بازی سرنوشت (4)

1391/10/02

…قسمت قبل

با نگاهي سرد و عاري از هرگونه احساس زل زدم به چيزي که رو به رومه. به اتاق خوابي که برام مثل يک گور سرد و تاريک ميمونه.به اتاقي که يه روز سرپناه همه خستگي هام و تنها شاهد لحظات عاشقي من و همسرم بود و حالا بيشتر از هرجايي ازينجا متنفرم.بيشتر از هر زمستوني احساس سرما ميکنم. یکبار دیگه با دقت اتاق رو نگاه ميکنم. همه چيزبه رنگ سفيده،از رو تختي و پتو و بالشت گرفته تا آباژور کنار تخت و پرده ها. هميشه عاشق روشنايي و سفيدي بودم. اما حالا خونه اي که با عشق و هزاران هزار اميد واردش شدم،دخمه ي تاريکي شده که حتي نفس کشيدن درونش برام مشکله. روي ديوار بالاي تخت عکس عروسيمون خودنمايي ميکنه. توی عکس هومن پشتِ من دستش رو دور کمرم حلقه کرده و هردو با لبخندي عميق و چشمايي پر از اميد به دوربين نگاه ميکنيم. ياد شب عروسيمون که ميفتم بي اختيار لبخندي صورتم رو مي پوشونه و شيرين ترين لحظات زندگيم برام زنده ميشه. انگار همين ديروز بود که دم در آرايشگاه منتظرم ايستاده بود و بعد از ديدنم چند ثانيه خشکش زد و خنده ي فيلمبردار اونو به خودش آورد. توي آتليه بوديم که عکاس با طعنه گفت: “آقا داماد جاي عروس خانوم دوربين رو نگاه کنين” و چه لحظه ي دوست داشتني اي بود وقتي بعد از رقص جلوي همه دستم رو بوسيد و دست و سوتي که از سوي مهمونها به دنبال داشت. دوباره نگاهم از روي عکس سُر ميخوره و روي تخت خواب ثابت ميمونه.
با وسواس زيادي گوشه هاي پتو رو صاف و پرده رو باز ميکنم که صداي زنگِ در من رو از تو اتاق به سمت آيفون ميکشونه. هر دوشون رو پشت در ميبينم و احساس ميکنم قلبم فشرده ميشه.
ـ شيرين !! تو چه غلطي کردي؟!!
نفس عميقي ميکشم و در رو باز ميکنم اما فقط هومن مياد بالا.سر و وضعش نشون ميده نگران و پريشونه و شک و نگراني از چشماش ميباره. با لحن سرد و بي روحي بهش سلام ميکنم و بدون اينکه جواب سلامم رو بده ميگه: شيرين مطمئني؟ اگه پشيمون شدي هنوزم دير نشده،شبنم رو هم يه جوري ردش ميکنم بره.
پوزخندي ميزنم و زير لب ميگم: نميتوني بفهمي تا چه حد دير شده…

