بازی بزرگان (۴)

1395/03/21

…قسمت قبل

باورم نمیشد. آخه چرا؟ مگه نادر چیکار کرده بود؟ اون که گناهی نداشت. یه پسر هفده هجده ساله که هنوز وقت نکرده زندگیشو شروع کنه٬ چرا یه دفعه باید همچین دشمنِ قسم خورده ای پیدا کنه؟ فقط به خاطر…؟ هر کاری کردم نتونستم جوابی پیدا کنم. جملهٔ آخرش فلجم کرده بود. از فکر اینکه افه قراره بلایی سر نادر یا خاله اینا بیاره پشتم تیر میکشید و حس میکردم سر قبرشون ایستادم. اگه اتفاقی براشون می افتاد٬ دیگه چطور میتونستم خودمو ببخشم؟ یعنی برای چی دیشب منو برد اونجا؟ چیو میخواست بهم بفهمونه؟ خیره شده بودم به لبای افه و لب زدنشو میدیدم اما دیگه صداشو نمیشنیدم. باید هر چه سریعتر به خاله اینا خبر میدادم. شماره رو یه بار دیگه مرور کردم. باید هر چه زودتر خبرشون کنم و…
-حواست کجاست؟ میگم همه چی به خودت بستگی داره…
-چی؟!
-باهات حرف میزنم حواستو جمع کن…
-به نادر اینا کاری نداشته باش. تو رو خدا… هر کاری بگی میکنم… قول میدم…فقط تو قول بده که… من باید چیکار کنم تا نادر در امان باشه؟
-حالا این شد یه سوال درست و حسابی… ماشالله قربونشون برم یکی دو تا احمقِ آرمانگرا نیست که… اینو دک میکنی اون میاد… اونو مینشونی سر جاش, یکی دیگه پیداش میشه… پریهان رو کشتم اما شوهرش فراریه… شنیدم داره سعی میکنه کردها رو متحد کنه… اگه طبق معمول بود, میگفتم هیچ گهی نمیتونه بخوره… انگار موفق تر از اونه که فکرشو میکردم…اگه بتونین با کاوه پیداش کنین ممنون میشم…
با اینکه چیزی از گلوم پایین نمیرفت اما از ترسم چند لقمه به زور دادم پایین.
-میگی پریهان, پدرش یه کاره ای بوده… اما نادر که گناهی ندا…
-در مورد بیگناهی آدمها به من درس اخلاق نده دختر جون… از بچه های خردسال و نوزاد که بیگناه تر نیست. روزی هزار تاشون تو جنده خونه ها می میرن… خودتو اذیت نکن… واسه کسی هم مهم نیست…
-برای من مهمه…
-ای جونم! چه شیرین… که واسه ات مهمه؟ ببینم مثلاً چه غلطی میخوای بکنی؟ سرنوشت کدومشونو میتونی عوض کنی؟ پریهان که پدرش پِشمرگه بود و حتماً باید دخترشو میکشتم تا حواسشو برای بقیهٔ بچه هاش جمع کنه؟ یا بچه اش؟ یا شایدم بچه های لبنانی و سوریه ای که با خانواده هاشون پناهنده میشن و… باور کن دختر جون! این پناهنده هایی که تو تلویزیون میبینی حتی یک هزارم رقم اصلی هم نیست… بگو ببینم چه گهی میخوای بخوری؟ شدن عین حیوونا… یه مشت گرگ گرسنه و یه مشت گوسفندِ بدبخت و فراری… ما آدمها هم که کاری از دستمون بر نمیاد جز بستن بارمون؟ وقتی برای خود دولتها مهم نیست چه بلایی سر مردم کشورشون میاد و اینهمه جنگ هیچ سودی براشون نداره… چرا برای من مهم باشه؟ سر یه مشت خاک. تو رو خدا دلیلو ببین! میدونی؟ اینهمه ساله که جنگه…هیچکس هم نمیخواد تمومش کنه… فکر میکنی تو این جنگ کی برد؟ من! هیچوقت لذت شکستنِ امیدِ یه مشت بی پناه و نا امید رو دستِ کم نگیر…از دست تو هم فقط این بر میاد که با حرف گوش کردنت٬ سرنوشت امثال نادرو به تاخیر بندازی… دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره دختر جون… حالا پاشو حاضر شو ببرمت یه جایی…هرچند امثال منم گاهی سانتیمانتال میشیم…
