بازی سرنوشت (2)

1391/09/11

قسمت قبل

آفتاب بي رمق پاييزي که از لای پنجره به اتاق میتابه، باعث ميشه چشمام رو کمي باز کنم.دست هاي هومن که از پشت به دورم حلقه شده رو احساس و لمسشون ميکنم.غلت ميزنم به سمتش تا بتونم چهره ي قشنگشو بهتر ببينم.ازونجايي که خوابش سنگينه يکم جابه جا ميشه اما بيدار نميشه.حالا که اجير شدم بهتر ميتونم اطراف رو ببينم. پوست سبزه و سينه ي ستبرش ازش بدني مردونه ساخته.ته ريشاش يکم درومده و موهاش بهم ريخته و ژوليده شده. اما حتي تو اين حالت هم بقدری برای من جذاب و زيباست که ناخوداگاه لبخند محوي روی لبم نقش می بنده. صداي ساعت باعث ميشه از خودم بيرون بيام. تازه يادم مياد هومن بايد بره سرکار و این موضوع باعث ميشه غمگين بشم. کاش تا آخر دنيا همينجا ميموند. کاش ميشد قابش کنم رو ديوار و فقط نگاش میکردم. ازافکارم خنده م ميگيره.خودم رو روي هومن قرار ميدم و دست تو موهاش ميکنم و سعي ميکنم مرتبش کنم. میون خواب و بيداري دستمو ميگيره و ميبوسه و سرمو روي سينه ش ميذاره.
ـ هوممممنن!!
با صداي خوابالودش جواب میده: جان هومن؟ -نميشه نري سرکار؟نميگي دل من برات تنگ ميشه؟
موهامو ناز ميکنه و با مهربوني ميگه:خانوم خانوما من نرم سرکار کي براتون پول دراره خرج کنين؟!
-من پول نميخوام تورو ميخوام.