  • چيزي گفتي؟
  • نه عزيزم، بگو بياد بالا.من تصميمم رو گرفتم و تو هم موافقت کردي.پس مشکلي نيست.
    قبل از اينکه بخواد جوابي بده آيفون رو بر ميدارم و به اون خانوم منشي که حالا فهميدم اسمش شبنمه ميگم بيا بالا. وارد خونه که ميشه با لبخندي مصنوعي دعوتش ميکنم بشينه و خودم هم کنارش ميشينم. از روزي که توي شرکت ديدمش زيباتر شده. مانتو و روسری سفید تنش کرده و آرایش ملایمی چهره ش رو پوشونده. يه برقي توي چشماش هست که از ديد من پنهان نميمونه. شايد خوشحاله اما به خاطر چي؟ هومن يا پول؟
    فضاي خونه اونقدر سنگينه که احساس خفگي ميکنم. هر دو ساکت به گلهاي قالي چشم دوختن. يعني الان چي تو فکرشونه؟ دارن براي اون چند ساعت بودن باهم نقشه ميکشن يا نگران آينده هستن؟! اوضاع خودم هم اونقدر خراب هست که نتونم شرايط رو از اين بهترکنم و برای همين با صدايي که خودم هم به زور ميشنوم ميگم: منتظر چي هستين؟ برين ديگه. و براي اينکه راحت باشن بلند میشم و میرم توي اون يکي اتاق. در رو که پشت سر خودم ميبندم، بغضم ميترکه و همونجا پشت در ميشينم روي زمين. دستامو روي دهنم فشار ميدم تا صداي هق هقم بيرون نره و توی سکوت خودم براي بدبختي هام زار ميزنم. براي کاخ روياهام که حالا ازش ويرونه اي بيش نمونده. براي خونه اي که ميتونم فرو ريختنش رو با چشماي خودم ببينم.صداي بسته شدن در اتاق بغلي رو هم که ميشنوم دیگه احساس ميکنم چيزي درونم ميشکنه و همه چیز رو از دست رفته می بینم. ازينکه اميد داشتم توي ثانيه هاي آخر همه چيز خراب بشه احساس حماقت ميکنم. دستم رو به ديوار تکيه ميدم و سعي ميکنم بلند بشم. دلم مثل سير و سرکه ميجوشه و دائم صحنه ي نزديکي اونها توي ذهنم مجسم ميشه. بی هدف چندبار طول و عرض اتاق رو طي ميکنم و زير لب با خودم صحبت ميکنم.
    ـ کاش باهاش عشق بازی نکنه. کاش فقط یه بغلخوابی معمولی باشه. آخه عشقبازی هومن فقط مال منه. من فقط عشق اول و آخرش هستم. ولي، ولی مگه ميشه؟! خودمم ميدونم خيلي وقته ديگه نيست!! از خیلی وقت پیش که احساس کردم نسبت به من سردتر شده و با بچه دار نشدنم تیرخلاص رو هم به من زد. از فکر اينکه لب هاش لب هاي زني غير از من و دستهاش بدن کسی به جز من رو لمس کنه حس بدي بهم دست ميده. اما از حسي که با ديدنش بهم دست داد بدتر نيست.دلم ميگيره و وجودم از تنهايي لبريز ميشه. روی تخت که دراز میکشم یاد شبی میفتم که برای اولین بار کنارش میخوابیدم. شبی که با لباس سفید به خونه ش اومدم…

