بالِش

1396/03/20

تیک تاکِ ساعت رو مخمه و نمیذاره درست تمرکز کنم…مدادو روی کاغذ به حرکت در میارم و یقه‌ی پیراهن مردونه رو طرح میزنم…هووم بدک نشد!..
نگاهی به ساعت میندازم…آهی میکشم، چرا زمانو گم میکردم؟…قهوم!..پشت سه تا انگشت دستمو به بدنه‌ی لیوان میزنم…سرد شده…تلخم که بود…یکم مزش میکنم ولی قابل خوردن نیس…با اینکه تلخی دوست نداشتم ولی شیرینشم نمیکردم…خیلی وقت بود که سعی نمیکردم چیزی رو عوض کنم، کسی رو عوض کنم، خودمو عوض کنم!
از پشت میز بلند میشم…لیوانو برمیدارمو تو سینک خالیش میکنم…کمی مایع ظرفشویی رو اسکاچ…کمی کف و کمی آب…خوبه، کاش میشد به همین راحتی پاک کرد…تلخیارو…تنهاییا رو…رفتن هارو…
لیوانو که شستم تو آبچِکون میذارم…برگه‌های طراحیمو بر میدارم و راهی اتاقم میشم…میدونم تو تخت منتظرمه…فقط یه دیوار بینمونه…چقد خوب میشد اگه یه پنجره باز میکردم بین آشپزخونه و اتاق خواب…از دیوار و فاصله بدم میاد…

سکوت…ترسناک یا لذت بخش؟
پامو به اتاق میذارم که میبینمش…ساکته ولی نگاهش شیطون، به دیوارِ پشت تخت تکیه داده و داره نگام میکنه…با همون چشمایِ خوشکلش…مثل دو ماهِ گذشته…لبخند رو لبم میشینه…اونم داره لبخند میزنه…شاید دلش برام تنگ شده…برا تنی که بهش میچسبونم…آغوش گرمم…یا عطر تنم…من بیشتر محتاج عشق دادن بهشم؟…یا عشق گرفتن ازش؟
جلو میرم و برگه‌هارو روی میز کار کوچیکم میذارم.‌…نگاهمو میدم به نگاه منتظرش…طرفش میرم و زانومو روی تخت میذارم…اون بی حرکته…پیش قدمم مثلِ این دو ماه!..رو تخت میخزم…میکِشمش کنارم و تو بغلم فشارش میدم…آروم بوسه‌ای رو گونش میکارم و سرمو رو تنش میکشم… یه پامم دورش میندازم…میتونه تحمل کنه…میدونم که میتونه…دو ماهِ تونسته!..منم دو ماهِ تونستم…یعنی از این به بعدم میتونم؟…زمزمه میکنم:
_خوابت رنگی
بازم سکوت… "ترسناک"ه …ولی عجیب نه!..خب بالِشا که حرف نمیزنن…بالش منم استثنا نیس!..

زمان…در حال رفت یا برگشت؟
چشمامو میبندم و غرق گذشته میشم…اولین باری که اومده بود درِ خونم!..عجب روزی بود…
از چشمی در دیدمش، خوشتیپ خان!..بدون توجه به موهای درهم برهم و تیپ داغونم درو باز کردم و بی معطلی دستامو دور گردنش انداختم…محکم بغلش کردم…فقط یکسال ازم بزرگتر بود…بدن رو فرم و قوی داشت و یه کوچولو ازم بلندتر بود…
ذوق زده پرسیدم:
_خودتی کاوه؟
خنده‌ای کرد و دست چپشو به کمرم کشید
_گردنم شیکست بابا…نه خیر عمشم!..
خندیدم که گفت:
_فک کنم گُلو ناکار کردی!
سریع فاصله گرفتم…شاخه‌ی شکسته‌ی گل!..خودمو سرزنش کردم بابتش…دیدن یهوییش هیجانِ عجیبی بهم داده بود و ته قلبم حس میکردم بودنش اینجا یه مرحله‌ی جدید از زندگیمه…
گلو گرفتم ازش…رزِ سفید!..غنچه بود و زیاد بو نمیداد…ولی دوسش داشتم…
_مرسی…
نگاش ‌که کردم با خنده گفت:
_قابلتو نداشت
آروم دستی که کنار بدنم بودو تو دستش گرفت و فشار کوچیکی داد…خیره‌ی چشماش شدم…یکم بهم نزدیک تر شد که صدای باز شدن در یکی از واحدا اومد…سریع کشیدمش داخلِ خونه و درو بستم…خندیدم از ترس و هیجان!..
برگشتم طرفش که بی هوا بغلم کرد…نفسم حبس شد از حسی که به جونم میریخت… همونجور که تو بغلش بودم گونمو بوسید…طولانی، آروم، گرم…فرصتی واسه تحلیل بیشتر نداد و بعد از یکم فاصله، لباش به پیشونیم چسبید…چشمام بسته شد…اینبار بوسش فرق داشت…حس کردم یه چیزی از لباش وارد پیشونیم شد و ریلکسم کرد…از بغلش که در اومدم جفتمون به گُلِ له شده نگاه کردیم و همزمان خندیدیم…
زمانِ من فقط با اون رو به رفته، بدون کاوه من دائما در حال "برگشت"م…برگشتن تا جایی که بازم بهش برسم…

مکان…جایِ جسم یا روح؟
دو سال پیش بود که اومد…تازه یاد گرفته بودم دوست داشتنِ خودمو…تازه باورم شده بود کیم…تازه قبول کرده بودم!..دورانِ بعد از افشای گرایشم و طرد شدن، سخت تر از اونی بود که انتظار داشتم…از دست داده بودم خیلی از داشته هامو…خانواده، حمایت، امنیت…برای یه جَوون ۲۱ ساله اینا یعنی همه چی!..به لطف استعدادم تو طراحی و دوخت و سابقه‌ی کار تو تولیدیِ پدرم، تونستم گلیممو از آب بیرون بکشم…
کاوه، خیلی اتفاقی اومد…موند…شد همون چیزی که یه عمر آرزوشو داشتم…یه عشق، یه امید، یه دلیل…الان دو ماهه که رفته ولی من کنارشم…رفته اما من بین بازوهاش مومیایی شدم…
گفت جدایی، به نفعمونه…رفت و ندونست مکان من جاییه که "روح"م باشه…من ازش جدا نشدم…حتی برای یه لحظه…

حس…عشق یا نفرت؟
بالشمو سفت تر بغل میکنم و یادم میاد به وقتایی که تو بغلش بودم…گرماش…دستاش…نفساش…که تند میشد و تند میکرد نفسامو…بوسش…وقتی لبهامو بین لبهاش زندونی میکرد و…بی‌شرف قشنگ میبوسید، قشنگ دل میبرد، قشنگ بود کاراش، حرفاش…“عشق” بود…حتی وقتی میرفت…“عشق” میمونه…حتی اگه نیاد!

