بغض یزدان (۱)

1395/11/12

وقتی رسیدم خونه اونقدر خسته بودم که چشمام باز نمیشد. خودمو انداختم رو تختم و نگاهمو دوختم به بابام که پیر شده… اگه از من بپرسی میگم پیری به شکل و شمایل و ظاهر نیست. به احساسیه که داری. مثل من و بابام. بابام ظاهرش پیر شده و من باطنم… احساسی که بر مبنای تجربۀ سالیان سال درون آدم رو پر میکنه و هیچ جوری نمیتونی خالیش کنی. گاهی آرزو میکنم کاش میشد احساس نداشته باشم. فعلا که چه بخوام چه نخوام فقط احساس خستگی میکنم… آخ که الان باید آقا سهراب اونجا میبود و قیافۀ متعجبشو میدیدم که کف کرده. چون گفته بود نمیتونم اما من تونستم. وقتی کارم تموم شد همه جا از تمیزی برق میزد. علیرغم خستگی خیلی خوشحال بودم. چون میدونستم کار مال خودمه. اگه آقا سهراب اونقدر مرد باشه که رو قولش بمونه قرارمون این بود که اگه امشب من تنهایی از پس تمیز کردن ظرفها و آشپزخونه بر بیام توی رستورانش بهم کار میده… درسته بابام پیرم کرد اما حق حلالش باشه تمام زحمتهام. به صورتش که نگاه میکنم… آخی! ته ریش در آورده باید فردا براش بتراشمشون… الان خوابه قربونش برم. اصلا نفهمید که من اومدم. البته منم بی سر و صدا اومدم تو اتاق… اونم مثل من خسته اس…

ساعت طلای جیبیمو که نگاه کردم دیدم سه نصفه شبه. از تمام دار دنیا همین یه ساعت طلا رو دارم که هدیه اس از طرف بابای امیر به بابای خودم. یه چیزی تو مایه های کادوی عروسی بابام بوده… امیر صمیمی ترین دوستمه اما با هم بیشتر مثل برادریم. باباهامون از زمان سربازی با هم دوست بودن و ماها با هم بزرگ شدیم…

با صدای زنگ ساعت قدیمی از خواب پریدم. همیشه هفت زنگ میزد. اولین چیزی که دنبالش گشتم بابام بود که… به قول امیر: شت! بابا تو جاش نیست… با همون زیر شلواری پریدم بیرون دنبالش که دیدم دارن با نفس تو حیاط حرف میزنن. وای! خدا عمرش بده این دختره رو. داشتم زهره ترک میشدم! منم و همین یه بابا که مثل مرغ جلد مدام میپره بی انصاف… مثل این بچه ها که چهار دست و پا راه می افتن بابای منم راه افتاده…
محوطۀ حیاط کاشی کاری شده خلوت بود. انگار هر کی رفتنی بود رفته بود. اینجا جمعه و شنبه و یکشنبه نداره. همه اصولا از پنج و شیش راهی کارشون میشن. من تنبل گروهم که تا هفت میخوابم همیشه. سریع دمپائیهامو پام کردم و رفتم سر وقتشون. نفس با دیدن من رنگ به رنگ شد. بابام بازم بهش چرت و پرت گفته بود انگار. با دیدن من دنیا رو بهش دادن:
-صبح به خیر آقا یزدان…
-صبح به خیر نفس خانوم… بابا؟ جایی میخواستی بری؟ دستشوئی میخواستی بری؟
بابام نگاه ترس خورده اشو دوخته بود به نگاهم و چسبیده بود به نفس که معذب سعی داشت خودش نجات بده:
-میخوای بری دستشویی بابا؟
-محبوب! این کیه؟
محبوبه مامانم بود که از مادر بودن فقط اسمش برام یادگار مونده. تا سه سال پیش که با بابام بیاییم تو این حیاط دوره ای ,چهرۀ مادرم برام یه راز بود… عکسهاش و هر چی که ازش مونده بود تو یه آتیش سوزی از بین رفت. اونموقع من ۶ ساله بودم… حدس میزنم شبیه نفس بوده باشه چون بابام عجیب به این دختره پیله کرده و محبوب صداش میکنه. وقتی دو ساله بودم مادرمو از دست دادمش و هیچ چیزش یادم نمیاد. اما اگه شبیه نفس بوده ابروهای کشیده و چشمای درشت سیاه داشته… با پوست گندمی و قد متوسط… اسمش هم محبوبه بود… محبوب قلبم… که دیگه نیس… یعنی از اولشم نبود… دیگه میگه نداره… اومدن اسم مادرم همیشه چشمامو پر اشک میکنه اما الان نفس اینجاس. جمع کن خودتو! شایدم برای همینه که زیاد از نفس خوشم نمیاد… یعنی نه اینکه ازش بدم بیاد… فقط دیدنش منو یاد سالهای سخت بی مادریم میندازه و درد و مشقت اینهمه سال رو دوباره میذاره رو شونه هام. وزن این بار اونقدر سنگینه که نمیتونم زود به زود تحملش کنم. اما دیدن گاه و بیگاه نفس… فقط اینطوری بگم که دیدن نفس مریضم میکنه…

آروم میرم سمت بابام که ازم بیشتر از این نترسه… مثل بچه ام می مونه… از سه سال پیش که آلزایمر گرفت فهمیدم با یه بچه طرفم که تمام مدت مراقبت نیاز داره… سعی کردم صدامو تا اونجایی که میشه نرم و بی خطر کنم. گاهی جواب میده. خدا کنه الانم از اون وقتها باشه. نمیتونم حضور نفسو بیشتر از این تحمل کنم:
-آقا جلال؟ گشنه ای؟ اگه هنوز صبحونه نخوردی… میای مهمون من یه صبحونۀ دبش بزنیم به بدن؟ خانومم نیس تنهایی از گلوم پایین نمیره… جان من تعارف نکن…
-محبوب؟ ایراد نداره من برم؟
نفس یه نگاه خجالتزده به من کرد و رنگ به رنگ شد:
-برو آقا جلال… خوش بگذره… فقط دیر نکن خوب؟
به بابام تعارف کردم که بیاد و بریم تو اتاقمون:
-بفرمایین آقا جلال… از اینطرف…
دستمو گذاشتم پشتش و راهنماییش کردم که بیاد و بره داخل. وقتی اومد داخل درو بستم و یه نفس راحت کشیدم. این اواخر بابام روانیم کرده دیگه. هم باید درسامو بخونم هم سر کار برم هم… البته از اولش هم کار میکردم. به کار عادت دارم. تو اون آتیش سوزی که همه چیمون سوخت بابام خیلی رفت تو خودش. از اون آتیش سوزی خیلی چیزی یادم نمیاد. فقط یادمه رفته بودیم با بابا بیرون و وقتی برگشتیم, هیچ چیز خونه نمونده بود. اون موقع ها بابام یه نجاری داشت اما بعد از اون نتونست خودشو جمع کنه. چند روز بعدش هم که دست راستش رفت تو ماشین برش. از مچ قطعش کردن. خدا رحم کرد که زنده مونده بود. بعد از اون من شدم مرد خونه و بابام شد مادرم. بابا و مامان مامانم هوامونو داشتن. اما اونها هم با حقوق بازنشستگی نمیتونستن از پس خرج و مخارج دو تا خانواده و یه پسر در حال رشد بر بیان. اوایل که من بچه بودم فقط میرفتم مدرسه. اون موقع ها شب به شب بعد از اینکه درس و مشقهام تموم میشد بابام که دیگه نمیتونست کار کنه و یا حتی غذا درست کنه فقط شد قصه گو و… اول قصۀ غذا درست کردن رو تعریف میکرد و منم درست میکردم. بالا سرم وایمیستاد و حواسش به من بود. نمیتونم توصیف کنم چقدر به دوتاییمون خوش میگذشت. تو هر قصه هم من یه بار خرگوش بودم که می اومد خونه و میدید غذا نداره… اما کم کم که بزرگتر شدم زندگی تغییر کرد و آقا خرگوشه مسئولیتهاش بیشتر شد. کم کم راههای پول درآوردن رو یاد گرفتم. یکی از دوستهای بابام تراشکاری داشت و وضعشم نسبتا خوب بود. پیش اون مشغول شدم. اوایل خرده کاری و پادویی بود اما کم کم که قد کشیدم و بزرگتر شدم کارها و مسئولیتهام هم بیشتر شد…

تنها دلیلی که نفس رو تحمل میکنم بابامه… نفس بابامو تا حدودی پایبند خونه میکنه. مثل الان که اگه نبود نمیدونم بابامو از کجا باید پیداش میکردم… شانس آوردم امروز جمعه اس و نفس خونه بود وگرنه… بیخیال! دیشب از خستگی یادم رفته بود در رو قفل کنم… اصولا وقتی من نیستم میذارم بابام پیش مادر نفس بمونه که مراقبش باشه تا من برگردم… خدا این خانواده رو اجر بده… هر چی از خدا میخوان بهشون بده… اما به خودم هم نمیتونم دروغ بگم… از نفس خوشم نمیاد… چون از حس بی مادری خوشم نیومد… از هر شب با گریه خوابیدن… از هر روز دلتنگیش… از… با صدای بابام به خودم اومدم:
-آقا یزدان بودین دیگه؟
-بعله آقا جلال…
-دستم چی شده؟
داشت به دست راستش اشاره میکرد:
-شما میدونی دستم کجاس؟
-دستت جایی نیست آقا جلال… همینجوری به دنیا اومدی… از اولش نبود…
-ا؟! عجیبه! شما یادته؟ مگه چند سالته؟
-پیرم آقا جلال بی خیال…
-خانومت کجاس؟
-رفته خونۀ مادرش اینها…
-تا کی؟
-یه چند روز… میشه خواهش کنم شما پیش من بمونی؟ میترسم راستش…
-خجالت بکش یزدان جان… مرد که نمیترسه…
وقتی بالاخره صبحونۀ دبشی رو که شامل نون و پنیر و چایی شیرین بود زدیم به بدن, کمک کردم بابام دراز بکشه رو تخت و بخوابه. مرد نمیترسه؟ ای کاش میتونستم نترسم اما… بابا… تو خودت اول از همه منو میترسونی… روشو کشیدم. صورتشم بوسیدم. امروز خودم خونه بودم و میتونستم از بابام مراقبت کنم. همینکه به خاطر شلوغی سرم قادر به نگهداری از بابام نیستم کلی عذاب وجدان رو دوشم گذاشته و غرورمو جریهه دار کرده… برای من چیزی به اسم نمیتونم وجود نداره… اگه تو بچگی تونستم از پس بی مادری بر بیام الان که دیگه ۲۲ سالمه از پس یه پدر مریض نمیخوام بر بیام؟ اما اگه بخوام رو راست باشم باید بگم بدون نفس اینها از پسش بر نمی اومدم. طفلکیها شدن نوکر بی جیره مواجب من… اما خدای ما هم بزرگه… به مامان نفس گفتم که وقتی درسم تموم شد و کار کردم حق و حسابشو بی کم و کاست بهش میدم. هی هر چی میگفت نه و نمیخوام بازم مجبورش کردم قبول کنه…