توی تمام مدت شب عروسی که همه مشغول رقص و خوشگذرونی بودن فقط به این فکر میکردم که این لحظه ها هرچه زودتر تموم بشه تا بتونم با عشق همیگشیم توی اتاقی که حجله م نامگذاری شده بود تنها باشم. اتاقی که از دوران دوشیزه گی بیرون میومدم و عنوان باشکوه خانوم رو برای من به ارمغان می اورد.
توی اتاق خواب که وارد شدم و جلوی آیینه شمعدونی که برای سفره عقدمون خریده بودیم ایستادم خودم رو برانداز کردم. توی لباس سفید عروس واقعا زیبا و جذاب شده بودم. منتظر بودم که هومن هم زودتر بیاد و من از این لباس سفید بیرون بیاره. البته این انتظار زیاد طولانی نشد و وقتی هومن رو از توی آیینه دیدم که به پشت سرم اومد و لمس دستانش رو روی بازوهام احساس کردم، یک لحظه تمام تنم مورمور شد. هومن به ارومی بوسه ای از گردنم گرفت. بی اختیار چشمام رو بستم و سرم رو بالا گرفتم. به کارش ادامه میداد و من حس میکردم با هر حرکت لبش روی گردنم روحم به پرواز در میاد. پس از چند لحظه سرش رو بلند کرد و درحالیکه از توی آیینه به من نگاه میکرد به سراغ زیپ لباسم رفت و به آرومی پایین کشید. لباسم که از دوطرفم لغزید و از تنم پایین افتاد و اندام لخت و هوس انگیزم رو با شورت و سوتین سفید ست لباس عروس جلوی چشمان هومن نمایان شد، تونستم برق شهوت و لذت رو توی چشماش ببینم. دیگه از اون همه آرامش و خونسردی که تا اون لحظه سعی میکرد توی خودش حفظ کنه خبری نبود. دستهاش به وضوح میلرزید و صدای نفسهای گرمش رو پشت گردنم حس میکردم. دستش که به دورم حلقه شد و عرق کف دستهاش رو روی تنم حس کردم یک لحظه نفس خودم هم بند اومد. به پشت تکیه دادم و خودمو توی آغوشش انداختم. هومن دستهاش رو از روی شکمم به ارومی به بالا برد و از روی سوتین شروع به مالیدن سینه های سفت و دخترونه م کرد. با هر دم و بازدم نفسش به روی گردنم تمام تنم غرق در لذت و شهوت میشد. دستهاش همونطور که به روی تنم کشیده میشد به پشتم رفت و خیلی آروم گیره ی سوتینم رو باز کرد وبا کمک خودم از تنم در آورد . نوک پستان های درشت و سفتم که هاله ای قهوه ای احاطه ش کرده بود که نمایان شد، چهره ی هومن رو از توی آیینه میدیدم که هرلحظه سرخ تر میشه. تماس انگشتهای دستاش با سینه هام باعث شد که جریان انرژی زیادی بهم وارد بشه و رعشه ای تمام تنم رو در بر بگیره و حس کنم نای ایستادن ندارم. به آرومی به پشت سرم و سمت هومن برگشتم و باهاش رخ به رخ شدم. با نگاه به صورتش عشقی شهوت آلود رو توی چشمهاش دیدم. شهوتی که برای من که هنوز دختر بودم تجربه ای دست نیافته بود. نگاهش رو به آرومی از چشمهام گرفت و به روی سینه هام که حالا کاملا بهش چسبیده بود انداخت. کفش پاشنه بلندم باعث شده بود که کاملا هم قدش بشم. یکبار دیگه جفت سینه هامو توی دستاش گرفت. منتهی اینبار از جلو و بوسه ای گرم و آتشین از نوکشون که سفت و بیرون زده شده بودن کرد. بی اختیار سرم رو بالا بردمو چشمهامو بستم. این واکنشی بود که همیشه از خودم نشون میدادم. حس کردم زانوهام دیگه توانایی ایستاده نگه داشتنمو ندارن. هومن که اینو متوجه شد دستمو گرفت و منو به طرف تختخواب برد. تختخوابی که دور تا دورش رو تور سفیدی کشیده بودن و دور تادورش رو گلبرگهای رز و محمدی ریخته بود مثل یک حجله ی مجلل آماده بود تا با خون بکارتم رنگین بشه.
وقتی روی تخت دراز کشیدم هومن چراغ آباژورو روشن و چراغ اتاق رو خاموش کرد. از این کارش خیلی خوشم اومد. شاید باعث میشد که صورتش رو توی تاریکی نبینم و ازش کمتر خجالت بکشم. با اینکه توی دوران نامزدیمون باهم عشقبازی زیاد داشتیم ولی هیچوقت از اون جلوتر نرفتیم و حتی اندام لخت همدیگه رو هم ندیده بودیم. توی روشنایی آباژور هومن رو میدیدم که به آرومی گره ی کراواتشو شل و دکمه های پیراهنشو دونه دونه باز میکنه. وقتی شلوار و زیرپوشش رو از تنش در آورد از دیدن تن و اندام مردونه ش لذتی خاص بهم دست داد. لذتی که میدونم مردها هم خیلی بیشتر از دیدن یک زن بهشون دست میده.
به آرومی کنار پاهام نشست و با بوسه های ریز از نوک پاهام شروع کرد و تا روی رانهای کشیده و سفیدم رسید. به قدری تحریک شده بودم که حس میکردم لای پام کاملا خیس شده. فکر کنم هومن هم متوجه شد چون خیلی آروم دستش رو از روی شورتم به روش کشید و چشمهای خمار از شهوت مردانه ش رو به چشمهام دوخت. وقتی یکبار دیگه تماس دستش رو لای پاهام احساس کردم انگار که تمام دنیا رو بهم دادن. هومن با حرفه ای گری خاص! که بعدها همیشه منو نگران میکرد به کارش ادامه میداد. لبهاش پیوسته تمام اندامم رو غرق بوسه های داغ و آتشین میکرد. وقتی بوسه هاش به روی نوک سینه هام رسید یکبار دیگه تمام تنم مورمور شد. حرکت لبهای هومن پیوسته بیشتر میشد و از بوسه تبدیل به میک زدن شد. نوک سینه هام که حالا کاملا از تحریک جنسیم سفت شده بود زیر زبونش میچرخید و گاهی هم لای دندونهاش دردی خوشایند رو بهم میداد. وقتی دستم رو لای موهای پر پشتش که هنوز عطر تافت رو میداد بردم و به پایین هولش دادم فهمید که زیادی طولش داده. کمی صورت و لبش رو روی شورتم کشید و با نفسی عمیق عطرش رو به درون بینی خودش کشید که خیلی خوشم اومد. حالا دیگه به قدری شورتم خیس شده بود که با کمی فشار راحت میتونست طرح سفید و قرمز نوکش رو از زیرش به راحتی ببینه. پاهام رو بلند کردم تا کارش رو راحت تر انجام بده. وقتی شورتم از زیر باسنم رد شد و کاملا از پام در اومد برای اولین بار در حضور مردی خودم رو لخت میدیدم. مردی که اسم همسر و شوهرم رو با خودش داشت.