  • اي شيطون، لوسیت افتاده؟! حالا اينارو ميگي من که ميدونم دو ساعت خونه بمونم با لگد پرتم ميکني بيرون.
    از روش بلند ميشم لباشو ميبوسم و همونطور که به سمت آشپزخونه ميرم تا صبحانه درست کنم ميگم: بي انصاف! تو يه روز موندي خونه ببيني چيکار ميکنم که اينو ميگي؟
    صداش در مياد که ميگه: شوخي کردم خانومم دلگير نشو.در يخچال رو باز ميکنم و به محتويات داخلش خيره ميشم.چشمم به يخچاله اماذهنم اونقدر مشغوله که به سختي يادم مياد چيکار ميخواستم بکنم که صداي هومن که حالا دیگه از رختخواب بلند شده و دست و روش رو شسته و مشغول خشک کردنشه منو به خودم میاره: شيرين؟! چيزي شده؟!
    -هان؟نه ببخشيد…حواسم پرت بود.
    سريع وسايل رو از يخچال بيرون ميارم و روی میز میچینم. در حاليکه هومن هنوزبا تعجب نگام ميکنه يه لقمه درست میکنم و ميگيرم جلو دهنش.
  • اونجوري نگام نکن اينو بخور که ديرت ميشه ها.
    لبخندش رو ميبينم و خيالم راحت ميشه که مشکلي پيش نمياد. با نگاه هومن که روی سینه هام میفته یه لحظه احساس سرما ميکنم و يادم مياد هنوز لباس خواب تنمه. میخوام به سمت کمد لباسام برم و برعکس هميشه دوست دارم سياه ترين لباسام رو بپوشم.انگار پنهاني واسه غم بزرگي که دارم عزادارم.خدايا من چم شده؟! چرانميتونم به هومن بگم؟! منکه هميشه خصوصي ترين مشکلاتم رو باهومن درميون ميذاشتم و با هم حلش ميکرديم.ميلي به صبحانه ندارم اما واسه تنها نبودن هومن چند لقمه اي باهاش ميخورم.موقع رفتن لبام رو ميبوسه و جمله ي هر روزش رو دم گوشم زمزمه ميکنه: تا من ميام مواظب قلبم باش.
    در رو پشت سرش میبندم و بهش تکیه میکنم.بعداز رفتنش سعي ميکنم بخوابم.اما هرکاري ميکنم نميتونم.دائم مهربونياش و چهره ش جلوي چشمامه. نميتونم نبودنش رو تصور کنم.سعي ميکنم ذهنمو منحرف کنم تا بيشتر از اين اذيت نشم…شايد قدم زدن يکم برام مفيد باشه.سوار 206 قرمز رنگم ميشم که براي تولدم خريده بود و ميرم نزديک پارکی که همیشه میرم و پياده ميشم.بعد از پياده شدن از ماشين اولين کاري که ميکنم اينه که يک نفس عميق بکشم. زياد بودن درخت ها باعث ميشه حضور اکسيژن رو به راحتي حس کنم قدم زدن هميشه واسم تسکین دهنده خوبي بوده و الان بيشتر از هميشه به اين مسکن نياز دارم. نگاهی به آسمون میندازم و حس میکنم اونم حاله دل منو داره. ابريو پر ازبغض ،پر از تنهايي و وجود اينهمه تنهايي واسم سنگينه. اينکه نتوني غم دلت رو با کسي درميون بذاري واسه يه زن به خودی خود اندوه بزرگيه.هواي تازه وخنک پاييزي حس نوستالژیکی بهم میده و یاد دوران کودکیم میفتم و باعث ميشه بهتر بتونم نفس بکشم. ذهنم پر از افکار مختلفه که نميتونم سر و سامونشون بدم.
    -بالاخره که چي؟! تا کي ميخواي ازش پنهون کني؟!
    -تا وقتي که گفتنش واسم آسون بشه.حداقل تا وقتي که يه راه حل پيدا کنم
    -خودتم ميدوني گفتنش که واست آسون نميشه.با عقب انداختش اوضاع رو بدتر ميکني.
    .ازينکه مثل ديوونه ها با خودم حرف ميزنم حس بدي بهم دست ميده.از خودم بدم مياد چون ديشب اولين دروغ زندگيم رو به هومن گفتم و اونم وقتي بود که ازم درباره ي نتيجه ي آزمايش پرسيدو من درحاليکه سعی میکردم چشمامو ازش مخفی کنم تا از توشون احساسم رو نخونه به گفتن"هنوزنگرفتمش عزيزم" اکتفا کردم.چقدردردناک بود وقتي با لبخند قشنگ روي لبش گفت:" من مطمئنم هردومون سالمه سالميم" و چقدر سخته اميد رو از چشماي قشنگش گرفتن.از افکاري که به ذهنم هجوم آوردن احساس سرما ميکنم…ميدونم هومن آدمي نيست که به اين راحتيا از من بگذره.اما…اما از زخم زبون اطرافيان متنفرم.از نگاه هاي ترحم آميزشون و از سوال هاي بي مورد که کی میخواین بچه دار بشین حالم بهم میخوره.روي يکي از نيمکت هاي پارک ميشينم به نقطه ي نا معلومي خيره ميشم.صداي غرش آسمون منو به سمت ماشين ميکشونه.بدونه اينکه بدونم کجا ميخوام برم ماشين رو به حرکت در ميارم و پخش رو روشن ميکنم. آهنگ مورد علاقم رو که ميشنوم داغ دلم تازه ميشه.
    هميشه اسم تو بوده
    اول و آخر حرفام
    بسکه اسم تورو خوندم
    بوي تو داره نفس هام…
    با بارش بارون بغض منم ميترکه و وقتي به خودم ميام که جلوي شرکت هومن ماشين رو نگه داشتم. توي آينه ماشين به خودم نگاه ميکنم. چشمام قرمزه. به خودم میگم: بالاخره کم آوردي شيرين؟؟!از ماشين پياده و وارد ساختمون ميشم ويه راست ميرم سمت اتاق هومن
    -خانوم کجا؟
    به سمت منشي شرکت بر ميگردم.دختر جووني که قيافه ي حق به جانبي به خودش گرفته.حوصله ي جر و بحث باهاش رو ندارم.
    -من همسر آقاي کمالي هستم.
    به طور واضحي جا ميخوره و آروم ميگه عذر ميخوام خانوم کمالي،بفرماييد تو.ازينکه هومن منو انتخاب کرده و به امثال اين دخترک توجهي نداره احساس غرور ميکنم.نگاه پيروزمندانه اي بهش ميندازم و وارد اتاق ميشم.با صداي در هومن سرش رو از رو نقشه هاش بلند ميکنه و من رو که ميبينه باتعجب میپرسه: شيرين؟! اينجا چيکار ميکني؟! چي شده چرا اين شکلي شدي؟!!
    مثل بهت زده ها فقط نگاش ميکنم.دستاي سردمو تو دستش ميگيره و منو روي يکي از صندلي هاش ميشونه.به منشيش ميگه" کسي کارم داشت بگو جلسه داره" و با نگراني کنارم ميشينه.ـ شيرين؟چي شده دختر؟! مردم از نگراني.چشماي بي روحمو بهش ميدوزمو جواب میدم: هومن نميتونم، تنهايي نميتونم، هومن اولين باره اینقدر تنهام…اولين باره که کوهه محکمم پشتم نيست…تنهايي نميتونم بارشو به دوش بکشم…هومن قلبم داره ميترکه از غم…پشت اين همه تظاهر به اينکه هيچي نشده پشتم خم شده…هومن کنارم ميموني نه؟!بغضم ميشکنه و هق هقم رو با چسبوندن سرم به سينش خفه ميکنم…
    -شيرينم؟عزيزم؟چي اينجوري ناراحتت کرده؟!دوس نداري به من بگي؟!
    سرم رو از رو سينش بر ميدارم.نميتونم تو چشماش نگاه کنم.نمیدونم چه جوری بهش بگم. به موزاييک هاي زمين خيره ميشم و دلمو میزنم به دریا و با صداي ضعيفي که شک دارم بشنوه ميگم: امروز دکتر بودم. ما نميتونيم بچه دار بشيم عزيزم.تو چشماش نگاه میکنم ادامه میدم: مشکل از منه.حس میکنم نفسش بند میاد. حالت چشماش عوض میشه و دستاش رو از تودستام بيرون ميکشه و از جاش بلند ميشه و تو اتاق شروع ميکنه به قدم زدن. با کلافگي دستش رو به موهاش ميکشه و دوباره ميشينه کنارم.صداي قلبم رو به وضوح ميشنوم.با نگراني بهش خيره ميشم و منتظر عکس العملش ميشم.

