بزرگترهای بی رحم (۳)

1400/06/27

...قسمت قبل

**قسمت سوم : دوسش دارم **

-خانم الهام حیدری
*بله؟؟
-اینم جواب آزمایشتون مبارکه شما باردارید
*ممنونم
وای بدبخت شدم حالا اینو کجای دلم بذارم البته خوشحالم هستم چون یه تیکه از وجود ایمان تو شکم من داره زندگی میکنه خیلی خوشحالم و خیلی ناراحت دچار یه تضاد ذهنی شدم حالا باید چیکار کنم؟؟ اول یه زنگ به ایمان بزنم
+الو جانم عشقم؟؟؟
*سلام ایمان خوبی؟؟
+خوبم عزیزم ممنون چرا صدات اینجوریه چیزی شده کسی چیزی بهت گفته که ناراحت شدی؟؟
*نه فقط جواب آزمایشم رو گرفتم
+خب چی شده؟؟ بگو دیگه الهام مردم از نگرانی
*من حامله ام
+جدی؟؟
*آره دیدی چه رسوایی به بار آوردیم بدبخت شدم
+نه عزیز من این بچه اولا که هدیه خداست دوما حاصل عشق مونه براچی آبروریزی؟؟ من شوهرتم نه شرعا، نه عرفا ما کار اشتباهی نکردیم
*باشه عزيزم حالا چیکارکنیم؟؟
+کار خاصی نمیخواد امشب که شما اومدن خونه ما من همه چی رو بهشون میگم بعدشم فورا بساط عروسی رو می چینم
*خب باشه کار نداری؟؟
+نه عزيزم مراقب جفتتون باش
*باشه عشقم
من شب چطوری تو روی بابام نگاه کنم؟؟ زود تر از اونی که فکر میکردم شب شد خيلی سریع رسیدیم خونه عمو داداشام مسافرت بودن که الان برای من خبر خوبی بود فقط خدا کنه الیاس نباشه رسیدیم خونه عمو خداروشکر الیاس مثل همیشه نبود شش تایی نشستیم و نمی دونم چرا حالت جلسه بود مامانم و زنعمو، بابام وعمو خیلی باهم سر سنگین بودن یهو زنعمو شروع کرد به حرف زدن
-خب فاطی جان و آقا محمود خیلی خوش اومدین همونجوری که پای تلفن گفتم من یه دوستی دارم که تو آزمایشگاه کار میکنه چند وقت پیش که قضیه بچه هارو فهمید گفت بهتره یه تست ژنتیک بگیرن که ببینیم برای بچه دار شدن به مشکل نمی خورن منم هماهنگ کردم و بچه ها رفتن تست دادن دیروز گفت که ژن های مشابه دارن و اگه بچه دار شن بچشون عقب مونده ذهنی میشه و نهایتا تا سن بلوغ زنده میمونه
=خب زنداداش اینارو که پای تلفن هم گفتی اصل ماجرا چیه
-وا آقا محمود اصل ماجرا نداره دیگه اینا نمی تونن بچه دارشن
~ خب حالا داداش چیزی هم نشده یه صیغه عقد بوده که باطلش میکنیم
=عه جدی داداش خوب شد گفتی نمیدونستم
+یه لحظه اجازه بدین مگه ما عروسک خیمه شب بازی شما هستیم که یه روز میاین میگین این زنته یه روز دیگه میاین میگین نه دختر عموته
-خب مامان جان چیزی نشده حالا که
+چرا شده اونم دوتا اتفاق افتاده
=چی شده ایمان؟؟
+اولا که من دلبسته الهام شدم دوما الهام حامله شده
=چی؟؟
~ چه گندی زدین شما دوتا؟؟
من سرم پایین بود و دربرابر بابا و عمو هیچ حرفی نداشتم ولی ایمان داشت ، برام عجیب بود این پسری که رو حرف مامان باباش و کلا بزرگترها حرف نمیزد چطور الان داره دفاع میکنه از من؟؟
+گند چیه بابا ؟ زنمه
=الهام دخترم لطفا بگو یه شوخی بی مزه ای بیشتره نیس
+نه عمو کاملا جدیه
=ایمان از کی تا حالا تورو الهام صدا میکنیم؟؟
+من جواب دادم چون میدونم زنم اینقدر با حیاست که روش نمیشه الان حرف بزنه
یهو زن عمو با یه لحن تمسخر آمیز گفت :
-بله معلومه اتفاقی نیوفتاده زن همسایه حامله شده
بابام خیلی عصبانی شد و گفت :
=دختر من از شوهرش حامله شده از نامحرم و غریبه که نشده
من یهو احساس کردم سرم داره منفجر میشه که ایمان در گوشم گفت :
+من اینجام از هیچی نترس حالا تا اینا دارن دعوا میکنن پاشو بریم یه بستنی بخوریم تا حالت جا بیاد
می خواستم نرم ولی به زور منو با خودش برد بیرون باورم نمیشه ما نمی تونیم بچه دار شیم مردها بچه خیلی دوس دارن اگه ترکم کنه چی؟؟ یعنی ما نباید بهم برسیم؟؟ حالم خرابه چیکار کنم به حرف کی گوش کنم؟؟ چرا باید اینجوری بشه؟؟
تو ماشین نشسته بودیم و ایمان داشت می رفت سمت طرقبه
*ایمان کجا داریم میریم؟؟
+داریم میریم بستنی بخوریم بعدشم یه شام توپ
دیگه نتونستم طاقت بیارم و بغضم شکست
+چرا گریه می کنی؟؟ می دونی که طاقت اشک هاتو ندارم عزيزم گریه نکن
*ایمان ما نمی تونیم بچه دار شیم
+خب کی بچه خواست؟؟ نکنه تو بچه می خوای؟؟
*نه من فقط تو رو می خوام
+پس الان مشکل چیه؟؟؟
*ایمان من میدونم چقدر بچه دوست داری و من نمی تونم برات بچه بیارم
+عشقم من بچه بیشتر از تو که دوست ندارم در ثانی مگه فقط مشکل از تو هستش از منم هست پس لطفا این حرفا رو نزن
شب از رستوران که برگشتیم به اصرار من، منو برد خونه خودمون و گرنه میخواست هیچ کدوممون خونه نریم وقتی رفتم خونه بابام خیلی عصبانی بود و گفت :
=شب اول چی بهت گفتم؟؟؟ مگه نگفتم که حواست به شناسنامت باشه که سفیده حالا من باید چیکارکنم؟؟ اگه به حرفم کرده بودی امشب هیچ مشکلی نبود ولی حالا باید الکی نمایش بازی کنیم.
*بابا ببخشید به خدا فکر نمی کردم اینجوری بشه فقط از دستم ناراحت نباشید هرکاری بگید میکنم
=باید یه عروسی سوری بگیرم و ثبت کنیم عقدتون رو بعد مجوز سقط جنین رو بگیریم و بچه رو بندازیم و بعد از چند وقت به فامیل میگیم وای اینا نمی تونن بچه دار شن و جدا میشین والسلام
*چشم بابا
یعنی واقعا چرا بزرگترها اینقدر بی رحم هستن خودشون بریدن و دوختن و تن ما کردن ،واقعا چرا باید این کار هارو بکنن مگه ما آدم نیستیم من باید چیکارکنم؟؟
یعنی باید سرنوشت منو اینقدر اذیت کنه اگه بهش نمی رسیدم همیشه ناراحت بودم که بهش نرسیدم ولی الان بهش رسیدم و از دستش دادم خدایا کمکم کن ……


قسمت چهارم : زنمه……

  • ایمان چی شده؟؟؟
  • دارم بابا میشم
  • چی؟؟؟
  • الهام حامله شده
  • کصخل حالت خوبه؟؟ اولا که رسما زنت نیس دوما با این اخلاق گوه بابا و عمو شر به پا میشه
  • الیاس چه شری؟؟ زنمه دوسش دارم این بچه هم حاصل عشقمونه
  • احتمالا حاصل عشق بازیتون نیس؟؟ در ضمن اگه یادت باشه عمو همون شب اول به الهام گفته بود پرده زنی ممنوع
  • عشق بازی یعنی چی؟؟ عشق ما پاکه و این که عمو گفته بود حواست به شناسنامت باشه که سفیده
  • خب کیرم دهنت این معنیش چیه؟؟
  • ای بابا زنمه دوسش دارم و دوسم داره قرار نیس ازهم جدا شیم که حالا شب عروسیمون شب زفاف نباشه چیزی میشه؟؟
  • نه داداش جان چیزی نمیشه نظر اونا اینطوریه دیگه. راستی عمو بفهمه که تو ویلاش تو شمال دخترشو زن کردی میکنت خخخخ تو زمین حریف زدیش زمین
  • کونی این حرفا چیه؟؟
  • ولی حالا امشب بهترین موقعیته که همه چیو بگی اون دوتا تن لش که نیستن منم نمیام همه چیرو بریز رو دایره
  • خودمم همین نیتو دارم
    -پس حالا پاشو برو گمشو تا به ربع دیگه مشتری میاد
  • خب مشتری تو نمیخورم که
  • مثل این که یادت رفته من چه عکسایی میگیرم عکاسی من مثبت 18 و به درد آدم های متاهل نمیخوره
  • باشه پس من رفتم
    -برو داداش
    شب شد و عشقم اومد وای که چقدر خوشگل شده یه مانتو شلوار مشکی با یه روسری شکلاتی و چادر مشکیش واقعا دل فریبه هیچ وقت برام تکراری نمیشه دوساله که زنمه و هنوز مثل روز اول برام جذابه صحبت های بزرگتر ها شروع شد و خبر های خوبی نبود…
    بزرگترهای بی رحم باز خودشون شروع کردن به تصمیم گیری ولی واقعا دچار شوک شدم که منو الهام بچه دار نمیشیم حالا چیکار کنم؟؟ الهام زنمه و نمیذارم ازم بگیرنش وسط این حرفا یهو چشم افتاد به الهام که رنگ به اون رخسار قشنگش نداره پس الان باید ببرمش از اینجا بیرون به همین دلیل بهش پیشنهاد دادم بریم بستنی بخوریم نظرش منفی بود ولی من به زور بردمش. شب باهم حرف زدیم و فهمیدم اون هم منو بدون بچه می خواد پس گور پدر بچه ما باهم خوشیم و احتیاج به بچه نداریم بعد از شام رسوندمش خونشون البته من نمی خواستم این کارو بکنم خودش اصرار کرد منم دیدم جایی جز خونه الیاس ندارم که برم البته خونش یه باغ بیرون شهره که هم آتلیه عکاسیشه هم خونش رفتم خونش و تنها جمله ای که بهش گفتم
  • الیاس الان فقط میخوام بخوابم فردا باهم صحبت میکنیم
    اونم فقط یه کلمه گفت
  • باشه
    و رفت و برق اتاق رو خاموش کرد داشتم از سر درد میمردم که یهو دیدم بابام بهم پیام داد و گفت چه تصمیمی راجع به زندگیمون گرفتن باورم نمی شد اونا علاوه بر اینکه میخوان مارو از هم جدا کنن قصد دارن یه نمایش درجه یک به کارگردانی خودشون برای فامیل بازی کنیم دروغ گو هایادمه دشمن خدا بودن ولی الان… یعنی دین هرجا به دردشون بخوره ازش استفاده می کنن در حالت های دیگه کافر و بی دین میشن تف تو روی تمام بزرگترهای بی رحم حالم بهم میخوره از همشون یه مشت آدم نه اشتباه شد اینا آدم نیستن حیوونن یه مشت حیوون عوضی که اصلا به فکر این دل صاب مرده نیستن که گیره
    تقریبا بعد از یه هفته خیلی هول هولکی بساط عروسی رو پهن کردن یه عروسی مجلل گرفتن که اگه قرار بود باهم زندگی هم بکنیم عروسی بود که تا سال ها تو ذهن همه میموند تمام مدت عروسی از آرایشگاه تا باغ و تا خونه، الهام غمگین بود البته سعی میکرد من نفهمم ولی مگه میشه عشق آدم غمگین باشه و آدم نفهمه وقتی یکی عشقش غمگین باشه خودش صد برابر غمگین میشه واقعا تمام مدت داشتم فحش میدادم این بزرگترهای بی رحم رو دلم میخواست گردن تک تکشون رو بشکنم که اینقدر عشقم رو اذیت کردن وقتی دیدم حالش خیلی بد شده در گوشش آروم گفتم :
  • این عروسی رو باور کن نمی ذارم ازم بگیرنت
    و بعد خیلی آروم گوشش رو گاز گرفتم
  • نکن ایمان آبروریزی درست میشه زشته
  • چشم هر چی خانم خانما بگن فقط به شرط اینکه اینقدر غمگین نباشی
  • باشه ایمان ولی اونا تصمیمشون رو گرفتن نمیشه کاری کرد
  • گور پدر همشون منو تو همو میخوام الان هم که رسما زن و شوهر شدیم کی میخواد مارو از هم جدا کنه
  • ایمان بابام اگه ازم راضی نباشه زندگیمون به آتیش کشیده میشه
  • تو نگران نباش حالا صبر کن ببین چیکار می کنم
    بعد از عروسی رفتیم خونمون البته مال بابام بود و امشب برای نمایش دروغینشون لازم بود مال ما باشه بعد از این که مهمونا رفتن شاید بیشتر از بیست دقیقه رو به روی هم نشسته بودیم و الهام داشت مثل ابر بهار گریه میکرد واقعا دلم میخواست برم پایین و اونایی رو که منتظرن ما بریم پایین تا بریم خونه هامون رو تیکه پاره کنم پاشدم برم پایین که با همون صدای لرزونش که دلم رو چاک چاک می کرد گفت :
  • ایمان کجا میری؟؟
  • میرم پایین ردشون کنم برن
  • نه نمی خواد شر به پا میشه
  • شر بیشتر از این که اشک تو رو در آوردن میدونی که طاقت گریه تو رو ندارم
  • باشه گریه نمی کنم فقط نرو پایین
  • باشه عزیزم هر چی تو بگی
    بعد از صحبت هامون عمو محمود اومد بالا و دست الهام رو گرفت و برد خیلی عذاب آوره که بیان دست زنتو بگیرن و ببرن اونم شب عروسیت و تو هیچ کاری نتونی بکنی از پنجره دیدم مامان بابام هم رفتن ( خیالشون راحت شد که الهام امشب پیشم نمی خوابه به خیالشون اون منو گول زده که دیگه به حرفشون نمی کنم ) همه رفتن فقط دیدم الیاس نرفته و داره میاد بالا ساعت نزدیک های دو نصفه شب بود سرم داشت متلاشی میشد از درد الیاس اومد بالا و گفت :
  • دستمال کش چرا زانوی غم بغل گرفتی؟؟
  • تو نمی دونی چرا زانوی غم بغل گرفتم؟؟
  • تنها دلیلش کصخلی خودته، الان برای من یه سوال پیش اومده آیا تو الهام رو بدون بچه هم میخوای؟؟
  • این کصشر ها چیه میگی واقعا تو جوابشو نمی دونی
  • می خوام جواب دقیق بهم بدی آره یا نه؟؟
  • آره هزار بار دیگه هم که بپرسی میگم آره من عاشق الهام شدم الهام زنمه مگه ما آدما فقط برای تولید مثل ازدواج میکنیم؟؟ اگه همچین دلیلی داره که ما با حیوون ها چه فرقی داریم الان مثلا بابای ما که بچه داره چی شده؟ ما چه گلی به سرش زدیم؟؟
    -آفرین همینه. تو چرا گذاشتی زنتو ببرن؟؟ میزدی تو گوش عمو زنتو نگه میداشتی
  • الهام نذاشت.
  • خب گوسفند اون دختره معلومه که نمی ذاره اینجوری بشه با اینکه به عشق اعتقاد ندارم ولی یه حسی بین شما دوتا دیدم که یواش یواش دارم به معجزه عشق ایمان میارم ایمان الهام دختر خوبیه و یه حس عجیبی بینتون برقراره نذار ازت بگیرنش رو کمک منم همه جوره حساب کن داداش کوچیکه مثل زمان مدرسه و دعوا هایی که میکردی و زنگ میزدی به من یادته که نه؟؟
    بغلش کردم و سرم رو گذاشتم رو شونش مثل بچگی هام گریه کردم و اون مدام بهم امید میداد و میگفت پشتمه یادم از بچگی هر موقع کسی اذیتم میکرد یا اتفاقی میوفتاد تو بغلش یه دل سیر گریه می کردم و آروم میشدم همیشه پشتیبانم بود و هست خیلی خوبه که الان پیشمه وگرنه معلوم نبود تا صبح دووم میاوردم یا نه وای الهام طفلک کسی رو نداره که باهاش درد و دل کنه گوشیش هم خاموشه خیلی نگرانشم نمی دونم چرا یهو تو دلم اینقدر آشوب شد خدایا به خودت سپردمش مراقب عشقم باش
    گوشیم زنگ خورد و شماره پسر عمو احسان ( داداش الهام ) شاید الهام با گوشی احسان بهم زنگ زده
  • الو
    ~ الو سلام ایمان خوبی؟؟
  • ای، الهام خوبه؟؟
    ~ حقیقتا برای همین زنگ زدم راستش……
  • بگو دیگه اتفاقی افتاده ؟؟
    ~ راستش الهام خودکشی کرده ……

ادامه دارد ……

نوشته: Dark Man


👍 3
👎 2
10701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

832886
2021-09-18 00:56:11 +0430 +0430

زیبا بود ادامه بدید

0 ❤️

832902
2021-09-18 04:14:51 +0430 +0430

من موندم تو اینجا چیکار میکنی؟تو الان باید تو برنامه سمت خدا آموزش روابط اسلامی رو یاد بدی📿👳🛐

1 ❤️

832942
2021-09-18 10:58:13 +0430 +0430

عالی بود
منتظر ادامش هستم
موفق باشی

0 ❤️

833305
2021-09-20 23:58:31 +0430 +0430

تو که داستان سریال جراحت رو بازنویسی کردی دهن سرویس🤣🤣🤣🤣🤣🤣

0 ❤️