هر چی بیشتر افه حرف میزد٬ همونقدر بیشتر از زندگی سیر میشدم. خیلی سریع لباسامو تنم کردم. طوریکه در عرض ۵ دقیقه جلوی در آماده ایستاده بودم. افه بعد از خوردن قهوه اش یه نگاهی به ساعتش کرد و با گفتن بریم تا به ترافیک نخوردیم, منو هول داد بیرون. با اینکه خیلی خسته بودم اما شوق دیدن کاوه تا حدودی سر حالم آورده بود. یعنی حالش چطوره؟ خدا کنه افه خیلی اذیتش نکرده باشه.تا اینکه جلوی یه هتل مجلل نگه داشت. تعجب کردم. یعنی کاوه اینجا بود؟ دنبالش رفتم تو و از لابیِ هتل گذشتیم. خانوم مو طلایی و قشنگی که تو رسپشن ایستاده بود , خیلی با احترام برای افه تعظیم کرد و دوباره مشغول کارش شد.
دکمهٔ آسانسور رو زد و رفتیم طبقهٔ ۲۴ ام…
از یه راهروی خیلی طولانی گذشتیم. و بالاخره جلوی اتاق ۲۴۰۵۰ ایستاد. زد به در و صدای دویدن به گوشم خورد:
-کیم اُ؟ (کیه؟)
-منم…
-فیکرت آبی!!!
چند لحظه بعد یه دختر همسن و سالهای خودم٬ با چشما و دماغ قرمز٬ درو به رومون باز کرد و با خوشحالی پرید تو بغلِ افه و بعدشم دستشو بوسید و گذاشت رو پیشونیش. یعنی کی میتونه از دیدن همچین هیولایی خوشحال بشه؟ اتاق خیلی بزرگی بود و خیلی هم شیک و مرتب چیده شده بود. تلویزیون دیواری بزرگ. به نظرم با چیدمان یه هتل فرق داشت.
-خوش اومدین! این کیه فیکرت آبی؟
-برات یه دوست آوردم… ببینم؟ هنوز کارتو شروع نکردی؟
-نه آبی… امروز مریض بودم… هانده آبلا گفت میتونم امروزو استراحت کنم… میشه؟
-اگه هانده آبلا گفته پس مشکلی نیست… جرات ندارم رو حرفش حرف بزنم… من که ازش میترسم…
-نگو آبی! هانده آبلا ماهه!
دختره, ترکی رو شکسته بسته حرف میزد. اما نمیفهمیدم کیه که اینقدر با افه راحته و افه هم باهاش مهربونه.
-این خواهر زادمه برشان… مامان و باباشو تازه از دست داده… یه مدت قراره اینجا باشه. گفتم شاید بتونین دوستای خوبی بشین برای هم…
-مرسی آبی! خدا از بزرگی کمت نکنه… سلام برشان خانوم… من سلما هستم… نمیبوسمت… میترسم سرما بخوری… وای خدا! چقدر خوشحالم!
دست سلما رو که دستمو محکم گرفته بود٬ فشردم. تو چشماش خبری از ترس و نگرانی نبود. اونقدر متعجب بودم که حرف زدن یادم رفته بود. با صدای افه به خودم اومدم:
-ما دیگه بریم سلما جیم… کِی آف داری؟ که بیای پیش برشان. این دخترِ منم از تنهایی در بیاد؟
-هر وقت شما بگی آبی!
-پس با هانده حرف میزنم…
وقتی از هتل اومدیم بیرون نتونستم زبونمو نگه دارم:
-سلما کیه؟
-تنها نشونهٔ انسانیت من…تنها نقطه ضعفِ من…حالا سوار شو…

