بازی روزگار

1396/06/08

سلام و وقت بخیر
قبل از هرچیز باید بگم میدونم با توجه به ماهیت این سایت، خوانندگان گرامی انتظار داشتن داستان پر باشه از توصیف صحنه های سکسی. اما شخصا از خوندن متن و یا تماشای فیلم هایی که صرفا و مطلقا به سکس میپردازن، هیچ لذتی نمیبرم. شاید سالها قبل و اوایل آشناییم با این موضوعات، فقط به دنبال چنین چیزهایی بودم، اما کم کم تمام فیلم ها و متن ها و داستان های سکسی، شبیه هم شدن! معمولا یا دروغ بودن و اونقدر دور از واقعیت بودن که شبیه داستان های تخیلی میشدن، و یا همش تکرار یک سری موارد بود که فقط هر بار ظاهرش تغییر میکرد.
این داستان هم به جاهایی میرسه که شامل توصیف چنین صحنه ها و وقایعی هست. اما اگه انتظار دارین اول تا آخر داستان درباره اتاق خواب و تخت و رنگ لباس زیر و پوزیشن های سکس و فانتزی های فیلم های پورن باشه، متاسفم که نا امیدتون میکنم. چون این متن، قسمتی از زندگی فردی هست با وقایعش و ارتباطاتی که با دیگران داره. و مسلماً قسمتی از زندگیش هم شامل روابط جنسی میشه. اما فیلم نامه ی یک فیلم سکسی نیست که هر لحظه اش حتی اگه صحنه سکس نباشه، به نوعی ارتباط با سکس داشته باشه!
ضمنا، واقعا از خوندن نظراتی که نه انتقادی توش هست و نه پیشنهادی برای بهتر شدن نوشته ها و فقط حاوی حرفهای رکیک و توهین و صحبت های بی ربط هست، حالم بد میشه. نمیدونم چرا بعضی ها فکر میکنن چون این سایت درباره موضوعات سکسی هست، پس حتما باید حرف های رکیک بزنن و حتی وقتی هیچ نظری درباره داستان ندارن، حداقل چند تا فحش بدن و توهین کنن! یعنی واقعا درک این موضوع سخته که سکس و روابط جنسی و موضوعات مربوط بهش، هیچچچچچ ارتباطی با فحش و توهین و ابتذال نداره؟؟؟ کاش ادمین محترم، با نظارت بیشتر سعی کنه این فرهنگ غلط رو در حد توان کم رنگ تر کنه. باور کنید خودم وقتی نظر بعضی ها رو زیر داستان ها میخوندم، اصلا از خودم بدم میومد که وارد چنین محیطی شدم! دارم سعی میکنم اینو بگم که فحاشی و فقدان شعور، همه جا وجود داره، حتی توی سایتی که آموزش اشپزی ارایه میده. ولی مسلما اونجا اجازه نمیدن هرکسی هرچی میخواد بنویسه. اما اینجا واقعا این دید بوجود اومده که بخاطر محتوای سایت، هر چیزی میشه گفت! و بدیهیه که کنترل نشر نظرات، ارتباطی با آزادی بیان نداره. عذر میخوام، زیاد حرف زدم.
بگذریم…، به قول یکی از دوستان “وقتی درک و فهم این رو ندارن که چی مینویسن، مسلما نباید انتظار داشت این حرف ها تاثیری روشون داشته باشه.”
این متن، اولین تجربه نویسندگی من هست. کمبود ها و مشکلاتش رو به بزرگواری خودتون ببخشید.
بریم سراغ ماجرا…
دوره دانشجویی، مستقل زندگی میکردم و دور از خانواده بودم. موسیقی تدریس میکردم که بتونم مخارجم رو تامین کنم.
قبل از دانشگاه، عاشق دختر یکی از آشناهای دورمون بودم. هرچند توی اون سن، معمولا هر روز عاشق میشیم، اما خب، من واقعا اون رو دوست داشتم و خیلی بهش فکر میکردم. ولی چون توی یه شهر دیگه زندگی میکردن، و رفت آمدمون خیلی کم بود، هیچ وقت نتونستم بهش بگم . اما حسی که بهش داشتم، برام یه جورایی قابل احترام و ارزشمند بود (نمیخوام بگم مقدس بود)،. به هر حال وقتی رفتم دانشگاه، قید هر نوع رابطه با دختر ها رو زدم. راستش مشکلات خانوادگی و درگیری هایی که با خودم و زندگیم داشتم، باعث شده بود هیچ وقت نتونم برم سراغ این نوع روابط. یعنی همیشه احساس میکردم درگیر تر از اون هستم که بخوام برم دنبال عشق و عاشقی و یا حتی دوست دختر و عشق و حال.
خلاصه…
توی یه آموزشگاه موسیقی مشغول به کار شدم تا وقتی که درسم تموم شد و توی همون شهر سربازیم شروع شد. دوران سربازی هم چون حقوق ارتش خیلییییی کم بود و ناچار بودم کار کنم، دوباره برگشتم توی همون آموزشگاه و تدریس رو ادامه دادم.
معمولا جلسه اول که تدریس نت و تئوری موسیقی بود، چند تا هنر آموز رو با هم درس میدادم و از جلسات بعد، بصورت خصوصی و یک نفره ادامه میدادیم.
اون روز دوتا خانم و سه تا آقا توی کلاس بودن. وسطای کلاس متوجه شدم یکی از آقایون دایم حواسش به یکی از خانم هاست. از کسانی که در هر موقعیتی فقط به فکر سوء استفاده هستن، متنفرم. من با روابط آقایون و خانم ها مشکلی ندارم، اما تا وقتی که همه چیز دوطرفه باشه. نمیتونم تحمل کنم که کسی مزاحم دیگری بشه. ولی وقتی هر دو طرف رضایت دارن، بنظرم دیگه کسی حق دخالت نداره. البته بدیهیه که به قول معروف هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.ضمنا اینکه میگم دیگه کسی حق دخالت نداره، ربطی به روابط همسر و حق دخالت طرف مقابل نداره و اصلا نمیخوام اینجا در اون مورد صحبتی کنیم. ببخشید، فکرکنم گاهی زیادی از بحث اصلی دور میشم. داشتم عرض میکردم که… من معمولا مودب و اروم هستم. اما بعد از چند سال تجربه تدریس، میتونم بگم تقریبا زود نیت ادمها رو تشخیص میدم و برای کنترل جو کلاس، یه کم از اون حالت آروم و مودب بودن فاصله میگیرم. البته هیچ وقت به کسی بی احترامی نمیکنم. مگه اینکه لایقش باشه. واسه همین وقتی دیدم زیادی داره وقاحت به خرج میده و اون خانم هم موذب هست،گفتم : شما مشکلی داری؟

