من خاطره تعريف نمي کنم… حتي در مورد سکس هم صحبت نمي کنم… فقط داستان ميگم… داستان!! سکس و خيلي چيزاي ديگه! داستان و البته کي مي دونه؟ شايد بعضي ار اين ها اتفاق افتاده باشن…
بانوي رنگ ها
1
در شيشه اي بزرگ باز شد. جوان بلند قامت و نه چندان شيک پوشي به درون سالن ورودي قدم گذاشت. به گوشه ي انتهايي و سمت راست سالن، جايي که شبيه يک بوفه براي صرف صبحانه بود نگاه کرد. جوان ديگري در حال نوشيدن چيزي بود که به نظر مي رسيد چاي باشد. او کوتاه قد و چهارشانه بود، چشمانش برق خاصي داشت و زيرک به نظر مي رسيد. جوان بلند قامت با ديدن او لبخندي مسخره زد در حالي که اصلن از ديدن او خوشحال نبود. آقاي ک از همان اولين روز انتخاب آقاي ب به عنوان مدير بخش تبليغات شرکت با خود عهد کرده بود که او را نابود کند و پست او را، که در واقع حق خودش مي دانست تصاحب کند. آقاي ب هم به هيچ وجه چشم ديدن آقاي ک را نداشت.
جوان بلند قامت خود را به بوفه رساند و به جوان کوتاه قامت که ما نامش را نمي دانيم سلام کرد. ما حتا نام جوان بلند قامت را هم نمي دانيم، اصلن داستان ما روايتي از يک دنياي راز آلود است و در اين داستان اسرار آميز ما حق استفاده از هيچ اسمي را نداريم اما جوان بلند قامت را آقاي ب و جوان کوتاه قد را آقاي ک مي ناميم. آقاي ک با لحن نيش داري که توهين آميز تر از آن ممکن نبود به آقاي ب گفت:
2
آقاي ک در اتاق خود که حداقل 5 برابر از اتاق آقاي ب کوچک تر بود و تازه پنجره هم نداشت ايستاده بود و داشت با تلفن با دوست دخترش که البته همه جا او را همسر آينده ي خود معرفي مي کرد ( والبته همه مي دانستند که رابطه ي آن ها چندان هم جدي نيست) حرف مي زد. شايد نتوان صحبت هايشان را عاشقانه دانست مگر اين که شما عبارات پنجاه درصد از حقوق شش ماه آينده، يا چيزي در مورد استفاده از خانه باغ بيرون شهر يا توصيه هايي در مورد نهايت لذت را عاشقانه بدانيد. آقاي ک خيلي جدي و دقيق چيزهايي را به دوست دخترش گوشزد مي کرد، خيلي آهسته اما محکم.
3
آقاي ب اما در دفترش نشسته بود، حتي نسيم خنکي که از پنجره به داخل مي وزيد و صورتش را نوازش مي کرد هم باعث نمي شد غر زدن هاي همسرش از پشت تلفن يا شکايت هاي بي مورد رييس شرکت در مورد کاهش محبوبيت محصولاتشان را فراموش کند. انگار او به مردم گفته بود محصولاتشان را دوست نداشته باشند. درست است… او مدير بخش تبليغات بود اما حتي تبليغات هم نمي تواند يک محصول بد را به يک محصول خوب تبديل کند. شايد بهتر بود رييس به جاي آن همه داد و بيداد کردن فکري به حال کيفيت محصولاتش مي کرد تا اصلن نيازي به تبليغات نباشد. البته آقاي ب خيلي خوب مي دانست که کيفيت محصولات نسبت به گذشته کمتر نشده، حتي محبوبيت محصولات هم کم نشده بود، مسئله ي اصلي اين بود: رييس شرکت مي خواست به او هشدار بدهد که مبادا اشتباهي از او سر بزند، چون هيچ کس يک اشتباه را که منجر به کاهش محبوبيت محصولات شود تحمل نمي کند. البته وجود يک گزينه ي جايگزيني مناسب که هر روز از او پيش رييس بدگويي مي کرد هم بي تاثير نبود، آقاي ک.
در واقع اين اولين بار نبود که رييس شرکت اصطلاحن به او گير مي داد و همين آقاي ب را کاملن نگران کرده بود. مثل اين که رييس دنبال بهانه اي براي اخراج او باشد. همسرش نيز بيشتر از هميشه از او فاصله گرفته بود، مدت ها بود که يکديگر را نبوسيده بودند و آقاي ب حتا به ياد نمي آورد کي آخرين بار با همسرش سکس داشته است. همه چيز شبيه يک فاجعه ي تمام عيار بود. فقط کافي بود يک اشتباه از او سر بزند، حتمن کارش را از دست مي داد و البته همسرش هم قطعن از او جدا مي شد. ديگر نمي توانست فضاي دفترش را تحمل کند. بي توجه به آواز دلنشين بلبلي که روي شاخه ي درخت بلند و قديمي پشت پنجره نشسته بود از دفترش خارج شد در حالي که اصلن نمي دانست چه روز پر ماجرا و اسرار آميزي در انتظار اوست.
4
ب خود با به بار قديمي انتهاي خيابان رساند. پرنده هم چنان آواز مي خواند، خنکاي نسيم هم چنان مي وزيد اما ب کماکان به آن ها توجهي نداشت، او حتي زن جواني که تا بار تعقيبش کرد را هم نديد.
ب يک شيشه مشروب سفارش داد و در حالي که به سمت يک ميز خالي مي رفت با نامزد آقاي ک روبرو شد که ما در اين دنياي راز و ماجراهاي پشت پرده از نام او هم اطلاعي نداريم با اين حال اين زن جوان را بانوي سفيد مي ناميم. ب سلام کرد.
5
جواب قطعن مثبت بود. زيرا يک ساعت بعد آقاي ب و بانوي صورتي به خانه باغي در حومه ي شهر رفتند. مدتي را زير آلاچيقي که در ميانه ي حياط بود گذراندند، مستي از سر ب پريده بود و بيش از پيش خود را آماده ي حضور در ضيافت سينه و ران و مابين آن مي ديد، چنان که مي خاست لباس هاي بانو را بدرد و خود را به راز پنهان ماجرا برساند اما پيش از آن که دستش به ران هاي کشنده ي بانوي صورتي برسد، بانو برخاست و او را به صرف ناهار دعوت کرد. آن ها با خود چيزي نياورده بودند، اما ناهار را چه کسي و کي درست کرده بود؟ ب نمي دانست و اصلن هم به آن فکر نکرد، او فقط به فکر خوردن سينه هاي بي تاب بانوي صورتي بود.
بعد از صرف ناهار ب در حالي که هر دو روي مبل راحتي روبروي يک تابلوي نقاشي نشسته بودند باز هم سعي کرد به بانو هجوم ببرد، اين بار از موضعي ديگر. در حالي که دستانش به سمت پستان هاي نه چندان برجسته ي بانوي صورتي مي رفت باز هم بانوي صورتي مانع شد. آيا او دوست نداشت کسي پستان هاي نه چندان بزرگش را لمس کند؟ آيا مردان هميشه به پستان هاي بزرگ و گرم و نرم واکنش نشان مي دهند؟ راستي کدام معيار اندازه ي مناسب پستان يک زن را مشخص مي کند؟ پستان هاي بزرگ تر، زنانگي بيشتر، اما اگر پستان ها بيش از اندازه بزرگ باشند مردانگي نهفته در وجود زن زير فشار پستان ها له مي شود، تعادل شخصيت از دست مي رود، اما معيار اندازه ي مناسب چيست؟ هر چه که هست، بانوي صورتي از لمس پستان هايش ناخرسند نيست فقط مي خاهد رود خاهش را پشت سد انتظار به درياي تمناي وحشيانه اي تبديل کند و دريا به وقت طوفان چه قدر هولناک است.
بانوي صورتي انتظار را پشت نقاب مکالمه اي که سراسر بوي شهوت و تمنا از آن به گوش مي رسيد به ب عرضه کرد و سد هر لحظه به شکستن نزديک تر مي شد. آقاي ب هر لحظه به بانوي صورتي نزديک تر مي شد، چيزي نمانده بود که به او چنگ بزند، اما بانو بلند شد و به اتاق خواب وارد شد، چيزي را به کار انداخت و قدري از حجم لباس هاي تنش کاست. ب طاقت نياورد، سد شکست و به طرف اتاق خاب و بانوي صورتي هجوم برد.
6
ب وارد شد، عجيب ترين اتاق خابي که به عمرش ديده بود. روي ديوار سر چند حيوان که چشمانشان هنوز به شکل شومي نشاني از زندگي با خود داشتند نصب شده بود. اتاق روشن تر از معمول بود و به نظر مي رسيد بانوي صورتي به جزئيات ضيافت هايش توجه خاصي دارد. سرهاي نصب شده روي ديوار آتش تمناي هر مرد ديگري را خاموش مي کردند اما آقاي ب با شش سر محاصره شده بود و فقط مي خاست لباس هاي بانو را از تنش در آورد. به او هجوم آورد و در کمترين زماني که مي شد کاملن برهنه اش کرد، لباس هاي خود را نيز بيرون آورد و بدون معطلي صورتي را به تخت چسباند و به پستان هايش هجوم برد. صورتي فريادهاي نامفهومي سر مي داد و ب پستان هايش را مي مکيد و گاز مي گرفت و فشار مي داد. حالا نوبت معاشقه ي ب با ران هاي صورتي بود. آن ها را نيز وحشيانه نوازش مي کرد و فريادهاي نامفهوم صورتي ادامه داشت. ب حالا خود را به ميانه ي پاهاي صورتي جايي که قرار بود ضيافت پايان يابد رسانده بود، زبانش را چند بار از ابتدا تا انتهاي کس صورتي بانو کشيد، کيرش را روي سوراخ کس بانو گداشت و با شدت تمام فرو کرد، اشک بانو در آمد و فريادهايش بلند تر و دردناک تر شد. ب با نهايت توان کير خود را فرو مي برد و خارج مي کرد.
بر خلاف انتظار، ب مهماني را در سوراخ کس به پايان نبرد. کيرش را خارج کرد، سوراخ کون بانو را چند بار ليسيد و با کيرش به جنگ تنگي آن رفت گويي به فتح شهري مي کوشد. بايد سوراخ کون را راز آلود دانست، چرا که زندگي از کس آغاز مي شود و سوراخ کون به مخرج شهرت دارد. جايي که چيزي تمام مي شود! مي ميرد!! سوراخ کون مرگ را تداعي مي کند و چه کسي مي گويد مرگ راز آميز تر از زندگي نيست؟
ب کيرش را در سوراخ کون بانو فرو کرد و فريادهاي بانو به ضجه و گريه بدل شد، بانوي صورتي ديگر صورتي نبود. حالا ديگر او را بانوي بنفش مي ناميم. حتي جيغ هاي بانوي بنفش مانع از آن نشد تا ب با تمام قدرتش تنگي سوراخ کون بانو را به چالش نکشد. نه جيغ و نه فرياد، نه اشک و نه التماس. ب در حال کشف و شهود در راز آلودگي مرگ بود و پيکر لطيف و ظريف بانوي بنفش با صداي دردناکي زير سنگيني و بدقوارگي ب له مي شد. ب و بنفش روز را در کنار هم به پايان بردند.
7
صبح روز بعد، فيلم معاشقه ي دردناک و تجاوز گونه ي ب با نامزد ک، که به شکل حرفه اي و ظاهرن با شش دوربين فيلم برداري شده بود به پست الکترونيکي همه ي کارکنان شرکت فرستاده شد. به دليل اين بي شرمي آقاي ب اخراج شد و همسرش هم او را ترک کرد.
بانوي بنفش که حالا بهتر است او را قرمز بناميم با پنجاه درصد از حقوق شش ماه آينده ي ک که حالا پست ب را تصاحب کرده بود از شهر براي مدتي خارج شد و خانه باغ را به عنوان دستمزد از ک گرفت.
نوشته: خسرو - م
فقط اسم قشنگی داشت. ببینید این که آدم از آرایه های ادبی به جا استفاده کند اصلن چیز بدی نیست ولی به شرط آنکه دانش این کار را هم داشته باشد نه مثل این نویسنده ی گرامی که فقط پوسته و رویه ی این سواد را داشته ولی عمق و بنیانش را نه!
سواد داشتن خیلی چیز خوبیه علی الخصوص برای داستان نویسی! که هیهات…!!!
نویسنده خیلی دوست داشته در قالب نوینی بنویسه که این خوبه ولی متأسفانه به جای زبان امروز به قهقرا رفته ، به سوی زبان متداول قرن هجدهم فرانسه! یکی از بزرگترین نقائص اینجاست مضاف بر نداشتن سواد کافی و حاصل هم ملغمه ای به بار آمده که می بینید!!!
این سبک داستان. گویی از زمان وصلت بابابزرگ ناصرالدین شاه با عمه جنده صادق هدایت منسوخ. شده…ننویس دیگه…
داستانت بــــــد نبود. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
بانوی رنگ ها از جناب آقای خسرو-م!
مسلما آنچه که واضح و مبرهن است، این است که (!) شما چیزهایی راجع به داستان نویسی نوین خوندید. به عنوان مثال راوی، دانای کلی ه که فقط کلیات رو میدونه و بعضی چیزا رو نمیدونه: «در حال نوشيدن چيزي بود که به نظر مي رسيد چاي باشد» یا «دنياي راز آلود» و … که مسلما شما بلدید و آگاهانه این نوع روایت رو انتخاب کردید و توضیح بیشتر من رو نمیطلبه. منتهی؛ مثل خیلی از نویسنده های جوانی که شیفته داستان نویسی نوین میشن، در تعریف سطحی این قضیه موندید که طبعا تمرین بیشتر و البته مطالعه بیشتری میطلبه. باید در نظر داشت که مخاطب، باید با داستان رو به رو باشه، نه با راوی داستان. اینجا ما به صورت مستمر تا میایم با داستان ارتباط برقرار کنیم یه دفعه راوی داستان قلمبه میزنه بیرون! « اصلن داستان ما روايتي از يک دنياي راز آلود است و در اين داستان اسرار آميز ما حق استفاده از هيچ اسمي را نداريم».
تفاوت چیز خوب و البته باز هم مورد پسند قلمزن های جوان ه؛ اما باید این نکته رو در نظر داشت که تفاوتی ارزش داره که کیفیت رو بالا ببره. فرضا اگه یک داستان به زبان فرانسه بذاریم متفاوت ه، اما خب به چه درد مخاطب این سایت میخوره!؟ ایجاد کردن تفاوت، با ننوشتن اسم و تاکید بیش از حد بر این قضیه باز هم یک تفاوت تصنعی ه که تو متن داستان بُر نخورده! حتی اگر بخوایم بگیم راوی نمیخواسته ازون افراد اسم بیاره. نمونه دیگه ی تلاش برای ایجاد تفاوت، پارت بندی داستان ه و نمونه هایی ازین دست که خودتون بهتر بش وقوف دارید و عمدی بودنش در داستان به چشم میخوره.
شاعر ها نویسنده های خوبی نیستن و بالعکس! چون اساسا ماهیت کاریشون با هم فرق داره. مخاطب داستان با فصل 5، بند 2 یا فصل 6، بند 2 ارتباط ذهنی برقرار نمیکنه، گرچه که یه شاعر از همچین تشبیهی لذت میبره. نمیشه به “ضرس قاطع!” گفت، جای شعر یا شاعرانگی در داستان نیست؛ اما میشه گفت که شاعرانگی شما باز هم در متن این داستان هضم نشده! من کمتر دیدم مخاطب امروز یک فضای مملو از آرایه شعری رو در متن یک داستان بپسنده (من ندیدم، شاید هم بپسنده!). در داستان نویسی نوین، فرضا دولت آبادی همچین کاری کرده، اما 50-60 سال پیش و باز هم امروز بر اون نقد وارده!
نام داستان، مثل مطلع غزل میمونه! رنگ بندی این بانو، بر فضای کلی داستان غالب نبود! ما در یک داستان 7 فصلی اصلا تا فصل 4 اثری از رنگ ها نمیبینیم.
بیتعارف؛ هم در محتوا و هم در شکل، به شدت تحت تاثیر قرتی بازی های موجود در بازار ادبیات جوان ما هستید! چیزی که ظاهرا جز برای اهلش، جذابیتی نداره و آسیبی ه که اهل هنر به هنر و اهل هنر میزنند! نمونه ی پیش پا افتاده اش میشود : خاب و قطعن و … و نمومه های محتوایی رو هم سعی کردم تا حدودی توضیح بدم!
بیشتر داستان بخونید تا بهتر داستان بنویسید! خرق عادت مخصوص حماسه است، نه درام و نوشتار اروتیک یک نوشتارِ نه حتی رمانتیک، که دراماتیک ه!
نکته ای که یادم بود و یادم رفت: اگه تو کتابای رمانای معروف و حتی غیر معروف نگاه کنید، پیش گفتار یا مقدمه نداره که دلیلش هم کالا واضحه، اثر هنری باید همه چیزش توی خودش باشه! لطفا واسه حفظ کیفیت کار، تو داستان عریضه ننویسید!
یکی بیاد مریم مجدلیه رو بگیره؛ پس افتاد ؛اب قند لطفا" ؛
مرد بچه از بس نقد کرد ؛
اب قند نمیخواد دیگه بیارین ؛ :D
آقا باور نکنید! اینا شایعه س! من حالم خوب ه! میخوان الکی خاطر طرفدارا رو مکدر کنن!
مریم مجدلیه عزیز,داشتیم ؟ حالا دیگه با ما هم شوخی؟؟؟ برادر من حالا سبک وسیاق نگارشی مورد علاقه ی منم شد قرتی بازی؟ دستتون درد نکنه! شاملو هم قرتی بوده که می نوشته کاملن, قطعن , حتّا, کومک , تناب و… غیره و ذلک؟ البته خاب و خاهر را خودم هم قبول ندارم وهیچ وقت به کار نمی برم.هر تفاوت و اصلاح طلبی که الزامن قرتی بازی نیست که؟
بین صنف وکلا مثلی هست که می گه اگر می خوای یکی را به معنی واقعی به خاک سیاه بشونی ونابود کنی لازم نیست باهاش بجنگی ، فقط بد ازش دفاع کن. حالا شده حکایت ما و این دوست نویسنده! بد اقبالی بنده اینه که ایشون جای دفاع از این اصولی را که عرض کردم سنت شکنی هستند ولی غلط نیستند باقی نگذاشته با ارائه ی این اثر بی بدیل مستحق دریافت نوبل ادبیات! و ابراز التفات در استفاده از این سیاق نگارشی! من بیچاره بین المحذورین گیر کردم که چی بگم؟
باور کنید اولی که این داستانو دیدم و هنوز به امضاش نرسیده بودم یک لحظه ذهنم رفت به طرف اینکه باز یک آدم مریض خواسته با استفاده از سبک وسیاق نگارشی که بین دوستان به عنوان مورد علاقه بنده جا افتاده (البته سندش به نام من نیست ولی بار دفاع از درستی اش معمولن به دوش بنده بوده) و ارائه یک اثر آبکی همون تتمه آبروئی را برای من باقی مونده را هم ببره!که خوشبختانه دیدم امضاء با دو من سریش هم هیچ جوره به من نمی چسبه. و از این جهت هم خیالم راحت بود که دوستان میدونند و بنده هم بارها روی این مطلب تأکید کرده ام که اصلن ذوق و استعداد و قریحه ی داستان نویسی ندارم. و اینکه با همه ی این فرضها باز هم جنازه ی صد سال پوسیده من هم بهتر از این می نویسه و خلاصه چنان که افتد و دانی…
و اینگونه بود که باز هم این کارهای بی بنیان و ضد تبلیغ های کثیف که کسی بخواهد با تقلید از سبک نگارشی بنده و ارائه ی اثری بند تمبانی مثل این اذهان را به سوی بنده سوق بده به سنگ برخورد کرد و رسوا شد.
زیاده جسارت است…
زیادی پای این داستان حرف زدم، ببخشه نویسنده داستان. منتهی جواب حضرت استاد رو بدیم که بی ادبی نباشه و بریم پی کارمون دیگه.
در قرتی بودن شاملو که شک نکن اخوی، وگرنه تا وقتی که اسم فخیم و فاخری مثل “سکینه دای قزی” هس، چرا آدم باید بره سراغ “رکسانا” و “نازلی”! حالا “آیدا” رو میگیم از ترس منزل بوده؛ ولی خدا بیامرز اگه زنده بود، حتما یه شعرم واس “ساناز” میگفت!
من متاسفانه دفاع شما رو ازین شیوه نوشتاری ندیدم و متاسفانه تر، کلا زمان فعال بودن من و شما همونطور که قبلا گفتم همزمان نبوده و من کمتر از محضرتون بهره بردم و در جریان تخریباتی که گفتید نیستم.
اگر بنا به ادعا، “ن” قیدساز هم مثل تنوین قید ساز درست باشه (که وقتی داره در دایره ی زبان جا باز میکنه یعنی درسته!)، پس کاربرد هر دو درست ه و سلیقه ای ه و به سلیقه من این “ن” نوعی قرتی بازی ه! طبعا سلیقه شما میتونه چیز دیگه ای باشه. اما حرف اصلی من روی پایه های داستان مثل راوی و لحن بود و صرفا اشاره ای بر اساس نظر شخصیم به این قضیه کردم؛ چه، نویسندگانی هم داریم مثل امیرخانی که بی وطن رو “بیوتن” مینویسن و به چاپ خدااُم هم میرسن!!
باز حتی اونچه که راجع به فضای کلی داستان گفتم نظر شخصی من ه و عمیقا معتقدم مقولات هنری اصولا سلیقه ای ه.
متاسفانه من “صنعت” هایی رو که دوستان جوان داستان نویس در نوشته هاشون به عنوان نوآوری به کار میبرن؛ “تصنعی” و متأثر از جو نئونوگراهای کانون ها و انجمن های ادبی میدونم و باز هم متاسفانه از لذت بردن ازین نوع نگارش، بی بهره ام!
پیشنهادی برای نویسنده_ درین باب نقد متفاوت بودن و نوآوری و فرم جدید ایجاد کردن، در زمینه داستان چیزی در خاطر ندارم، اما مقدمه “موسیقی شعر” شفیعی کدکنی در زمینه شعر به خوبی به این مسئله پرداخته که ظاهرا از دور دستی هم بر آن آتش دارید.
و اما بعد…
جناب استاد، ما مامانمون یادمون داده که با بزرگترمون شوخی نکنیم! :دی
مگه من همقدتم که فک کردی بات شوخی دارم؟! “عبارتی از زبان داش مجدل!” :دی
تعریف و تمجید و همینطور نقدهای بی بدیل مریم خان م مجدلیه! و بحث و جدلشون با جناب رودی 7 منو به صرافت انداخت تا این داستان رو نگاهی بهش بندازم. اولین چیزی که از خوندش به ذهنم اومد، فیلمنامه"نوبت عاشقی" محسن مخملباف بود که داستانی رو در اپیزودهای مختلف و بدون ذکر اسم کسی و فقط صرفا با اشاره به رنگ موی شخصیتها نوشته بود. فیلمنامه ای که در زمان خودش سرو صدای زیادی کرد و البته هیچوقت هم فرصت اینکه تبدیل به فیلمی همطراز با شهرت فیلمنامه و کارگردانش بشه رو پیدا نکرد.
اما این داستان که مغلمه ایه از الفاظ ادبی کجا و نوبت عاشقی کجا؟! نمیدونم نویسنده هدفش از نگارش این داستان و ارسالش برای این سایت چی بوده؟! یا اصلا همچین نویسنده ای وجود خارجی داره یا نه؟!! به نظرم داستان ارتباطی رو که باید با خواننده عام برقرار نمیکنه. از این حیث در ظاهر امر به داستانهایی با مخاطب خاص شبیه اما مثل اینکه نتونسته نظر این دست از مخاطبین رو هم به خودش جلب کنه. به طور کل داستانی که نتونه با مخاطب خودش ارتباط برقرار کنه و خواننده رو به جای شخصیتهای داستان قرار بده نباید داستان خوبی باشه. اما در نقطه مقابل همینکه تونسته نظر منتقدینی مثل مریم مجدلیه رو به خودش جلب کنه و بعد از مدتها از خونه ی خودش بیرون بکشه، حتما حرفی واسه گفتن داشته…
با دیدن شمشیر کشی ه م مجدلیه با سه ون ،آدم یاد جنگ نرم رستم و سهراب میوفته ک وقتی افراسیاب تیری بسمت رستم انداخت ،چی شد و چی نشد بماند.من از خوندن تمام داستانهای امروز اونقدر خسته نشدم که از خوندن مریم مجدل ی ه ،
و سه ون ،
داشتم نفسی تازه میکردم که سیلور از راه رسید و تیر خلاص رو بطرفم شلیک کرد ،
آهای مهندس کجایی که شیر جوانتو کشتن . . . . . .
کیر ب ک ت الف ت ج م ی اصلا ولش کن کیر الف تا ه تو کونت بچه جلقو :D :D
بی خیال بابا . تنهایی نوشتی ؟