تو راه فکرم پیش سلما بود.
-ساکتی؟
-سلما کیت میشه؟
-چرا میخوای بدونی؟
-آخه خیلی باهاش مهربون بودی…
-فقط همینو بدون که قرعهٔ محبتِ من شانسی به اسم اون افتاد… معصومیتش دلمو لرزوند. آوردمش تو هتل و به عنوان خدمتکار اینجا کار میکنه. زندگی سختی داشته… کارشم سخته اما دختر کاریه…
دیگه به حرفهاش گوش نکردم. باور نمیکردم. حتماً یه چیزی هست که نمیگه. محبت؟ اونم فیکرت؟ آفتاب به شدت میتابید تو چشمام و باعث میشد چشمام تار ببینه. زیاد نمیتونستم ببینم کجا داریم میریم. میخواستم همه چیزو تو حافظه ام نگه دارم. شاید بتونم تنهایی جیم بشم و بتونم کاوه رو فراریش بدم. اسم خیابونا. اسم کوچه ها. همه رو به یادم سپردم. افه هم ساکت بود. نمیدونم چرا سکوتشو دوست نداشتم. اما دلم هم نمیخواست باهاش همکلام بشم. همیشه وقتی اینطوری ساکت بود داشت نقشه میکشید. خیلی طول نکشید که جلوی یه خونه ویلائی و بزرگ نگه داشت و با دو تا بوق در حیاط به رومون باز شد. افه ماشینو برد تو و یه گوشه پارک کرد. حیاط خیلی بزرگی بود. اما انگار سالها بود که کسی اینجا نیومده بود. حداقل ویلا که مسکونی به نظر نمی اومد.در قهوه ای رنگ و کهنه اش باز مونده بود و باد با خودش یه عالمه برگ و آت آشغال برده بود تو. برگهای زرد و قرمز تمام حیاط رو پوشونده بودن. بوته ها حرس نکرده و متراکم و خشک همه جا رو پوشونده بود. سمت چپمون یه گلخونه مانند بود. نه انگار واقعا گلخونه بود. گلدونهای خشک و مرده, رو تمام قفسه هاش معلوم بود. معلوم بود خیلی وقته کسی پاشو اینجا نذاشته. افه راه افتاد سمت گلخونه.
-بیا دیگه! منتظر دعوتنامه ای؟
تا جائی که کفشای پاشنه بلندم اجازه میدادن سعی کردم با سرعت پشت سرش برم. داخل گلخونه افه رفت سمت آخرین گلدونی که روی طبقه دوم بود رفت و از زیرش یک کلید برداشت و تقریبا همونجائی که ایستاده بود خم شد و کلید رو… تازه متوجه شدم که اونجا روی زمین یه درهست. انگار در یه زیرزمینی چیزی بود. وقتی درش رو باز کرد و دادش بالا رو به من کرد:
-فقط مراقب باش نیافتی…
-مگه باید برم اون تو؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه تنها جوابی بود که گرفتم. با اینکه طول در, نسبتا زیاد بود اما عرضش خیلی نه. مجبور شدم کمی یک وری بشم تا بتونم برم تو. پشت سرم هم افه اومد پائین و در رو پشت سرمون بست و شنیدم که قفل کرد. همه جا تاریک و ظلمات بود تا اینکه افه چراغ موبایلشو روشن کرد.
-مراقب برو پائین…
نزدیک به ۸ تا پله شمردم. از صدایی که کفشام تولید میکرد فهمیدم که باید محوطه خاکی باشه. افه افتاد جلو. معلوم بود اینجا رو مثل کف دستش میشناسه. با اینکه خیلی تاریک بود و نور موبایل هم خیلی کمکی نمیکرد افه محتاط راه نمیرفت. خیلی ریلکس و معمولی افتاده بود جلو. کمی جلوتر با گفتن سرتو بپا, متوجه شدم خم شد. از یه جایی مثل سرداب گذشتیم که نمور و سرد بود و باید موقع رفتن سرمونو خم میکردیم. سقفش خیلی کوتاه بود. یه چند متر جلوتر افه دری رو باز کرد و رفتیم داخل. نور اتاق که دیواراش عایق صوتی سفید رنگی شده بودن, چشمامو زد.
-خوبی؟
نتونستم جوابشو بدم. وسط اتاق یه میز فلزی بزرگ بود که هر طرفش یک صندلی آهنی گذاشته بودن. به نظر میرسید به زمین چسبونده شده باشن. و رو دسته هر صندلی و پایه هاشون دوتا حلقه فلزی مثل دستبند باز مونده بودن. یه چیزی تو مایه های یه اتاق بازجوئی بود. منحای اون شیشه بزرگ سیاه که تو فیلمها نشون میدن.
-نمیترسی که؟
چرا میترسیدم. اما سرمو به علامت نه تکون دادم. بیشتر هم از پوزخندی که رو لبای افه نقش بسته بود میترسیدم.
-بشین…
-سر پا خوبه…
-بشین!
دستامو جمع کردم تو سینه ام و نشستم. میترسیدم دستامو با اون دستبند ها ببنده. از افه هیچ کاری بعید نبود. اما بر خلاف انتظارم اون هم نشست و لم داد. بعد هم موبایلشو انداخت روی میز.
-الان دیگه پیداشون میشه…
میترسیدم منظورش نادر باشه:
-کی؟
-عمه خانوم خدا بیامرزم… کاوه افندیمون دیگه…
-فکر کردم نادرو میگی…
-نادر و خانواده اش تا وقتی تو به حرف گوش کنی در امن و امانن…
دری که سمت راستمون بود باز شد و دو تا مرد اومدن تو. یکی صورتش با پارچه سیاه پوشونده شده بود. اونی که انگار از آدمهای افه بود مرد رو هدایتش کرد به سمت صندلی و کمکش کرد روبروی من بشینه.
-پارچه رو ور دار و برو… به به! کاوه افندی! دستاشو چفت کن…
دلم کباب شد! کاوه اونقدر لاغر شده بود که یه لحظه شک کردم نکنه خودش نباشه. سر تا پا سیاه پوشیده بود و همه جای لباساش پاره پوره. معلوم بود افه خیلی بهش سخت گرفته. زیر چشمش کبود بود و صورتش پر از جای زخم متورم. وقتی مرد به دستور افه دستای کاوه رو به دو تا دسته های صندلیش بست, کاوه داشت زیر لبی ناله میکرد.
-من که گفتم دوست دخترشو میارم بهش برسین… گوش نمیدین به حرف…
-ببخشید آقام…
چشمام پر شده بود. قلبم برای کاوه آتیش گرفته بود. با ناباوری لبخند مهربونی نشست رو لباش.
-خوبی ستاره؟
-من خوبم… کاوه! چیکارت کردن؟
-چیزی نیست… خوبم… این حیوون که اذیتت نکرده؟
اشکام جواب دادن به جای من. با تمام التماس دنیا به افه نگاه کردم:
-میشه یه لحظه بغلش کنم؟
-آنام! دیگه چی؟ میخوای یه دست سکسم بکنین؟
از حرفش قرمز شدم اما بی اختیار بلند شدم و رفتم سمت کاوه و بغلش کردم و طوری سرشو گرفتم بغلم که اذیت نشه.
-دلم واسه ات تنگ شده بود کاوه…
افه گلوشو صاف کرد. تا همینجاشم زیاده روی کرده بودم. آروم برگشتم سر جام و زیر نگاه خیره افه سر جام نشستم و چشم دوختم به… مردی که هر کاری میکردم نمیتونستم از دستش عصبانی بمونم. دیدنش تازه یادم آورده بود که چقدر دوستش دارم… کاوه! خدا رو شکر که زنده ای! با صدای افه به خودم اومدم:
-خوب! حالا که چاق سلامتیا تموم شد بریم سر اصل مطلب… کاوه؟ تو نیروی ماورا الطبیعه ای چیزی داری؟
-منظورت چیه؟