اول از همه از شاهين عزيز تشکر ميکنم که زحمت ويرايش داستان رو کشيد و از آرش عزيز هم به خاطر کمکاش مخصوصا در نقطه ي شروع داستان تشکر ميکنم…
دوم هم اينکه همچنان خوشحال ميشم از نظرات و راهنمايي هاتون بهره ببرم.

ادامه…

نوشته: شیرین


👍 0
👎 0
25487 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

346211
2012-12-01 22:02:34 +0330 +0330
NA

مرسی که برای خواننده هات ارزش قائل بودی…

0 ❤️

346212
2012-12-01 22:10:06 +0330 +0330
NA

زن یا مردی که همسرش رو برای هر چیز دیگه ای به جز وجود خود اون بخواد،به درد زندگی مشترک نمی خوره.
امیدوارم داستانت happy endباشه

0 ❤️

346214
2012-12-01 22:28:53 +0330 +0330
NA

درود بر شیرین بانو.

از این قسمت هم خوشم اومد اگرچه می شه حدس زد اخرش چی می شه .

فکر می کنم می شد قسمتهایی که با هم هستنو رمانتیک تر نوشت .

مرسی .موفق باشی.

0 ❤️

346215
2012-12-01 22:35:10 +0330 +0330
NA

شیرین جان، واقعاً خسته نباشی. قسمت دوم مثل جریان زلال آب، خواننده رو با خودش می کشونه و دیگه لازم نیست برای هضم زمان و مکان ها بعضی قسمت ها رو دوباره خوند. البته این حرف من به معنی حذف فلش بَک یا فلش فوروارد نیست، بلکه به معنی استفاده به جا و پخته از تکنیک هاست.
من از دوران دبیرستان که حس های زنانگی رو شروع به تجربه کردم، عشق بی پایانی داشتم که بتونم یه بچه که بنا به هر دلیلی از نعمت پدر و مادر محروم هست رو بزرگ کنم. حتی نقشه های زیادی ریختم که چه جوری مدتی رو از شهر و خانواده دور شم تا متوجه نشن من حامله نشده ام و بچه رو نزاییده ام. سالهای زیادی گذشته و افراد زیادی به من خندیده اند. و من همچنان فکر می کنم که یکی از دلایلی که ما بچه به دنیا می آوریم اثبات سلامت جسمی، باروری و شاید خودخواهیه خودمونه؛ ولی اگر حس زیبای بالا اومدن تدریجی شکم در طی نه ماه رو کنار بذاریم، هزاران کودک هستند که از قبل به خاطر خودخواهی دیگران یا هزاران دلیل ناشناخته دیگه به دنیا اومده اند و ما الان می تونیم عشقمون رو بهشون هدیه بدیم بدون اینکه فرد دیگه ای رو به جمعیت اضافه کنیم. شاید بپرسید که چرا تا الان این کار رو نکرده ام. روانشناسی جدید می گه که حتماً بچه باید بدونه که آداپت شده و از من به دنیا نیومده، و این ضعف من در این مقطع از زندگیمه که نمی دونم چه طوری به بچه بفهمونم که من مادری نیستم که اونو به دنیا آورده و در عین حال بهش اعتماد به نفس در جامعه و حس برابری رو هم یاد بدم.
به هر حال، امیدوارم فرهنگ پذیرش بچه از پرورشگاه یا آداپت کردن کمی بیشتر بین ما جا بیفته.

