پنجره و بازش کردم. هوای امروز چقدر خوب بود. تا حدودی هم گرم. یه نفس عمیق کشیدم. مشامم از عطر قهوه پر شد که انگار از توی خونه می اومد. حتما حیکمت آبی… اوه اوه! ساعت چنده؟ ساعت ۹ صبح بود. سه ساعت اضافه خوابیدم… بدون کوچکترین قدرت بدنی از کمدم لباسامو برداشتم و پوشیدم. من چرا اینقدر خسته ام آخه؟!
رفتم سمت آشپزخونه. با تعجب دیدم که افه پشت میز نشسته و داره قهوه میخوره. با دیدن من, اشاره کرد که بشینم.
-چه خبرته؟ فکر کردم مُردی… آدم هم سه روز و سه شب یه نفس میخوابه؟
-سه روز؟!..
-خودشم یه کله… خوب؟ چی فهمیدی؟
-از چی؟ از کشتی؟
-نه… از سر قبر پدر من… عقب افتاده! از اون مردک دیگه…
-کدوم مرد… افه!
یه دفعه همه چیز یادم اومد.
-افه… این مرد خیلی خطرناکه. دلیل اینکه پرونده اش پاکه فقط به خاطر اینه که… اون مجسمه که یه فرشته اس… همونی که ازش میترسی…
-جون بکن…
-دلیل پیشرفت این مرده به خاطر دختره اس… زنی رو میشناسی که جوون بوده؟… شاید بیست ساله… که یه دفعه غیب شده باشه؟ با یه نوزاد… یه ماهه…
-چرت و پرتها چیه میگی؟
-همه چیز یه جورائی قاطی پاتی بود. اما اینو فهمیدم که این مرد یه زن و یه بچه رو کشته… شایدم این پیشرفت دلیل همونه… پاداش کارشه…
-یعنی میگی از طرف کسی ماموریت داشته؟
-بله…
-کی؟
-نمیدونم…
لحن صداش یه جوری بود وقتی پرسید:
-مطمئنی نمیدونی کی دستور قتل دختره رو داده بوده؟
-شما میدونی؟
-آره گلم… خودم…همونطور که دستور قتلِ نادر جونتو دادم…

ادامه…

نوشته:‌ ایول


👍 20
👎 3
10868 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

544033
2016-06-07 23:18:58 +0430 +0430

خسته نباشی مثل همیشه عالی نوشته بودی .خیلی مشتاقم زودتر ادامه اش رو بخونم

0 ❤️

544057
2016-06-08 04:27:14 +0430 +0430

شادی عزیز
فعلن آرامش فکری ندارم که بتونم داستان دمباله‌دار بخونم. ولی اومدم فقط یه عرض ارادتی بکنم و تشکر کنم از حوضور موثرت ?

0 ❤️

544073
2016-06-08 08:17:53 +0430 +0430

چرا این هی پیچیده تر میشه؟خیلی ذهنم باز نیست هی مجبورم هر خطو پنجاه بار بخونم!خیلی جالب بود آرکاداش مث همیشه لذت بردم!

0 ❤️

544081
2016-06-08 09:20:43 +0430 +0430

سلام و دستمریزاد…
زیبا و تاثیر گذار چون همیشه شیک و مجلسی !
دوست خوبم …لایک رو میزارم چون لایک داری واقعا ولی زیاد رو این داستان برگزیده شدنو و انتشار خارج از نوبتی که وعده دادن حساب نکن …البته شاید واسه شما عمل کنه واسه من که عمل نکرد داستان من الان تو اون لیسته و پر مخاطب ترینشونم هست بیست و چندتا لایک هم داره اما داستان بعدیم رو خارج از نوبت منتتشرنکردن !!! به ادمین هم پیام دادم بازم بی فایده بود !!

0 ❤️

544082
2016-06-08 09:26:31 +0430 +0430

قهرمان داستان از نظر من کاوه اس… شخصیت عجیب اون برام جالب بود مخصوصا اگه به این دختره می رسید اما اصلا دیگه گم شده تو داستانت :(

0 ❤️

544086
2016-06-08 11:10:02 +0430 +0430

عالی بود. خسته نباشید. منتظر بقیش هستیم

0 ❤️

544106
2016-06-08 13:30:36 +0430 +0430

عالیه رفیق مث همیشه …

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها