بعد از ظهر (۱)

1396/04/19

حدود دو سه سالي ميشد كه تو اتاق بالاي خونه مادربزرگم تو شيراز بخاطر دانشگاه از تهران اومده بودم و داشتم زندگي ميكردم .
هميشه هم خونه مادر بزرگم شلوغ بود و عمه و عمو و بچه هاشون ميومدن سر ميزدن يا شبا مي موندن.
من زياد پايين نمي رفتم شايد يه سلام و احوال پرسي بعدش دوباره ميرفتم بالا.
اون موقع ها عاشق بودم عاشق سارا يه دختر تو دل برو با نمك با چشماي درشت وقتي نگام ميكرد دلم مي رفت كلا اون دوران تو ابرا بودم
نه حوصله دانشگاه داشتم نه كار فقط باهم تلفني حرف ميزديم يا بيرون بوديم دانشگاه هم كه همش باهم بوديم
(اين جريانات مال سال ٩٣ حدودا )
روزام ميگذشت خوب ميگذشت با لذت با اميد ، اميد به آينده
نمي دونم كجا رو اشتباه كردم چيكار كردم نمي دونم كم كم روزا ميگذشت و احساس ميكردم دارم از سارا دور ميشم
حدود يه هفته ايي بود همش تو اتاق بالا بودم زياد بيرون نمي رفتم حتي پايين هم نمي رفتم فقط براي غذا خوردن شايد .
يه روز نمي دونم چند شنبه بود از قبل از ظهر طبق معمول هميشه خونه مادر بزرگم شلوغ شد عمه م اومد عروسش اومد نوه هاش اومدن مونا دختر ش هم اومد .
مونا حدودا اون موقع ٢٧ سالش بود چند سالي ميشد ازدواج كرده بود ولي با شوهرش اختلاف پيدا كرده بودن و دنبال كاراي طلاقش بود .
من زياد با دختر عمه هام و پسر عمه ها نمي جوشم ولي يكي با مونا يكي هم با ميثم پسر يه عمه ديگه ام صميمي هستم .
اون روز شنيدم مادربزرگم داره با عمه ام راجع به من حرف ميزنه كه نمي دونم اين پسره چشه چش شده بيرون نميره زياد پايين نمياد كه ديدم داره صداي پا از پله ها مياد .
خودم رو سريع انداختم رو تخت و پتو رو كشيدم رو سرم .
يكم كه گذشت سنگيني يكي رو رو تخت احساس كردم كه كنارم نسشت . دستاي نرمش اومد توي موهام داشت با موهام بازي ميكرد مطمعن بودم عمه مه چون درسته با مونا صميمي بودم ولي خانواده ي ما جوري نبود كه تماس نامحرم داشته باشيم .
با حالت خواب آلود برگشتم كه دست به سرش كنم يهو جا خوردم دستش رو زدم كنار گفتم داري چيكار ميكني ؟؟؟
مونا : چته پسر ؟؟ افسرده شدي ؟؟
يه نگاهي به دور برم كردم گفتم نه بابا چند روز بگذره خوب ميشم
زد تو سرم گفت نه همين امروز بايد خوب بشي .
با يه اخمي بهش گفتم دستت امروز خيلي هرز ميره ها
تو همين هين با يه نااميدي به گوشيم به نيم نگاهي كردم نه ، نه خبري از سارا نبود با اينكه يكي دوساعتي از آخرين اس كه بهش داده بودم ميگذشت .
گوشي رو پرت كردم رو بالشم اصن حواسم به مونا نبود داره نگام ميكنه از پوزخندي كه زد تازه متوجه حضورش شدم .
من : نمي خواي بري پايين ؟
مونا : نه ، بپوش بريم بيرون دور بزنيم
من : بيخيال بابا ، بنزينم ندارم ، حوصله هم نداره
مونا : بيا بريم با ماشين من ميريم تو چجور پسر دايي هستي غيرتت كجا رفته يه كاري دارم بايد يجايي برم
حرفش رو قطع كردم چون مي دونستم كارش مربوط به دادگاه طلاق ميشه گفتم باشه برو پايين لباس بپوشم ميام.
گفت نه ديگه برم پايين لفتش ميدي هستم تو بپوش .
منم حوصله بحث نداشتم اصنم خجالتي نيستم . تي شرتم رو دراوردم ديدم داره نگا ميكنه زير چشمي اون روز يه شرت هفتي پوشيده بودم كه كامل بزرگي كيرم رو نشون ميداد .
شلواركم رو هم دراوردم پرت كردم يه گوشه
رفتم سكت كند زير چشمي مراقبش بودم . داشت نگاه ميكرد ولي من به روي خودم نياوردم
يعني اصن تو فكر اين چيزا نبودم فقط مي خواستم اون روز بگذره
اون روزا بگذره ، همه ي فكرم پيش سارا بود زندگيم سارا بود…
مونا: به به آقاي خوشتيپ! ( داشتم پيرنم رو تو شلوارم ميكردم كه يهو حواسم باز بهش رفت )
بلند شد رفت بره پايين منم رفتم گوشيم برداشتم و نااميدانه يه نگاه ديگه بهش كردم ، نه خبري نبود !!!
نمي دونم چقد تو راه بوديم ولي كل مسير نگاهم به گوشيم بود به عكاسمون به اين چند ماهي كه گذشته بود و من حتي يه روزم بدون اون سر نكرده بودم .
باز با صداي مونا متوجهش شدم گفت همينجاس تو فقط بيا دم در وايسا من ميرم تو مغازه و ميام نمي دونم كجا بود و قضيه چي بود حوصله سوال كردنم نداشتم فقط مي خواستم زودتر برگردم خونه …
يه چند ديقه ايي طول كشيد تا بياد تو راه برگشت آهنگ گذاشته بود و از زمين و زمان داشت حرف ميزد . فكرم نرفت پيش سارا داشتم به حرفاش گوش ميكردم. وسطاي حرفش يهو گفت لب تاپم خرابه و اينترنت بعضي سايتا رو باز نميكنه ، فهميدم منظورش چيه ولي اصلا نمي خواستم كشش بدم . گفتم رفتيم خونه برات درست ميكنم .
وقتي رسيديم خونه كسي خونه نبود فقط مادربزرگم بود رفتم بالا داشتم لباسام رو در مياوردم كه مونا لب تاپ بدست اومد .
يه اه بي صدايي تو دلم كشيدم ( از بي حوصلگي )
گفتم لاقل ميذاشتي لباسم رو عوض كنم
مونا : حالا چرا اينقد كلاس ميذاري برام تو امروز .بد عنق
من : خوب باشه بابا بشين . ( به تخت اشاره كردم )
نشست لبه ي تخت . رفتم شلواركم و پوشيدم و نشستم كنارش لبتابش رو روشن كردم و گذاشتم رو صندلي كنار تخت . گفتم بگو ببينم چشه

