بازی سرنوشت (1)

1393/08/17

سلام دوستان قبل از هر چیزی لازم میدونم یه سری اطلاعات در مورد این داستان بدم که بیشتر در جریان قرار بگیرید. اول بگم که این داستان نیست و سرنوشت خودمه. زیاد سکسی نیست و دوستانی که دنبال یه داستان تموم سکسی هستن، این داستان شاید مورد پسندشون واقع نشه. ولی قول میدم که اگه بخونید تا آخر، حتما خوشتون بیاد. یه چیز دیگه هم بگم که چون یه کم طولانیه، سعی می‌کنم نهایت توی دو یا سه قسمت جمعش کنم. ممنون


جمعه عصر بود که بوتیک رو تعطیل کردم و واسه دیدن خواهرزاده‌هام رفتم خونه خواهرم. نه اینکه به خاطر مشغله کاری که داشتم کمتر می‌رفتم خونه‌اشون، واسه همین هر وقت میرفتم خونه خواهرم انگار از یه شهر دیگه میرفتم و یا از مسافرت میومدم و باید واسه خواهرزاده‌هام کادو می‌گرفتم. یه کم خرت و پرت و چندتا اسباب بازی و کادو واسشون گرفتم. و گذاشتم صندلی عقب ماشینم و راه افتادم سمت خونه‌اشون. ما توی شهر اراک زندگی میکنیم و از اونجایی که شهر تقریبا کوچیکیه بعد 20 دقیقه رسیدم جلو در خونه‌اشون.

ماشین رو یه گوشه پارک کردم زنگ خونه رو زدم وارد خونه شدم. خونه‌اشون یه خونه آپارتمانی 4 واحده بود، که البته یکی از واحداش خالی بود. جلو درب واحدشون که رسیدم احساس کردم که مهمون داشته باشن. آخه یه کم سر و صدا از توی خونشون میومد. اومدم در بزنم که یهو در باز شد و خواهرم با یه خانم تقریبا 25 یا 26 ساله جلو در ظاهر شدن. تا چشمم به خانمه افتاد، نگاهامون با هم گره خورد و واسه چند ثانیه یکم مات و مبهوت نگاش کردم و اونم همین وضعیت رو داشت. زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت. بیشتر از همه چشمای سیاه درشتش آدم رو مجذوب خودش می‌کرد. تناسبی که توی صورتش بود واقعا خوشگلش کرده بود. قدش تقریبا بلند و نزدیک به 170 بود. با این که چادری بود ولی می‌شد حدس زد که وزنش باید حدود 60 تا 65 کیلو باشه. واقعا تناسب اندام و صورت فوق‌العاده‌ای داشت و نگاهی که ته دل آدم رو خالی می‌کرد. بعد یه 4 5 ثانیه‌ای که یکم تابلو همو نگاه کردیم، خودمو جمع و جور کردم و مشغول سلام و احوالپرسی شدم. خواهرم ما رو به هم معرفی کرد و گفت که ایشون فاطمه خانم دوستشون و البته معلم نازنین خواهرزاده‌ام هستن. اومدن من باعث شده بود که یکم زودتر بخواد بره و موقعی که من زنگ خونه رو زده بودم، آماده شده بود که بره. بعد از یه آشنایی کوتاه، من باهاش خداحافظی کردم و وارد خونه شدم. یهو چشمش خورد به یه پسربچه 2 3 ساله که داشت با آرمین خواهرزاده‌ام بازی می‌کرد. پرسیدم الهه (خواهرم) این کیه؟ گفت که میلاد پسر فاطمه خانم هستش. یهو مادرش که جلو در بود گفت ای وای خاک بر سرم بچه‌امو یادم رفته ببرم!! اینو گفت و سریع اومد بچه‌اش رو بغل کرد و عذرخواهی کرد. از این حرکتش خنده‌ام گرفته بود و داشتم میخندید بهش که خودش هم خندید و گفت که این دانش‌آموزا واسم حواس نذاشتن!!!