  • میدونستی این ستاره خانوم ما یه دختر معمولی نیست؟ انگار یه نیروهایی داره که… نمیدونم چطور بگم… ماورا الطبیعه اس…
    -اینا همه اش خرافاته…
    -جان من راست میگی؟ مرسی از راهنمائیتون کاوه افندی! اما چند شب پیش خودش یه دفعه بهم گفت… همینجوری ها… داشتیم از شما حرف میزدیم یه دفعه برگشت گفت که یه نیروی عجیب داره…
    کاوه سرشو به علامت عدم رضایت تکون داد و دندوناشو به هم فشرد. اما چیزی نگفت.
    -حالا! اینجا یه سوال پیش میاد برای من… میدونی که اصلا خوشم نمیاد چیزی رو ندونسته و نفهمیده رد کنم… چرا باید همچین کاری بکنه؟ امکان نداره یه نفر راجع به نیرو های خارق العاده اش حرف بزنه… اونم تو این دور و زمونهٔ نا امن… مگر اینکه بخواد یه چیز بزرگتر رو با این حرف پنهون کنه… نه؟ نظر تو چیه کاوه جیم؟
    -این دختره یه تخته اش کمه… زر زیاد میزنه…
    -والله کاوه جیم از تو چه پنهون… منم اولش خواستم همین فکرو بکنم اما… امتحانش کردم و صد در صد جواب داد… میدونی؟ یه دفعه یاد تو افتادم… از وقتی تو رو برای اولین بار دیدم میدونستم یه چیزی در رابطه با جنابعالی غیرعادیه و با عقل و منطقم جور در نمیاد… چطور میشه یک نفر تمام مدت تو پوکر ببره؟ یا اینکه چطوری قضیه زمانیها رو فهمیدی… اما خوب! عقل الانمو نداشتم… نمیدونستم ممکنه نیروهای ماورا الطبیعه هم وجود داشته باشه… اما الان که میدونم همچین چیزائی هم هست… میخوام بدونم نیروی تو چیه؟
    -من نیروئی ندارم…
    -که اینطور… پس اگه اینطوری باشه نه تو به دردم میخوری نه این توله ات…
    افه بلند شد و کلت کمریشو از پشت کمرش بیرون کشید و خیلی ریلکس مشغول بستن صدا خفه کنش شد. و همونطور هم به من نزدیکتر میشد.
    -به تمیز کاری که میرسه بچه ها یه کم تنبلن… بهتره زیاد کثافتکاری نکنم…
    و اسلحه اشو نشونه گرفت به سمت سرم. چشمامو دوختم به کاوه. پس بالاخره میتونستم برم پیش مامان و کامیار! دلم میخواست آخرین چیزی که میبینم کاوه باشه. یه خاطره خوب قبل از سفر ابدیم… چشمای کاوه پر شده بود از اشک و عجز.
    -دست نگه دار!.. من… من میتونم… فکرای اطرافیانمو بخونم…
    -اینو ستاره داره…
    -نه… نداره… الان داشتی به این فکر میکردی که حیف شد اسلحه ای به این ارزشمندی رو نتونستی بیشتر ازش استفاده کنی… اینکه… اینکه ای کاش من بگم بلوف میزنی تا شلیک کنی…
    افه لوله تفنگو از سرم برداشت و برگشت سر جاش. لم داد و خیره شد به کاوه و رفت تو فکر. که کاوه گفت:
    -میشه ۲۴ تا!.. به چه زبونی بگم که من میتونم ذهنتو بخونم لعنتی؟
    افه با گفتن من الان بر میگردم یکی از دستای منو با دستبند بست و ما رو تنها گذاشت. کاوه با بیحوصلگی سرشو تکیه داد عقب و آه تلخی کشید:
    -فقط خدا باید به دادمون برسه ستاره… ببخش که پات کشیده شد تو این ماجرا… همه اش تقصیر منه…
    -افه در هر صورت قرار بود پای منو وسط بکشه… بیخیال…
    -خیلی اذیتت نکرده که؟
    چیزی نگفتم و گذاشتم اشکام بریزه. از دیدن کاوه خوشحالتر از اونی بودم که برام مهم باشه چه اتفاقی قراره برامون بیافته. یا افتاده. دیگه برشان نبودم. الان دیگه فقط ستاره بودم. همونی که عاشق کاوه شده بود. همونی که کاوه صداش میکرد بچه… با برگشتن افه از رویای قشنگم بیرون اومدم.
    -یه دست لباس نو گفتم برات بیارن… میریم آپارتمان برشان… فعلا امشبو اونجا بمون تا یه جای مناسب برات پیدا کنم… یه دکترم بیارم بالا سرت یه وقت طوری نشی… مخصوصا حالا که خیلی قیمتی تر از این حرفهایی…
    کاوه خیلی دقیق زل زده بود به افه.
    -من همه چیزو میتونم بخونم… حتی بدون دیدن طرفم… فکر نکن میتونی افکارتو ازم قایم کنی…
    -آنام! منو میترسونی کوچولو؟
    -فیکرت! تو فکر میکنی نمیدونم جه غلطی داری میکنی؟ فکر کردی نمیدونم با جاسوساتون تو کردستان همه رو به جون هم انداختین… فکر کردی نمیدونم چه پولی به جیب میزنی؟ تا یه لحظه همه میخوان آروم بگیرن همه چیزو به هم میریزی؟ فکر کردی قضیه پریهان بدبخت و بچه اشو نمیدونم؟ من خیلی وقته دنبالتم…
    -اوه اوه! ترسیدم… چه چیز این مسئله تازگی داره؟ من دنبال توام… تو دنبال من… هر کسی دنبال یه چیزیه… فقط از راههای مختلف به اون چیزا میرسه… وقتی مردم اینقدر احمقن چرا من از این خریتشون بارمو نبندم؟ میخواستن حواسشونو جمع کنن… امثال من هم که کم نیستن. اونایی که از آب گل آلود ماهی میگیرن… بذار خیالتو راحت کنم بچه جون! از قدیم میگن در خونه ات رو قفل کن تا همسایه ات دزد نشه… غیرت کور کورانه… تعصبات احمقانه و بدوی… دین… ایدئولوژی های رنگ و وارنگ… ماشالله مردم هم که مترصد دشمنی… تا حماقت هست, میشه صاحبشو بدوشی… میدونی با اینهمه جنگ و پناهنده… چه هلوهایی تو جنده خونه ها پیدا میکنی؟ از بچه های شیرخواره بگیر تا دخترای سوریه ای و ماه پیشونیهای کرد و لبنانی… اونم سر چی؟ سر اینکه چند تا سیاستمدار نمیتونن تصمیم بگیرن کیر کدومشون از اون یکی بزرگتره و باید کل همدیگه رو بخوابونن؟…خودشونو جر میدن برای یه زمین خاکی قرار نیست هیچ چیزشو با خودشون ببرن. به جز نفرین زنا و دختراشون. در اصل این دخترا و بچه ها که کارشون میکشه به جنده خونه ها میتونن پدرا و مردای کشوراشونو مقصر بدونن… نه امثال منو… برای منم فرقی نمیکنه کی پول میده… تا وقتی نفرتم ارضا میشه و مادیاتم تامین… چرا نکنم؟ من نکنم کی دیگه میکنه…
    -بیشرف بودن خودتو توجیه میکنی؟ خودتم که دخترتو به اسم تعصب و غیرت…
    کاوه یه دفعه ساکت شد.
    -جوابتو گرفتی پسر جون؟
    افه بلند شد و در حالیکه دستای کاوه رو باز میکرد گفت:
    -پس اون روی سگمو بالا نیار… چون اونموقع مجبور میشم این خانوم کوچولو و خودتو به اسم جاسوس چند جانبه, بندازم سر زبونها… بدمتون دست گروههای مختلف که با هم مشکل دارن… قیمت یه جاسوس که همه دنبالشن هم… مخصوصا اگه نیروی ماورا الطبیعه هم داشته باشه… خیلی بالاس… بحث ارقام نجومیه… پس حواستو جمع کن کاوه… این آخرین باریه که راجع به این مسئله با هم حرف میزنیم… فهمیدی؟ حالا پاشو بریم که خیلی کار داریم… پاشین که میخوام ببرمتون تو بازی بزرگان نامرئی…
    -یعنی کسی نمیدونه تو کی هستی؟
    -منم مثل تو و ستاره ات, خیلی وقت پیش مردم و وجود خارجی ندارم… هیچکس دنبال یه آدم نامرئی نمیگرده…
    ……………………………………………
    صدای شبِ ایستانبول٬ آژیر پلیس٬ بوق گاه و بیگاه ماشینها مثل یه لالایی نا خوشایند سعی داشت منو بخوابونه. ساعت ۱ نصفه شب بود و خوابم نمیبرد. اضطراب داشتم. از یه طرف نگران کاوه بودم و از یه طرف مترصد فرصت تا بتونم یه جوری یه تلفن پیدا کنم و به خاله اینها زنگ بزنم.کاوه تمام دیروز و امروز رو بدون اینکه چیزی بخوره یکسر خوابیده بود. فیکرت بِی برامون مراقبِ بیست و چهار ساعته گذاشته بود. حتی اگه میخواستم نفس اضافه بکشم باید اجازه میگرفتم. بلند شدم و از داخل یه تقه زدم به در اتاقم.
    -میشه برم دستشویی؟
    در به روم باز شد.
    -ممنون آبی…
    -اگه خواب نیستی٬ فیکرت بِی باهاتون کار دارن. برشان خانوم…
    صدای حرف زدن می اومد و چراغ آشپزخونه که روشن بود, بهم میگفت که کاوه و افه دارن با هم حرف میزنن.دلم میخواست کاوه رو ببینم. بدون حرف رفتم سمت آشپزخونه. کاوه نشسته بود پشت میز و روبروش هم افه. با دیدن من هر دوشون ساکت شدن.
    -میتونم بشینم اینجا پیشتون دایی جان؟
    -خوابت نمیبره برشان جیم؟
    -نه دایی جان…
    کاوه بیحوصله بلند شد و تقریبا داد زد:
    -تا استفراغ نکردم لطفا تمومش کنین… دایی جان! ستاره خانوم!
    -ش ش ش! نصفه شبی خوبیت نداره همسایه ها رو اذیت کنیم کاوه افندی… حالا هر چقدر هم که عصبانی باشی… من برای این خواهرزاده زحمت کشیدم… بدتر از تو هم اینه… میدونی چند روز باید از مچ دستاش آویزون می موند٬ تا کلمهٔ دایی رو بیاره به اون زبونِ شکرش؟ آسون نبود دایی شدن… یه هفته طول کشید…
    سرمو انداختم پایین. از اینکه افه تونسته بود اینطوری منو بشکنه عذاب وجدان داشتم. نمیدونم چرا احساس میکردم به کاوه خیانت کردم. شاید چون اوامر یه مرد دیگه رو که خودش رو به زندگیم تحمیل کرده بود٬ گوش میکردم. اما همینکه کاوه اینجا بود خودشم زنده و نسبتا سالم٬ برام کافی بود. اینکه کاوه منو ستاره خطاب کرده بود٬ دلنشینترین احساس دنیا بود. کاوه بزرگتره و با تجربه تر. می دونه چطور ازم مراقبت کنه. اما … با صدای کاوه به خودم اومدم:
    -تقصیر تو نیست بچه جون…هر کی ندونه این آدم چقدر بیشرفه٬ من میدونم…
    اشکام بی صدا میریخت. دست خودم نبود:
    -کاوه؟… خیلی میترسیدم… من… من… تو رو خدا دایی رو عصبانیش نکن… بهم گفت نادرو میکشه…
    -تو خودتو نگران نکن ستاره… برای نادر اتفاقی نمی افته… من نمیذارم…
    قلبم یه لحظه پر از امید شد که صدای افه همه چیزو داغون کرد:
    -کاوه افندی؟ خیلی مطمیٔن حرف میزنی… مگه نگفتی میتونی ذهن بقیه رو بخونی؟ پس چرا بهش نمیگی پسر خاله اش الان کجاست؟
    پس من بازم دیر رسیدم؟ مثل همیشه؟