0 ❤️

346217
2012-12-01 23:51:42 +0330 +0330
NA

عالی بود
دستت طلا.

0 ❤️

346218
2012-12-02 00:20:00 +0330 +0330
NA

سلام به همه ی دوستان شیرین جان خسته نباشی مثل قسمت قبل عالی بود.

0 ❤️

346220
2012-12-02 00:52:01 +0330 +0330
NA

خوب بود. فقط کاش یکم طولانی تر بود. زود تموم شد.

0 ❤️

346222
2012-12-02 01:04:22 +0330 +0330

شیرین بانوی عزیز!!
میدونی که من خیلی قبلتر نظرمو در مورد داستانت گفتم و الان هم جز تایید حرفهام چیزی نمیتونم بگم. داستانت خیلی ملموس و روان نگارش شده. به طوری که خواننده کاملا باهاش همذات پنداری میکنه. انتخاب فعل مضارع که نوشتنش خیلی مشکله نشون دهنده ی اینه که این اتفاق در حال رخ دادنه و این به درک هرچه بیشتر خواننده کمک شایانی میکنه. صحنه های تنهایی شخص اول رو خیلی خوب توصیف میکنی و درگیریهایی که با خودش داره خیلی جالب شده انگار که با یک نویسنده ای طرف هستیم که تمام این چیزها رو تجربه کرده باشه. اما با توجه به سنتون باید به اعتراف کنم که خیلی بهتر و زیباتر از بعضی نویسنده های پرمدعای سایت ـ از جمله خودمن!! ـ اینکارو انجام دادین. من مطمئم که در اینده و کسب تجربه ی بیشتر در امر نوشتن شاهد کارهای بازهم بهتر از این داستان ازت خواهیم بود…

0 ❤️

346223
2012-12-02 02:11:15 +0330 +0330

آرش عزیز لطف داری. منکه جایی نرفتم همینجام. همینکه هر روز بچه های جدیدی به عنوان نویسنده خوب به سایت اضافه میشن برای من کافیه. خدا رو شکر تا الان که ننوشتن من به چشم نیومده. فعلا هم تصمیمی ندارم. شاید در آینده وقتی که از لحاظ فکری و ذهنی هم اماده تر بودم یه سوژه ای رو که خیلی وقته تو دستم دارم رو بنویسم. ممنون که گهگداری حالی ازمون میپرسی…

0 ❤️

346224
2012-12-02 02:21:16 +0330 +0330
NA

harf nadasht.damet garm.

0 ❤️

346225
2012-12-02 02:35:56 +0330 +0330
NA

بالاخره یک داستان خوندیم که سوژه تکراری نبود .این که چقدر بتونه احساس مخاطب را تحت تاثیر قرار بده قابل قبول است.

0 ❤️

346227
2012-12-02 04:50:30 +0330 +0330

Dastet dard nakone aali bud, montazere edamash hastam.

0 ❤️

346229
2012-12-02 05:31:32 +0330 +0330
NA

:D شیرین بانو یادم رفته بود به داستانت امتیاز بدم…

0 ❤️

346230
2012-12-02 05:32:44 +0330 +0330
NA

dastane khob yani ehteram be khanande.mer30.