هومن نگاهی پر از لذت به اندام سفید و کشیده م انداخت. آه لذتبخشی کشید و سرش رو به میان پاهام برد. منهم کاملا خودم رو در اختیارش گذاشتم تا همونطور که دوست داره ازم لذت ببره و بهم لذت برسونه. با یه برگ دستمال کاغذی یه مقدار از ترشحاتم رو پاک کرد و زبونش رو از زیر باسنم تا نوکش کشید. با اولین برخوردش تنم لرزید ولی هنوز خیلی مونده بود تا اون لرزش نهایی رو تجربه کنم. زبون هومن پیوسته روی لبهای بزرگ و کوچیک لای پام میچرخید و میک میزد. طوری اینکار رو انجام میداد که انگار از خودش بی خود شده باشه. نفسهای گرم و تندش روی ران پام میخورد و شهوتم رو بیشتر میکرد. وقتی زبونش رو تا اونجا که ممکن بود به داخلش میبرد دردی لذتبخش وجودم رو پر میکرد. دردی که میدونستم در مقابل ورود اصل کاری چیزی نیست!! با هر حرکت تند هومن نفسهام بیشتر میشد و اینقدر نفس نفس زدم که ناگهان تمام تنم رو لرزشی عمیق فرا گرفت و با تمام وجود احساس سبکی کردم…
هومن که متوجه ی تغییر حالتم شد به آرومی از روی من بلند شد و با دستمال لب و صورتش رو که خیس شده بود پاک کرد. با دیدن صورتش کمی خجالت کشیدم. وقتی که کنارم دراز کشید دوست داشتم تا خود صبح توی بغلش بخوابم و از گرمای تنش لذت ببرم. ولی میدونستم که امشب موقع خواب نیست. میدونستم که به عنوان یک مرد روی امشب خیلی حساب کرده و منهم به عنوان همسرش باید ازش پذیرایی کنم. کمی که توی بغلش آروم شدم از کنارش بلند شدم و نشستم. زیر نور کم آباژور یکبار دیگه نگاهی به اندامش کردم. هنوز شورت پاش بود و برجستگی بزرگی رو جلوش میدیدم که مقداری هم نوکش خیس شده بود. حالا نوبت من بود. دستمو به رو نوک سینه هاش بردمو تا زیر شکمش کشیدم. حس میکردم که اونم مثل من از تماس دستهام با بدنش لذت میبره. وقتی که موهای تنش رو دیدم که چطور بلند میشه فهمیدم که کارم رو دارم درست انجام میدم. نمیخواستم زیاد طولش بدم. تا همینجاش هم به اندازه ی کافی دیر شده بود. خیلی اروم بوسه ای از لبهاش گرفتم و با رژ سرخابی که هنوز لبهام به خودش داشت رنگین کردم. سریع به سراغ شورتش رفتم و با احتیاط از دو طرفش گرفتم و با همراهی خودش که باسنش رو از روی تخت بلند کرد به پایین کشیدم و برای اولین بار برای یک مرد رو از نزدیک دیدم. تا پیش از این فقط بین پاهاش و از روی شلوار حسش کرده بودم و به جز برخی مواقع که توی عکس یا فیلمی میدیدم دیگه ندیده بودم. ولی حالا راست و شق کرده و زنده جلوی روم بود. با دیدنش یه حس تازه ای بهم دست داد. یه احساس مالکیت که انگار برای خودم باشه. با دقت و طوریکه انگار مشغول کشف چیز تازه ای باشم بهش نگاه کردم. سر کلاهک صورتی رنگش رو که سوراخی نوکش بود رو با انگشتهام لمس کردم. با اینکه تنه ش خیلی سفت بود ولی نوکش خیلی نرم و لطیف بود. از لمسش حس خوبی بهم دست داد و یه مقدار از ترسم کاسته شد. کمی پایین تر بیضه های سفید و درشتش خودنمایی میکرد. دستمو از نوکش به روی تنه و تا زیر بیضه هاش کشیدم. خیلی نرم و دوست داشتنی بود. حس کردم که هومن نیم خیز شده و داره حرکات منو با دقت و تعجب نگاه میکنه. وقتی چشمم به چشمش افتاد و لبخندش رو دیدم کمی خجالت کشیدم و سرم رو بین پاهاش مخفی کردم. این حالتم رو که دید بلند شد و نشست. منو هم بلند کرد و بوسه ای از کنار لبم گرفت. به آرومی گیره ای که موهامو نگه داشته بود رو برداشت و موهام رو دوطرفم افشان کرد و به روی تخت و جای خودش خوابوند. یکبار دیگه دچار هیجان شدم و شروع به نفس نفس زدن کردم. حس میکردم لحظه ای که منتظرش بودم فرا رسیده. هومن بوسه ای از نوک چوچوله م گرفت و با زبونش کمی مرطوبش کرد. آروم به روی من خم شد و نوک کلاهکش رو بین پاهام گذاشت. اول نرمی و سپس با فشارش سفتیش رو حس کردم. کمی که فرو رفت دردی دو طرف کشاله ی رانم رو فرا گرفت. چشمام رو بستم و لبم رو گزیدم. هومن به ارومی به فشارش اضافه میکرد و به جایی رسید که دیگه حس کردم تو نمیره. خود هومن هم که اینو متوجه شد کمی بیرون کشید و دوباره فرو کرد. یکبار دیگه درد تمام وجودم رو پر کرد و سوزشی عمیق رو بین پاهام حس کردم. هومن چند بار دیگه بیرون کشید و فرو کرد ناگهان صدایی مثل خارج شدن هوا از میان پاهام بلند شد و ته رحمم رو با نوکش حس کردم. یکبار دیگه درد تمام وجودم رو پر کرد و قطره ای اشک از گوشه ی چشمم چکید ولی قبل از اینکه به روی گونه هام بریزه هومن با لبش گرفت و بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: مبارک باشه خانومم…
به آرومی از روی من بلند شد و ملحفه ای که زیرمون بود رو جمع کرد و خودش و بین پاهام رو تمیز کرد. نذاشت که چشمم به اون ملحفه بیفته و سریع به پایین تخت انداخت و کنارم دراز کشید. میدونستم که هنوز ارضا نشده ولی بی حال تر از اونی بودم که بخوام به این چیزها فکر کنم. سرم رو روی شونه هاش گذاشتم و به خواب رفتم…