درست میشنوم؟.یا توهم زدم؟…داره صدام میزنه…
_پارسا؟…
صورتش جلو چشمامه و تصویرش محو…گیج و کشیده زمزمه میکنم:
_هووم؟…
میخنده و لبخندشم محوه…خوابم یا بیدار؟
_هوم چیه‌؟ ، بگو جونم!..داره بارون میاد…پاشو ببین!
هیجان صداش هوشیار ترم میکنه…ولی خوابم!..چون امکان نداره که اینجا باشه‌…کنارم، رو تخت من!..
_خب بیاد…بذار بخوابم…
نباید از خواب بیدار شم…نمیخوام رویاش بره…غَلت میزنم و به شکم میخوابم…بالاتنشو رو کمرم میندازه،‌ گرمیِ نفسش تو موهام میپیچه…وزنش باعث میشه بازدمم مثلِ آه از سینم خارج بشه…گرفته میگم:
_غولِ بیابون!..دل و رودم در اومد!
_خب پاشو!..
“نُچی” میگم و قصد کوتاه اومدن ندارم
_خرابِ خوابم کاوه…دارم از خستگی تلف…
زبونم گیر میکنه‌…لاله‌ی گوشمو بین لبایِ داغش اسیر کرده و با زبون بازیش میده…نفسم حبس میشه از کارش…آروم دستامو بالا میارم تا مانعش بشم…که با جفت دستاش دستامو میگیره و رو تخت قفل میکنه…چرا اینقد واقعیه؟…چرا عطرش اینقد حس میشه؟…به بازی لب هاش ادامه میده و حواسمو پرت میکنه…مگه مهمه که خوابم یا بیدار؟…مهم حسِ حضورشه!..آهِ آرومی میکشم که حرارت نفساش بیشتر میشه و دستامو ول میکنه…شونه هامو نوازش میکنه و لباشو رو گردنم میذاره…میلی متری پایین میره و حس میکنم وجودمو درگیر بوسش کرده…
یکم فاصله میگیره که "نه"‌ی بیجونی زمزمه میکنم…میخنده و از روم بلند میشه…تازه نفسم بالا میاد…سرمو بلند میکنم، کنارم نشسته…تختم کوچیکه و اون زیادی نزدیک…با نگاه التماس میکنم برگرده پیشم…
_کاوه…
_جونم؟
لرز به تنم میشینه از تصویرش که پیشِ چشمم واضح و واضح‌تر میشه!..من بیدارم!..تند تند پلک میزنم…بالشم کو؟…نکنه تبدیل شده به کاوه؟…نکنه خیالاتی شدم؟…اطرافمو نگاه میکنم ولی اثری از بالشم رو تخت نمیبینم…
_نگرد…نیس!
به خودم میام و فورا سرِ جام میشینم…عصبی نگاش میکنم و اخمامو توهم میکشم…خندش میپره…مچ دستشو میگیرم تا باور کنم کنارمه…خیسی و خنکیِ گوش و گردنم اما سند محکم تریه!
_اینجا چیکار میکنی؟
چشماشو ازم میگیره و مثلِ من اخم میکنه…ولی جواب نمیده…
_چطوری اومدی تو خونم؟
شوکه طرفم برمیگرده و نگام میکنه…شاید فکر میکنه یادم رفته…ولی خوب میدونم چطور اومده!..کلید خونم هنوز پیششه…زنجیرِ نقره‌ای که از یقه‌ی تی‌شرتش مشخصه و کلیدی که آویز زنجیره!..خودم گردنش انداخته بودم…واسه تولدش!..گفته بود فقط زمانی از گردن درش میاره که جزء دسته کلیدش بشه…چقد با این حرفش گرم شده بودم…وقتی که می‌رفت پسش نداد…منم اصلا تو عالمی نبودم که پس بگیرمش…
سری تکون میده…لبخندی میزنه که تلخیشو حس میکنم!
_چه زود یادت رفت!
_نباید میرفت؟…باید ماتم میگرفتم واست؟
گرفته بودم!..از ماتم بدتر…این دو ماه خودِ ماتم بودم!
_پارسا…
_پارسا و…!
زهرماری که میخواد از دهنم بپره رو قورت میدم و میمیرم از حسم بهش…مکث کوتاهی میکنم و ادامه میدم:
_ از دو ماهِ پیش دیگه پارسایی واسه تو وجود نداره!
ابروهامو بالا میبرم و میگم:
_ببین…بی تو تونستم!..بازم میتونم!
دستشو از دستم بیرون میکشه و کلافه تو موهای خوش حالتش میبره…چند باری دستشو تو موهاش فرو میکنه و دستام حسرت میخورن…واسه لمس اون ابریشمایِ ممنوعه…موهاش براقه و نم دار بنظر میرسه…حتما بارون روش باریده…نکنه سردش بشه و سرما بخوره؟…
_بازم؟…بازم میتونی؟…الان تونستی که عکس صورتمو رو بالشت دوختی و شبا بغلش میکنی؟
آب دهنمو قورت میدم و نگامو میدزدم ازش…
_به تو ربطی نداره…
پوزخند میزنه…از رو تخت بلند میشم تا برم بیرون از اتاق، تا نفس نکشمش، تا نبینمش…ولی دستمو میکشه و از پشت پرت میشم تو بغلش…لعنتی ترین و دوست داشتنی ترین جای دنیا…
_من بهترم یا بالش؟
صدای آرومش داغونم میکنه…
_بالش
لرزش تارای صوتیِ حنجرم…بدجوری دستمو رو میکنن…ولی من اینبار نمیخوام ببازم!..
_واقعا؟
دست چپمو مشت میکنم…چرا اینقد نرم میپرسی آخه؟…همینجوریم مقاومت در برابرت سخته…عاشقتم، دلتنگتم، دوریت به جنون کشیده منو…عصبی از حالی که دارم میتوپم:
_آره…بالش هیچوقت عوض نمیشه، بالش نمیگه؛
“میدونم بی من نمیتونی”…“جدایی به نفعمونه”…بالش همیشه هس!..بالش رفتن بلد نیس!
پیشونیشو به پشت سرم تکیه میده و زمزمه میکنه:
_هیش…باشه…اصن هرچی تو بگی!..قلبت داره میترکه!..آروم…آروم…
آروم میشم…بغض میکنم…لعنت میفرسم به دلِ بی صاحبم که منتظرِ یه اِشارس…نفس عمیقی میکشه و زمزمه میکنه:
_بالش بغل میگیرتت؟…آرومت میکنه؟…جونشه و خنده هات؟…
بوسه ای به سرم میزنه و آروم‌تر از قبل زمزمه میکنه:
_میبوستت؟…دیوونت میکنه و دیوونت میشه؟…عاشقت چی؟هس؟…بالش یا من پارسا؟
تو دلم فریاد میزنم تو…تو…تو…
سکوتمو که میبینه، فشارم میده به تنش…یه جورایی تو بغلش نشستم…انگار میخواد تو وجودش حَلم کنه…نمیدونه من و اون دوتا نیستیم…همیشه یکی بودیم…از اولین باری که تو مهمونی دیدمش و اجتماعی و شوخ بودنش توجهمو جلب کرد…از اولین باری که دستبندِ خوشرنگش تو نگام نشست…از اولین باری که تو همون مهمونی رقصیدیم و بعد شماره‌هامونو رد و بدل کردیم…از اولین باری که بدونِ ترس خودِ واقعیمو بهش نشون دادم و اون عاشقانه هاشو خرجم کرد‌…
_گفتم بی من نمیتونی، ولی من نتونسم!..بی تو نشد پارسا…به جونِ چشمات نتونسم…
لب میگزم…گفته بود قسمِ راستش جونه چشمامه…بی من نتونسته؟…نه، نه، کوتاه نیا پارسا…کوتاه نیا!
_الان مثلا برگشتی پیشم؟…تصمیم با توئه؟…بخوای میری، بخوایم برمیگردی؟
_دیگه رفتنی درکار نیس…
_از کجا معلوم؟…مگه همین دو ماه پیش نبود که نشستی روبه رومو ۱۰ تا جمله‌ گفتی که من فقط آخریو یادمه… “میدونم بی من نمیتونی…ولی جدایی به نفعمونه”
بعدم بدون توجه به من و حالم، ۴ تا وسیله‌ای که اینجا داشتیو جمع کردی رفتی!..

دوست ندارم گلایه کنم ولی حالا که هس میخوام بشنوه…
_زبونم بند اومد وقتی رفتنتو به چشم دیدم…حالیته؟…خرابم کردی!..آوار!..کوبوندیم و رفتی!..تنهاترینم کردی کاوه!..
میخواد حرف بزنه که نمیذارم و ادامه میدم:
_با همون حالمم دنبالت اومدم!..همون موقع!..آسانسور گیر بود، خواستم از راه پله‌ بیام که خلیلی رو دیدم…ترسیدم و برگشتم…
_چی؟…اون عوضی؟…لعنتی!.
حرص از صداش میبارید…خلیلی یکی از همسایه‌ها بود که نگاهش یه جورِ سنگین و ترسناکی بود…راجبش به کاوه گفته بودم…
صدای گرفته و ناراحتش به گوشم میرسه و دستاش بازوهامو نوازش میکنه
_کاش تو خونه مونده بودی…مثه وقتایی که قهر میکردیمو منتظرم میشدی…
_خونه بی تو و وسایلی که اونجا داشتی، مسواکِ آبیت کنار مسواکِ بنفشم…جایِ موندن نبود
نفس‌عمیقی میکشم، آروم تر از قبلم…حرف زدن باهاش آرومم میکنه…
_چرا رفتی کاوه؟
_مرض داشتم!
ناخواسته لبخند رو لبم میشینه…وسط دعوام ول کن نیس!..لبخندمو جمع میکنم
_بگو…چرا؟
یه مکث کوتاه میکنه و آروم میگه:
_بابات اومده بود درِ خونمون
میخوام برگردم سمتش که نگهم میداره و چونشو به شونم تکیه میده…
_یه مشت چرت و پرت راجبت به داداشم گفته بود…صلاح منو خواسته مثلا!
چشمامو رو هم فشار میدم…بابام…کسی که یه روزی همه‌ی امیدش من بودم…قهرمانِ من…کسی که ازم متنفر شد…بیرونم کرد و داغ دیدن مامانمو به دلم گذاشت…“خُبی” زمزمه میکنم که ادامه میده:
_کیوان که فهمید وِلوِله به پا کرد…گفت بفهمم از ۱۰ متری این پسره رد شدی از تخم آویزونش میکنم…ترسیدم کاریت کنن…ترسیدم از دست بدمت…ترسیدم بخدا…
یه قطره اشک از چشمم میچکه و تا چونم پایین میره…پس تموم فکرایی که کرده بودم اشتباه بود؟…چقد خودخوری کردم!..غافل از اینکه بابام…
_پارسا الان همه چی تمومه…درستش کردم که اینجام…دوریت داشت میکشت منو…دیگه طاقت نداشتم، با کیوان حرف زدم…راجب خودمون…راجب خودم!
ضربان قلبم بالا میره‌‌…گفته بودم هیچوقت به کیوان نگو!..من تجربه کرده بودم…گفتن و درک نشدنو زندگی کرده بودم!..آرومتر از قبل میگه:
_دره گوشی خوردم…۳ تا…چهارمیو که میخواس بزنه صَب کرد…دستشو به کتش کشید و گفت نجس شده…باورت میشه؟
یه قطره اشک دیگه از چشمم میچکه…عزیزِ دلم چی کشیده بود؟…صداش بغضیه
_گفت ارثتو میندازم جلوت، بردار و گمشو…همیشه فک میکردم پشتمه، دوسم داره…میگفتم حالا که مامان بابا نیستن، کیوان هوامو داره…ارث به چه دردم میخوره؟…کاش همشو میگرفت و میگفت برو دست پارسا رو بگیر بیار خونه خودمون!..
آهی میکشه و ادامه میده:
_تا دو روز محلِ سگم بم نمیذاشت…امشب یه چک داد و یه کلام گفت هِری!..ساکمو جمع کردم و زدم بیرون از خونه…حالا میفهمم چی کشیدی!..چجوری تحمل کردی؟…با اینکه ۲۵ سالمه حسِ یه بچه‌ی گم شده رو دارم!..
دستای بی حسمو رو دستش میذارم و فشار میدم…تحمل؟…مثلِ رفتن کاوه، جدایی از خانوادمم تحمل نمیکردم…فقط وانمود بود و سیر تو گذشته…واقعا کی میتونه از عزیزاش جدا بشه؟…طرد شدن، سخت ترین نوعِ اجباره!..اجبار برای کندن و رفتن از اونچه که یه عمر بهش دلبستی و باهاش خو گرفتی…سکوت میکنیم…جفتمون!..صدای رعدو برق میاد و بارون دوباره شروع میشه…تو همون حالت کمی به عقب میره و به دیوارِ پشتِ تخت تکیه میکنه…آروم میپرسم:
_گوشیت چرا خاموش بود؟
_فقط هفته‌ی اول خاموش بود…اوضاع جوری نبود که ریسک کنم…
_منم فقط روزای اول زنگ میزدم…ولی بعدش…گفتم شاید خسته شدی ازم…از پیشِ من بودن…
ادامه نمیدم…نمیخوام به زبون بیارم که شاید دیگه دوستم نداشته!..
_هر روز عکسامونو میدیدم…وُیس‌هایی که واسم فرستاده بودی رو گوش میدادم…اون آهنگی که اوایل رابطمون میخوندی واسم…پارسا منم کم نکشیدم!
میدونم…میدونم کم نکشیده…ولی حداقل به خودش و این رابطه، به عشق شک نکرده بود…حداقل میدونست چرا داره میره…نه مثل من تو سرگردونی و بُهت…
_کدوم آهنگ؟
_بهشت…
نفسی میکشم و بیاد میارم…اوایل رابطه جفتمون مجنون بودیم…زیادی رویایی و دیوونه…حتی جوانب احتیاطم رعایت نمیکردیم…ولی کم کم سعی کردیم عاقلانه عاشق باشیم…واسه پیشرفتِ بیشتر تلاش کنیم و به هم کمک کنیم…کم کم بزرگ شدیم!..نفسی میکشه و میگه:
_میای از اینجا بریم؟
_چی؟…بریم؟…مثلا یه شهر دیگه؟
_آره…نظرت چیه؟…بمونیم اینجا خطرناکه…میترسم یه بلایی سرمون بیارن…
آب دهنمو قورت میدم…خودم به درک…ولی طاقت نداشتم یه مو از سر کاوه کم شه…
_من جنوبو دوس دارم…گرم و آفتابی…روشن…نظر تو چیه؟
_من که طبعم گرمِ گرمه!..پایَتَم شدید!..زودتر وسایلاتو جمع کن…ساکِ من که بستس!..تو هال گذاشتمش…
_باشه…خوبه…
_حالا واسم بخند…میخوام جون بگیرم
لبخند رو لبم میشینه…تو هر موقعیتی میخواست شادم کنه…میخندم…جوری که بفهمه
_جونم خنده‌هات!
غم تو صداش بیداد میکنه و میدونم از تنها شدن، بی پشت شدن حسِ خوبی نداره و باهاش کنار نیومده…ولی الان منو داره!..برعکس من که تا یکسال تو برزخِ بیکسی و تنهایی گیر افتاده بودم…
یکی از دستاشو از دورم بر میداره و تو جیب شلوارش فرو میکنه…یکم تکون میخوره و بعد از جیبش یه چیزی در میاره…کنجکاو میخوام برگردم که دوتا حلقه، درست رو به روی چشمم برق میزنه!..نفس نمیکشم، اصلا انگار تو این دنیا نیستم…
آروم بر میگردونتم طرفش…دستای لرزونمو رو سینش میذارم…نگاهش میکنم…طولانی…
_باهام میمونی پارسا؟
میخوام داد بزنم معلومه!..حتی این دوماهم باهات بودم…باهات موندم و میمونم…ولی زبونِ بند رفتم یاریم نمیکنه…آروم سرمو بالاپایین میکنم که یکی از حلقه ها رو به انگشت انگشتریِ دست چپم میندازه…نقره!..حرف k روش حک شده…خیلی خوشکله…خیلی!..
خم میشه و انگشتمو میبوسه…
_بهت میاد!
نگاهمو از حلقه میگیرم و به چشماش میدم…جذابترشده یا من اینجوری حس میکنم؟…لبخند میزنم که میگه:
_بیا…این یکیم تو واسه من بنداز
حلقشو دستش میندازم، مال اون حرف p روش حک شده…دستاشو تو دستم میگیرم و انگشتامو قفلِ انگشتاش میکنم…به حد مرگ دلتنگشم…حالا که اومده…حالا که برگشته…محکوم به موندنه!..هیچکس نمیتونه جدامون کنه!..نگاهش میکنم…التماس تو چشمام نیس، یه دستوره!..بودن با من، عشق به من یه دستوره!..باید منو بخوای کاوه…باید دوستم داشته باشی…باید بمونی!..
لباشو که رو لبام حس میکنم وحشی میشم از خواستنش…لباشو گاز میگیرم و میکشم…میدونه و میدونم که ازم بعیده!..ولی دست خودم نیست…

“سکوت” “زمان” “مکان” “حس”

از پشت تو بغلشم…به پهلوی راستمون خوابیدیم…یکم بیحال و خواب آلودم…دستاش تمام تنمو به بازی گرفته و التیام میده زخمای تنهاییمو…گاهیم زمزمه های نا مفهومی میکنه…حتی صداشم آرامش میده بم…حلقه‌‌ی دستش دور تنم محکم میشه… بیشتر به سینه‌ی پهنش میچسبم وبوسه‌ای به بازوش، که زیر سَرَمه میزنم…چجوری دو ماه دور بودم ازش؟…گرمی چشمام از چیه؟…اشک؟…بالشمو میبینم که پایین تخت افتاده و تصویرِ روش میخنده!.‌.جفتمون شادیم!..اشکمو مَهار میکنم…نمیخوام از این به بعد لحظه هامون خیس باشه…
سرشو تو گردنم میبره و نفسی میگیره…انگشت پاش نوازش وار با ساق پاهام بازی میکنه و زمزمش تو گوشم میشینه
_چجوری طاقت آوردم؟
انگار فکرامون بهم وصله…مثل خودش پچ پچ میکنم:
_شاید توام یه بالش با عکسِ صورت من دوختی و لو نمیدی!..
میخنده و بوسه‌ی نرمی به موهام میزنه
_فقط خودت آرومم میکنی…نه عکست…نه بالش…فقط خودت!
لبریز از آرامش و راحتی چشمامو رو هم میذارم که میگه:
_پارسا…میبخشیم؟
ببخشم؟…مگه تقصیری هم داشت؟…دستشو از دورم برمیدارم…کفشو به لبام میرسونم و عمیق میبوسم…دیدن حلقه های یک شکلمون زیادی لذت بخشه…
دستشو به چونم میرسونه و سرمو به سمت خودش میچرخونه…دوتا بوسه‌ی ریز مهمونم میکنه که کامل به طرفش میچرخم…خیره به چشمایِ همیم، بازدمشو نفس میکشم و نفسش مسیحاییه…زندگی میده…دستِ چپش تو موهام فرو میره و نوازش میکنه…دستِ راستم دورش حلقه میشه…دیگه نباید دور بشه، بره…حلقه‌ی اسارت همینیه که تو دستامون انداختیم…تا ابد اسیر میمونیم!..صدای بارونی که تند خودشو به پنجره میکوبه، به گوش میرسه…سرمو تو سینش فرو میکنم و با لالایی قلبش و صدای بارون میخوابم.


از این بیراهه ی تردید ، از این بن بست می ترسم
من از حسی که بین ما ، هنوزم هست می ترسم
تهِ این راه روشن نیست ، منم مثل تو میدونم
نگو باید برید از عــــشـــــق ، نه میتونی نه میتونم
نه میتونیم، برگردیم ، نه رد شیم از تو این بن بست
منم میدونم این احساس ، نباید باشه ،اما هست
دارم، میترسم از خوابی ، که شاید هردومون دیدیم
از این که هر دومون با هم ، خلافِ کعبه چرخیدیم
واسه کندن از این برزخ ، گریزی غیر دنیا نیست
نمیدونم؛ ولی شاید ، بهشت اندازه ی ما نیست *

نوشته: saltless


  • آهنگ بهشت از گوگوش که در متن استفاده شده

Your browser does not support the audio element.

👍 45
👎 4
11443 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

617846
2017-06-10 21:39:13 +0430 +0430

;)ایول

1 ❤️

617901
2017-06-10 22:00:33 +0430 +0430

صدف هستم ?

Moonlight00 لایک به وجودتون ?

0 ❤️

617906
2017-06-10 22:01:20 +0430 +0430

دوباره خوندمش
خيلي خوب بود!!!
كاش سامي هم يدونه اينجور مينوشت از اميرش
از برگشتش!!!
موفق باشي دوست من

1 ❤️

617911
2017-06-10 22:03:49 +0430 +0430

Salt_less
عزيزم شما اينو نوشتي؟؟
افرين
فك كردم واقعي هستش
ب ادمين بگو اسمتو درج كنه

1 ❤️

617926
2017-06-10 22:09:37 +0430 +0430

Moonlight00 مرسی…بله…پیام دادم بهشون و ایشونم لطف کردن و اسممو درج کردن…:) ?

1 ❤️

617946
2017-06-10 22:16:25 +0430 +0430

booyekhoshekos دوستِ عزیز، داستانِ من درد داره…اما دردودل نیست…در هرصورت ممنونم‌ از نظرتون ?

0 ❤️

617971
2017-06-10 22:32:47 +0430 +0430

مرسي خيلي قشنگ بود بخصوص اين قسمت : "بدون کاوه من دائما در حال “برگشت"م…برگشتن تا جایی که بازم بهش برسم…”

1 ❤️

617991
2017-06-10 22:38:01 +0430 +0430

x69 سلام…ممنونم…محشرم!، شما چطوری؟ ;)
همجنسگرا نیستم…ولی احترام میذارم بهشون و دوسشون دارم…این داستان هم یه قدمِ کوچیک بود واسه رنگین کمونی های سایت…:)
مرسی واقعا…خوشحالم که دوس داشتی…تشکر ?

کوچیکت:آرش

3 ❤️

618031
2017-06-10 22:45:54 +0430 +0430

MISS RAMESH مرسی…نگاهتون قشنگه ?

0 ❤️

618041
2017-06-10 22:48:14 +0430 +0430

واقعا عالی بود و تأثیر گذار… خوشحالم بعد از خوندن همچین داستانی با خودم اتمام حجت کردم بخوابم دبگه…
خسته نباشی و لایک ?

1 ❤️

618046
2017-06-10 22:50:44 +0430 +0430

teen…wolf مرسی…لطف داری…لایک به وجودت…خوب بخوابی ? ?

0 ❤️

618066
2017-06-10 23:05:53 +0430 +0430

ZohreSE6 مرسی…لطف دارین بهم ?
چی بگم خانوم…ببخشید دیگه… ?
پسرم ولی ریش و سیبیل درست و حسابی ندارم ?
شما هرجور دوست دارین و راحتین منو تصور کنین…مشکلی نیس? ?

0 ❤️

618071
2017-06-10 23:10:33 +0430 +0430

خیلی خوب بود.خیلی خوب مینویسی.
این دردهای پنهان و نکته های لطیف تو داستانتو عجیب دوست دارم!
زهره جان راست میگه.اینقد لطیف و ملیح و به قول دوستان گوگولی مگولی مینویسی آدم باورش نمیشه پسر باشی.
شاد و برقرار باشی همیشه!

2 ❤️

618076
2017-06-10 23:16:32 +0430 +0430

آئورت21 مرسی…لطف داری…خوشحالم که دوس داشتی ?
گوگولی مگولی؟… ?..واقعا؟…?
مرسی…شاد و سلامت باشی… ?

0 ❤️

618091
2017-06-10 23:34:10 +0430 +0430

بعد از دین فیلم عاشقونه ی مورد علاقم،خوندن این متن خیلی بم چسبید…
تبریک میگم بت salt less عزیز… ?

1 ❤️

618101
2017-06-10 23:37:59 +0430 +0430

ZohreSE6 صاحب اجازه‌این…
چشم میزنم…با این گوگولی مگولی گفتنا…جلال و جبروتِ خونم اومد پایین ? ?

?مرسی!?

0 ❤️

618121
2017-06-10 23:40:25 +0430 +0430

rose.hot مرسی…لطف داری بهم …خوشحالم که بهت چسبید رُز عزیز ?

0 ❤️

618131
2017-06-10 23:47:04 +0430 +0430

Boob_lover6 مرسی داداش…لطف داری بم…فدات;) ? ?

1 ❤️

618141
2017-06-11 00:00:37 +0430 +0430

افرین
آفرین
افرین
خیلی قشنگ بود قشنگ ک نه عالی بود هیچ ایرادی نمیتونم بگیرم از داستانت لایک

1 ❤️

618151
2017-06-11 00:09:27 +0430 +0430

اووووووووه,بابا چند بار بگم, طولانی؟ من اگر انقدر میخوندم الان دکتر بودم,نه در حال جق زدن (dash)

1 ❤️

618291
2017-06-11 03:53:49 +0430 +0430

بیگ لایک
داستان زیبایی بود

1 ❤️

618341
2017-06-11 04:55:28 +0430 +0430

Father.god مرسی لطف دارین…نگاهتون قشنگه…لایک به وجودتون ?

Shumbul.Tala مرسی… ?

shivanaa مرسی…دیدن کامنتتون خیلی خوبه:)…مرسی از شما…لایک به وجودتون ?

Dr.Arash.xxl مرسی…لطف دارین بهم ?

0 ❤️

618346
2017-06-11 05:03:06 +0430 +0430

sami_sh ? …خب این داستانه سامی جانم…فک کنم تو واقعیت همون اتفاقایی که گفتی اوکی تره…(چقد واسم جال بود…خوندنشون!)
گفتم دارم احساسی مینویسم و بابت آپ کردنش اعتماد به جو دارمااا… 🙄
آخرشم من نفهمیدم این گوگولی بودن خوبه یا بد؟:-| ? ?

1 ❤️

618361
2017-06-11 05:07:42 +0430 +0430

اژدهای_سیاه مرسی…خوشحالم که دوس داشتی…خواهش میکنم ?

reza.shz.77 مرسی…توام موفق باشی دوستِ خوبم ?

Alex.uk مرسی…لایک به وجودتون…نگاهتون زیباست ?

rdsf مرسی یزدان خان…?

1 ❤️

618381
2017-06-11 05:44:27 +0430 +0430

هووووووم ?

خوژمان آمد ای جوان … ?

1 ❤️

618396
2017-06-11 06:21:44 +0430 +0430

قشنگ بود مخصوصا اونجاش که فکر کرد داره رویا میبینه ولی اینطور نبود
کلا از این سبکا خوشم نمیاد حوصله سربره

1 ❤️

618491
2017-06-11 07:44:06 +0430 +0430

سحرناز-لزبین مرسی…خوشحالم که دوس داشتی ?

exotimo مرسی…نگاهت قشنگه ?

shlady مرسی…من همجنسگرا نیسم، اما نوشتم دربارش…چون همجسگرایی از نظر من اینه…ولی سامیِ عزیز کاملا واقعی و ملموس مینویسه…مرسی از شما‌‌…شما هم موفق باشی ?

happysex مرسی…ممنونم دوستِ عزیز…مرسی از انرژی ?

** divine.LOVE** مرسی رفیق…لطف داری بهم…مرسی از انرژی… ?

1 ❤️

618506
2017-06-11 07:50:27 +0430 +0430

Horny.girl مرسی… ? راستش یکم بابت آپ کردنش تردید داشتم…اصلا نمیدونسم درسته که یه استریت از گی بنویسه یا نه…و یه سری تردیدای دیگه…اما یک دل شدم و فرستادمش…:)
پس داستان برات پر از شوک بوده…;)
خوبه که گوگولی خوبه…مرسی بابت اطلاعات ?
خوشحالم که دوس داشتی هورنی جان ?

1 ❤️

618516
2017-06-11 07:54:09 +0430 +0430

sami_sh خوشحالم که حسه خوبی بهت داد;)…

اِ…منم خرگوش داشتم…۲تا…جیلی و بیلی…یه سگم داشتم، اسپایک…ولی الان هیچکدومو ندارم…دلم تنگ شد یهو:(

2 ❤️

618521
2017-06-11 07:55:46 +0430 +0430

خیلی زیبا و روان نوشته شده بود و با وجود طولانی بودن از خوندنش خسته نشدم.فقط ای کاش گی نبود. (clap)

1 ❤️

618531
2017-06-11 08:12:22 +0430 +0430

Khalkobra مرسی…نگاهتون زیباست…
عشق، قشنگه…حالا به هر شکلی…میتونه مرد به زن، یا مرد به مرد، یا زن به زن باشه…اصلِ موضوع عشقه و فرقی نکرده…باید سعی کنیم عشقو ببینیم… ?

0 ❤️

618546
2017-06-11 08:26:01 +0430 +0430

اژدهای_سیاه 🙄 دس خوش…دس خوش

راستی لاکپشت؟…یکم حوصله سربر نیس؟ ? … نه سر و صدایی…نه تحرکی‌‌‌…?

1 ❤️

618571
2017-06-11 08:42:03 +0430 +0430

Horny.girl اِ…نکنه شما لاکپشت داری؟…خب بنظر من خیلی ساکت و تنبله ? … البته شایدم برا بعضیا همین جذاب باشه :)…سلیقه ها متفاوتن دیگه ?

1 ❤️

618611
2017-06-11 09:03:31 +0430 +0430

اژدهای_سیاه نه بابا…این چه حرفیه؟…داستانِ خودتونه…من فقط نوشتمش! ;) ?

0 ❤️

618736
2017-06-11 11:52:33 +0430 +0430

Boob_lover6 مرسی داداش…لطف داری بم:) ?

Horny.girl بابا معذرت واسه چی؟…گفتم که داستان مالِ شماس، من فقط نوشتمش…;)…راحت باشین ?

0 ❤️

618741
2017-06-11 11:55:50 +0430 +0430

PayamSE مرسی بزرگوار…لطف داری بهم…?
چقد دوست داستم شعرو… (inlove) …
گاهی وقتا چند خط شعر، خیلی تاثیرگذار‌تر از صفحه‌ها داستانه…مثلِ الان ?
عالی بود، عالی!..ممنون بابتش ?

0 ❤️

618766
2017-06-11 12:30:51 +0430 +0430

نظر شما چیه؟kheli kiri

0 ❤️

618801
2017-06-11 13:24:21 +0430 +0430

shahvatgara البته که نظرِ شما همینطوره که میگین! ?

Amir-elvin ?

0 ❤️

618826
2017-06-11 13:56:05 +0430 +0430

ممنون بابت داستان زیبات
کارگاه داستان نویسی رفتی ؟
تو قالب های دیگه غیر اروتیک هم بنویس حتمن، حیفه قلمت فقط صرف این سایت بشه
ممنونم
موفق باشی

1 ❤️

618831
2017-06-11 14:05:24 +0430 +0430

doki-kar balad مرسی…لطف دارین…نگاهتون زییاست…
نه نرفتم:)، فقط به نوشتن علاقه دارم…تشکر ?

0 ❤️

618926
2017-06-11 17:13:04 +0430 +0430

استعداد نوشتن داري ، ادامه بده. موفق باشي

1 ❤️

618956
2017-06-11 18:13:41 +0430 +0430

فوق العاده عالی بود پسر
واقعا لذت بردم از این قلم زیبا
منتظر داستان‌های بعدی هستم ?

1 ❤️

618966
2017-06-11 18:16:40 +0430 +0430

سفید.دوست مرسی…لطف داری…بابت اون قطعیا پوزش ? لایک به وجودت…منم امیدوارم :)

Danial_dex مرسی…لطف دارین…همچنین شما ?

0 ❤️

618971
2017-06-11 18:20:35 +0430 +0430

…aria… مرسی…نگاهتون زیباست…مرسی از انرژی ?

0 ❤️

618991
2017-06-11 18:46:50 +0430 +0430

Chimann مرسی…آره احساسی شد داستان…پوزش اگه زیاده روی بود ?

پارسا تو ۲۱ سالگی طرد میشه، یکسال تنهایی و سختی رو پشت سر میذاره (۲۲) تا کاوه به زندگیش میاد…و دوسال با کاوه دوست بود(۲۴)
کاوه هم یکسال از پارسا بزرگتر بود(۲۵)

مرسی همچنین چیمن جان ?

0 ❤️

618996
2017-06-11 18:50:40 +0430 +0430

هیچ وقت نتونستم هیچ ارتباطی بگیرم با هیچ داستانی با موضوع گی … ولی … این داستان عجیب بود
از اون خط که کاوه گفت : تونستی که عکس صورتمو دوختی رو بالشت و شبا بغلش میکنی …
بغضم ترکید …
با تمام وجود …هنوزم فکر میکنم این گرایش یه جور بیماری روحی و روانیه … هرچی هست …امیدوارم کسی ب خاطرش انقد زجر نکشه …
لایک

1 ❤️

619001
2017-06-11 18:58:33 +0430 +0430

x69 مرسی مسیحا جان…
نکاتت قابل تامل بود و من واقعا و از صمیم قلبم تشکر میکنم بابتشون… ?
تا حالا قلم گذشته رو امتحان نکردم اما حتما امتحانش میکنم و تلاش میکنم بهتر و بهتر بشم…ممنون از توضیحاتت ?

راجب اون نکته‌ی فصل ها هم حق با توئه کاملا…چون خودمم بعد از آپ کردن داستان بهش پی بردم و متاسفانه نمیشد کاریش کرد…:)

بازم تشکر مسیحا…چقدر خوبه که نویسنده‌هایی مثلِ شما تجربیاتشون رو با تازه‌کارا در میون میذارن و به پیشرفتشون کمک میکنن ?

1 ❤️

619006
2017-06-11 19:02:16 +0430 +0430

Persianlady93 مرسی…خوشحالم که تونسین ارتباط بگیرین…و بابت اشکتون متاسفم…امیدوارم همیشه شاد باشین ?

0 ❤️

619021
2017-06-11 19:19:47 +0430 +0430

Chimann ابدا بد برداشت نکردم…و کاملا درسته که هر چیز در حد خودش خوبه!..احساسات هم:)

یه تیکه از داستان پارسا میگه:
ولی الان منو داره!..برعکس منکه تا یکسال تو برزخِ بیکسی و تنهایی گیر افتاده بودم…

شاید اشاره‌ی واضحی نبود…یا شاید باید قبلش میگفتم، ببخشید?

1 ❤️

619031
2017-06-11 19:22:12 +0430 +0430

mistress.f مرسی…خوشحالم که تونستین ارتباط بگیرین…و بابت اشکتون متاسفم ? مرسی از انرژی :) شاد و سلامت باشین

0 ❤️

619076
2017-06-11 20:27:45 +0430 +0430
NA

ﻣﻦ ﭼﺮﺍ ﻧﺪﻳﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻮ (confusde) ﻋﺮﺽ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﻜﻲ :)

1 ❤️

619081
2017-06-11 20:31:46 +0430 +0430

نمیدونم چرا تا اسم عشق و عاشقی و لاس و لوس بازی دو تا نر میاد وسط بی اختیار یاد این بچه خوشگله ی سایت میفتم ؛ هنوزم عادت نکردم به این حجم از احساسات ولی با این همه قشنگ نوشتی کوکا

شماهارو که آدم میبینه تازه میفهمه خودش چه سنگیه

5 ❤️

619116
2017-06-11 20:40:00 +0430 +0430

وای!
چه با احساس و ملموس و قشنگ…
چه خوب که با اینکه گی نیستین انقدر خوب نوشتین…
افرین… ادامه بدین حتما حتما :)
لایک ۲۵

1 ❤️

619326
2017-06-11 21:30:27 +0430 +0430

shadow69 مرسی شَدو جان… ?

Master-Fucker مرسی…فک کنم سامان روحِ تموم داستانایِ عشقی باشه…البته بستگی به خواننده هم داره، من تو زندگی شخصیِ خودمم بارها و بارها یادش میوفتم:)…
ممنون…نگاهت قشنگه کاکو ?
حتی سخت ترین سنگم راهِ نفوذ داره‌‌…البته فقط زلالی آب میتونه بهش نفوذ کنه…امیدوارم اون زلالی رو تجربه کنی مَستر جان :)

Hidden.moon مرسی هیدن جان…لطف دارین…لایک به وجودتون ?

2 ❤️

619751
2017-06-12 07:24:41 +0430 +0430

خوش به حالت که به عشقت رسیدی.
داستان قشنگی بود و وادارم یه لایک بهت بدم
آرزو میکنم همه به عشقاشون برسن

1 ❤️

619761
2017-06-12 07:36:10 +0430 +0430

Mastaneh مرسی…این داستان بود خانوم…خوشحالم که باهاش ارتباط برقرار کردین:)…نگاهتون قشنگه… ?
امیدوارم یه روز عاشق بشم…با تموم سختیاش دلم تجربشو میخواد…حتی اگه تهش نرسیدن باشه…:)
مرسی از آرزویِ قشنگی که کردین (inlove)

0 ❤️

619771
2017-06-12 07:57:04 +0430 +0430

سلام
شما بخاطر همین نوشته بانمکت هم که شده دیگه Saltless نیستی
داستانت قشنگ و یکدست بود پر از امواج احساسی و تشریح یه روح وابسته هر چند شاید بیشتر ما یه چنین حسی رو به همجنس خودمون کمتر تجربه کردیم اما قلم توانات این مشکلو حل کرد اگه سنتون واقعا زیر 20 ساله که فوق العاده ست
جای جای قصه پر از استعاره ها و توصیفات بکر و قشنگه
البته ضعف هایی هم هست که باید بگم مثلا شناسه خوبی از شخصیتها ندادی بخصوص معشوق …هم درونی و هم فیزیکی یعنی ضعف شخصیت پردازی داشتی
دیالوگ هاتم کمی جای کار دارن تا به تراز بالای داستانت برسن
فراز و فرود داستانت کم بود مثلا میشد مکان رو تغییر داد و…
در مجموع یه لایک تپل مپل تقدیم میکنم

1 ❤️

619781
2017-06-12 08:17:45 +0430 +0430

Takmard مرسی…لطف دارین…مرسی از تعریفاتتون…و واقعا خوشحالم که تا حدودی مورد پسند بوده…;)
چقدر خوبه که نکاتی این چنین ظریف به نویسنده‌های مثلِ من گوشزد میشه ?
از صمیم قلبم ازتون تشکر میکنم…حتما بهشون فکر میکنم و سعی میکنم تو کارهای بعدی لحاظش کنم…:) ?