0 ❤️

346231
2012-12-02 07:53:33 +0330 +0330
NA

خیلی خیلی زیبا بود با اینکه هیچ بخش سکسی نداشت ولی سرشار از احساسات زیبا و پاک بود . بهت تبریک میگم

0 ❤️

346232
2012-12-02 09:30:47 +0330 +0330

Ibid
خواهش ميکنم دوست عزيز…با نظرت موافقم…خودمم هنوز نميدونم happy end هست يا نه

رها1368
خواهش ميکنم دوست عزيز ممنون که خوندي و وقت گذاشتي

امام زاده بيژن
ممنون عزيز

parvazi
درود پروازي جان…خوشحالم خوشتون اومده…ممنون

زن اثيري
ممنون از لطفتون…احساس خيلي زيبايي دارين که من تاحالا بهش فکر نکرده بودم…خيلي زيباست که بچه اي رو که از نعمت پدر و مادر رو نداره زير پرو بال خودتون بگيرين…به نظر من حتما اين کار رو يه روز انجام بديد…اما متاسفانه اين فرهنگ زياد جا نيفتاده…

جوان شير
خيلي ممنونم دوست عزيز

tanha 24
خيلي لطف داري خوشحالم که از نظرتون زيبا بود…ممنون که وقت گذاشتين

neda-joon
مرسي ندا جان سعي ميکنم قسمت بعدي رو طولاني تر بنويسم:)

0 ❤️

346233
2012-12-02 10:04:22 +0330 +0330

آرش عزيز ازت ممنونم

silver_fuck
به خاطر راهنماييات ممنونم شاهين جان باعث افتخاره نويسنده اي مثل شما از داستان هاي من تعريف ميکنه…اختيار دارين هنوز خيلي کار داره که قلمم به زيبايي نويسنده هاي بزرگ اين سايت-از جمله خود شما- برسه

ladyseducer
ممنون لطف داريد

moein fucker
ممنون دوست عزيز

farhudlove
ممنونم خوشحالم که خوشتون اومده؛)

آرش جان تو که دوست شاهيني راضيش کن يه داستان بنويسه:D به داستانک هم راضيم حتي!
ممنون که به دوستان يادآوري کردي براي امتياز
ghalbe mesin
ممنون دوست عزيز

ياور هميشه مومن
ممنون

پروازي جان فداي سرت نخواستيم نده امتياز:D

yas-n1
ممنون دوست عزيز

oghab125
از لطفتون ممنونم خوشحالم که مورد پسندتون بوده

0 ❤️

346234
2012-12-02 10:32:04 +0330 +0330
NA

خوشحالم که زود داستانت آپ شد
امید وارم پایان شب سیه سپید باشه
ممنونم
واقعا ملموسه
اگر این داستان واقعی باشه عزیزم درکت میکنم
ممنونم شیرین جون
ادامه بده
امتیاز
100

0 ❤️

346236
2012-12-02 13:22:21 +0330 +0330

داستانت از نظر نگارش عالی بود . . شکـی نیست … ولی این موضوع بچه دار
نشدن دیگه اشباع شده … رادیو تلویزیون و روزنامه و غیره . . . زیاد به این موضوع
پرداخته شده … در کل خسته نباشی …

0 ❤️

346237
2012-12-02 13:36:34 +0330 +0330

کامنت ها رو که میخوندم نظر زن اثیری توجهمو خیلی جلب کرد. درسته که به فرزند پذیرفتن کودکی که پدر و مادر خودش رو از دست داده کار نیک و پسندیده ایه اما جدا از تمام مشکلاتی که زن اثیری عزیز فقط به گوشه ای از اون اشاره کرد حسیه که قطعا نمیتونه جایگزین فرزندی از خود ادم باشه و این حقیه که نمیشه انتظار داشت کسی به راحتی ازش بگذره. نمیگم توی اینجور جاها طلاق یا جدایی و تجدید فراش بهترین راه ممکنه اما قطعا اخرین راه نیست. امیدوارم انتهای این داستان به جایی کشیده نشه که معمولا اینجور مواقع انتظارش رو داریم…
شیرین عزیز قطعا با وجود دوستان خوبی مانند شما و آرش شوق نوشتنی که هیچگاه از بین نمیره رو بیشتر حس میکنم…

0 ❤️

346238
2012-12-02 13:44:04 +0330 +0330

درود بر شیرین بانوی گرامی
قسمت دوم هم که به خیر گذشت. راستش تو این قسمت همش منتظر بودم اتفاق اصلی بیافته که خوب جایی تمومش کردی. باید بهت افرین گفت. نگارشت روان و عالی. همینطور ادامه بده.
سعی کن لوکیشن هارو طوری بنویسی که خواننده بتونه تو ذهنش مجسم کنه. داستان غرق از احساس بود. چیز خاصی نمیتونم بگم جز تحسین نویسنده. فقط درمیان کامنتا به دو نکته مهم برخوردم که دوس دارم بخاطر اهمیتش تکرار کنم. یکی اینکه خانم شیرین با اینکه یکی از بهترین نویسنده های سایت شده ولی بازم مث دیگران خودشو نمیگیره و این نشون از شخصیت پربار ایشونه و دوم امتیاز…
امتیاز دادن به داستان یه نوع ارزش گذاری به نویسنده هست. و مهم تر ازاون نوع امتیاز دادن! کاشکی میشد نوع امتیاز دادن واقعی میبود. خیلی از داستانهای خوب هستند که جز لیست برترین ها نیستند. خیلی از داستانها هستند که تو لیست در جای واقعی خود نیستند. به خیلی از داستانها کم لطفی میشه. امیدوارم درک کنید که منظورم داستان همه هست. به نظرم همین داستان خودم٬ اونقدرها هم خوب نبوده که چهارم باشه. به امید روزی که هر داستان درجای واقعی خودش قرار بگیره. و مطمین باشین این قضیه فقط زمانی محق میشه که همه دوستان امتیاز بدن. چه امتیاز مثبت چه منفی!

0 ❤️

346239
2012-12-02 15:41:52 +0330 +0330
NA

خیلی قشنگ بود من که ایرادی ندیدم.پیروز باشی.

0 ❤️

346240
2012-12-02 15:57:02 +0330 +0330

این که خیلی کوتاه بود…شیرین بانو تا امدیم گرم شیم،تمام شد…
خیلی ساده وروان مینویسی…متاسفانه بعضی از دوستان/شاید برا زیبائی روایت/انقدر در فضای زمان و مکان داستان حرکت میکنند که بخدا من جا میمونم/احتمالا مشکل از منه وقصد جسارت به قلم دوستان نویسنده رو ندارم/…داستان بسیار دل اویز و رومانتیک جلو میره.منتظر ادامش هستم… ایرادی نگرفتم ،چون ایرادی پیدا نکردم…
باسلام خدمت ارش عزیز و شاهین استاد گرامی:دست هر دوی شما عزیزان بی غم…
دادا شاهین،دلم برا دستنوشته هات تنگ شده…تا بیام با خوندنشون برا ت به به ،چه چه بگم…

0 ❤️

346241
2012-12-02 16:03:23 +0330 +0330

arghavan_27
منم خوشحالم که بازم کامنتتون رو ميبينم:)راستش داستان واقعي نيست…اما توي جامعه زياده و ممکنه براي هرکسي اتفاق بيفته.

asemooni
ممنون از لطفت عزيز…پايان قصه رو خودم هنوز نميدونم…بستگي داره اون روز که دارم مينويسم هپي باشم يا نه :D

shahin shomal
ممنون دوست عزيز…خب فکر کنم به عنوان داستان اول از اين عيب ميشه چشم پوشي کرد؛)

شاهين باهات موافقم…شايد حسم به اون بچه هيچوقت محبت واقعي نشه و در حد دلسوزي و ترحم باقي بمونه
بنويس شاهين جان…حيف نيس قلمت ساکن بمونه؟

hiwwa
درود بر شما هيوا جان.ممنون دوست عزيز…راستش به همين علت هم اين قسمت کوتاه شد…خواستم جايي تموم شه که هنوز آخر داستان رو نشه حدس زد.دعا کن قسمت سومم بخير بگذره :D
ممنون از راهنمايي هات…شما واقعا لطف داري…من کجا و بهترين نويسنده هاي سايت کجا:D
باهات موافقم…بهرحال هر داستاني لايق امتيازيه که اگه کمتر داده بشه حق خود داستان و اگر بيشتر داده بشه حق داستان هاي ديگه خورده ميشه.اينکه داستان لايق چه امتيازي هست به عهده ي خوانندس که بايد منصفانه قضاوت کنه…

bagheyrat
از لطفت ممنونم اما فکر کنم اغراق کرديد؛) در اين حدي که شما ميگيد هم نبود .به هرحال بي نهايت ازتون ممنونم

romina
ممنون شاد و سرزنده باشيد؛)