ادامه دارد…


👍 30
👎 5
14819 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

544348
2016-06-10 11:49:15 +0430 +0430

اصن حرف نداره … بعضی وقتا فک میکنم از یه فیلمنامه کپی شده این داستان … بی نقص و پخته … موفق باشی

1 ❤️

544350
2016-06-10 12:16:46 +0430 +0430

داستان با این کیفیت میدی نمیگی ما ذوق مرگ میشیم؟ :-D
مثل همیشه عالی شادی جون

3 ❤️

544352
2016-06-10 12:24:51 +0430 +0430

این داستان واقعا همه ی نویسنده ها رو ضربه فنی کرد اصلا! مگه داریم به این خوبی؟ مگه میشه؟ :-*

2 ❤️

544360
2016-06-10 13:10:04 +0430 +0430

عالی بود. موقع خوندن این داستان احساس میکنم دارم یک سریال تلویزیونی رو نگاه میکنم. بقدری جذاب مینویسین که آدم هر قسمت بیشتر هیجان پیدا میکنه برای فهمیدن آخرش. خسته نباشین

1 ❤️

544367
2016-06-10 15:53:19 +0430 +0430

هر دفعه که میریم جلو انقدر تند تند ابعاد جدیدی باز میشن این ینی شما واسه هر اپیزود جداگانه وقت میزاری…یه هدف مشخص از اول داستان نیست بلکه با هر قسمت انگار سمت سوی تازه ای پیدا میکنه!ولی اگر این داستان از اول در مورد هر قسمتش فکر شده باشه دیگه ایول جان باید بگم ذهن جنابعالی کاملا غیر قابل رمزگشاییه!واقعا مرحبا…که در حین پیشرفت داستان و باز شدن ابعاد جدید داستان پیوستگی خودشو حفظ میکنه! ?

1 ❤️

544369
2016-06-10 15:55:25 +0430 +0430

بعد اصلا دساتان یجوریه آدم باورش نمیشه یه نفر تنها نشسته همه این ماجرا ها رو حلاجی و پردازش کرده اونم با یه متن روون گذاشته اینجا!آفرین واقعا!