خلاصه بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت. بعد کلی شوخی و خندیدن و بازی کردن با خواهرزاده‌هام، مشغول صحبت با خواهرم شدم و از هر دری حرف زدیم. ازش پرسیدم این دوستت رو تا حالا من ندیده بودم! گفت نه اینکه هر روز میای بهمون سر میزنی، بایدم بشناسیش! خجالت کشیدم و گفتم که واقعا حق داری. من شرمنده‌ام به خدا. بعد کلی غر زدن گفت که تازه دو سه ماهه که با فاطمه آشنا شده. معلم مدرسه نازنینه. این دو سه ماه که مدرسه‌ها شروع شده، باهاش آشنا شده. خانم خیلی خوبیه که متاسفانه توی اول زندگیش بیوه شده! شوهرش بعد یک سال زندگی مشترک توی یه تصادف رانندگی دچار مرگ مغزی میشه و دکترا هم بعد از قطع امید کردن ازش، سعی میکنن که خانواده اون بیچاره رو راضی به اهدای اعضای بدنش بکنن که البته با مخالفت شدید پدر و مادر و برادراش منصرف میشن. بعد فوت اون مرحوم هم خانواده شوهرش که یه خانواده خیلی مذهبی و سنتی بودن، تلاش میکنن که فاطمه رو که اون موقع باردار هم بوده، با این استدلال که بچه پسرشون زیر دست یه غریبه بزرگ نشه، واسه یکی از برادرای شوهر مرحومش عقد کنن که البته با مخالفت فاطمه از این کار منصرف میشن. همین قضیه باعث یه کدورت بزرگ بین دو تا خانواده میشه و ارتباط فاطمه و خانواده‌اش با خانواده شوهر مرحومش قطع میشه. بعد این ماجرا هم فاطمه خانم علی‌رغم اصرار خانواده‌اش واسه رفتن پیش اونا، تصمیم میگیره که مستقل باشه و زندگی خودش رو داشته باشه. خونه‌اشون هم که قبل مرگ شوهرش با کلی قسط و وام خریده بودن، به اسم فاطمه بوده و اونم با دیه‌ای که بیمه واسه مرگ شوهرش بهش پرداخت کرده بود، قسط و قرضای شوهرش رو تسویه میکنه و باقی پول رو میده به خانواده شوهرش. با درآمدی هم که از شغل معلمی داره، یه زندگی آبرومند داره و سرش به زندگیش گرمه. کلی حالم گرفته شد و ناراحت شدم واسش. اصلا حقش نبود که تو این سن و سال با یه بچه کوچیک بیوه بشه و مسئولیت یه زندگی رو دوشش بیافته. هر چند اونجور که خواهرم میگفت زن قوی و خودساخته‌ای بود، ولی باز زندگی تو این جامعه و تحمل ذهنیتی که در مورد زنای جوون بیوه وجوود داره، می‌شد حدس زد که زندگی راحتی نداره.

خلاصه بعد کلی صحبت در این مورد، باز خواهرم شروع کرد به نصیحت من که رضا نمیخوای ازدواج کنی؟ کار همیشگی‌اش بود. هر وقت میرفتم خونه‌اشون همین برنامه رو داشتم. البته این بار مطمئن بودم که منظورش فاطمه نیست! با شناختی که از اون و خانواده‌ام داشتم، یقین داشتم که راضی به ازدواج من با یه بیوه نمیشدن. گفتم نه فعلا قصد ندارم و آمادگیش رو ندارم! گفت که تو 29 سالته، یه کار خوب که داری، درستم که تموم شده، یعنی چی آمادگی نداری؟ یه دختر خیلی خوب می‌شناسم، همسایه‌امونه. میخوام در مورد تو با خودش و مادرش صحبت کنم. دختر خیلی خوبیه. گفتم: نه خواهر من. نه! من نمیخوام ازدواج کنم. با حالت اخم و ناراحتی بهم گفت: رضا فکر مامان نیستی که با اون بیماری قلبیش چقدر آرزوی داماد شدن تک پسرشو داره؟! چرا اینقدر اذیت میکنی همه رو؟ به خدا داداشی حقته که تو هم یه زندگی خوب و آروم داشته باشی. وضع مالیت هم که خوبه. از نظر قیافه هم که خدا برات چیزی کم نذاشته. پس دیگه چته؟ خیلیا از خداشونه که باهاشون ازدواج کنی! خنده تلخی کردم و گفتم خیلی‌ها؟! فکر نکنم!! با عصبانیت بهم گفت: رضا هنوزم اون جریان رو فراموش نکردی؟! به خدا اون قضیه دیگه تموم شده! کاری‌ام از تو ساخته نیست دیگه! نمیخوای از فکرش بیای بیرون؟! داری با کی لج میکنی؟ با خودت؟ اینجوری فقط خودتو اذیت میکنی! مینا که دیگه زندگی خودشو داره. اون دیگه الان مادر دوتا بچه است. اون دیگه مال تو نیست!!! با شنیدن اسم مینا انگار تمام گذشته‌ام توی یک لحظه برام تکرار شد. شنیدن اسمش کافی بود تا دوباره منو به گذشته برگردونه! به گذشته‌ای تلخ و سیاه…! انگار نه انگار که 6 سال از اون ماجرا گذشته، انگار همین دیروز بود. تازه کارشناسی ارشد قبول شده بودم. رشته جامعه‌شناسی. اونم دانشگاه تهران! آرزوی همیشگی‌ام بود که رشته مورد علاقه‌ام رو تو بهترین دانشگاه کشور بخونم و حالا بهش رسیده بودم. آخرای ترم اول بود که اون اتفاق افتاد. یه شب که داشتم واسه امتحان یکی از درسای سنگینم درس میخوندم، گوشیم زنگ خورد. مادرم بود. بعد کلی سلام و احوالپرسی و صحبت از درس و دانشگاه، حس کردم مادرم می‌خواد بهم یه چیزی بگه ولی نمیتونه! ولی بلاخره با کلی اصرار من، تو یک جمله گفت که مینا داره ازدواج میکنه! دیگه حرفای بعدش رو که مدام پشت تلفن تکرار می‌کرد، نمیشنیدم. گیج گیج بودم. انگار روحم تو این دنیا نبود. حال خودمو اصلا نمیفهمیدم. نمیدونستم دارم چیکار میکنم. فقط وقتی به خودم اومدم دیدم که سوار اتوبوس دارم به سمت اراک حرکت می‌کنم.

از شانس بدی که داشتم بین راه اتوبوس خراب شد و از اونجایی هم که برف زیادی اومده بود، مجبور بودیم واسه رسیدن کمک تا صبح که 4 ساعت دیگه بهش مونده بود، صبر کنیم. توی این 4 ساعت که همه مسافرا خواب بودن، فقط من بودم که بیدار بودم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چی شد که این جوری شد؟! کجای کارم اشتباه بود که به این وضع گرفتار شدم؟! من که تو این چند سال با تموم وجود عاشق مینا بودم و هیچ وقت هم بهش خیانت نکره بودم. چی شد که اینجوری شد.؟ مینا دختر عموم بود که 3 سال از خودم کوچیکتر بود. وقتی من سال اول ارشد بودم، اون سال دوم رشته روانشناسی بود. 4 سال بود که عاشق هم بودیم. واقعا همو دوست داشتیم و یه عشق واقعی بینمون بود. قرار بود بعد از تموم شدن ارشد من با هم عقد کنیم. البته هم خانواده من و هم خانواده عموم در جریان بودن. یعنی چون قرار ازدواج گذاشته بودیم، از هموم اولش دوتا خانواده رو در جریان گذاشته بودیم. و اتفاقا همه هم راضی بودن به غیر از یه نفر؛ زن عموم! پدر و مادر و سه تا خواهرای من که راضی بودن، عموم و دوتا پسرش هم راضی بودن ولی زن عموم نه! زن عموم از اون دست آدمایی بود که انگار خدا فقط خلقشون کرده بود واسه اختلاف ایجاد کردن و آشوب به پا کردن! نمیدونم چه مشکلی داشت! فقط از وقتی که یادم میاد با هیچ کدوم از فامیلامون رابطه خوبی نداشت. آخرش هم بعد کلی زیر پای عموم نشستن، دو سال پیش باعث شد که پدرم و عموم سر یه مساله جزئی در مورد ارث و میراث حسابی بینشون شکر آب بشه و رابطه دو تا خانواده قطع بشه. البته من و مینا همچنان با هم رابطه داشتیم و کم و بیش همو میدیدیم و تلفنی با هم صحبت می‌کردیم. هر چند رابطه‌امون یکسره عالی نبود و با هم دعواهای شدید هم داشتیم، ولی چون عاشق هم بودیم بعد مدتی دوباره آشتی می‌کردیم و همه چی رو فراموش می‌کردیم. آخرین باری که دعوامون شده بود و با هم قهر کرده بودیم، 2 ماه پیش بود که به خاطر اینکه حس میکردم نسبت بهم سرد شده و اون مینای قبلی نیست، حسابی از خجالت هم دراومدیم و بعد یه دعوای حسابی قهر کرده بودیم. بر خلاف همیشه اما این بار قهرمون یکم طول کشیده بود و نزدیک به 2 ماه شده بود. از اونجا هم که هر دو طرفمون مغرور بودیم، هیچ کدوممون حاضر به کوتاه اومدن نبودیم اینبار. واسه خودمم عجیب بود این مدت طولانی قهرمون، ولی بازم فکر می‌کردم اینبار هم مثل همیشه حل میشه و آشتی میکنیم. اما انگار اشتباه فکر می‌کردم. حالا بهم داشتن میگفتن که میخواد ازدواج کنه. بیشتر برام مثل جک بود و باور نمیکردم. فکر میکردم باز یه آتیشی از گور زن عموم بلند شده و میخواد منو بچزونه و حالمو بگیره. تو همین فکرا بودم و اصلا نفهمیدم کی اتوبوس درست شده بود و به سمت اراک حرکت کرده بود. نزدیکای ساعت 9 صبح بود که رسیدیم اراک. مستقیم رفتم سمت خونه عموم. تقریبا نیم ساعت بعد جلو در خونه عموم بودم. زنگ زدم و پسر عموم (14 سالش بود) جواب داد و در رو باز کرد. وارد حیاط که شدم، عموم و زن عموم مثل اینکه دزد اومده به سرعت از تو خونه زدن بیرون. هنوز سلام نداده بودم که عموم با عصبانیت زیاد داد زد: تو چه غلطی میکنی اینجا؟ جا خوردم. با اینکه قهر بودیم با هم، ولی تا حالا اینجوری باهام صحبت نکرده بود. خودمم گرچه خیلی ناراحت بودم، ولی اصلا واسه داد و بیداد و دعوا نرفته بودم. سلام عمو. سلام و زهر مار. گفتم تو اینجا چه غلطی میکنی؟ چرا اینجوری صحبت میکنی عمو؟ اومدم باهاتون حرف بزنم. چه حرفی؟ من حرفی با تو ندارم. برو بیرون از خونه ام. من تا حرفمو نزنم از اینجا نمیرم. از پله‌ها اومد پایین و روبروم وایستاد. میگم برو بیرون بچه جون. من با تو حرفی ندارم. ببین عمو، خودت منو خوب میشناسی! میدونی که چقدر کله شق‌ام. بذار حرفمو بزنم. واسه جار و جنجال که نیومدم. با حالت عصبانیت گفت: ها؟ چیه؟ چی میخوای بگی؟ قضیه ازدواج مینا حقیقت داره؟ به تو این فضولیا نیومده؟ تو چه کاره‌ای؟ ببین عمو خودتم خوب میدونی که به من ربط داره! من و مینا 4 ساله همو میخوایم. 4 سال!! پس نگو به تو ربطی نداره! بگو که این موضوع راسته یا نه؟ فرض کن که راسته! خب که چی؟ راسته یا نه؟؟!!! آره راسته. مینا داره با پسر یکی از همکارام ازدواج میکنه. چند روز دیگه هم قراره عقد کنن و 2 ماه دیگه هم عروسیشونه!! کافیه یا باز بگم؟ یعنی چی عمو؟ این حرفا چیه میزنی؟ مگه قرار نبود که من و مینا با هم ازدواج کنیم؟ یعنی چی که داره ازدواج میکنه؟ شوخیه نه؟ پسر من با تو شوخی ندارم. درضمن کی گفته قراره تو و مینا با هم ازدواج کنید؟ خودتون بردین و دوختین، فکر کردین همه چی تمومه. نه پسر اینجوری نیست. تو هم بهتره بری دنبال زندگیت و دیگه هم حرفی از مینا نزنی. آهان پس یعنی مینا خودشم به این ازدواج راضی نیست و شما مجبورش کردین؟! یه نگاهی به زن عموم که جلو در خونه وایساده بود و هیچی نمیگفت انداختم و گفتم: من که میدونم این آتیشا از گور کی بلند میشه! وگرنه مینای من که عاشقم بوده و هست. عموم داد زد سرم که اولا حرف دهنتو بفهم، در ثانی محض اطلاعت این ازدواج با رضایت خود مینا صورت میگیره!! بحثمون ادامه داشت و هیچ‌کدوممون کوتاه نمیومدیم. آخر هم سر این قضیه که من میگفتم حتما مینا باید بیاد و خودش بهم این قضیه رو بگه و بهم بگه دوستم نداره و چرا نداره، جر و بحثمون بالا گرفت و تقریبا داشتیم داد و فریاد می‌کردیم. آخرش عموم دیگه زد به سیم آخر و خواست بخوابونه تو گوشم، که دستشو گرفتم و گفتم عمو احترام خودتو نگه دار و کاری نکن حرمت‌ها شکسته بشه! همون موقع پسر بزرگه عموم که دو سال از خودم بزرگتر بود، در رو باز کرد و اومد داخل. امید دانشجوی سال آخر ارشد رشته مهندسی صنایع دانشگاه آزاد تهران بود. با اینکه از من بزرگتر بود، ولی صمیمی‌ترین رفیقم هم محسوب می‌شد و حتی اختلاف خانواده‌هامون هم مانع از دوستی ما نبود. امید از همه جزئیات روابط من و مینا کم و بیش با خبر بود. حتی من قبل از اینکه در مورد علاقه‌ام با مینا صحبتی بکنم، قبلش به امید ماجرا رو گفته بودم! اونم از اونجایی که منو خوب میشناخت و بهم اطمینان داشت، مخالفتی نکرد و گفت که هرچی مینا بگه! شخصیت امید هم از اون جور شخصیت‌هایی بود که یه جور جذبه خاص داشت و خانواده‌اش ازش حساب می‌بردن! خلاصه با ورود امید به خونه، کلا همه سر و صداها قطع شد و فقط دست عموم بود که من تو دستم گرفته بودم و مانع از سیلی خوردن خودم شده بودم. امید بدون اینکه چیزی به خانواده‌اش بگه، دست من رو گرفت و گفت بیا باید باهم صحبت کنیم. منم از اونجایی که میدونستم دیگه صحبت با عموم نتیجه‌ای نداره و با امید بهتر میتونم صحبت کنم، مخالفتی نکردم و همراهش رفتم. سوار ماشینش شدیم و رفتیم یه کافی‌شاپ. تو اینجا چکار میکنی امید؟ تو که تا دیروز تهران بودی! دیشب مادرت بهم زنگ زد و همه چی رو برام گفت. حدس زدم که باید اومده باشی اراک. دیشب هرچی سعی کردم باهات تماس بگیرم، آنتن نمیداد گوشیت. این شد که ساعت 6 صبح حرکت کردم سمت اراک، که یه دفعه تو کاری دست خودت و ما ندی! امید ماجرا چیه؟ چی شده؟ چرا کسی جواب منو درست و حسابی نمیده؟ چرا عمو اینجوری شده؟ چرا مینا جواب تلفن منو نمیده؟ از دیشب صدبار باهاش تماس گرفتم، ولی جواب نمیده. جواب اسمس نمیده؟ چی شده امید؟ امید به صورت خلاصه و با سانسور زیاد بهم گفت که ماجرا از این قراره که مینا 1 ماه پیش یه خواستگار پول‌دار واسش پیدا میشه. اولش که مینا راضی نبوده به اینکه حتی بخوان بیان خواستگاری، ولی بعدا با اصرار زیاد زن عمو راضی میشه که بان خواستگاری. اما گفته که جوابش چیزی جز نههههههههه نیست. خلاصه بعد خواستگاری زن عمو و عمو میشینن زیر پای مینا که آخه دختر چرا مگی نه؟ چرا به بخت خودت لگد میزنی و کلی از این حرفا. حسابی زیر آب من بدبخت رو هم زده بودن، که این پسره نه کار و بار درستی داره و نه درسش تموم شده و خدمت هم که نرفته! تو باید حداقل چند سال واسش صبر کنی و معلوم نیست که تازه بعد چند سال اون تو رو بخواد. به هر حال با هزار ترفند راضیش میکنن که چند بار پسره رو ببینه و باهاش حرف بزنه و بیرون برن، شاید نظرش عوض بشه. پسره رو من میشناختم از قبل. 1 سال از خودم بزرگتر بود و با اینکه بچه پولدار بود، ولی آدمی نبود که خودشو بگیره و متکی به جیب باباش باشه. پسر خوبی بود. و الان هم با کمک پدرش دستش توی یکی از کارخونه‌های مهم اراک، با یه شغل خیلی خوب بند شده بود و سرگرم زندگی خود. خلاصه اینکه مینا توی چند بار بیرون رفتن و صحبت کردن با این پسره، یه جورایی دلش نرم میشه. مادرش هم که تو این مدت تا جایی که میتونست برام زده بود و یه جورایی مینا رو بهم سرد کرده بود. بلاخره هم مینا راضی به ازدواج با پسره میشه و تا چند وقت دیگه با هم ازدواج میکنن. ماجرا برام داشت روشن میشد. حالا دلیل اون سردی مینا رو میتونستم بفهمم. ولی حداقل هنوز یه موضوع بود که نمیتونستم درک کنم. عشق بین ما انقدر ضعیف بود که با یه همچین اتفاقی از بین بره؟ انقدر واسه مینا کم ارزش بودم که انقدر راحت منو بیخیال شد. پس اون همه عشق و علاقه‌ای که ازش صحبت میکرد چی شد؟ این سوالا بود که روحم رو میخورد! نمیتونستم هضم کنم این مساله رو؟ با این سوالای عذاب‌آور از امید خداحافظی کردم و رفتم خونه. بماند که توی خونه چه اتفاقاتی افتاد و چه حرفایی زده شد. فقط چیزی که از خونه رفتن نصیبم شد، عصبانیت بیشتر بود. صبح زود از خونه زدم بیرون و رفتم جلو خونه عموم اینا قایم شدم که اگه مینا اومد بیرون بتونم ببینمش. انتظار اون روز من نتیجه‌ای نداشت و شب دست از پا درازتر برگشتم خونه و بدون شام خوردن رفتم خوابیدم. صبح دوباره رفتم جلو خونه عموم و منتظر موندم. دو ساعت توی سرما معطل بودم که یهو دیدم همون پسره با ماشینش اومد جلو در خونه عموم. و بعد چند دقیقه هم مینا رو دیدم که حسابی خوشگل کرده بود و با خوشحالی از خونه زد بیرون. انگار خیلی بهش خوش میگذشت. عصبانیتم دیگه داشت به سرحد جنون میرسوند منو. توقع نداشتم انقدر زود و راحت منو یادش رفته باشه که بودن کنار این پسره انقدر براش خوشآیند باشه و انقدر خوشحالش کنه. تا خواستم بجنبم و برم پیششون سوار ماشین شدن و حرکت کردن. با هر بدبختی بود یه ماشین سریع دربست کردم و افتادم دنبالشون. جلو یکی از کافی‌شاپ‌های معروف اراک پارک کردن و خواستن برن داخل که رسیدم بهشون. مینا تا من رو دید، رنگش مثل گچ شد و حسابی ترسید. پسره هم که اسمش مهرداد بود تا منو دید، فهمید ماجرا از چه قراره و راحت میتونست بفهمه که چقدر ناراحتم. البته من با اون کاری نداشتم و فقط میخواستم با مینا صحبت کنم. ولی پسره احمق به جای اینکه بخواد با زبون خوش منو آروم کنه و نذاره اتفاقی بیافته، سعی داشت با شاخ و شونه کشیدن جلوم دربیاد که حساب کار دستم بیاد. انقدر احمق بود که تا منو دید با یه حالتی که انگار گارد گرفته باشه واسه دعوا، اومد سمتم. اصلا آدمی نبود که اهل دعوا باشه، ولی نمیدونم اون روز چش شده بود! تا خواست به خودش بجنبه و خودش رو جمع و جور کنه، زیر مشت و لگد من خون از سر و صورتش جاری شد. شکسته شدن یکی از دندوناش و ترک برداشتن بینی‌اش کافی بود که برام یه پرونده تو کلانتری تشکیل بشه و بیافتم تو بازداشتگاه. یک شب تو بازداشتگاه بودم. فردا صبح که صدام زدن و بردنم تو اتاق جناب سروان بود یا سرهنگ یا ستوان نمیدونم! امید رو دیدم که با ناراحتی داره بهم نگاه میکنه. افتاده بود دنبال کارای من و با هر زحمتی که بود، از مهرداد و خانواده‌اش با این دلیل که نذارن قضیه کش پیدا کنه و سعی کنن تموم بشه، رضایت گرفته بود. از کلانتری که اومدم بیرون، پدرم رو دیدم که به ماشینش تکیه زده و منتظر ما بود. از بس از دستم ناراحت بود، حتی حاضر نشده بود که بیاد داخل کلانتری و پیگیر کارام بشه. تا منو دید بدون معطلی یکی خوابوند زیر گوشم و چهارتا فحش آبدار نثارم کرد و رفت. انقدر براش احترام قائل بودم که حتی سرم رو بالا نگرفتم. ولی خیلی زورم گرفته بود؛ نه از سیلی که خورده بودم، نه. از این دردم میومد که من تا اون موقع حتی یکبار هم با کسی دعوا نکرده بودم و کتک‌کاری نداشتم، باعث نشد که پدرم به خودش زحمت بده و بپرسه چت شده پسر؟ چرا همچین کردی؟ اصلا قضیه چی بوده؟ بی هیچ صحبتی خوابوند زیر گوشم و رفت. به خیال خودش که داشته پسرش رو ادب می‌کرده!!! سوار ماشین امید شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ما. تو راه امید دیگه تقریبا برام روشن کرده بود که قضیه من و مینا دیگه تموم شده است، و با این اتفاق هم که دیگه همه چی بدتر شده بود. راضیم کرد که واسه یه مدت بریم تهران و یه بادی به سر و کله‌ام بخوره و از قضایا یه کم دور بشم. وسایلمو جمع کردم و همراه امید حرکت کردیم سمت تهران…

ادامه دارد…

نوشته:‌ ؟


👍 0
👎 0
14036 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

443265
2014-11-08 13:07:54 +0330 +0330
NA

تو هر قسمتش این همه می خوای کسشعر تفت بدی؟

0 ❤️

443266
2014-11-08 16:23:06 +0330 +0330
NA

dadash nanevis inja dastan kotah va ab avar dost daran ke bab jagh bashe in tolanie fide nadare

0 ❤️

443269
2014-11-09 16:15:23 +0330 +0330
NA

جالب بود، لطفا ادامه بدین.

0 ❤️

443270
2014-11-10 06:05:47 +0330 +0330

خوب بود .
اونایی ک توی داستان دنبال سوژه ارضا شدنشون میگردن هررررریییی
شما رو چه به این چیزا
ادامه بده مشتی .

0 ❤️