يهو گرمي پاهاش رو پام احساس كردم يه جوراب نازك مشكي پوشيده بود با ناخوناي لاك زده قرمز . يهو ته دلم ريخت . من نقطه ضعفم پاعه نه اينكه فتيش و ارباب برده باشم نه فقط حشريم ميكنه .
چسبيد بهم گفت ببين اين سايت رو ميزنم اين صفحه مياد .كه ديدم داره يه سايت سكسي ميزنه . يه فيلترشكن براش ريختم دوباره امتحان كرد سايت اومد بالا
يه دستش به موس بود داشت تو سايت مي چرخيد يه دستش آروم داشت ميومد رو رونم
نمي دونم چرا قلبم داشت تند مي زد و خشكم زده بود فقط نشسته بودم و زل زده بودم به صحنه گايش مرد و زن تو لب تاب
يه لحظه به خودم اومدم ديدم داره كيرم رو ميماله
(هنوزم به اون روز فكر ميكنم نمي دونم چي شد )
هيچ حرفي بينمون رد و بدل نمي شد . چشام رو بستم و خوابيدم روي تخت
فقط حس ميكردم داره چيكار ميكنه دلم نمي خواست چشم رو باز كنم .
دست ميكشيد رري سينم روي شكمم خيلي آروم دستش رو برد زير شلواركم از سرماي دستش يه تكون خوردم ولي وقتي كيرم رو گرفت توي مشتش ديگه شل شدم .
شلواركم رو دراورد، يه لحظه نفساش رو روي شكمم حس كردم داشت به كيرم نزديك ميشد. هنوز چشمام رو بسته بودم . وقتي آروم لباش رو گذاشت روي نوك كيرم و بعد آروم آروم كيرم رو وارد دهنش كرد فهميدم ديگه رامش شدم و هر كاري بخواد ميكنم .
ولي داغون تر از اين حرفا بودم كه بخوام باهاش عشق بازي كنم و جواب كاراش رو بدم .
وقتي سرعتش رو بيشتر كرد ديگه قلبم داشت از جا كنده ميشد يه لحظه تو همون حالت سرش رو محكم گرفتم و ارضا شدم توي دهنش . داشت عق ميزد تمام بدنم خيس شده بود تقلا ميكرد زير دستم كه يهو بخودم اومدم و سرش رو ول كردم .
از زير تخت جعبه دستمال بهش دادم
واقعا گيج بودم .
گفت چرا اينكار كردي ؟؟؟
من هيچ جوابي نداشتم … دوباره دراز كشيدم رو تخت گوشيم رو برداشتم اس دادم به سارا همش تقصير تو بود …

با صداي بسته شدن در به خودم اومدم !

ادامه دارد …

نوشته: پسر بد


👍 6
👎 2
1017 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

639031
2017-07-10 21:12:58 +0430 +0430

و باز هم همون پایه ی ثابت داستان های سایت یعنی درست کردن کامپیوتر!
بااا خو یکم خلاقیت به خرج بدید چیه همش براتون شربت میارن یا میرید ماهواره درست کنید یا کامپیوتر ?

1 ❤️

639055
2017-07-10 22:39:01 +0430 +0430

آخرش یهو هول هولکی شد،ولی بد نبود.لایک نمودم تا قسمت بعد

1 ❤️

639089
2017-07-11 07:00:34 +0430 +0430

“همش” تقصیر سارا بود؟…اصلا تقصیر اون نبود!..:)

داستان خوبی بود…لایک۵…ادامه بده پسرِ بد ?

0 ❤️