راستی اون بی‌نمک…اسمیه که پدرم بعضی وقتا منو صدا میکنن…و بیشتر منظورشون قیافمه… ?

1 ❤️

620916
2017-06-13 03:10:14 +0430 +0430

داستانت عالی بود راستشو بخوای این اولین داستان همجنسگرایی بود که خوندم ولی اونقدر خوب و با احساس نوشته بودی که وقتی که وسطای داستان فهمیدم که داستان عشق دو تا پسر به همه دلم نیومد که نصفه بذارم داستانو ?

1 ❤️

620931
2017-06-13 03:34:13 +0430 +0430

blockin مرسی…واقعا خوشحالم از بابت اینکه تا آخر خوندی…?

0 ❤️

621026
2017-06-13 04:56:52 +0430 +0430

خوبه که انتقاد پذیر هستی
این کمک میکنه که بازم بهتر و بهتر شی
منتظر کارهای خوبت هستم

1 ❤️

621186
2017-06-13 07:56:00 +0430 +0430

Takmard کامنتتون رو پاسخ دادم و پیام ثبتش هم دیدم اما ظاهرا به ثبت نرسیده…عذر میخوام از این بابت ?
ممنونم…به نظرم انتقاد به نوشته واقعا میتونه کمک کننده باشه…
مرسی از انرژی:)

1 ❤️

621246
2017-06-13 09:17:50 +0430 +0430

آره دیدم Saltless دوست داشتنی
مطمئنم شما هم گام به گام در حال پیشرفت هستین
منم مثل سایر دوستان منتظر کارای جدیدتون هستم

1 ❤️

621426
2017-06-13 13:36:52 +0430 +0430

قشنگ بود وفِي من داستانهاي سامي رو همچنان بيشتر دوست دارم در اين زمينه ، خسته نباشيد ?

2 ❤️

621451
2017-06-13 14:09:01 +0430 +0430

Yase3fid2 مرسی…نگاهتون قشنگه…راستش خودمم داستانای سامی رو خیلی خیلی خیلی بیشتر دوس دارم:) ?

و یه چیزی…اصلا داستانمو در حدِ مقایسه با داستانای سامی نمیبینم ? ?
هنو خیییلی مووونده تا برسم(البته فک نکنم اصلا برسم;))

1 ❤️

621646
2017-06-13 19:54:29 +0430 +0430

Seximan60 مرسی…ممنون واقعا…:)…لطف داری بهم…امیدوارم لایقش باشم…لایک به وجودت…شاد و سلامت باشی ?

0 ❤️

621656
2017-06-13 20:24:07 +0430 +0430

با اینکه نظری ندارم در مورد همجنسگرایی اما خیلی خوب بود واقعا آفرین به شما جالب بود موفق باشی خووووشمان آمد…

1 ❤️

621661
2017-06-13 20:27:46 +0430 +0430

PELANO مرسی…خوشحالم که خوشتون اومد…همچنین شما هم موفق باشین ?

0 ❤️

621776
2017-06-13 21:05:56 +0430 +0430

يه نويسنده خل ديگه ديكه ، كه سوراخ دعا رو گم كرده و عطش جلب توجه داره خفش مي كنه

الان اين داستان سكسي بود؟

0 ❤️

621866
2017-06-13 21:26:00 +0430 +0430

miago اول اینکه من نویسنده نیستم، تنها به نوشتن علاقه دارم!..
راجب توهیناتون هم سکوت میکنم نه اینکه بلد نباشم جواب بدم…خیر، بلکه در شخصیت خودم نمیبینم!..

و اگه داستان سکسی نبود و مورد پسند…پوزش میخوام ?

0 ❤️

622931
2017-06-14 17:02:41 +0430 +0430

Gay doost nadaram ama kheili qashang neveshte boodi…
Kollan qalame jazabi dari saltess e Aziz…
Like ?

1 ❤️

622941
2017-06-14 17:20:34 +0430 +0430

Miss_secret مرسی…بهم لطف دارین…نگاهتون قشنگه…ممنون از اینکه با وجود دوست نداشتن خوندین…باعث افتخاره ? :)

0 ❤️

622981
2017-06-14 18:28:27 +0430 +0430

منتظر داستانای قشنگ بعدیت هستم

1 ❤️

625371
2017-06-16 14:37:42 +0430 +0430

sami_sh نههه؟…جدی؟… 🙄 … حالا کی فکر کرده بود؟…چرا به ذهن خودم نرسید ممکنه کسی اشتباه کنه؟…باید دقت بیشتری کنم از این به بعد…? ?

2 ❤️

625396
2017-06-16 15:24:50 +0430 +0430

sami_sh 🙄 …صحیح…‌ارادت خالصانه و صمیمانه ما را به ایشان برسانید و بفرمایید “چاکریم” ? ?

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است…بایدم سر‌به هوا باشن ? 🍺 (inlove) ;)

1 ❤️

629166
2017-06-19 23:45:51 +0430 +0430

سلام، خوندمش، از محتوای داستان لذت نبردم، برچسب باس میزدی،، گی،، اینجوری اصالت و حرمت به مخاطب حفظ میکردی، تا فهمیدم گی دیگه نخوندم. اما جمله بندی و سلاست زیبایی داشته،

1 ❤️

629286
2017-06-20 04:11:40 +0430 +0430

Robinhood1000 برچسب زدن که کار من نیست دوست عزیز…کارِ ادمین هس…
یعنی برچسب داستان اینقدر مهمه؟ که حرمتِ مخاطب رو بکشنه؟
اگه بله من واقعا عذر میخوام…بابت کاری که تو انجامش دخالتی هم نداشتم… ?
عذرخواهی دوم بابت اینکه از محتوا لذت نبردین… ?

مرسی، امیدوارم نوشته‌های بعدیم رضایت بخش باشه…:)

0 ❤️