1 ❤️

544375
2016-06-10 18:36:38 +0430 +0430

مثل همیشه عالی بود.دمت گرن

0 ❤️

544378
2016-06-10 19:10:04 +0430 +0430

تو نیروی ماوراء طبیعی چیزی داری!!!
هنوز رو این جمله هنگم ایول عزیز!

0 ❤️

544382
2016-06-10 19:39:28 +0430 +0430

ایول عزیز تعجب من به خاطر این بود که این جمله جوری ادا شد انگار درباره شکلات یا همچین چیزی داره صحبت میشه نه نیروی ماورائ الطبیعه البته اهل ایراد بنی اسرائیلی نیستم ولی این یکی خیلی تو ذوقم زد ببخشید.

0 ❤️

544385
2016-06-10 19:56:13 +0430 +0430

ایول عزیز این حرف شما مثل این میمونه که انیشتن بخواد برای حل معادله نسبیت از یه بچه دبستانی کمک بگیره. مسلمه که من همچین جسارتی در قبال داستان شما نمیکنم.

0 ❤️

544389
2016-06-10 20:02:01 +0430 +0430

شادی جان البته من بار اول که خوندم اصلا نفهمیدم که جمله لحن بدی داشته باشه. الان هم همچین نظری ندارم. اما اگر نظر من باشه فکر میکنم دیالوگ های فیلم X-Men اینجا خیلی میتونه کمک کنه.
مثلا برمیگشت به کاوه میگفت میدونی عشقت یه ادم عادی نیست؟ در واقع یه جور جهش یافته. یک انسان از جنس اینده از جنس برتر بودن.
نمیدونم این موضوع رو میدونستی یانه اما این رو خوب میدونم که ستاره تنها ادم جهش یافته توی اتاق نیست…

1 ❤️

544402
2016-06-10 21:58:09 +0430 +0430

واقعا محشر بود.اصلا باورم نمیشه چنین داستانی ور اینجا خوندم. گور بابای ده تا هری پاتر.ایول عزیز این یه رمان محشر یا یه فیلمنامه خیلی عالی میتونه بشه. من اصلا حوصله وندن داستان طولانی ندارم ولی از قسمت اول تا الان چشمم از مونیتور برداشته نشد. بی ادبیه یکساعته دارم یه خودم میپیچم که برم اونجا که هممه تنها میرن ولی خودمو نگه داشتم تا داستان تموم بشه.بیصبرانه منتظر ادامش هستم

0 ❤️

544404
2016-06-10 22:26:09 +0430 +0430
NA

aWli meSle hamishe jenabe eyval ❤️

0 ❤️

544412
2016-06-10 23:38:25 +0430 +0430

سلام ايول جان
خدا قوت به ذهنت
مطالبت جون ميده براي يه فيلم يا سريال
از طرفي به روزه ، مسايل سياسي منطقه رو هم به نوعي توش وارد كردي و با نوك قلمت مشغول انتقاد تلخي
در كل دمت گرم.

0 ❤️

544484
2016-06-11 17:31:08 +0430 +0430

ایول عزیز باز هم عالی بود ، همش حس دیدن یه سریال جذاب رو دارم میخوام ببینم آخرش چی میشی…
خوشحالم که مینویسی اما دلم برای تنوع داستانهات تنگ شده ، کاش داستانهای دیگه هم بنویسی ?

1 ❤️

544668
2016-06-13 10:04:30 +0430 +0430

به به داره عالی می شه داستان فقط خیلی میخی تخیلیش نکن که باورپذیر نشه… همین طوری ملو بری جلو حرف نداره…

1 ❤️

544677
2016-06-13 11:30:18 +0430 +0430

دروووووووووووودها
چن روزه عنوان داستانتونو میبینم و تا الان هم خیلی مقاومت کردم که نخونمش و بذارم تا بعنوان غذای روح ام بمونه واسه بعد درست عین بچه ای که شکلاتی داره و میدونه اگه بخورش تموم میشه و دیگه ندارتش!هر چند که پوستشم نگهداره !
(حکایت پوست شکلاتم جسارت نباشه بلا تشبیه حکم داستان خونده شده رو داره)امیدوارم در اینده نزدیک بازهم کارهای قشنگی رو از قلمت بخونم …آرزومند آرزوهایت : تیراس

1 ❤️

544799
2016-06-14 13:50:03 +0430 +0430

خیلی عالیه این داستان…منتظر بقیش هستیم :)

1 ❤️

545037
2016-06-16 06:00:40 +0430 +0430
NA

ایول عزیز خسته نباشی
میتونم درک کنم که نوشتن این داستان چقد درگیرت میکنه و انرژی گیره
واقعا داستان پیچیده و سنگینیه
بعضی جاهاشو اونطور که باید متوجه نمیشم (چیزایی که ستاره میبینه)که مسلما مشکل از منه
بعد تاکید افه رو کلمه ج.نده و ج.نده خونه هم یه کم زیاد بود
و یه مسئله که یه درگیرم کرده،افه گفت که کاوه رو اخته کرده،انتظار داشتم نه تو اون لحظه ولی حداقل بعدش واکنش ستاره نسبت این حرفو بدونم
واقعا نوشتن همچی داستانی فقط و فقط کار خودته و بس
فک نکنم ک تو قسمت بعدی تموم شه
منتظر قسمت بعدی میمونم
مرسی که هستی

