بدترین یا بهترین روز زندگیم

1395/03/06

سلام به همه اسمم رسوله…من یه نظامی هستم و الان که داستانو واستون مینویسم سرگرد هستم و ۴۱ سالمه…تو ۲۱ سالگی با همسرم راحله که الان ۳۹ سالشه ازدواج کردم و الان سه تا بچه داریم…مادرم تو اولین سالگرد ازدواجم وقتی داشت به محل جشن سالگرد ازدواجم میومد با ماشین تصادف کرد و متاسفانه جونشو از دست داد…برای همین عنوان داستان بدترین یا بهترین روز هست…این داستان مال سومین یا چهارمین (درست یادم نمیاد) سالگرد ازدواجم هست …همسرم اینقدر خانم و بزرگواره که هیچوقت نگفته چرا سالگرد ازدواجمونو جشن نمیگیریم…

روز سالگرد ازدواجمون بود و مثل همیشه به جای جشن گرفتن داشتیم میرفتیم بهشت زهرا سر خاک مادرم.راحله داشت آماده میشد و من رفتم ماشینو ببرم از تو پارکینگ بیرون.رفتم تو پارکینگ دیدم ریموت درو یادم رفته بیارم برگشتم بالا. یهو در اتاقو باز کردم دیدم راحله نشسته رو تخت و عکس عروسیمونو دستش گرفته و آروم و بی صدا اشک میریزه.تا منو دید عکسو قایم کرد و اشکاشو سریع پاک کرد:
راحله:«چرا اینجایی؟ماشینو بردی بیرون؟»
من:«راحله جان داشتی چیکار میکردی؟»
-هیچی…هیچکار…میگم بیا زودتر بریم.
دیدم دوست نداره جواب بده سوال پیچش نکردم و گیر ندادم.
من:«ریموتو یادم رفته اومدم اونو بردارم.»
راحله:«اهان…اونجا رو میزه فکر کنم.»
ریموتو برداشتمو رفتم تو ماشین نشستم.به راحله فکر میکردم و به اینکه تا حالا تو سالگرد ازدواجمون هیچ جشنی واسش نگرفتم یا حتی هیچ هدیه ای بهش ندادم.یه دفه دلم واسش سوخت.از خودم بدم اومد.تو همین فکرا بودم که یهو یکی زد به شیشه.راحله بود:
راحله:«داری چیکار میکنی؟چرا ماشینو نبردی بیرون؟زود باش دیگه.»
چند لحظه تو چشاش نگاه کردم بعد در ماشینو باز کردمو روبروش وایسادم.ازش پرسیدم :
من:«راحله تو ناراحتی که ما هیچ وقت این روزو جشن نمیگیریم؟»
راحله:«چی…واسه…واسه چی اینو میپرسی؟»
-هیس…هیچی نگو فقط بگو آره یا نه؟
-خب…من…
تا دیدم من و من میکنه دوهزاریم افتاد و گفتم :«اینجوری نمیشه.تو هیچ وقت گله نکردی.»
گوشیمو در آوردمو به پدرم زنگ زدم :
-سلام پدر جان حالتون چطوره خوب هستین؟…خداروشکر منم خوبم ممنون…میگم پدر اگه میشه امروز خودتون تنها برین بهشت زهرا…نه نه هیچ اتفاقی نیوفتاده هر دومون خوبیم فقط یه کاری واسمون پیش اومده…ممنونم…خداحافظ…
گوشیو که قطع کردم راحله گفت :
-رسول چی شده؟چه کاری پیش اومده؟
-هیچی فقط امروز نمیریم بهشت زهرا.
-خب بگو چی شده ؟
بعد قضیه رو بهش گفتم و ازش معذرت خواهی کردم.راحله هم هی میگفت لازم نیس به خاطر من اینکارو بکنی و از این حرفا که منم بهش گفتم به خاطر تو نکنم پس به خاطر کی بکنم.بعد بهش گفتم بره لباس عوض کنه که باهم بریم بیرون چون یه لباس مشکی پوشیده بود و اصلا آرایش نکرده بود.بعد رفتیم بیرون.اول از همه بردمش یه طلا فروشی و به عنوان هدیه یه سرویس طلا واسش خریدم.بعدشم رفتیم رستوران و غذا خوردیم و یه کمیم تو پارک و اینجور جاها گشتیم و حرفای عاشقانه زدیم و بعد برگشتیم خونه که دیگه هوا تاریک شده بود.راحله رفت بالا و منم ماشینو زدم تو پارکینگ و رفتم بالا.در واحدو بستمو رفتم تلو
یزیونو روشن کردم همونجا وایساده بودم که یهو راحله اومد جلوم وایساد.یقه منو گرفت و منو چسبوند به خودش.و گفت تو هدیتو به من دادی حالا نوبت منه و یه لب ناب ازم گرفت.تلویزیونو خاموش کرد و منو نشوند رو مبل.شروع کرد با ناز لباساشو در آورد جوری که فقط سوتین و شرت موند.بعد سمت من اومد و جلوم زانو زد شروع کرد از رو شلوار با کیرم بازی میکرد.بعد شلوار و شرتمو کشید پایین و کیرمو گذاشت تو دهنش.یکم ساک زد و بعد رفت پایین تر و شروع کرد به لیس زدن تخمام.بعد اومد بالا و پیرنمو در اورد.منم نتونستم تحمل کنم . پیرنمو که در اورد محکم یه لب عمیق ازش گرفتمو
بعد از لیسیدن گردن و گوشاش خوابوندمش رو مبل و شروع کردم به خوردن سینه هاش از رو سوتین.بعد اروم سوتینشو در اوردمو شروع کردم به مکیدن و مالیدن سینه هاش که دیگه آه و نالش بلند شد.بعد همونجور که لیس میزدم اومدم پایین و رسیدم به نافش.یه کمی لیسیدمش و رفتم سراغ اصل مطلب.از رو شرت یکم مالیدمش که دیدم خیس شده.بعد شرتشو کشیدم پایین و باز شروع کردم به لیسیدن.چوچولشو میمکیدم و میخوردم که یهو لرزید و ارضا شد. بعد کیرمو گذاشتم در کسش .یکم مالیدم به کسش و آروم فرستادم توش .آه نالش دوبرابر شد و منو بیشتر حشری میکرد.شروع کردم تلمبه زدن تا اینکه ابم اومد و ریختم تو کسش.و اینجا بود که هدیشو کامل به من داد.

من نمیخوام نصیحتتون کنم ولی حس میکنم اینو باید بگم. از همسراتون غافل نشین همیشه تو هر موقعیتی خوشحالشون کنین.شاید اونا چیزایی که ازش ناراحتنو هیچوقت به روتون نیارن ولی این دلیل نمیشه که ناراحت نباشن.شاید اگه دیر بجنبین از دستشون بدین!!!..روزایی مثل سالگرد ازدواج یا تولد و … واسه خانوما خیلی مهمه.پس بهشون اهمیت بدین و این روزا رو از یاد نبرین…موفق باشین…

نوشته: رسول


👍 4
👎 1
30991 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

542539
2016-05-26 20:58:43 +0430 +0430

خب که چی؟؟؟خیلی ممنون از نصیحتتون اقای جناب سرگرد…

0 ❤️

542544
2016-05-26 21:07:14 +0430 +0430

اولا خدا مادرتو رحمت کنه روحش شاد ؛ (شب جمعه هست از ملت کیر بر کف خواهش میشود یه فاتحه ای هم برای اموات بخوانند ? )

دویوما همسر شما خیلی وقته جایزه ی سالگرد ازدواجتونو گرفتن ، ببخشید اینو میگم جسارت به روح مادر شریفه نشه اما چی از این برای یه زن بهتر که سایه وزین و سنگین مادرشوهر بر سرش نباشد ;)

شک نکن به خاطر این قضیه زنت هر سال تو کونش عروسیه و بروت نمیاره ?

2 ❤️

542551
2016-05-26 21:17:25 +0430 +0430

جناب سرگرد شما کجا اینجا کجا؟اومدی بگی واسه زنت سرویس طلا گرفتی؟خب دمت گرم عوضش اونم حسابی بهت کوس داده.
جناب سرگرد ضمنا زشته اسم کیرو به زبون میاری خجالت بکش. ?

0 ❤️

542612
2016-05-27 03:31:21 +0430 +0430

اولأ اگ سرگرد یا نظامی بیاد نمیگه من سرگردهستم اونم سن بالا. اینوگفتی ک فوش نخوری
مادر ب خطا.زنتو کردی داستانشو نوشتی؟خب این چ جذبه ای داره
نگفتی بعد این همه سال ازدواج.بچه هات کجا بودن
ک تا اومدی خونه زنت رو مبل بهت داد؟
بد بی ناموسی .مادر ب خطا

0 ❤️

542613
2016-05-27 04:18:04 +0430 +0430

عجب سرگردایی تو این مملکت پیدا میشن البته بصورت چاخان زنشو کرده اومده اینجا نوشته و داره نصیحتم میکنه تو الان باید با نیم متر طناب خودتو حق آویز کنی آقا

0 ❤️

542614
2016-05-27 04:57:51 +0430 +0430

ای ی سرگرد ای ی سرویس طلا بخر ای ریموت دار ای مبل دار ای . .

0 ❤️

542621
2016-05-27 06:24:47 +0430 +0430

رسول جان شما اصلا نمیتوانی نقش یک مرد نظامی در این سن و سال و بازی کنی و یا شاید اصلا مرد نباشید چون مشخص بود که احساسات مردانه را نمی شناختی که ابن داستان و نوشتی ، کمی تحقیق و تمرین لازم دارید تا بتوانید نویسندگی کنید . اما ایکاش کمی واقعی تر نوشته بودی بطور مثال این مرد و همسرش چرا اصلا فرزندی نداشتند ؟
یا اینکه ؟؟؟!!! موارد بسیار است طولانی میشود بنویسم موفق باشید

0 ❤️

542624
2016-05-27 07:13:18 +0430 +0430
NA

شما سربازا رو نکن سرگرد

0 ❤️

542631
2016-05-27 08:29:59 +0430 +0430

رحم الله من يقرا الفاتحه مع صلوات ، اسكول

0 ❤️

542635
2016-05-27 09:37:49 +0430 +0430

داستانتون خوب بود نظرات بیخودیه اگه بجای شما خانمتون همین داستانو مینوشت الان عنوان بهترین داستانی که خوانده شده را میگرفت —مرسی عالی بود

1 ❤️

542648
2016-05-27 11:19:40 +0430 +0430

«اینجوری نمیشه.تو هیچ وقت گله نکردی.»>
اینجوری نمیشه رو خوب اومدی جناب سرگرد یاد اون کلیپه افتادم.وای وای مامان اینجوری نمیتونم تو چیره خوردی … ?

1 ❤️

542652
2016-05-27 11:53:27 +0430 +0430
NA

تف تو کونت

0 ❤️

542667
2016-05-27 13:02:53 +0430 +0430

خبر دار…
سپاس جناب…
آزاد:
من فکر می کردم نظامیا با مارش می کنن/:
چپ-2-3-4
چپ-2-3-4
چپ-2-3-4
آره راضی کردن زن مهمه:خونه رو تیر نگه میداره زن رو کیر
ولی جناب سرگرد بهتره جایه اومدن تو این سایتا و این همه قصه نوشتن بری به زنت برسی…
در ضمن جهت اطلاع مخصوصا Koni-sefr-kilometre
2 زاری عامیانه همون 2 هزاریه چون زمان قاجاریه پول ایران قران (قرآن نه) بوده که هر قران 1000 دینار قیمت داشته به 2 قران میگفتن 2 هزاری عامینش 2 زاری .

0 ❤️

542717
2016-05-27 21:16:00 +0430 +0430

نکته آخرت خوب بود، حرفت درسته. خدا مادرت رو هم بیامرزه

0 ❤️

542784
2016-05-28 08:54:00 +0430 +0430

سرگرد فاک یو

0 ❤️

542786
2016-05-28 09:25:57 +0430 +0430
NA

مرسي منو بيدار كردي

0 ❤️