با یادآوری دوباره شب عروسیمون بغض تمام گلوم رو پر کرد و بی اختیار زدم زیر گریه. دیگه طاقت نیاوردم و مانتو و شالم رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم…


این هم از قسمت چهارم…امیدوارم که خوشتون اومده باشه
جا داره از استاد عزیزم شاهین تشکر کنم…واسه این قسمت خیلی خیلی کمکم کرد
بازهم منتظر نظرات و راهنمایی هاتون هستم


👍 0
👎 0
15461 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

349224
2012-12-22 06:40:03 +0330 +0330

سلام شیرین بانوی گل

ممنون از داستان زیبای شما …مطمئن هستم که زیباست

ولی اگر اجازه بدی بخونم بعد نظر بذارم عزیز

موفق باشی گلم

0 ❤️

349226
2012-12-22 10:38:12 +0330 +0330
NA

اولین باره که تو داستانت نظر میدم با گوشی 3 قسمت قبل رو خوندم و خیلی هم حرصم گرفت چون اگه خدای نکرده تو این موقعیت قرار بگیرم یک لحظه هم نمیتونم این تصمیم رو بگیرم
نحوه نگراشت هم خوبه بعضی جاها زیادی دیگه توضیح میدی که حوصله رو سر میبره به نظر این قسمت داستانت تو ذوق نمیزد (برای اولین بار برای یک مرد رو از نزدیک دیدم ) شما که تو یه سایت سکسی داستان نوشتی باید با این موضوع که اسم ببری کنار میومدی

0 ❤️

349227
2012-12-22 11:43:01 +0330 +0330
NA

شیرین بانو زیبا و ادبی بود گرچه در عالم واقعیت امکان وقوع ان خیلی کم است .البته سالیان قبل چیزی تحت عنوان رحم اجاره ای شنیده بودم ولی تا چه حد واقعیت داشت رو نمی دونم. چند صحنه داستان کمی اغراق امیز بود مثل خیس شدن شورت خانم بواسطه شهوت . ترشحات خارجی خانم ها خیلی کم است و در موارد استثنایی ترشحات خارجی خیلی زیاد در حد خیس شدن شورت وجود دارد . ضمننا صدای هوا ناشی از پاره شدن بکارت رو متوجه نشدم . در مجموع خوب روان و جذاب نگارش نمودید.

0 ❤️

349228
2012-12-22 17:03:39 +0330 +0330
NA

داستانت زیباست ولی دیر به دیر اپ میکنی.اصن یادم نیس قسمت قبل چی بود
:(((((

0 ❤️

349229
2012-12-22 17:17:02 +0330 +0330
NA

داستان جالبی بود شیرین جان اما هیچ وقت هیچ زنی دست به چنین کاری نمیزنه خصوصا وقتی که فهمیده شوهرش ازش سرد شده
هیچ آدم بی منطقی هم از درمان منصرف نمیشه و شوهرش رو باکسی تقسیم نمیکنه البته اشکالات دیگه ای هم داشتی که چشم پوشی میکنم
استعدادت برا نویسندگی خوبه اماکمی باید بیشتر کار کنی
موفق باشی دوست عزیز

0 ❤️

349230
2012-12-22 18:25:59 +0330 +0330
NA

داستانتو قشنگ تعريف ميكنى ولى قبول كردنش يكم مشكله به هرحال برات آرزوى موفقيت دارم چون ميتونى خوب بنويسى

اسمتون چرا زير داستان نبود؟

0 ❤️

349231
2012-12-22 19:00:04 +0330 +0330
NA

Be joz mozush k tu film hendi didam ok bud :D

0 ❤️

349233
2012-12-22 23:54:15 +0330 +0330

شیرین بانوی عزیز، این قسمت هم مثل قسمتهای قبل روان و شیوا نگارش شده بود. درسته که سوژه ی انتخابی ممکنه تکراری و تا حدی کلیشه ای باشه اما به نظر میرسه اتفاقاتی پیش رو باشه که این داستان رو از داستانهای مشابه خودش متمایز کنه. از نظر من در هرمورد و سوژه ای میشه داستان نوشت به شرطی که پردازش درست و نگارش خوبی داشته باشه. این داستان هم تا اینجا بیشتر موارد رو رعایت کرده و الان هم خیلی زوده که بخوایم در موردش قضاوت کنیم. اتفافات این داستان گرچه ممکنه که برای هر کسی اتفاق بیفته اما چگونگی و چرایی اون برای هر شخصی یک تجربه کاملا شخصی محسوب میشه. مثل توصیفاتی که از شب زفاف داشتین. این تجربه هم برای هرکسی کاملا متفاوته و کسی نمیتونه بگه که چون واسه من همچین اتفاقی افتاده پس برای همه هم اینطوری باید باشه. هرچند میدونم شما این تجربه رو نداشتین اما به خوبی از پس نوشتنش بر اومدین. به هرحال منتظر میشینم ببینم توی قسمتهای بعد چه اتقافاتی توی داستانت رخ میده…

0 ❤️

349234
2012-12-23 02:44:19 +0330 +0330

به به!
داستان شیرین بانو!
زودباشم منفجرش کنم :D

“یکبار دیگه با دقت اتاق رو نگاه ميکنم. همه چيزبه رنگ سفيده،از رو تختي و پتو و بالشت گرفته تا آباژور کنار تخت و پرده ها… خونه اي که با عشق و هزاران هزار اميد واردش شدم،دخمه ي تاريکي شده که حتي نفس کشيدن درونش برام مشکله”
آخرش خونتون چه رنگیه؟ سفیده؟ سیاهه؟ سیاه سفیده؟ اصن خونس؟ دخمس؟ چادره؟ :D

“با صدايي که خودم هم به زور ميشنوم ميگم: منتظر چي هستين؟ برين ديگه”
برین–> مصدر: ریدن!
عروس خانوم به شوهرش دستور میده که همونجا، جلوی شبنم خانوم شلوارشو در بیاره و برینه!
شیرین جان زشته جلوی مهمون :D

“از فکر اينکه لب هاش لب هاي زني غير از من و دستهاش بدن کسی به جز من رو لمس کنه حس بدي بهم دست ميده.”
آخه تو ازکجا میدونی لبهاش لبهای اون زنه رو لمس میکنه؟
شاید لباش اونجای زنه رو لمس کنه :D

