میخوام از زمانی براتون بنویسم که15 سالم بود که به اجبار مادرم قرار بود با پسرداییم ازدواج کنم. اسمش حامد بود. یک روز مادرم اومد اتاقم و بم گفت قراره داییت برا حامد بیاد خواستگاری منم به مادرم بلافاصله گفتم که من مخالف اصلا احتیاجی نیست که بیان برا مراسم خواستگاری خلاصه باکلی مخالفت از طرف من و بابام مواجه شد تا اینکه تونست رو مغز بابام کار کنه و راضیش کنه. تمام التماسای من بی نتیجه بود. از درسم افتاده بودم کلا ضعیف شده بودم بلاخره روز خواستگاری فرا رسید بعد گل و شیرینی و حرفای الکی نوبت به ما رسید منو حامد رفتیم حیاط تاحرف بزنیم اولین چیزی که بش گفتم این بودکه من دوست ندارم راهتو بگیرو برو. ولی اصرار کرد که میتونم دلتو بدست بیارم برات همسر خوبی میشم ولی من بازم مخالفت کردم گفتم ن ن ن ن ن ن ن کارمون بجای رسید که نزدیک بود یقه به یقه شیم بعد اون شب خودم چند بار با داییم و بابام حرف زدم اما انگار ن انگار.
قرارشد مراسم نامزدی با عیدقربان یکی بشه هر روز برام سخت تر میشد تااین که مراسم نامزدی ما برپا شد تو مراسم من برعکس بقیه اصلابه خودم نرسیده بودم ی لباس ساده ومعمولی پوشیدم وهیچ استقالی ازخانواده دامادنکردم حتی حلقه روهم دستم نکردم دوران نامزدیم دوران خیلی بدی بوداصلا باحامد جای نرفتم حتی چندباراومدخونمون اصلا بش محل نذاشتم حتی به دوستام هم نگفتم قرارازدواج کنم اصلاخجالت میکشیدم به بقیه بگم که نامزد دارم
اولش قرار بود بعد دو سال ازدواج کنیم که بعدش زدن زیرهمه چیز وتابستان ششم مردادماه مصادف با پانزدهم ماه شعبان قرارعروسی روگذاشتن من بدبخت مث ابربهارگریه میکردم که بهم بخوره امانشد که نشد انگارچیزی به میل من نبودخلاصه چشمتون روزبدنبینه که عروسی من شروع شدسنم ازشانزده سالگی دوماه کم داشت که شب حنابندانم همه فامیل اومدن کهع عروسی سحره اما کوگوش شنواکه من گریه میکردم کسی نمیشنیدشب حنابندان رسمه که داماد دست عروس حنا میذاره منوبردن گذاشتن کنار حامد که حنا دستم بده امانذاشتم که به دستم حنا بذاره وشب حنا بندانوگندزدم که بیاوببین صبح روز بعدقراربودمنوببرن آرایشگاه منوخواهرم بادخترخالم رفتیم آرایشگاه اینقدناز کردم که بنده خداآرایشگر کارش تایازده شب طول کشید همش به این فک میکردم که چطورامشبو ازدست حامد فرارکنم.
بخاطرآبروی بابام که شده بود باید امشبوچیزی نیمگفتم از آرایشگاه رفتیم خونه من قسمت زنانه بودم حامد مردانه اتاق خوابوهم تزیین کرده بودن خلاصه ساعتای یک بود که منوبردن اتاق خواب که حامد بیاد دلم مث سیروسرکه میجوشیدهزارتا نقشه توذهنم داشتم که همشون یادم رفته بودمونده بودم چکارکنم
حامد وارد اتاق شد داشتم سکته میکردم آب شدم مث یخ سرد بودم ترس همه وجودم گرفته بود دیگه برام آخرخط بود حامد خصلتن آدم وحشه رحم تووجودش نبود اومدکنارم نشست دلم ریخت دیگه انگارچیزی نداشتم از دست بدم ن من شام خورده بوده ن حامد برامون شام آوردن تواتاق مامانم بم گفت دوسش داشتم باش جلو خودش انگاری حامد باحرف مادرم پرروشد قبل خیلی گرسنم بود اماوقتی برامون شام آوردن انگاری سیر سیر شده بودم خلاصه شام خوردیم چندقاشق من چندقاشق حامد خورد.
همه رفتن ساعت شده بوددو من وحامد تواتاق تنها شدیم جرات حرف زدن نداشتم ترس همه وجودموگرفته بودزبونم لال لال شده بود حامد بلند شداتاقو بست اومد کنارم چادر سفیدمو درآورد نشست پیشم دستشوگذاشت روشونه هام دستشوانداختم چیزی نگفت اومد نزدیک شونه هامو گرفت تودستاش لباشو آورد ی بوس رو پیشونیم گذاشت لبشوآوردپایین تابذاره رولبام خودموعقب کشیدم اماجای مقاومت نبودی سیلی جانانه گذاشت رو گونه خوشگل وپرم که قرمز قرمز شددیگه اصلا کاری یا مقاومتی انجام ندادم تاجوتورمودرآورد لباسموکامل کشید من آروم داشتم گریه میکردم دیگه برام آخردنیابودبعدش لباسشودرآورد تمام بدنمو لیس زد مث عقده ای ها کس ندیده کیرشوگذاشت دم کسم داشتم میمردم میلی براسکس نداشتم گفت بزنم منم اصلا جواب ندادم شروع کرد هرکاری کرد نرفت تو به کرم وازلین متوصل شد به هزار بدبختی تا نصف وارد شدتمام بدنم میسوخت انگاربخارمیشدم خیلی درد داشت وحشتناک بود پردم رفت تانصف که رفت شروع کرد به تلنبه زدن ازدرد جیغ میکشیدم نفسی برام نمونده بود گریه امونمو بریده بودلامصبب هرچی میزدآبش نمیومد آخرش باپاهام ازروخودم زدمش کنار بش گفتم دیگه حق نداری بم دست بزنی مردم ازدرد اونم به التماس افتاد که بذارم آبش بیاد بعددوباره شروع کرد اینقد تند تند تلنبه زد که بعد چنددقیقه آبش اومد این برام ی خاطره خیلی بدی شده مث ی کینه تو دلمه الانم 5سال ازاین خاطره میگذره الانم از حامد جدا شدم هیچ وقت نتونستم دوسش داشته باشم هیچ وقت لطفا نظر بدین
نوشته: سحر
متاسفانه هنوزم از این اتفاقات مسخره تو مملكت ما میافته . ازدواجهای اجباری كه فقط با هدف رفع شهوت انجام میشه ، نه تشكیل زندگی مشترك با رضایت طرفین .
متنفرم از این عقاید مسخره ی یک مشت الاغ نفهم!
ببخشید اما حتما مامانتم اینجوری ازدواج کرده که فکر میکنه خوشبختیه…
متاسفم! واقعا متاسفم…
الان این دختر که میتونست تو سن 20 سالگی اوج خنده و امیدش باشه اینطور باید از لذت سکس و نیازش بدش بیاد…
سحر امیدوارم بتونی زندگیت رو عوض کنی و با همت و عقل خودتو نجات بدی. زندگی ادامه داره پس سعی کن خوشحال باشی و بگذرونیش…
آبجی نه تنها برای تو بلکه برای همه ی زنان مظلوم وطنم متاسفم
تف به سنتای لعنتی
خاک بر سر ادمای بی عقل
بی سوادی باعث این چیزا میشه
ملت ایران باید اینجوری باشن؟ ایرانیا اینجوری بودن؟
اینقدر کوته فکر؟ اینقدر افکارشون پوسیده بوده؟
لعنت به باعث و بانیش
خیلیا با این ازدواجای تحمیلی زندگیشون به اتیش کشیده شده.
خدا صبرت بده.
خوبه بچه دار نشدین وگرنه تا یه عمر بدبختی گریبان تو و اون بچه رو میگرفت
امان از بی فرهنگی
ازدواج های اجباری بدترین نوع ازدواجه که نهایتا با کلی دعوا و مرافه به طلاق ختم میشه
امیدوارم بتونی اون صحنه های تلخ رو فراموش کنی…!!
فقر فرهنگی بیداد میکنه و این سنت ها داره جوونارو بدبخت میکنه…امیدوارم یه روز عشق اقعی رو تجربه بکنی!
اي بابا اشكمونو درآوردي.اميدوارم زندگي روي خوششو بهت نشون بده
ای خداااا کی این مسخره بازیا میخواد تموم بشه؟
بعضی از مادر پدرا واقعا چی فکر میکنن؟ازدواج زورکی اونم تو سن کم یعنی خوشبختی؟
واقعا متاسفم واسه افکارو عقاید خیلی ها که دم از تجربه میزننو زندگی بچشونو به جهنم تبدیل میکنن.
الان خیلی از ماها معتقدیم که روشن فکریمو همه چی حالیمون وحرف هیچ کسو قبول نداریم.
روشن فکری یعنی اینکه به نظر دیگران احترام بزاریم مخصوصا واس بچمون که داریم میفرستیمش خونه ی بخت.
چی بگمممممممم.ازکجا بگم.خیلی حرف زدم شرمنده
دیونه با1چاقواول اون بعدخودتوخلاص میکردی حداقل مرگ باعزت بهتره به زندگی باخفت
عزیزم کدوم مراسم هست که عروس رو 11 شب میبرن بیرون از رایشگاه و 1 میبرن حجله؟
بمیرن که تو رو انقد عذابت دادن اون مردیو که شب اول زنشو کتک بزنه باید اتیش بزنی
عیب نداره عزیزم ناراحت نباش تو تازه 21 سالته وقت واسه سکس زیاده سعی کن کینه و نفرتو از دلت بریزی بیرون و به فکر یه زندگی جدید باشی تو میتونی دوباره ازدواج کنی ولی ایندفه با عشق ازدواج کن چرا که سکس از روی عشق خیلی خیلی لذت بخشه
نبینم ناراحتیاااااااا خودتو جمع وجور کن دختر به ایندت فکر کن
تا یازده شب ارایشگاه ؟؟؟:)))))) یک هم بردنت حجله ؟؟؟؟:))))
داستانتو باور نکردم. اگرچه ممکنه در جامعه ما اتفاق بیفته.
همه غمهامو بیادم آوردی، ما همدردیم ولی من ازتوام بی عرضه ترم چون نمیتونم توروی فامیل وایسم وجدا شم میسوزم ومیسازم به امید رهایی.
خیلی خیلی ببخشید اگه ناراحت نمیشی باید بگم کیره کل بچه های پسر شهوانی با پای دخترای شهوانی تو کونه بابات و داییت و اون شوهره سابقه کس کشه لاشیه ولد زنات و تو کس وکونه مامانت و زنداییت و هر کس کشی که طرز فکرش اینجوریه.بازم ببخشید
:? :? :? چرا من هرچی تلاش میکنم نمیتونم معنی این جمله هارو بفهمم؟؟؟تورو خدا یکی به من کمک کنه:
1-مامانم بم گفت دوسش داشتم باش جلو خودش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
2-مقاومتی انجام ندادم تاجوتورمودرآورد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
3-تمام بدنم میسوخت انگاربخارمیشدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تورو خدا کمک کنید بهم.من خیلی درمانده شدم،نمیدونم دست به دامن کی بشم که این جملات این نویسنده کسمغز رو بتونم بفهمم…
ای وای دلم برات سوخت
این داستان فک کنم مال 7.8 سال پیش برا روستایی ها باشه وگرنه محاله
الهی برات بمیرم چه مظلوم ان شالله اونایی که این بلارو سرت آوردن تاوان پس بدن گلم ناراحت نباش آرزوی بهترین هارو برات دارم :)
بهت بر نخوره ولی پسر داییت خیلی تخمیه
البته اگه این داستان واقعی باشه
اگه نظر ما واست اهمیت داره نظر من اینه که گناه کردی / با نا محرم حوابیدی/ادمی که بدون خواست خودش به هجله بره هزار بارم عقدش کنن نا محرمه/زندگی تو خراب کردی شبی رو که باید لذت بخش ترین شب عمرت باشه رو عذاب کشیدی/عمید وارم فراموشش کنی/
ای بابا ببین چه وضعی شدها.
در کل امیدوارم گذشترو فراموش کنیو بچسبی به زندگیو ایندتو خراب نکنی.
نباید بزاری فکر یه پسر لاشی ایندتو خراب کنه
عجب داستانی .یه دختر 15 ساله رو زورکی شوهر دادن.باید به این پدر و مادر چی گفت؟؟؟؟؟؟
وای دختر حست کردم دقیقا و میدونم چی میگی
اقایون نمیفهمید که این دختر چی کشیده چون زن نیستین
و میدونم هیچ وقت یادت نخواهد رفت این درد
دردی که باید توش پر از لذت باشه اما مجبوری که تحملش کنی…با گریه…با تنفر
هم برای خودم و هم برای تمام زنایی که بکارتشون یه روز تنها امیدشون بودو تو بچگی نابودشون کردن متاسفم…
اما کم نیار دختر
باز خوبه جدا شدی
20 سالم که تازه اول راهته
دیگه تن به ازدواج زوری نده
عاشق شو…
خیلی دلد ناک بوت…
اومدیم یکم دلمون وا سه از این همه دلدسل و بدبختی اما بیشتل اضافه سد.
خیلی گناه دالی!
اگه اون شوهل احمگتو ببینم پدلشو دل میالم پدل سوخته ی وحشی…
ببخشید ولی بابات و مامانت آدم هستن؟ یا موجودات ناشناخته؟ چاقو كنار غذات نبود بزنیش فرار كنی یه كم جرأت بد نیستا بجای ترسیدن كسم تو حلقت ایش :-))
میتونست داستان قشنگی باشه اگه بیشتر روش کار میکردی