  • نه! فکر کردم این خانم سوالی دارن، خواستم کمکشون کنم.
    -این خانم اگه سوالی داشته باشن از من میپرسن، نه از شما. شما حواست به کار خودت باشه.
    طرف جا خورد و خودشرو جمع کرد.
    اون جلسه تموم شد و همه رفتن جز اون خانم که حالا میدونستم اسمش فریبا هست. یه دختر خانم ظریف و لاغر که حدود 18 سال سنش بود و تقریبا خوشکل بود.
    اون کلاس آخرین ساعت آموزشگاه بود و منشی منتظر بود کلاس من تموم بشه و آموزشگاه رو تعطیل کنه.
    وقتی خواستم برم دیدم فریبا هنوز منتظره. پرسیدم منتظر کسی هستین؟
  • نه! منتظرم آژانس بیاد.
    -منزلتون کجاست؟ من میرسونمتون.
  • نه ممنون. مزاحمتون نمیشم، الان دیگه آژانس میرسه…
    منم دیگه اصرار نکردم و خداحافظی کردیم و رفتم.
    از جلسه بعد دیگه کلاس ها خصوصی برگزار میشد. فریبا قبلا گفته بود چون شاغل هست و بعد از ظهر ها هم سر کار هست، کلاسش رو بزارم آخرین ساعت ممکن. اومد و شروع کردم به تدریس. معمولا جلسه اول سعی میکنم با اجرای یکی دوتا قطعه هنرجو ها رو مشتاق تر کنم. وقتی به آخر کلاس رسیدیم، یه قطعه براش اجرا کردم، قطعه ای که خودم عاشقش بودم. آوازی در مایه دشتی. دیدم اشک توی چشماش جمع شد و سرش رو انداخت پایین که من نبینم. وقتی بهش نگاه میکردم، غم سنگینی رو توی چشماش میدیدم. انگار که میخواد حرف بزنه و خودش رو خلاص کنه اما به هر دلیل نمیتونه! وقتی دیدم تحت تاثیر قرار گرفته، گفتم ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم. گفت : نه، اختیار دارین. خیلی قشنگ بود. ممنون…
    این بار هم وقتی خواستم برم دیدم دوباره منتظره. بهش گفتم تشریف بیارین من تا یه جایی میرسونمتون.
    معمولا با هنرجو ها اینجوری رفتار نمیکنم. اما هم کلاسمون طولانی شده بود و دیر وقت بود برای تنها رفتن یه خانم، و هم اینکه بجز منشی آموزشگاه، دیگه کسی اونجا نبود. واسه همین راحت تر صحبت میکردم و اصرار کردم برسونمش. با تردید و تعارف قبول کرد.رسوندمش یه جا که محله خوبی نبود. گفتم اینجا زندگی میکنید؟ گفت نه. اینجا منزل مادربزرگم هست. امشب اومدم پیشش.( البته بعدا فهمیدم همونجا با مادربزرگش زندگی میکرده، اما اون شب خجالت کشید بگه که خودش هم اونجا زندگی میکنه)
    چون زیاد پیش میومد که برنامه من یا هنرجوها تغییر کنه ، همه هنرجوها شماره تماس من رو داشتن.
    شب که میخواستم بخوابم، پیام داد و خودش رو معرفی کرد و گفت :
    “میخواستم تشکر کنم که رسوندینم و توی جلسه هفته قبل، مزاحمت اون پسره رو از سرم کم کردین. البته دلیل اینکه پیام دادم اینه که میخواستم یه سوال بپرسم درباره …”.
    یه سوال ساده درباره موسیقی پرسید که معلوم بود اصلا بخاطر اون سوال پیام نداده، من احساس کردم میخواست به این طریق شماره تماسش رو به من بده و یه جورایی شروع ارتباطمون باشه.
    اون شب خیلی پیام بینمون ردو بدل شد و یواش یواش میتونم بگم صمیمی ترشدیم و نحوه صحبتمون بیشتر دوستانه بود تا صحبت بین هنرجو و هنر آموز! دل خیلی پری داشت. نمیدونم حرف های اون شب باعث شد اینقدررررر زود بهم اعتماد کنه، یا اینکه چون از طریق آموزشگاه با هم آشنا شده بودیم تا حدی خیالش راحت بود که جای نگرانی نیست. (مثل تفاوتی که بین مسافر کش های شخصی و رانندگان آژانس درذهن مسافران هست)!!!
    فردای اون شب، جمعه بود. من توی خونه تنها زندگی میکردم. توی یه مجتمع سازمانی که متعلق به ارگانی بود که سربازیم رو اونجا میگذروندم. صبح بهش زنگ زدم و گفتم برای ناهار میای خونه من؟ جمعه ها باشگاه اداره ناهار میده به پرسنل، غذاش خوبه. اگه دوست داری بیا ناهار با هم باشیم. قبول کرد و من رفتم دنبالش. سر راه ناهار رو گرفتیم و رفتیم خونه. بعد از ناهار، چای و میوه آوردم و شروع کردیم صحبت کردن. دیگه یخ رابطمون آب شده بود و هر دوتامون راحتتر از قبل حرف میزدیم. منظورم اینه که راحت درددل میکرد. انگار خیلی وقت بوده که منتظر چنین فرصتی بوده که بتونه با یکی صحبت کنه. شاید چون من اهل اون شهر نبودم و موقتاً توی اون شهر بودم، نگرانی کمتری برای درددل کردن داشت. (در ادامه ماجرا متوجه میشین چرا به این قضیه اشاره کردم و چرا غریبه بودن من توی اون شهر، برای فریبا مهم بود).
    من دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روی پاش و دستش رو گرفتم و گذاشتم روی صورتم.
    شروع کرد از زندگی سختی که داشته حرف زد. نمیخوام زیاد وازد جزییات بشم. اما ناچارم یه چیزایی رو بگم.
    خانواده خیلی سختگیری داشت. چند سال قبل نامزد کرده بود. وقتی حدوداً 16 سالش بود. اما برادرهاش مجبورش کرده بودن از پسره جدا بشه و مهریه اش رو بزاره اجرا.خودش میگفت یک هفته توی اتاق زندانیش کرده بودن و ظاهرا دلیل مخالفتشون این بوده که وقتی فریبا میرفته دبیرستان، با این پسره آشنا شده بوده. نمیدونم، انگار به غیرت برادرهاش بر خورده بود که خواهرشون با دوست پسرش ازدواج کرده! فریبا میگفت خیلی اذیتش کردن و کتکش زدن و تحت فشار گذاشتنش که مهریه ات رو بزار اجرا تا پسره طلاقت بده. فریبا هم گفته بود به شرطی این کار رو میکنم که بعدش دیگه با مادربزرگم زندگی کنم و دیگه کاری بهم نداشته باشین.واقعا هیچ وقت نفهمیدم و علاقه ای هم نداشتم بدونم که برادرهاش بخاطر پول این کار رو کردن یا واقعا احساس میکردن اگه خواهرشون با دوست پسرش ازدواج کنه، برای اونها زشته! یعنی براشون خفت حساب میشه که خواهرشون وقتی میرفته مدرسه با یه پسر دوست شده و حالا هم باهاش ازدواج کرده! آخه دوره ای که میرفته دبیرستان، برادرهاش خیلی بهش گیر میدادن و کنترلش میکردن.
    به هر حال، چیزایی که میگم نقل قول از طرف فریبا هست. اینکه واقعیت داره یا نه رو نمیدونم.
    فریبا میگفت تحت فشار برادرهاش در حالی که سر و صورتش از کتک سیاه و کبود بوده، برگه شکایت رو امضا کرده و حتی مدتی پسره افتاده زندان!
    بعد از اون ماجرا فریبا با مادربزرگش زندگی میکرد. هرچند خونه مادر بزرگش هم به خونه پدر و مادرش نزدیک بود، اما همین که توی یه خونه دیگه بود و مثل قبل زیر فشار و کنترل برادرهاش نبود، باعث شده بود خیلی راحتتر باشه. برادرهاش هم مثل قبل به پر و پاش نمی پیچیدن و در مجموع آزاد تر از قبل شده بود.
    اون روز بعد از ناهار تا همین قدر از زندگیش رو گفت و من هم واقعا دلم گرفته بود از سختی هایی که کشیده. توی اون موقعیت، من خودم هم بخاطر مسایلی ، خیلی داغون بودم . به هیچچچچچ کس اعتماد نمیکردم از بس نامردی دیده بودم. هیچ دوستی نداشتم و دلم همیشه پر بود.واسه همین وقتی فریبا اومد احساس هم دلی میکردم باهاش. دوستش داشتم. انگار بین این همه غریبه یکی پیدا شده که حرف هام رو میفهمه و همینقدر که بهم اعتماد میکرد و درددل میکرد، باعث میشد منم بیشتر بهش اعتماد کنم.
    بعد از ناهار همونطور که گفتم فقط دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روی پاش و بعدش من نشستم و اون سرش رو گذاشت روی شونه ام. یعنی من سرش رو گرفتم توی سینه ام و وقتی حرف میزد و اشک میریخت، نوازشش میکردم و اشک هاش رو پاک میکردم. دست کوچیکش رو گرفته بودم توی دستم و گاهی میزاشتمش روی صورتم و گاهی میچسبوندمش به لبم و میبوسیدمش. خودم هم نمیدونم چرا اینقدر زود بهش خو گرفته بودم. ابراز محبت و عشق به یکی دیگه، مثل نیازی بود که خودم هم ازش خبر نداشم تا اون لحظه.
    عصر که شد، بهش گفتم بریم توی شهر و یه گشتی بزنیم و شب برسونمت خونه. (اون منازل سازمانی که من توش زندگی میکردم، خارج از شهر بود). وقتی حاضر شدم رفتم که سوار ماشین بشیم، دیدم از اشپزخونه اومد بیرون و دوتا ساندویچ پنیر خیار آماده کرده که ببریم. نمیدونم شما چه احساسی دارین، اما اون کارش برای من خیلی لذت بخش بود. نمیتونم احساسم رو منتقل کنم. چه جوری بگم آخه…!، توی یه شهر غریب، تنها، بدون هیچ دوستی، با هزار تا مشکل و بدبختی، با تجربه انواع نامردیها و دو رنگی ها، با یه دل لبریز از درد…، پیدا کردن همچین کسی، یه معجزه است! اینکه کنارم توی ماشین بشینه و میوه برام پوست بگیره و …
    واقعا نمیشه بعضی احساسات و موقعیت ها رو با کلمات منتقل کرد. یا شاید من تواناییش رو ندارم.
    اون شب رسیدیم به مرکز شهر و ماشین رو پارک کردم و شروع کردیم به پیاده روی. شهر تقریبا کوچکی بود. وقتایی که موقع پیاده روی دستش رو میگرفتم، نگران میشد که کسی ببینه! من اون موقع نمیدونستم ماجرا چیه. فقط میدونستم نگران این نیست که برادرهاش ببیننش. نه اینکه نگران نباشه، منظورم اینه که نگران نبود اونجایی که قدم میزدیم برادرهاش باشن. میدونست اونها در چنین جایی نیستن. اما نگرانیش خیلی بیشتر از این بود که بتونم بیخیالش بشم و ازش نپرسم…
    ادامه داستان در قسمت های بعد و با توجه به نظر دوستان تقدیم حضورتون میشه.
    اگه کسانی هستن که تمایل دارن باقی ماجرا رو بدونن، با افتخار مابقی ماجرا رو مینویسم و تقدیمشون میکنم. در غیر این صورت، از حضور تمام خوانندگانی که برای خوندن این متن وقت گذاشتن و ناخواسته باعث تکدر خاطرشون شدم، عذرخواهی میکنم.

ادامه…

نویسنده : زندانی ابد


👍 23
👎 4
2905 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

648680
2017-08-30 20:46:09 +0430 +0430

کم کسشر اول کاری بگو
باتچکر
مرسی کــیـــــــر

1 ❤️

648732
2017-08-30 21:59:20 +0430 +0430

خیلی خوب بود.روون و جذاب و بدون غلط املایی.خیلی هم به حرف بعضی کامنت گذاران توجه نکن.چون اولین بارته اینجا مینویسی داستانت حتی اگه خیلی خوبم باشه دو سه قسمتشو که بذاری کم کم بازخورد خوبشو میگیری.

1 ❤️

648733
2017-08-30 22:01:11 +0430 +0430

دوست عزیز همروجم نبند داستان خوببود ادامه بده لایک

0 ❤️

648787
2017-08-31 06:36:48 +0430 +0430

متفاوت و خوب بود ادامه بده

0 ❤️

648798
2017-08-31 08:29:26 +0430 +0430

درود، توی ی آموزشگاه موسیقی… این شد آغاز داستانت،، اون دهها خط توضیحات اخلاقی فایده نداره،چون خییییییییلی ها پند و نصیحت کردن، اونا بیشتر از داستانت شدن.
اصل و تنه ی داستان ادامه بده، لذت بردم، ادامه ش بنویس، اما خواهشا بدون توضیحات اضافی اول و آخر، سپاسگزارم. لایک 4

0 ❤️

648807
2017-08-31 09:09:53 +0430 +0430

طلا چه پاکه چه منتش ب خاکه
اگه ما چیزی میگیم، مال جق نوشته هاس،
تو ب جای فلسفی بازی، داستانتو بنویس،
،
داستانتم خوب بود، لایک کردم

1 ❤️

648814
2017-08-31 09:25:00 +0430 +0430

مثل یه موسیقی طولانی بود که هنوز داری پیش درآمد ش رو اجرا میکنی…بد نبود یعنی هنوز چیزی دستم نیومده که نظر بدم…ولی گرم و گیرا مینویسی…بازم بنویس…

0 ❤️

648815
2017-08-31 09:35:25 +0430 +0430

هم بخاطراینکه اولین کارت بود و هم تاحدودی تونستم باداستانت ارتباط بگیرم لایکت کردم امیدوارم موفق باشی دوست عزیز

0 ❤️

648829
2017-08-31 11:12:12 +0430 +0430
NA

یه خورده خود برترانگاری توی متنت هست مخصوصا توی مقدمه داستان اما درکل قلمت روانه،،و اون پرانتزها یه جورایی داره داستانت رو خراب میکنه سعی کن بقیه داستان رو خلاصه تر بگی که اون متنهای داخل پرانتز هم گفته بشه اینطور روونتر میکنی متنت رو،، ادامه بده، لایکت کردم

0 ❤️

648865
2017-08-31 16:30:53 +0430 +0430
NA

لطفا ادامه اش رو بنویس دوست عزیز، یه جورایی با خاطره ات ارتباط گرفتم، تا ببینیم ادامه اش چی میشه. لایک کردم که دنباله داستانت زودتر آپ بشه

0 ❤️

648868
2017-08-31 17:42:44 +0430 +0430
NA

کلی بالا پایین و اگهی و التماس کردی که اگه سوتی کیری دادی وتابلو بود کیر تو داستانتو عاقبت صاحاب داستان نکنن تو بگو نقد کردنش ترس نداره درد نداره سوزش نداره ولی عبرت گرفتن داره بعد شلوارت میکشی بالا میریدرد نداره عیب نداره بچه ننه خره گاو

0 ❤️

649050
2017-09-01 17:01:32 +0430 +0430

داستان به این خوبی چرا لایکاش پایینه دوست دارید لایک کنید خووووب

0 ❤️

649054
2017-09-01 17:36:27 +0430 +0430

تا میای با یکی درد دل کنی میبینی اون از تو داغون تره همیشه همین طوره چرا؟؟؟؟

1 ❤️

649122
2017-09-01 23:05:12 +0430 +0430

انچه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند

0 ❤️

649156
2017-09-02 05:46:52 +0430 +0430

مرسی زندانی ?

0 ❤️

649537
2017-09-03 22:28:23 +0430 +0430

با درود به همه دوستانی که وقت گذاشتن و خوندن و در آخر نظرشون رو نوشتن.
ممنون از همه. مسلما هیچ کس کامل نیست! منم استثنا نیستم. واقعا ممنونم که نظر دادین ، چون تک تک نظر ها باعث میشه تلاش کنم بهتر بنویسم. حتی نظر اون دوستانی که در ظاهر نکته ای آموزنده نداشت هم باعث شد بارها و بارها نوشته ام رو بخونم. قبول دارم که اول داستان زیاد حرف زدم. ببخشید. میدونستم شاید باید این ها رو توی قسمت نظرات سایر داستان ها بنویسم، اما خب، فکر کردم شاید اینجوری عده بیشتری بخونن.
بازم ممنون از همه. امیدوارم ادامه این ماجرا نظر همه عزیزان رو جلب کنه

0 ❤️

649647
2017-09-04 12:57:14 +0430 +0430

خوب نوشته بودی نمیدونم چرا نخونده بودم این داستان رو اما انقدر صاف و ساده نوشتی که ادم اگر نخواد هم ناخودآگاه باهات همذات پنداری میکنه اون زندگی سخت و اون غربت خیلی ملموس بود با دلت مینویسی لایکش کردم امیدوارم ادامش رو بخونم موفق باشی

0 ❤️

651953
2017-09-13 22:35:57 +0430 +0430

اون توضيحات اوليه ب نظرم بيجا بود ، كسي ك اينجا داستان ميزاره ريسك بالايي ميكنه ، خوب هم بنويسي بالاخره يكي دو تا كامنت ناجور پيدا ميشه،ادامه بديد لطفا اما بدون توضيحات اضافه ، خسته نباشيد

0 ❤️

654228
2017-09-25 04:26:55 +0330 +0330

خیلی خوب بود ساده و روان حتما ادامه اش رو بزارید!

0 ❤️