“اتاقی که از دوران دوشیزه گی بیرون میومدم و عنوان باشکوه خانوم رو برای من به ارمغان می اورد.”
دوشیزه گی–>دوشیزگی (دوشیزه گی=دوشیزه خانومی که گی باشد!)
می ارود–>می آورد
حالا هرکسی که خانوم باشه یعنی رفته تو حجله؟
یعنی ماها که به یه دختر بچه 2ساله میگیم خانوم کوچولو یعنی دختره رفته تو اتاق حجله و خانوم شده؟ :D

“هومن به ارومی بوسه ای از گردنم گرفت.”
ارومی–> آرومی D:

“تونستم برق شهوت و لذت رو توی چشماش ببینم.”
مگه برق دیدنیه؟
شماها این چشای برق بین رو ازکجا میارین؟؟؟

“حرکت لبهای هومن پیوسته بیشتر میشد و از بوسه تبدیل به میک زدن شد.”
تورو خدا یکی به من بگه آخرش “میک زدن” درسته یا “مک زدن” ؟؟؟

“همراهی خودش که باسنش رو از روی تخت بلند کرد به پایین کشیدم و برای اولین بار برای یک مرد رو از نزدیک دیدم.”
برای–> شومبول!
نویسنده ی ما یکم خجالتیه روش نمیشه بگه …! :D

“ولی حالا راست و شق کرده و زنده جلوی روم بود.”
مگه اون شومبولایی که تو فیلما دیده بودی مرده بودن؟ :D

“از لمسش حس خوبی بهم دست داد و یه مقدار از ترسم کاسته شد.”
مگه شومبول گودزیلا دیدی؟ (راستش من خودمم شومبول گودزیلارو ندیدم ولی به نظر میرسه ترسناک باشه :D )

"کمی پایین تر بیضه های سفید و درشتش خودنمایی میکرد. "
بیضه که سفید نیست!!!
دیگه این یکی رو خودم دارم و میدونم چه رنگیه!!!
شاهین جان شما که ادیتور داستانی دیگه چرا؟؟؟ مگه نمیدونی چه رنگیه؟؟؟ شایدم … !!! :D

“ناگهان صدایی مثل خارج شدن هوا از میان پاهام بلند شد و ته رحمم رو با نوکش حس کردم.”
اینجا 4تا فرضیه وجود داره:
1- بجای خون بکارت، هوای بکارت از دختره زده بیرون
2- عروس خانوم گوزیده
3- آقا دوماد از جلو گوزیده
4- هردو باهم گوزیدن

خب!
اینم از منفجر کردن این داستان :D
امیدوارم از این انفجار خوشتون اومده باشه
جا داره از استاد بزرگم جناب “خودم” که به من تو نوشتن این کامنت خیلی کمک کرد تشکر کنم :D

شیرین جان داستانت جالب بود ولی یکم غیرمنطقی ;) ولی منتظر ادامش هستم
میتونی واسه اینکه داستانت غم انگیز نشه اینطوری تمومش کنی:
خانوم منشی قبل ازین که با شوهرت نزدیکی کنه، سکته کنه و بمیره،
عروس خانومم خود به خود باردار بشه و یه دوقلوی خوشمل به دنیا بیاره!
موفق باشی :)
(نمره ی 5 هم نوش حونت ;) )