1 ❤️

546914
2016-06-30 11:49:27 +0430 +0430

چرا شادی جان اونجا گذاشتین؟

1 ❤️

547429
2016-07-03 21:45:16 +0430 +0430

ايول جان اين تايپك باز نميشه چيكار كنم من :(

0 ❤️

547571
2016-07-04 20:05:30 +0430 +0430

ایول جان اول از همه بخاطر داستان زیبایی که نوشتی تشکر میکنم میخاستم بگم ادامه داستان رو نمیتونم بهش دسترسی پیدا کنم لینک رو هم زدم باز نکرد ممنون میشم چاره ای پیدا کنی چون خیلی عاشق داستانت شدم

0 ❤️

547574
2016-07-04 20:18:46 +0430 +0430

لينك رو كپي و پست كردم باز شد ممنون ولي اونجا فقط قسمت پنجم بود و نتونستم كامنت بذارم اونجا نميدونم چرا
و گفته بوديد ادامه داستان گرگ و ميش… پس الان گرگ و ميش كجاست؟
و ايول عزيز من يه پيشنهاد دارم واستون اينكه چرا يه پيج فيسبوك نميسازيد همه داستانهات رو اونجا بذار اينجا حيفه ادمين هم كه اينهمه ناز ميكنه خواهش ميكنم يه فيسبوك بسازيد من الان هر كدوم از داستانهاتون رو كه خوندم ادامه شو نميتونم پيدا كنم اولش مثلا همين داستان يا عشق ممنوع كه فقط دوتاش اينجاست يا درختان ايستاده ميميرند فقط قسمت پنجمش اينجاست نه اولش هست نه آخرش
فيسبوك يا اينستاگرام يا هم يه وبسايت به همين اسم ايول
همه كسايي كه اينجان همه فيسبوك و اينستاگرام دارن
خواهش ميكنم :(

0 ❤️

548069
2016-07-08 08:35:57 +0430 +0430

بدون تعريف و اغراق ميگم شما بهترين نويسنده اي هستين كه من تا حالا ديدم و واقعا حيف داستانهاتون تو اين وبسايت ، من بيصبرانه منتظر فيسبوك شما هستم كه همه رمان ها رو رديف بخونم نه اينكه سه روز دنبال يه قسمت بگردم و پيدا نكنم / خواهش ميكنم يه فيسبوك بسازيد و اسمش رو همينجا برامون بذاريد

0 ❤️

553802
2016-08-27 02:15:35 +0430 +0430

چندماهه منتظر قسمت پنجم هستم الان دیدم که گفتین باید تو تایپیک بخونمش ولی تمام لینکهایی که گذاشتین رو تست کردم و هیچکدومش باز نشد.لطفا راهنمایی کنید ایول جان
سپاس

0 ❤️

555317
2016-09-07 07:01:34 +0430 +0430

درود و 100درود
واقعا زبونم قاصره
آدم میخ کوب میشه رو هر قسمتش
تصویر سازیه قوی و کامل
همچنان مشتاق و منتظر قسمت های بدی

0 ❤️

571127
2016-12-31 11:55:11 +0330 +0330

سلام شادی جونی تورو خدا زود, بقیشو بزا ر :-*

0 ❤️

572235
2017-01-05 00:17:59 +0330 +0330

ای وای :((
حالا چجوری با ندونستن آخر داستان کنار بیام …

0 ❤️

573348
2017-01-11 04:32:23 +0330 +0330

شادي جون من دارم ديونه ميشم براي خوندن ادامه داستان، يه كاري كن تورو خدا كه بقيه داستان رو يجوري بخونيم، با قلم جادوييت معتادم كردي به داستانهات☹️☹️☹️

0 ❤️

583341
2017-03-12 00:32:13 +0330 +0330
NA

من که اخرش نتونستم قسمت اخر این داستان جایی پیدا کنم

0 ❤️

667282
2017-12-29 13:42:58 +0330 +0330
NA

لطفا یکی راهنمایی کنه ادامشو پیداکنیم…
نویسنده؟؟ :(

0 ❤️

809669
2021-05-14 14:09:38 +0430 +0430

آخرین نظر این داستان مربوط به سه سال پیشه…ایول عزیز خیلی از داستان های خوبت نصفه هستن…کار نیمه تمام چندتا داری…لطفا ادامه بده ما منتظریم

1 ❤️

810816
2021-05-20 22:28:58 +0430 +0430

کاربره rayhel نویسنده ی ایول خیلی وقته که دیگه داستان نمینویسه…
منتظر ادامش نباش

1 ❤️

827496
2021-08-21 22:43:15 +0430 +0430

ولی من همچنان منتظرم بیای و ادامه بدی داستانای به این خوبیت روووووو 💋

0 ❤️