واقعا باید بنویسم ؟ همیشه از نوشتن و نقد شدن ترسیدم. می ترسم. برای چی باید بنویسم … اما مینویسم.
جسارت ؟ شجاعت ؟ شایدم حماقت … اما مینوسم.
توی محیطی مخصوصا مثل شهوانی یجورایی حماقت محسوب میشه…
.
.
مهیار همون شخصیت معمولی دو سال پیش . یکم معمولی تر از قبل … جدیدا فقط بهمن … فروردین که از اولشم نمیساخت به مزاج ما… یجوری بود ، انگار که … نمیدونم . بگذریم . تیر هم که اصلا به سن ما نمیخورد. همون بهمن . اوایل کوتاهش . مثل جمله هام . مثل داستان هام . مثل موفقیت هام…مثل حوصله ام . مثل اولین بار .
دو سال گذشت . ندیدمش . اونم منو نمیدید. شاید اشتباه بود از اول .
هزاران شاید … هزاران فکر … هزاران سوال بی جواب .
و هزاران اشتباه. از اول هم سمت آدم اشتباهی رفتم.
سارا…
همه چیز خلاصه می شد تو سارا… یه قرار سوری ، یه درس کارکردن سوری ، یه معاشقه کم و سوری تر از همه چی.
سکانس اول
سکانس دوم
فقط همینو کم داشتم . توی این گیر و دار . چرا الان … چرا بعد دوسال… دوباره خاطرات مکدر گذشته… گنگ و مبهم.
کاش می شد انصراف بدم. یا مرخصی بگیرم. یا … کاش یه مدت نباشم. فقط برای این که این چرت و پرتا بخوابه …
{چرت و پرت ؟
جالبه
طرفو بغل کردی … عین ببر بنگال فکش تا زیر بینی ش تو حلقت بوده …
فقط سرمه وارد سرمه دان نشده… بعد میگی چرتو پرت.}
( لعنت به وجدان و ندای درون )
کات
سکانس سوم
پاشو انداخت رو اون یکی پاش .
شلوارش رفت بالا تر . میز شیشه ای کافه بیشتر تحریکم میکرد. پابند طلاییش بیشتر تو چشم بود . پابند طلایی لا به لای حجم سفید ساق پاش .
سعی کردم ذهنمو سمت چیز دیگه ای ببرم .
کلا ترکیب لباسش و تیپش جالب بود برم . پوست سفیدش لا به لای مشکی ها گم شده بود. مقنعه مشکی . مانتو مشکی . تی شرت مشکی . شلوار قد 90 مشکی . کتونی مشکی …
چاک سینه ش کاملا مشخص بود . حتی سوتینشم مشکی …
لعنت…
همه ی آنالیز ها تو پنج ثانیه اتفاق افتاد.
اندازه ی یکبار چرخیدن قاشق چایخوریش تو فنجون قهوه…
کات
سکانس چهارم.
اما من کاملا ساده بودم.
همه چیز ساده
بهمن در مقابل مارلبرو
اچ تی سی در مقابل آیفون
تخته وایتبرد و دفترچه یادداشت در مقابل لب تاب
موتور در مقابل تویوتا
تولیدی برادران اصغری بجز فرهاد در مقابل اون برند جدیده که تو آخرین سفر اروپایی ازش خرید کرده بود.
تقابل من و سارا…
-مهیار… مهیار …اینجایی ؟
+آره آره … ببخشید . ذهنم یکم درگیره.
زر میزدم . داشتم سینه شو دید میزدم .
بازم دارم زر میزنم . خیره شده بودم به ساق پاش.
-آها… درگیر این ؟ خب اصلا برای همینم انداختم.
شت … فهمید. { خر نیست که … میفهمه }
من با این خیابون خیلی خاطره دارم … قدم به قدمش … از دوران راهنمایی تا دانشگاه…
فقط هم پیاده… تو این خراب شده نا ماشین میشه آورد نه موتور…
تهران ، ولیعصر ، ترافیک مسخره…
کات
سکانس آخر - قسمت دوم
نگاش کردم.
آروم و منقطع نفس میکشید.
دستمو بردم زیر سوتینش. سینه شو آروم فشار دادم. زبونمو کشیدم رو گردنش . چشماشمو بسته بود… نفس هاش تند و منطقع شده بود. سینه شو محکم تر فشار دادم.
دوباره شروع کردم.
تخت اتاقش تکون میخورد.
بیحال بودم. اما برام مهم بود ک کامل ارضا شه.
همه چیز تو اون اتاق خلاصه می شد…
ادامه دارد.
نوشته: Chakavak
خوشحالم که بعد از یکهفته ادامشو گذاشتی
ممنونم
مشتی از ۹۵ تا حالا من کلی موهام سفید شده