0 ❤️

349235
2012-12-23 04:36:34 +0330 +0330

مهندس جان فکر کنم به معنای واقعی داستان رو منفجر کردی و واسه قسمت بعدی چیزی ازش باقی نمونده که شیرین بانو بخواد بنویسه. این چیزایی که گفتی تفسیر هرکدومش مثنوی هفتاد من کاغذه. حکایت کشتی که برخی نشسته میخونن و عده ای شکسته. میک زدن و مک زدن توفیری نمیکنن مهم اینه که زده… (؛ در مورد بیضه هم فکر کنم مثل نوک سینه و لای پای زنها به رنگ بدن هر مردی بستگی داره. مثلا کسی که سبزه هست یه مقدار به تیرگی میزنه و مردهای سفید هم یه مقدار سفید رنگه. من فکر کنم هومن این داستان باید پوست بدن سفیدی داشته باشه. شما به مال خودت نگاه نکن که سیاهه و موهای روش هم همیشه نزده ست (آخرین بار یکی از بچه هایی که باهات بود بهم گفت ) شاید شیرین خانوم تصورش یکی ازون مردهایی بوده که شاید توی فیلمی دیده باشه…!
من به عنوان ویراستار داستان نمیتونم در کلیات تغییری ایجاد کنم و فقط میتونم کلمات و جملاتی که از نظر املائی و انشائی ایراد دارن رو بر طرف کنم. البته به این خاطر که مثل اکثر دوستان با گوشی اینکارو انجام میدم بعضی جاها حروف و کلماتی ممکنه ناصحیح نوشته بشه. مثل ارومی و آرومی. به هرحال چیزی که مهمه اینه سوژه ای توسط یک نویسنده ی جوان نوشته شده که حتی تاحالا نزدیکش هم نرفته چه برسه به اینکه بخواد تجربه ش کرده باشه وهمینکه مورد تجربه نشده ای رو اینقدر خوب و با احساس نوشته واقعا جای تقدیر داره. حکایت ما جداست. به قول یارو گفتنی سوراخی نیست که انگشت نکرده باشیم پس این انتقادات در مورد من و امثال من وارده ولی در مورد شیرین بانو باید یه مقدار منصفانه تر قضاوت کنیم…

0 ❤️

349236
2012-12-23 08:41:29 +0330 +0330

پسر غيرتي عزيز خوشحال ميشم نظرتون رو بدونم ؛)

آرش عزيز صحبتات کاملا درسته اما پيشنهاد ميکنم تا قسمت بعد صبر کن؛) شايد جواب اين چرا ها پيدا شد و اين اتفاقات توجيه (تاکيد ميکنم توجيه:D ) شد

ساينا جان اميدوارم هيچ خانومي تو همچين موقعيتي قرار نگيره؛)
حرفت درسته اما شايد فضاي داستان حکم ميکرد اسم نبرم چون تم داستان کلا بيشتر رمانتيکه تا سکسي.ممنون که خوندي و خوشحالم اگه مورد توجهت قرار گرفت؛)

oghab125
از لطفتون ممنونم
در مورد ترشحاتم اگه اون خانوم بار اولش باشه با شنيدن حتي يک دوستت دارمِ ساده از سوي عشقش ترشحاتش تا اين حد زياد ميشه چه برسه به لمس و معاشقه! در مورد دوم هم به اديتور داستان مراجعه کنيد:D

عمو علي عزيز ممنونم, بزاريد به حساب گرفتاري؛)

0 ❤️

349237
2012-12-23 09:11:07 +0330 +0330

دادامحسن عزيز ممنونم. تا قسمت بعد صبر کنين شايد واقعا شيرين دليلي براي کارش داشت که منطقي بود

اشکان عزيز از لطفتون ممنونم.راستش نميدونم من اسمم رو نوشتم نميدونم چرا زير داستان نيست

نازيتاي عزيز ممنونم

sanbad1987 عزيز ممنون خوشحالم از نظرتون زيبا بود

شاهين جان ممنونم شما هميشه درباره ي من لطف داشتين؛) درمورد موضوعم خب من وقتي شروع به نوشتن کردم اصلا فکر نکردم که چرا درباره ي اين موضوع دارم مينويسم و اولين موضوعي که به ذهنم رسيد رو نوشتم و اگه کمک هاي شما نبود داستان کلا به هيجا نميرسيد

مهندس TNT! کار از انفجار گذشته با خاک يکسان کردي داستان رو! کلي خنديدم کامنتتو خوندم:D
در مورد ارومي و اينا يقه ي اديتور داستان رو بگير کار اونه:D
در مورد موارد ديگه هم فقط ميتونم بگم کلي خنديدم، خلاصه که ممنون انفجار خوبي بود
ممنون پارسا جان،راجع به پاياني که گفتي فکر ميکنم :D اگه خواستم داستانم رو نابود کنم از راهنماييت استفاده ميکنم:D

0 ❤️

349238
2012-12-23 09:39:22 +0330 +0330
NA

شیرین بانوی عزیز عالی بود.’.
مانند قسمتهای قبل لذت بردم…
از دست این مهندس هم که شلوارم را خیس کردم زبسکه خندیدم…
راستی شیرین بانو…برج میلاد هم مبارک ما که سعادت نداریم…
با سپاس

0 ❤️

349239
2012-12-23 12:03:57 +0330 +0330

تبریک میگم… خوب بود.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها