«برهنهگرایی یواشکی همیشه براش لذت داشته و داره. از وقتی تونست پوشش خودش رو انتخاب کنه، اولین انتخابش ساپورت بود. کسش قلنبه نیست که بیفته بیرون. برعکس خیلی هم کلوچهایه. خطش که معلوم میشه و نگاه مردها که لای پاش گیر میکنه، کسش خیس میشه. پس بهترین انتخاب میتونه شیوا باشه! شیوا برای مترو و بازار بزرگ تهران بهترین گزینهاس. اون از دستمالی شدن خوشش میاد. عکاسمون ازش عکس میگیره که نذر جندههای آقایون ادا بشه!»
هاله که به عنوان مسئول فاحشههای زن تو این دم و دستگاه فعال بود، از بالای عینک مشکیاش بهم زل زد و گفت:«ولی شیوا که شوهر داره! علی خودش دختره رو شوهر داد. جناب رئیس بهترین فاحشه مارو شوهر داد به یه مرد سرد و بی احساس که حتی برای شیوا شق هم نمیکنه. یعنی زن شوهردار رو دوباره بیاریم تو فاحشهخونه؟ این شدنی نیست احسان!»
گفتم:« علی خودش شوهرش داده، خودش هم دستور طلاقش رو میده.»
علی طبق معمول که به حرفها دقت میکنه چشماش رو ریز کرد و گفت:« شیوا بردهی بی چون و چرای توعه! من بگم طلاق بگیره؟! تو هنوز باهاش رابطه داری. درسته کیرتو تو کسش نمیکنی ولی باهاش لاس میزنی و بیرون میبریش! فک نکن از تلهکابین رفتنت خبر نداریم!»
راست میگفت. اون روز شیوا دلش گرفته بود، البته بیشتر افسرده بود تا دلگیر. گفتم:« چیکار کنم حالت بهتر شه؟»
گفت:« نمیدونم کاری کن که نترسم…این روزا خیلی سرم داد زده. از کتک خوردنها هم که خبر داری!»
شیوا تقریباً تمام فوبیاها رو داره بجز ارتفاع! بردمش تله کابین. همونجا قرار گذاشتیم. نمیتونستم ریسک کنم و دم خونهاش برم دنبالش. بهش گفتم تا یه جایی با مترو بیاد. بقیه مسیر هم اسنپ بگیره. اصلا نباید ریسک تعقیب شدن شیوا توسط شوهرش رو قبول میکردم.
وقتی شیوا بهم رسید مثل همه مردها چشمم زوم شد به کسش! راه رفتنش رو آرومتر کرد تا نگاه خریدارانه من رو روی کسش بیشتر ببینه. شال سبزش رو جابجا کرد. اینجوری مثل یه فاحشه روی استیج کتواک بود.
بغلش کردم. پالتویی که براش خریده بودم تنش کرده بود. پالتوی سبز کوتاهی که تا روی کونش رو میپوشوند. همین اول کار من رو حشری کرده بود. گفتم:« خدا لعنتت کنه بریم دستشویی من این کیرم رو جابجا کنم!»
گفت:« اگه زن بودی الان شالتو مینداختی رو ناحیه تناسلیات! میبینی چه مؤدب شدم؟ روز عقدم علی بهم گفت دیگه سه کاف تعطیل! مثل نویسندههای محجوب شهوانی حرف میزنی وگرنه خودم میام از سقف آویزونت میکنم! منم بهش خندیدم و گفتم مگه نمیدونی من بیدیاسام دوس؟ منو از آویزون شدن نترسون.»
دستش رو فشار دادم تو دستم. گفت:« اون بالا سرد نشه احسان!»
بغلش کردم. تو صف وایسادیم تا نوبتمون بشه. کف دستش رو با ناخنهام خراش میدادم. گفت:« یه دفه هم منو ببر باغوحش! وحشی! میخوام ببرم اونجا ولت کنم!»
همیشه همینطوری بود. حتی با اینکه میدونستم الان همه چی حتی هاتچاکلت تو دستش هم براش هیجان داره فکر هیجانات بیشتر بود.تجربههای بیشتر و نابتر. حاضر بود روی تمام استعدادهاش شرط ببنده. خودش خوب میدونست چه کارهایی از دستش برمیاد.
موقع سوار شدن علناً با متصدی بلیت لاس میزد تا منو بیشتر تحریک کنه. میخواست سوار شماره ۱۳ بشیم تا نحسیش ما رو بگیره و از اون بالا بیفتیم!
بالاخره سوار کابین شدیم. هنوز بالا نرفته بودیم که دستم رو لای پاش گذاشتم. دستم رو پس زد. گفت:« علی گفته مرد بی مرد! کیر بی کیر! ولی درباره زنها چیزی نگفته!»
گفتم:« پس یعنی فقط هاله؟»
چشماش هم مثل لبهاش میخندید و گفت:« هم هاله، هم بقیه. اما فقط زن…»
گفتم:« اکی شیوا با من…هاله هم باید وظیفهشو انجام بده! علی هم با شوهرش صحبت میکنه که زودتر طلاقش بده. باید هرچه زودتر این پروژه نذری دادن فاحشهها رو تمومش کنیم. فکر کردن بهش خستهام کرده.»
علی گفت:« بهم خبر رسوندن مهمون خارجی قراره بیاد. میخوان یه سکس گروهی تو باغ ترتیب بدیم. البته اگه باقری رو با این پروژه مسخره جنده نذری راضی کنیم. فاحشگی مدرن قراره به خارج ایران هم صادر شه…»
نوشته: اسنیپ
خیلی جذاب و پرکشش مثل همیشه!
انتظار برای روشن شدن هر قطعه پازل زیادی دلچسب و عذاب اوره !همین داستان رو ناب کرده
لایک دوم
خیییلی خووب
دوتا فلش بک وسط ی مکالمه تقریبا کوتاه.
مثل قسمتای قبل عالی
اون سرگذشت احسانم زود تر تموم کن ببینیم تهش چی میشه برادرش چیکار میکنه زنش چیکار میکنه
قلمت روونه و قلمتو دوس دارم ولی یه چیزی که اذیتم میکنه اینه که واقعا این داستان واقعیت داره یا فقط نوشته ذهنته؟؟؟
اسنیپ عزیز …
مثل همیشه فوق العاده .
جذاب و خواندنی .
منتظر بقیه داستانهاتم.
لایک گلم . :) ?
قلمت و واقعا دوس دارم خیلی قشنگ موضوع داستان هایی که نوشتی رو بهم وصلشون میکنم
لایک تقدیمت
چقد دوس دارم اخر داستان رو بدونم یکم داستانا رو طولانی تر کن مرسی و خسته نباشید لایک✌❤
ایلونا راست میگفت داستانت مثل یک پازل پیچیده هست به خصوص که پازل هایی رو کنار هم میچینی اونوقت متوجه جاییگاه شخصیت های و اسم ها میشیم واقعا عالیه حرف نداره من که مخم سوت کشید
این قسمت به مراتب جذاب تر بود. اون روند تکراری که سابق بر ای بهش اشاره کردم رو تونستی اینجا برطرف کنی.
راستی، بازی با کلماتت رو تو این قسمت دوس داشتم! آویزون، سکاف، شهوانی، نویسنده!
با همين نوع نوشتار و اين موضوع لطفا ادامه بدين منتظرم
داداش تمرینه رمانهای سوررئال و نوآره؟
خاطره و مراحل مخ زنی و … بنویس ای بابا شده تمرین مسابقات داستان نویسی عه
عالی. منتظر قسمتهای بعدی ام ? ?