برادرانه (۳)

1396/03/10

…قسمت قبل

مشت سنگین مرد که برای بار سوم، سمت چپ صورت مسعودخان میشینه تازه به خودم میام!..باید برم، وگرنه…
آب دهنمو قورت میدم و سعی میکنم بدون جلبِ توجهش سمت خروجی برم، قدمایِ آروم و بلند سمتِ در، برمیدارم و صداشو میشنوم که فحشای پدرمادر داری نثارِ مسعودخان میکنه، نیم نگاهی طرفشون میندازم، داره مسعودخانِ هنگ کرده رو زیر دست و پاش میکوبه، لعنتی!..کاش میشد بمونم و تماشا کنم، نامردیه اگه بگم دلم خنک میشه؟…بعد از رسیدن به در، با بیشترین سرعت ممکن درو باز میکنم و پا به فرار میذارم.

نفس نفس زنون وسطایِ کوچه میرسم که فریادِ “وایسا ببینم بچه کونیِ” مرد ، دوتا پایِ دیگه بهم قرض میده تا با آخرین سرعت خودمو به خیابون برسونم…صدایِ فحشاش دور و دور تر میشه و من مطمئنم اگه مسابقه‌ی دو بود حتما مقام میاوردم!..سرِ ظهره و تقریبا خلوت ولی از شانس خوبم یه موتوری میبینم و با بدختی و التماس راضیش میکنم فقط بره!پولش مهم نیس!.فقط دور شم از اینجا کافیه…ضربان قلبم روی هزاره…دهنم خشکه خشکه و نفس کشیدن از گلو حسِ خراشیده شدنشو میده، پهلوهام حسابی درد گرفتن از فرط دویدن…باورم نمیشه تموم این اتفاقا در عرض ۱۰ دیقه افتاده باشن…اصلا چی شد؟…کی بود؟…کلید داشت…چرا مسعودخانو زد؟…پوفی میکشم…و بعد از اینکه حس میکنم به اندازه‌ی کافی دور شدم میگم نگه داره…۲۰ تومن ازم میخواد، واسه من زیاده ولی با رضایت کامل تقدیمش میکنم! راه میوفتم تا به ایستگاه اتوبوسی که اون اطراف دیده بودم برسم…صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند میشه…همین طور که چشمم دنبالِ ایستگاهه، از جیبم درش میارم و پیامو باز میکنم، سمانس، نوشته “کجایی؟”…گاهی همین کلمه‌ی کوچولو به اندازه‌ی یه کتاب پشتش نگرانی خوابیده…و چقد به موقع نگران میشه این عزیزتر از جون…تایپ میکنم “دارم میام” و دکمه‌ی اِرسالو فشار میدم…نفسِ راحتی میکشم و بعد از یک ماه خداروشکر میکنم!

زنگِ درو میزنم که بلافاصله باز میشه…از حیاط رد میشم و میبینمش که دمِ حال وایساده و چادر سفیدش سرشه…زیادی معصوم شده تو این حالت…گفته بودم نمیدونم از کارم پشیمونم یا نه، ولی پشیمون نبودم!..من حاضر بودم بمیرم و این فرشته رو پاک نگه دارم!
_سلام
_علیکِ سلام…قبول باشه
لبخند شیرینی میزنه و راه میوفته سمت اتاق…پا میذارم تو حال که عزیزو محو تلوزیون میبینم…کنارش میشینم…عاشق گیسای بلند و سفیدشم
_سلام عزیز
بر میگرده سمتم و ای وای گویان روسری که رو شونش افتاده رو سر میکنه
_جَوون یه یا اللهی، چیزی بگو
مشکوک نگام میکنه و میگه:
_ببینم تو محرمی؟
لبخند میزنمو با سر میگم آره…میپرسه:
_کی هسی؟
_نَوَتم…سعید
نگام میکنه ولی یادش نمیاد، سری تکون میده و به تلوزیون اشاره میکنه
_میدونی اینا چین؟
فلامینگوهایی که تو ساحل حرکت میکننو میبینم و میگم:
_نه!..چقد قشنگن…
برام از چیزایی که راجبشون شنیده میگه…تظاهر به تعجب میکنم و قیافمو کج و کوله میکنم تا بخنده…عزیزه مهربونم…خندوندونش کمترین جبرانه!..این زن سالها زحمتمونو کشیده…بعد از رفتن مادری که شاید حق داشت از دست جلال سر به بیابون بذاره، این زن بود که با کلفتی و رَخت شوری من و سمانه رو بزرگ کرد…اسطوره‌ی صبر بود…مریض که شد خیلی غصه خوردیم…باورمون نمیشد که عزیز گاهی وقتا مارو یادش نیاد…ولی کم کم کنار اومدیم…با همه چی…

دوش گرفته سر سفره میشینم و از کته‌ گوجه‌ای که سمانه برام کشیده میخورم…جلال ساکته و برعکس هر دفعه‌ که از خونه‌ی مسعودخان میام دُرشت بارم نکرده…نمیدونم داستانِ ظهر رو فهمیده یا نه…نمیدونم بگم یا نه…لعنتی!..قاشقِ زیادی پُر شدمو تو دهنم میچپونم و هرچی حرص دارم سرِ دونه هایِ برنج و گوجه خالی میکنم…سیر که میشم تشکرِ کوتاهی از سمانه میکنم و پناه میبرم به اتاقم، نگاهی به گوشیم میندازم…تماس بی پاسخ از یه شماره‌ی ناشناس دارم،‌ حسِ کجکاوی تو وجودم وول میخوره، شاید اشتباه شده، شمارمو کسی جز جلال و سمانه نداره…شونه ای بالا میندازم و تو تشکم دراز میکشم و برای فراموشی موقتی هم که شده، سرگرم ماربازیِ گوشیم میشم…با امتیاز نسبتا خوبی، میبازم…حتی اگه تو این بازی امتیازمم بالا باشه، باز بازنده منم! مثلِ الان…افکارِ فرسایشی دوباره به مخم حمله ور میشن و مجبوری گوشیو کنار میذارم…روانی نشم خوبه!
درِ اتاق که باز میشه چشمامو میبندم تا اگه جلاله فکر کنه خوابم و راحتم بذاره…با حسِ کشیده شدن پتو رویِ تنم، چشمامو باز میکنم…
سمانه کنارم میشینه و با غم نگام میکنه…غمِ نگاهشو دوس ندارم…این چشما شادشون خیلی قشنگ تره!..دستشو بین موهام میبره و نوازش میکنه و من ذره ذره آروم میشم
صداش به گوشم میرسه:
_خوبی سعید؟
وقتی دستایِ کوچیکت اینجوری موهامو ناز کنه خوبم همه چیزم…اینا حرفای دلمه ولی فقط به یه سرتکون دادن اکتفا میکنم.
_چرا اینقد کم حرف شدی؟…خودتو تو آینه دیدی؟…درست و حسابی غذا نمیخوری…نگرانتم به خدا…دیگه باهام دردُ دل نمیکنی، مگه ما جز هم کیو داریم؟
_خوبم سمان
اینقد سُست گفتم که خودمم باورم نشد!..آخه من چیو برات دردُ دل کنم؟…چی بگم که روحِ لطیفت اذیت نشه؟…وقتی منی که پسرم اینطور دارم از پا درمیام…وای به حالِ تو!..
چشماش پر آب میشه و میپرسه:
_تا کی باید بری پیشش؟…
خجالت زده گوشه‌ی لب پایینمو میگزم…سمانه فقط خواهرم نبود، مادرمم بود، تنها کسی که داشتمم بود، سخته جلو تنها کست خُرد بشی…
_تا هروقت سَفته های جلالو بهش پس بده
اشکاشو به زور پس میزنه و لبخندِ زورکی تحویلم میده
_سعید، من بجز تو هیچ کسو ندارم…میدونی که؟
با سر تایید میکنم که ادامه میده:
_پس خیلی مواظبِ خودت باش، تو اگه خوب نباشی منم نیستم…
حالا منم که چشمام پر آبه و سعی میکنم اشکامو پس بزنم…دستشو از موهام در میارم و فشارِ کوچیکی بهش میدم و برای تموم شدنِ بحث چشمامو میبندم که آروم پیشونیمو میبوسه و میگه:
_خیلی واست دعا میکنم داداش…استراحت کن
و من با حسِ خوبی که به جونم ریخته میخوابم.


ساعت ۸ و پنج دقیقه‌یِ صبحو نشون میده…خمیازه‌ای میکشم…بعد از یه روز غیرطبیعی و پر از کِشمکش وفکر و جنجال، احساس راحتی میکنم و این عجیبه!..از یخچال یه سیب کوچولو برمیدارم و بعد از شستنش گاز میزنم…صدای پایی از پشت سرم میشنوم و برمیگردم…قدم تا سرشونش میرسه و درعجبم که چطور با این هیکل که تو زورخونه ساخته اینطور معتاد و پست شده!..از جلوی سینک کنار میرم، دست و صورتشو همونجا میشوره، دستاشو با شلوارش خشک میکنه، سمت یخچال میره که نگامو ازش میگیرم و آشغالِ سیبو تو سطل میندازم…قصد رفتن میکنم که با صداش متوقفم میکنه:
_روزایی که پیش مسعودخان نیسی بیا قهوه‌خونه…علافی تا کی؟

به پاتوق اَرازِلای محل میگه قهوه خونه‌!..جایی که خودش و رفیقاش هرکاری توش انجام میدن بجز کاری که باید!..از معامله‌ی مواد و مشروب و زن گرفته…تا کتک کاری و شرّ درست کردن…عمرا اگه پامو بذارم!
_نمیام…پیشِ مَشَدی مشغولم
تو کابینت دنبال چیزی میگرده و با کلی تلق تلوق ماهی‌تابه رو پیدا میکنه و میگه:
_یه جوری میگه مشغولم انگار وزیرِ مملکته و ما خبر نداریم!..پیشِ اون پیرخرفت مشغولِ کون شوری هسی!؟
لبامو رو هم فشار میدم تا جوابشو ندم…ماهی‌تابه رو روی گاز میذاره و زیرشو روشن میکنه، یه غالبِ کوچیک کره توش میندازه حینی که تکونش میده و میگه:
_میای…لج نکن با من…بیشتر از اون مَشَدیت پول میدم…حقت اون چندرغازی که میذاره کف دستت نیس پسر!..حمالی نون نداره!
بویِ کره‌ی آب شده پیچید ‌که بینیمو چین دادم و گفتم:
_پولات ارزونیه خودت و رفیقات!..من نیستم!
دوتا تخم مرغ تو ماهی‌تابه شکوند و گفت:
_خوبه والا، خودتو اون آبجی و عزیزت اینجا دارین بخور بخواب میکنین!..مُفت مُفت!..بعد پولم ارزونی رفیقام؟…بچه پُررو میگم بیا، بگو چشم! دهنِ منو وا نکن…
_خرج بخور بخوابمونو از همون چندرغاز پولی که درمیارم، میدم…تازه توام ازش میخوری!..مُفت مُفت!
با کف دستش محکم روی گاز میکوبه که ماهی‌تابه روش جا به جا میشه و صدای بلندی میده، گازو خاموش میکنه و دستگیره‌ای رو موکت آشپزخونه پرت میکنه و بعد ماهی تابه رو میذاره روش…سمانه ترسیده وارد میشه…با اومدنش دیگه حرفی نمیزنم…دلم نمیخواد واسه بحثامون نگرانی کنه…به اندازه‌ی کافی نگران و ناراحتِ من هس…تا سفره رو پهن کنه منم از یخچال کره و مربا میارم…کنارش یه لقمه هم خودم میخورم و بلند میشم…

مشغول لباس عوض کردنم که در اتاق باز میشه…
_کجا شال و کلاه کردی اول صبح؟
بی حرف تی‌شرتمو تن میکنم که صداش بلند میشه
_مگه با تو نیسم؟…خِفت کردنت کاره یه دیقمه بچه…بنال بینم!
_میرم بیرون…
_نه بابا؟!..خوب که گفتی!..فک کردم داری میری داخل!..نفهم جون میگم کجا؟!..فکر ول شدن و بردن آبروم تو محلو از سرت بیرون میکنی سعید!..نشنوم به بچه محلا چراغ سبز نشون دادیا!..نشنوم که پسرِ جلال شده سوراخِ جدید محل که اون موقع رحمی ندارم!..به نفع همتونه که نشنوم!.‌.خر فهمه؟
دندونامو محکم روهم فشار میدم…ساکتم، فقط خیره نگاش میکنم، خستم از اولتیماتوماش، از حرفای دُرشتش، آخه لامذهب…من با یه نفرم و دارم دیوونه میشم، برم با بچه محلا؟
کنارش میزنم که بازومو میگیره، با اینکه بازوم از دیروز کبود نشده ولی درد داره و اخمام تو هم میره…
_مسعودخان دیروز شمارتو خواست…حواست باشه، زنگ زد جواب بده!
یادم به شماره‌ی ناشناس میوفته!..دیروز دو بارِ دیگه هم تماس گرفت، ولی من حوصله‌ی یه اتفاقِ جدیدو نداشتم و بیخیالِ جواب دادنش شده بودم…حتما خودش بوده…سر تکون میدم که ولم میکنه
تو حال که میام سمانه رو میبینم کِز کرده کنار دیوار…نگاه عصبی به جلال میکنم و کنار سمانه زانو میزنم، اشک صورتشو خیس کرده…حتما حرفای جلالو شنیده…اشکشو پاک میکنم، تا میام حرفی بزنم در اتاقِ عزیز باز میشه و سمانه سریع خودشو جمع و جور میکنه و میره طرفش…عزیزِ گیج شده رو هدایت میکنه و با گرفتن دستش اونو به آشپزخونه میبره تا صبحونه بده…
جلال با پوزخند نگام میکنه…هیچوقت نفهمیدمش، چطور میتونه اسم خودشو مرد بذاره؟…سری از روی تاسف براش تکون میدم که خندش بیشتر میشه…از خونه‌ میزنم بیرون و سعی میکنم فکرمو مشغولِ هیچی نکنم…میخوام حسِ خوب اول صبحمو دوباره زنده کنم و بعد از یک ماه احساس راحتی روحمو تو خودش حل کنه…