0 ❤️

346242
2012-12-02 16:25:43 +0330 +0330

پيرفرزانه به خاطر کوتاه بودنش عذر ميخوام…ميخواستم داستان تو اين نقطه تموم شه واسه همين نميشد ادامه داد؛-) ازتون بي نهايت ممنونم…خوشحالم که از نظرتون ايرادي نداشت هرچند مسلما خالي از ايراد هم نيست:)

0 ❤️

346243
2012-12-02 17:42:01 +0330 +0330
NA

بهت امتیاز کاملو دادم شیرین خانوم امیدوارم روز به روز موفق تر عمل کنی
امتیاز دهنده امتیاز دهندگان سامی شهوتی

0 ❤️

346244
2012-12-02 20:53:41 +0330 +0330
NA

درودبرشماباین شجاعتدابروهمه مادران راخریدی بهشت زیرپاهات باشه انشالاه ازخداوندمیخوام هیچ وقت ناامیدت نکونه خاکدم به مولاافرین افرین بهشت برین زیرپاهات باشه یاحق

0 ❤️

346245
2012-12-03 03:19:02 +0330 +0330
NA

شاهین بسیار بسیار عزیز، من نه چهره شما رو دیده ام و نه صدای شما رو شنیده ام. اما در تخیلم بسیاری از اوقات با شما حرف می زنم و هر کامنتی که می گذاری بیش از سه بار می خونم.
این موضوع صحبت درونی و خیالی با نویسندگان متبحر را چند باری در مورد نازی صفوی، فتانه حاج سید جوادی و پرینوش صنیعی هم تجربه کرده ام. اما لذت اون کجا و لذت اینکه شما نام مرا برده اید و کامنتم را مورد موشکافی قرار داده اید کجا؟! به هر حال، حسم الان مثل اینه که داریم با هم چای می خوریم و در مورد داستانها گپ می زنیم.
در مورد مسأله بچه دار شدن، حق با شماست. در آغوش کشیدن تکه ای از وجود به نام فرزند نه تنها برای شیرین و هومن بلکه برای میلیاردها ساکن کره خاک لذتی بس توصیف ناپذیر است. اما با یادآوری برنامه بسیار خوش ساخت “هزار راه نرفته”، جایگزین هایی هم برای این لذت وجود دارد و تنها لازمه آن افزودن بر افق دید و رهایی از برخی قیودات اجتماعیست.
خواهش می کنم بنویس و طرفدارانت رو بیش از این منتظر نگذار.
با احترام بی پایان

0 ❤️

346246
2012-12-03 08:31:14 +0330 +0330
NA

شیرین بانوی عزیز مثل قسمت قبلی زیبا وروان بود نگارشت بقدری تاثیر گذاره خواننده خودش رو جای شخصیتهای داستان حس میکنه نمره کامل رو بهت دادم بازم مرسی

0 ❤️

346247
2012-12-03 09:24:20 +0330 +0330
NA

شیرین خانوم سلام
آفرین این قسمت بهتر از قسمت قبلی بود
امیدوارم هر جا که هستی موفق باشی

0 ❤️

346248
2012-12-03 17:50:26 +0330 +0330

1984.f
ممنون دوست عزيز…اين چه حرفيه انجام وظيفه نيست لطفه؛) بازم ممنون از محبتتون

nazanin2015
ممنون امتياز دهنده ي امتياز دهندگان!ممنون شما هم موفق باشي؛)

ايران19
از لطفتون بي نهايت سپاسگزارم

جربزه
خوشحالم که خوشتون اومده…خيلي خيلي متشکر

agha khosro
سلام دوست عزيز…بدون شک بهتر بودنش به خاطر اديت استاد شاهين عزيز بوده…پيروز باشيد

0 ❤️

346249
2012-12-03 18:13:24 +0330 +0330
NA

خيلى ممنون شيرين خانم.عالى بودوارزشمند_موفق وپيروز باشيد

0 ❤️

346250
2012-12-04 02:00:13 +0330 +0330
NA

یه حس قشنگ و پاک توی داستان هست.کاش همه ی مردا و زنا انقدر عشقشون پاک و زیبا باشه…

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها