باورم نمیشد. آخه چرا؟ مگه نادر چیکار کرده بود؟ اون که گناهی نداشت. یه پسر هفده هجده ساله که هنوز وقت نکرده زندگیشو شروع کنه٬ چرا یه دفعه باید همچین دشمنِ قسم خورده ای پیدا کنه؟ فقط به خاطر…؟ هر کاری کردم نتونستم جوابی پیدا کنم. جملهٔ آخرش فلجم کرده بود. از فکر اینکه افه قراره بلایی سر نادر یا خاله اینا بیاره پشتم تیر میکشید و حس میکردم سر قبرشون ایستادم. اگه اتفاقی براشون می افتاد٬ دیگه چطور میتونستم خودمو ببخشم؟ یعنی برای چی دیشب منو برد اونجا؟ چیو میخواست بهم بفهمونه؟ خیره شده بودم به لبای افه و لب زدنشو میدیدم اما دیگه صداشو نمیشنیدم. باید هر چه سریعتر به خاله اینا خبر میدادم. شماره رو یه بار دیگه مرور کردم. باید هر چه زودتر خبرشون کنم و…
-حواست کجاست؟ میگم همه چی به خودت بستگی داره…
-چی؟!
-باهات حرف میزنم حواستو جمع کن…
-به نادر اینا کاری نداشته باش. تو رو خدا… هر کاری بگی میکنم… قول میدم…فقط تو قول بده که… من باید چیکار کنم تا نادر در امان باشه؟
-حالا این شد یه سوال درست و حسابی… ماشالله قربونشون برم یکی دو تا احمقِ آرمانگرا نیست که… اینو دک میکنی اون میاد… اونو مینشونی سر جاش, یکی دیگه پیداش میشه… پریهان رو کشتم اما شوهرش فراریه… شنیدم داره سعی میکنه کردها رو متحد کنه… اگه طبق معمول بود, میگفتم هیچ گهی نمیتونه بخوره… انگار موفق تر از اونه که فکرشو میکردم…اگه بتونین با کاوه پیداش کنین ممنون میشم…
با اینکه چیزی از گلوم پایین نمیرفت اما از ترسم چند لقمه به زور دادم پایین.
-میگی پریهان, پدرش یه کاره ای بوده… اما نادر که گناهی ندا…
-در مورد بیگناهی آدمها به من درس اخلاق نده دختر جون… از بچه های خردسال و نوزاد که بیگناه تر نیست. روزی هزار تاشون تو جنده خونه ها می میرن… خودتو اذیت نکن… واسه کسی هم مهم نیست…
-برای من مهمه…
-ای جونم! چه شیرین… که واسه ات مهمه؟ ببینم مثلاً چه غلطی میخوای بکنی؟ سرنوشت کدومشونو میتونی عوض کنی؟ پریهان که پدرش پِشمرگه بود و حتماً باید دخترشو میکشتم تا حواسشو برای بقیهٔ بچه هاش جمع کنه؟ یا بچه اش؟ یا شایدم بچه های لبنانی و سوریه ای که با خانواده هاشون پناهنده میشن و… باور کن دختر جون! این پناهنده هایی که تو تلویزیون میبینی حتی یک هزارم رقم اصلی هم نیست… بگو ببینم چه گهی میخوای بخوری؟ شدن عین حیوونا… یه مشت گرگ گرسنه و یه مشت گوسفندِ بدبخت و فراری… ما آدمها هم که کاری از دستمون بر نمیاد جز بستن بارمون؟ وقتی برای خود دولتها مهم نیست چه بلایی سر مردم کشورشون میاد و اینهمه جنگ هیچ سودی براشون نداره… چرا برای من مهم باشه؟ سر یه مشت خاک. تو رو خدا دلیلو ببین! میدونی؟ اینهمه ساله که جنگه…هیچکس هم نمیخواد تمومش کنه… فکر میکنی تو این جنگ کی برد؟ من! هیچوقت لذت شکستنِ امیدِ یه مشت بی پناه و نا امید رو دستِ کم نگیر…از دست تو هم فقط این بر میاد که با حرف گوش کردنت٬ سرنوشت امثال نادرو به تاخیر بندازی… دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره دختر جون… حالا پاشو حاضر شو ببرمت یه جایی…هرچند امثال منم گاهی سانتیمانتال میشیم…
هر چی بیشتر افه حرف میزد٬ همونقدر بیشتر از زندگی سیر میشدم. خیلی سریع لباسامو تنم کردم. طوریکه در عرض ۵ دقیقه جلوی در آماده ایستاده بودم. افه بعد از خوردن قهوه اش یه نگاهی به ساعتش کرد و با گفتن بریم تا به ترافیک نخوردیم, منو هول داد بیرون. با اینکه خیلی خسته بودم اما شوق دیدن کاوه تا حدودی سر حالم آورده بود. یعنی حالش چطوره؟ خدا کنه افه خیلی اذیتش نکرده باشه.تا اینکه جلوی یه هتل مجلل نگه داشت. تعجب کردم. یعنی کاوه اینجا بود؟ دنبالش رفتم تو و از لابیِ هتل گذشتیم. خانوم مو طلایی و قشنگی که تو رسپشن ایستاده بود , خیلی با احترام برای افه تعظیم کرد و دوباره مشغول کارش شد.
دکمهٔ آسانسور رو زد و رفتیم طبقهٔ ۲۴ ام…
از یه راهروی خیلی طولانی گذشتیم. و بالاخره جلوی اتاق ۲۴۰۵۰ ایستاد. زد به در و صدای دویدن به گوشم خورد:
-کیم اُ؟ (کیه؟)
-منم…
-فیکرت آبی!!!
چند لحظه بعد یه دختر همسن و سالهای خودم٬ با چشما و دماغ قرمز٬ درو به رومون باز کرد و با خوشحالی پرید تو بغلِ افه و بعدشم دستشو بوسید و گذاشت رو پیشونیش. یعنی کی میتونه از دیدن همچین هیولایی خوشحال بشه؟ اتاق خیلی بزرگی بود و خیلی هم شیک و مرتب چیده شده بود. تلویزیون دیواری بزرگ. به نظرم با چیدمان یه هتل فرق داشت.
-خوش اومدین! این کیه فیکرت آبی؟
-برات یه دوست آوردم… ببینم؟ هنوز کارتو شروع نکردی؟
-نه آبی… امروز مریض بودم… هانده آبلا گفت میتونم امروزو استراحت کنم… میشه؟
-اگه هانده آبلا گفته پس مشکلی نیست… جرات ندارم رو حرفش حرف بزنم… من که ازش میترسم…
-نگو آبی! هانده آبلا ماهه!
دختره, ترکی رو شکسته بسته حرف میزد. اما نمیفهمیدم کیه که اینقدر با افه راحته و افه هم باهاش مهربونه.
-این خواهر زادمه برشان… مامان و باباشو تازه از دست داده… یه مدت قراره اینجا باشه. گفتم شاید بتونین دوستای خوبی بشین برای هم…
-مرسی آبی! خدا از بزرگی کمت نکنه… سلام برشان خانوم… من سلما هستم… نمیبوسمت… میترسم سرما بخوری… وای خدا! چقدر خوشحالم!
دست سلما رو که دستمو محکم گرفته بود٬ فشردم. تو چشماش خبری از ترس و نگرانی نبود. اونقدر متعجب بودم که حرف زدن یادم رفته بود. با صدای افه به خودم اومدم:
-ما دیگه بریم سلما جیم… کِی آف داری؟ که بیای پیش برشان. این دخترِ منم از تنهایی در بیاد؟
-هر وقت شما بگی آبی!
-پس با هانده حرف میزنم…
وقتی از هتل اومدیم بیرون نتونستم زبونمو نگه دارم:
-سلما کیه؟
-تنها نشونهٔ انسانیت من…تنها نقطه ضعفِ من…حالا سوار شو…
تو راه فکرم پیش سلما بود.
-ساکتی؟
-سلما کیت میشه؟
-چرا میخوای بدونی؟
-آخه خیلی باهاش مهربون بودی…
-فقط همینو بدون که قرعهٔ محبتِ من شانسی به اسم اون افتاد… معصومیتش دلمو لرزوند. آوردمش تو هتل و به عنوان خدمتکار اینجا کار میکنه. زندگی سختی داشته… کارشم سخته اما دختر کاریه…
دیگه به حرفهاش گوش نکردم. باور نمیکردم. حتماً یه چیزی هست که نمیگه. محبت؟ اونم فیکرت؟ آفتاب به شدت میتابید تو چشمام و باعث میشد چشمام تار ببینه. زیاد نمیتونستم ببینم کجا داریم میریم. میخواستم همه چیزو تو حافظه ام نگه دارم. شاید بتونم تنهایی جیم بشم و بتونم کاوه رو فراریش بدم. اسم خیابونا. اسم کوچه ها. همه رو به یادم سپردم. افه هم ساکت بود. نمیدونم چرا سکوتشو دوست نداشتم. اما دلم هم نمیخواست باهاش همکلام بشم. همیشه وقتی اینطوری ساکت بود داشت نقشه میکشید. خیلی طول نکشید که جلوی یه خونه ویلائی و بزرگ نگه داشت و با دو تا بوق در حیاط به رومون باز شد. افه ماشینو برد تو و یه گوشه پارک کرد. حیاط خیلی بزرگی بود. اما انگار سالها بود که کسی اینجا نیومده بود. حداقل ویلا که مسکونی به نظر نمی اومد.در قهوه ای رنگ و کهنه اش باز مونده بود و باد با خودش یه عالمه برگ و آت آشغال برده بود تو. برگهای زرد و قرمز تمام حیاط رو پوشونده بودن. بوته ها حرس نکرده و متراکم و خشک همه جا رو پوشونده بود. سمت چپمون یه گلخونه مانند بود. نه انگار واقعا گلخونه بود. گلدونهای خشک و مرده, رو تمام قفسه هاش معلوم بود. معلوم بود خیلی وقته کسی پاشو اینجا نذاشته. افه راه افتاد سمت گلخونه.
-بیا دیگه! منتظر دعوتنامه ای؟
تا جائی که کفشای پاشنه بلندم اجازه میدادن سعی کردم با سرعت پشت سرش برم. داخل گلخونه افه رفت سمت آخرین گلدونی که روی طبقه دوم بود رفت و از زیرش یک کلید برداشت و تقریبا همونجائی که ایستاده بود خم شد و کلید رو… تازه متوجه شدم که اونجا روی زمین یه درهست. انگار در یه زیرزمینی چیزی بود. وقتی درش رو باز کرد و دادش بالا رو به من کرد:
-فقط مراقب باش نیافتی…
-مگه باید برم اون تو؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه تنها جوابی بود که گرفتم. با اینکه طول در, نسبتا زیاد بود اما عرضش خیلی نه. مجبور شدم کمی یک وری بشم تا بتونم برم تو. پشت سرم هم افه اومد پائین و در رو پشت سرمون بست و شنیدم که قفل کرد. همه جا تاریک و ظلمات بود تا اینکه افه چراغ موبایلشو روشن کرد.
-مراقب برو پائین…
نزدیک به ۸ تا پله شمردم. از صدایی که کفشام تولید میکرد فهمیدم که باید محوطه خاکی باشه. افه افتاد جلو. معلوم بود اینجا رو مثل کف دستش میشناسه. با اینکه خیلی تاریک بود و نور موبایل هم خیلی کمکی نمیکرد افه محتاط راه نمیرفت. خیلی ریلکس و معمولی افتاده بود جلو. کمی جلوتر با گفتن سرتو بپا, متوجه شدم خم شد. از یه جایی مثل سرداب گذشتیم که نمور و سرد بود و باید موقع رفتن سرمونو خم میکردیم. سقفش خیلی کوتاه بود. یه چند متر جلوتر افه دری رو باز کرد و رفتیم داخل. نور اتاق که دیواراش عایق صوتی سفید رنگی شده بودن, چشمامو زد.
-خوبی؟
نتونستم جوابشو بدم. وسط اتاق یه میز فلزی بزرگ بود که هر طرفش یک صندلی آهنی گذاشته بودن. به نظر میرسید به زمین چسبونده شده باشن. و رو دسته هر صندلی و پایه هاشون دوتا حلقه فلزی مثل دستبند باز مونده بودن. یه چیزی تو مایه های یه اتاق بازجوئی بود. منحای اون شیشه بزرگ سیاه که تو فیلمها نشون میدن.
-نمیترسی که؟
چرا میترسیدم. اما سرمو به علامت نه تکون دادم. بیشتر هم از پوزخندی که رو لبای افه نقش بسته بود میترسیدم.
-بشین…
-سر پا خوبه…
-بشین!
دستامو جمع کردم تو سینه ام و نشستم. میترسیدم دستامو با اون دستبند ها ببنده. از افه هیچ کاری بعید نبود. اما بر خلاف انتظارم اون هم نشست و لم داد. بعد هم موبایلشو انداخت روی میز.
-الان دیگه پیداشون میشه…
میترسیدم منظورش نادر باشه:
-کی؟
-عمه خانوم خدا بیامرزم… کاوه افندیمون دیگه…
-فکر کردم نادرو میگی…
-نادر و خانواده اش تا وقتی تو به حرف گوش کنی در امن و امانن…
دری که سمت راستمون بود باز شد و دو تا مرد اومدن تو. یکی صورتش با پارچه سیاه پوشونده شده بود. اونی که انگار از آدمهای افه بود مرد رو هدایتش کرد به سمت صندلی و کمکش کرد روبروی من بشینه.
-پارچه رو ور دار و برو… به به! کاوه افندی! دستاشو چفت کن…
دلم کباب شد! کاوه اونقدر لاغر شده بود که یه لحظه شک کردم نکنه خودش نباشه. سر تا پا سیاه پوشیده بود و همه جای لباساش پاره پوره. معلوم بود افه خیلی بهش سخت گرفته. زیر چشمش کبود بود و صورتش پر از جای زخم متورم. وقتی مرد به دستور افه دستای کاوه رو به دو تا دسته های صندلیش بست, کاوه داشت زیر لبی ناله میکرد.
-من که گفتم دوست دخترشو میارم بهش برسین… گوش نمیدین به حرف…
-ببخشید آقام…
چشمام پر شده بود. قلبم برای کاوه آتیش گرفته بود. با ناباوری لبخند مهربونی نشست رو لباش.
-خوبی ستاره؟
-من خوبم… کاوه! چیکارت کردن؟
-چیزی نیست… خوبم… این حیوون که اذیتت نکرده؟
اشکام جواب دادن به جای من. با تمام التماس دنیا به افه نگاه کردم:
-میشه یه لحظه بغلش کنم؟
-آنام! دیگه چی؟ میخوای یه دست سکسم بکنین؟
از حرفش قرمز شدم اما بی اختیار بلند شدم و رفتم سمت کاوه و بغلش کردم و طوری سرشو گرفتم بغلم که اذیت نشه.
-دلم واسه ات تنگ شده بود کاوه…
افه گلوشو صاف کرد. تا همینجاشم زیاده روی کرده بودم. آروم برگشتم سر جام و زیر نگاه خیره افه سر جام نشستم و چشم دوختم به… مردی که هر کاری میکردم نمیتونستم از دستش عصبانی بمونم. دیدنش تازه یادم آورده بود که چقدر دوستش دارم… کاوه! خدا رو شکر که زنده ای! با صدای افه به خودم اومدم:
-خوب! حالا که چاق سلامتیا تموم شد بریم سر اصل مطلب… کاوه؟ تو نیروی ماورا الطبیعه ای چیزی داری؟
-منظورت چیه؟
ادامه دارد…
داستان با این کیفیت میدی نمیگی ما ذوق مرگ میشیم؟ :-D
مثل همیشه عالی شادی جون
این داستان واقعا همه ی نویسنده ها رو ضربه فنی کرد اصلا! مگه داریم به این خوبی؟ مگه میشه؟ :-*
عالی بود. موقع خوندن این داستان احساس میکنم دارم یک سریال تلویزیونی رو نگاه میکنم. بقدری جذاب مینویسین که آدم هر قسمت بیشتر هیجان پیدا میکنه برای فهمیدن آخرش. خسته نباشین
هر دفعه که میریم جلو انقدر تند تند ابعاد جدیدی باز میشن این ینی شما واسه هر اپیزود جداگانه وقت میزاری…یه هدف مشخص از اول داستان نیست بلکه با هر قسمت انگار سمت سوی تازه ای پیدا میکنه!ولی اگر این داستان از اول در مورد هر قسمتش فکر شده باشه دیگه ایول جان باید بگم ذهن جنابعالی کاملا غیر قابل رمزگشاییه!واقعا مرحبا…که در حین پیشرفت داستان و باز شدن ابعاد جدید داستان پیوستگی خودشو حفظ میکنه! ?
بعد اصلا دساتان یجوریه آدم باورش نمیشه یه نفر تنها نشسته همه این ماجرا ها رو حلاجی و پردازش کرده اونم با یه متن روون گذاشته اینجا!آفرین واقعا!
تو نیروی ماوراء طبیعی چیزی داری!!!
هنوز رو این جمله هنگم ایول عزیز!
ایول عزیز تعجب من به خاطر این بود که این جمله جوری ادا شد انگار درباره شکلات یا همچین چیزی داره صحبت میشه نه نیروی ماورائ الطبیعه البته اهل ایراد بنی اسرائیلی نیستم ولی این یکی خیلی تو ذوقم زد ببخشید.
ایول عزیز این حرف شما مثل این میمونه که انیشتن بخواد برای حل معادله نسبیت از یه بچه دبستانی کمک بگیره. مسلمه که من همچین جسارتی در قبال داستان شما نمیکنم.
شادی جان البته من بار اول که خوندم اصلا نفهمیدم که جمله لحن بدی داشته باشه. الان هم همچین نظری ندارم. اما اگر نظر من باشه فکر میکنم دیالوگ های فیلم X-Men اینجا خیلی میتونه کمک کنه.
مثلا برمیگشت به کاوه میگفت میدونی عشقت یه ادم عادی نیست؟ در واقع یه جور جهش یافته. یک انسان از جنس اینده از جنس برتر بودن.
نمیدونم این موضوع رو میدونستی یانه اما این رو خوب میدونم که ستاره تنها ادم جهش یافته توی اتاق نیست…
واقعا محشر بود.اصلا باورم نمیشه چنین داستانی ور اینجا خوندم. گور بابای ده تا هری پاتر.ایول عزیز این یه رمان محشر یا یه فیلمنامه خیلی عالی میتونه بشه. من اصلا حوصله وندن داستان طولانی ندارم ولی از قسمت اول تا الان چشمم از مونیتور برداشته نشد. بی ادبیه یکساعته دارم یه خودم میپیچم که برم اونجا که هممه تنها میرن ولی خودمو نگه داشتم تا داستان تموم بشه.بیصبرانه منتظر ادامش هستم
سلام ايول جان
خدا قوت به ذهنت
مطالبت جون ميده براي يه فيلم يا سريال
از طرفي به روزه ، مسايل سياسي منطقه رو هم به نوعي توش وارد كردي و با نوك قلمت مشغول انتقاد تلخي
در كل دمت گرم.
ایول عزیز باز هم عالی بود ، همش حس دیدن یه سریال جذاب رو دارم میخوام ببینم آخرش چی میشی…
خوشحالم که مینویسی اما دلم برای تنوع داستانهات تنگ شده ، کاش داستانهای دیگه هم بنویسی ?
به به داره عالی می شه داستان فقط خیلی میخی تخیلیش نکن که باورپذیر نشه… همین طوری ملو بری جلو حرف نداره…
دروووووووووووودها
چن روزه عنوان داستانتونو میبینم و تا الان هم خیلی مقاومت کردم که نخونمش و بذارم تا بعنوان غذای روح ام بمونه واسه بعد درست عین بچه ای که شکلاتی داره و میدونه اگه بخورش تموم میشه و دیگه ندارتش!هر چند که پوستشم نگهداره !
(حکایت پوست شکلاتم جسارت نباشه بلا تشبیه حکم داستان خونده شده رو داره)امیدوارم در اینده نزدیک بازهم کارهای قشنگی رو از قلمت بخونم …آرزومند آرزوهایت : تیراس
خیلی عالیه این داستان…منتظر بقیش هستیم :)
ایول عزیز خسته نباشی
میتونم درک کنم که نوشتن این داستان چقد درگیرت میکنه و انرژی گیره
واقعا داستان پیچیده و سنگینیه
بعضی جاهاشو اونطور که باید متوجه نمیشم (چیزایی که ستاره میبینه)که مسلما مشکل از منه
بعد تاکید افه رو کلمه ج.نده و ج.نده خونه هم یه کم زیاد بود
و یه مسئله که یه درگیرم کرده،افه گفت که کاوه رو اخته کرده،انتظار داشتم نه تو اون لحظه ولی حداقل بعدش واکنش ستاره نسبت این حرفو بدونم
واقعا نوشتن همچی داستانی فقط و فقط کار خودته و بس
فک نکنم ک تو قسمت بعدی تموم شه
منتظر قسمت بعدی میمونم
مرسی که هستی
ایول جان اول از همه بخاطر داستان زیبایی که نوشتی تشکر میکنم میخاستم بگم ادامه داستان رو نمیتونم بهش دسترسی پیدا کنم لینک رو هم زدم باز نکرد ممنون میشم چاره ای پیدا کنی چون خیلی عاشق داستانت شدم
لينك رو كپي و پست كردم باز شد ممنون ولي اونجا فقط قسمت پنجم بود و نتونستم كامنت بذارم اونجا نميدونم چرا
و گفته بوديد ادامه داستان گرگ و ميش… پس الان گرگ و ميش كجاست؟
و ايول عزيز من يه پيشنهاد دارم واستون اينكه چرا يه پيج فيسبوك نميسازيد همه داستانهات رو اونجا بذار اينجا حيفه ادمين هم كه اينهمه ناز ميكنه خواهش ميكنم يه فيسبوك بسازيد من الان هر كدوم از داستانهاتون رو كه خوندم ادامه شو نميتونم پيدا كنم اولش مثلا همين داستان يا عشق ممنوع كه فقط دوتاش اينجاست يا درختان ايستاده ميميرند فقط قسمت پنجمش اينجاست نه اولش هست نه آخرش
فيسبوك يا اينستاگرام يا هم يه وبسايت به همين اسم ايول
همه كسايي كه اينجان همه فيسبوك و اينستاگرام دارن
خواهش ميكنم :(
بدون تعريف و اغراق ميگم شما بهترين نويسنده اي هستين كه من تا حالا ديدم و واقعا حيف داستانهاتون تو اين وبسايت ، من بيصبرانه منتظر فيسبوك شما هستم كه همه رمان ها رو رديف بخونم نه اينكه سه روز دنبال يه قسمت بگردم و پيدا نكنم / خواهش ميكنم يه فيسبوك بسازيد و اسمش رو همينجا برامون بذاريد
چندماهه منتظر قسمت پنجم هستم الان دیدم که گفتین باید تو تایپیک بخونمش ولی تمام لینکهایی که گذاشتین رو تست کردم و هیچکدومش باز نشد.لطفا راهنمایی کنید ایول جان
سپاس
درود و 100درود
واقعا زبونم قاصره
آدم میخ کوب میشه رو هر قسمتش
تصویر سازیه قوی و کامل
همچنان مشتاق و منتظر قسمت های بدی
ای وای :((
حالا چجوری با ندونستن آخر داستان کنار بیام …
شادي جون من دارم ديونه ميشم براي خوندن ادامه داستان، يه كاري كن تورو خدا كه بقيه داستان رو يجوري بخونيم، با قلم جادوييت معتادم كردي به داستانهات☹️☹️☹️
آخرین نظر این داستان مربوط به سه سال پیشه…ایول عزیز خیلی از داستان های خوبت نصفه هستن…کار نیمه تمام چندتا داری…لطفا ادامه بده ما منتظریم
کاربره rayhel نویسنده ی ایول خیلی وقته که دیگه داستان نمینویسه…
منتظر ادامش نباش
ولی من همچنان منتظرم بیای و ادامه بدی داستانای به این خوبیت روووووو 💋
اصن حرف نداره … بعضی وقتا فک میکنم از یه فیلمنامه کپی شده این داستان … بی نقص و پخته … موفق باشی