روی چمنای پارک نشستم و به بازی بچه ها نگاه میکنم، چقد بیخیال و سرخوشن، دلم بچه شدن میخواد…هرچند الانم سنی نداشتم، ولی دلم روزایی که با سمانه و عزیز میومدیم پارک و عزیز برامون پشمک میخریدو میخواد…بازیایِ بچگی و قُلدر بازی سر بچه های دیگه وقتی نزدیکِ سمانه میشدن…نگاهم به الاکلنگ میوفته که دوتا دخترکوچولو روش نشستن و پر سروصدا بازی میکنن…چقدر با سمانه الاکلنگ بازی میکردیم، وسیله‌ی محبوبمون بود…تو گذشته غرقم که گوشیم زنگ میخوره…شماره‌ی ناشناس…یا مسعودخانه!
_بله؟
_سلام…خوبی؟
_سلام…ممنون
مکث کوتاهی میکنه و میگه:
_نمیخوای حالمو بپرسی؟
چشمامو روهم فشار میدم و بی حال میگم:
_خوبین؟
_آره…خوبم، نگران نباش
زبونی در میارم…عمرا اگه نگرانت باشم!..
_سعید داستانِ دیروزو فراموش کن باشه؟
بالاخره سرِ حرفو باز کرد…مونده بودم چطور ازش بپرسم…
_واقعا فکر کردین میتونم؟ اصلا اون مردِ کی بود؟
_شخصِ خاصی نبود…الانم من خوبم و مشکلی ندارم!..پس بیخیالش شو…
_مسعودخان آدم خونه‌ی همچین کسی قرار میذاره؟…اگه لومون بده میدونین چی میشه؟…اصن تا الان کجا بود که یهو بعدِ یک ماه پیداش شد؟ دیروز اگه فرار نمیکردم منو میکشت!
_آخ قربونه صدای تو بشم من، بالاخره بعدِ یک ماه، در حد چن جمله حرف زدی! بی انصاف صدا به این قشنگی داری و قسطی حرف میزنی؟…
اخم میکنم و ساکت میشم…من تو چه فکریم و اون تو چه فکری! سکوتم دوباره به حرف میاردش
_بد عُنُق!..اصلا حرف نزن خوبه؟…در رابطه با اون موضوع مدرکی نداره ازمون…مگه نگفتم بیخیالش شو؟…مسعودخان جایی نمیخوابه که زیرش آب بره…قرارامونو جایِ دیگه میذاریم…مطمئن باش این بار خونه‌ی خودمه!..اوکی؟

واسه اولین بار دلم میخواد حرف بزنه و روشنم کنه، گیج شده بودم و هیچی با منطقم جور در نمیومد…مسعودخانم که نَم پس نمیداد…پس فقط میگم:
_اوکی!
_آفرین…پس قرار بعدی یکشنبه هفته‌ی آینده، آدرسشم اس میکنم…
_باشه
_میبوسمت
قطع میکنم و گوشیو روی پام میذارم و به صفحه‌ی کوچیکش خیره میشم…منتظر پیامش میمونم و فکر میکنم…آخرِ این قصه قرار بود چی بشه؟…من چندسال باید تحمل میکردم تا سِفته هارو پس بده؟…اصلا پس میداد؟…وقتی دانشگاه قبول بشم چی؟…یعنی اون موقع هنوزم گرفتارِ مسعودخانم؟…این روزا به فکر فروش کلیه هم افتادم…یعنی ۳۰ تومن میخریدن؟…گروه خونیم چی بود؟…مثلا اگه o منفی باشه شاید گرونتر بفروشم…هنوز درگیرم که سنگینی نگاهی رو حس میکنم و سرمو میچرخونم به اون سمت، دو تا دختر نوجَوون و تقریبا هم سن و سال خودم با شیطنت نگام میکنن، صورتاشونو آرایش که نه، بنظر میاد نقاشی کردن، این آرایش غلیظ اصلا به صورتِ دخترونشون نمیاد!..نگاهمو که طرف خودشون میبینن، میخندن و یکم نزدیک تر میان…اونی که موهاشو به شکلِ جالبی بافته میگه:
_چه جیگریه پدرسوخته
لبام خود به خود کش میاد از حرفش، ولی بعد لبخندمو میخورم و محلی به تیکه های دیگشون نمیدم…نه که مغرور یا عابد و زاهد باشم…اتفاقا دلم شادی و شیطنت میخواست…ولی سمانه چی؟!..وقتمو تلفِ دختر مردم بکنم که آینده‌ای هم باهاش ندارم…اونوقت خواهرم تو تنهاییِ خونمون در و دیوارو نگاه کنه یا با عزیزی که چیزی یادش نیس حرف بزنه؟…انصاف نبود!..زنگ پیامِ گوشیِ سادم بلند میشه و نگاه هر سه‌مون بهش میوفته…وقتی برش میدارم تا پیامو بخونم، یکیشون میگه:
_ولش کن آیدا، بیا بریم…وقتمونو حرومِ یه هیچی‌ندارِ بی‌فرهنگ کردیم…عوضی چه کلاسی هم میذاره با اون گوشیِ عهدِ بوقیش…
آهی میکشم…تا دو دیقه پیش جیگر بودم و الان یه هیچی ندارِ بی فرهنگ!..شونه‌ای بالا میندازم و به این فکر میکنم که همیشه برایِ سمانه داداش بودم…همین کافی بود!..پیامو باز میکنم و آدرس جدیدو از نظر میگذرونم.

ادامه…

نوشته: Saltless


👍 25
👎 1
5476 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

607971
2017-05-31 22:13:45 +0430 +0430

خوب بود…ادامشو زود تر بزار…منتظریم ?

1 ❤️

607996
2017-05-31 22:35:33 +0430 +0430

اینم لایک ششم

1 ❤️

608131
2017-06-01 02:26:20 +0430 +0430

Boob_lover6
مرسی…حتما قسمت جدید زود آپ میشه ?

آقامهربون
مرسی…حتما، قسمت بعد پایانی هم هست ?

rdsf
مرسی…لایک به وجودتون…چشم ?

Seximan60
مرسی لایک به وجودتون…یکنواختیش از بابت اینه که یکم از ماجرای اصلی دورش کردم…احتمالا…راستش این قسمت رو دوست داشتم همراه قسمت قبلی آپ کنم…اما نشد…حس کردم زیادی طولانی میشه…امیدوارم قسمت بعدی مورد پسندتون باشه ?

rose.hot
مرسی…چشم… ?

teen…wolf
مرسی…لایک به وجودتون ?

.clover.
مرسی…صد درصد لحاظش میکنم…جزئیات داستان زیاد بودن…اما من عاشق جزئیاتم…فک کنم خودم این قسمتو از همه بیشتر دوست داشتم…با اینکه ضعیف تر بوده…امیدوارم بعدی مورد پسندتون باشه?

sami_sh
مرسی…لایک به وجودت…آره درسته، من عاشق جزئیاتم ? نمیدونم چرا…ولی سعی میکنم بعدی جذابتر باشه‌…دلسرد نمیشم، به قول خانوم زهره، من برای بهتر بودم به نقدهاتون احتیاج دارم

راستی عزیزایِ دل…جزئیاتی که توی داستانه…از روابطِ سعید با خانوادش، تا زندگی ساده و تفکراتش، من احساس کردم به باید بهش بپردازم و گفتنِ سرسریش شاید اوکی نباشه…اما صد درصد من تجربه‌ی کافی رو ندارم…و امیدوارم اگه نقد و مشکلی هست راهنماییم کنین ? …مرسی ازتون… (inlove) ?

0 ❤️

608136
2017-06-01 02:38:31 +0430 +0430

sami_sh
اوا…گل واست نذاشتم که!..?

1 ❤️

608161
2017-06-01 03:26:13 +0430 +0430

مارو شکنجه نده,زود ب زود داستان بده,خیلی عالی.مینویسی ممنونم ازت ,
نمونه کامل یه انسان باغیرت

1 ❤️

608186
2017-06-01 04:09:20 +0430 +0430

shahrokh1396
مرسی…لطف دارین…ببخشید بابت شکنجه ? ?

0 ❤️

608201
2017-06-01 05:24:43 +0430 +0430

بابا داستان قشنگه ، قبول ولی آخه یه نگاه به اسم سایت بندازین، جای این داستان ها اینجا نیست، اینجا فقط باید صحبت شهوت محض باشه، حالا دوستان میخوان با کلاس باشن و داستان با کلاس بخونن و با کلاس خودشونو نشون بدن ، اون بحثش جداس

1 ❤️

608231
2017-06-01 05:55:54 +0430 +0430

Sina4free
مرسی…نگاهتون قشنگه…ولی شهوانی یه سایت آزاده‌…توی این داستان هم از شهوت گفته شده، اساسِ زندگیِ سخت پسر داستان از شهوتِ یه مرد میاد…من به نظرتون احترام میذارم…اما هیچ داستانی شهوتِ محض نیست…بالاخره جزئیات و عشق یا صحبتی باید اون میون باشه…

و راجب باکلاس بودن…من این حرفتونو پای تعریف میذارم ? گرچه به نظرم ، داستانم باکلاس نیست ?

0 ❤️

608236
2017-06-01 05:59:36 +0430 +0430

sami_sh
? ? ? …ببخش دیگه…پیش میاد

1 ❤️

608331
2017-06-01 07:21:21 +0430 +0430

اووووف.
پس تا کی باید تو خماریش باشیم عاقا. تورو خدا حداقل تندتر بذار. خیلی عاااااالیه

1 ❤️

608341
2017-06-01 07:32:44 +0430 +0430

Chimann
قسمت بعد پایانیه…حتما…مرسی از انرژی…امیدوارم خوشتون بیاد ?

Lboy
مرسی…نگاهتون قشنگه…، مرسی از انرژی…لطف دارین ?

DoLchi
قسمت بعد پایانی هم هست…مرسی از انرژی…امیدوارم خوشتون بیاد ?

1 ❤️

608426
2017-06-01 08:39:44 +0430 +0430

هر قسمت از قبلی بهتر میشه.خیلی خوب بود.ادامه بده.من هرقسمت از این احساس برادرانه و مسئولیت پذیری سعید بیشتر لذت میبرم!

1 ❤️

608441
2017-06-01 09:39:49 +0430 +0430

آئورت21
مرسی…لطف دارین…خوشحالم که دوس داشتین ?

0 ❤️

608681
2017-06-01 17:10:22 +0430 +0430
NA

خوب بود و ناراحت کننده دوس ندارم ادمه اش بخونم

1 ❤️

608726
2017-06-01 19:17:46 +0430 +0430

سفید.دوست
مرسی…ایول به شما…لایک به وجودتون…خوشحالم که دوست داشتین ?

drsara
مرسی…تم داستان تلخه، ولی من زیاد اهل تلخ نویسی نیستم…ببخشید اگه ناراحتتون کردم ?

0 ❤️

608736
2017-06-01 19:19:15 +0430 +0430

دُرود خیلی هم داستان زیباییست منتظر ادامه هستم جناب بعضی از نظراتی رو که دل سرد کننده هست رو جدی نگیرید نمیدونم چرا بعضیا خیلی میخواند چیزایی رو که همه میدونند به خود دانا ها یاد بدند و برایه این سایت تعیین تکلیف کنند برادر من این که شما میگی این سایت صرفاً سکسیه صرف نظر از زرر هایی که اگه فقط داستان سکسی گزاشته بشه تو این سایت چه بلا هایی سر شهوانی میاد اگه نمیخواستند داستان غیر سکس بزارند بر چسب ها و تگ مخصوصش رو ایجاد نمیکردند

1 ❤️

608771
2017-06-01 19:48:40 +0430 +0430

omid.best
مرسی…نگاهتون زیباست…مرسی از انرژی، امیدوارم قسمت بعد هم مورد پسندتون باشه ?

0 ❤️

609536
2017-06-02 16:02:09 +0430 +0430

Horny.girl
مرسی…الان قسمت بعدو فرستادم…احتمالا فراشب چاپ میشه… ?
چشم،سامی جانم دیگه جا نمیندازم … ? ?

0 ❤️

609931
2017-06-02 22:08:20 +0430 +0430

منتظرم آخر داستانت اون دو تا سگ رو به درک بفرستی.

1 ❤️

609986
2017-06-02 23:08:56 +0430 +0430

seismic
مرسی…امیدوارم! ?

0 ❤️

610401
2017-06-03 15:51:59 +0430 +0430

reza.shz.77
ای وای…ببخش رضا جان…نمیخواسم ناراحتت کنم… ?

0 ❤️

619356
2017-06-11 21:33:57 +0430 +0430

crazy.about.tits مرسی…لطف داری بهم…خوشحالم که تونسی ارتباط برقرار کنی… ? امیدوارم نوشته های بعدیمم رضایت بخش باشه:)

0 ❤️