بابام خوابش برده بود. موبایلمو برداشتم و نگاه کردم. از طرف دوست دخترم شیوا یه پیغام اومده بود که حالمونو پرسیده بود. جوابشو دادم. تنها دلخوشیم تو زندگی شیواس… وقتی تو آبی چشماش غرق میشم و سختیهای این دنیا از یادم میره… وقتی دستمو تو اون رشته های طلا فرو میکنم و عطر نارگیلیشو میکشم تو بینیم دنیا مال منه… تمام ثروت دنیا مال منه… قشنگترین دختر دنیا مال منه… بازم انصاف خدا رو شکره که شیوا رو سر راهم قرار داد. شیوا همکلاسیمه و از همون نگاه اول بدبختم کرد. نمیخوام بگم پسر بی زبونی هستم اما نگاه شیوا زبونمو قفل میکنه و حرفهام از یادم میره. گاهی میشینم و براش شعر میگم… تعریف از خودم نباشه یه پا شاعرم برای خودم… که اونم کافیه چشمهای شیوا یادم بیوفته تا شعرم یادم بره… شیوا خود شعره… آخرش که به خودم میام میبینم فقط کاغذو با اسم شیوا سیاه کردم و دیگر هیچ… شیوا اسمش روشه… روشن و شیواس… نمیشه با کلمات توصیفش کرد و از ریخت انداختش…
از یاد آوری شیوا یه لحظه قلبم به عادت همیشه ایستاد… اما یه نگاه به بابام کافی بود که همه چی از یادم بره. هر چی شیوا یاد آور چیزای خوب بود همونقدر بابام یادآور چیزای بد… بابای من سه سال پیش آلزایمر گرفت… اون اوایل یه کمی پرخاشگر و عصبی بود. من هم میگفتم که حتما به خاطر کار بیش از حده. از اینکه شبها دیر میام خونه. گفتم شاید خیلی تنهاس. خیلی وقت بود که اوضاعمون این بود مخصوصا اون اواخر که مشغول کلاسهای کنکور و کار همزمان بودم. اوایل فقط نق میزد که کجایی و چیکار میکنی و چرا دیر میای؟ تا اینکه یه دفعه از این رو به اون رو شد.
یه شب که دیر اومدم خونه یه دفعه یه سیلی خوابوند تو گوشم که من میدونم تو داری با دوستای ناباب میگردی و معتاد شدی و… من بیچاره تو کل زندگیم فقط یه دوست داشتم اونم امیر بود که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. نهایت خلاف من با امیر بازیهای کامپیوتریش بود. اما اون اواخر حتی امیر رو هم ندیده بودم از بس درگیر کنکور بودم و از این کلاس به اون کلاس در حال بدو بدو… میخواستم معماری قبول بشم… چی چی معتاد شدی؟ معتاد شدن وقت میخواد… منم که وقت سر خاروندن نداشتم. هر چی من هر شب توضیح دادم که بابا به پیر به پیغمبر من سر گرم درس خوندنم, نرفت تو کتش. هر شب داد وبیداد راه مینداخت و اعصابمو خط خطی میکرد. خدا از سر تقصیراتم بگذره چون یه بار سرش داد زدم…
یه بار که مریض شده بود و رفته بودیم پیش دکتر یه دفعه الکی از کوره در رفت و جلوی دکتر یکی خوابوند تو گوشم. خدا عمرش بده. دکتر یه پیرمردی بود که پیشنهاد کرد بابامو ببرم پیش متخصص و از اونجا بود که کاشف به عمل اومدیم بابا آلزایمر گرفته. ولش کن… نمیتونم بگم چی به سرم اومد با اون خبر…
دیدن بابام منو میبره به واقعیت. به اینکه من کجا و شیوا کجا. اون خواستگارای دکتر و مهندس داره و من از دار دنیا یه ساعت جیبی طلا که مال بابامه. الان هم اگه قسمت باشه و بتونم تو رستوران آقا سهراب که نزدیک دانشگاهه کار کنم عالی میشه… گاهی فکرشو میکنم که من چی میخوام به شیوا بدم؟ چی میتونم بدم؟ به جز پرستاری از یه بابای آلزایمری؟ اما این دل وامونده مثل الاغ لگد میپرونه… لگدهاشم درد داره بی پدر…

بلند شدم و رفتم اتاقو یه کم جمع کردم و وسایل صبحونه رو سر جاش گذاشتم, تو یخچال کوچیک گوشۀ اتاق. اونجوری که شیوا از خونه زندگیشون تعریف میکنه یه چند صد هزار متری میشه… البته اون که شوخی بود اما از بس میگه یه اتاق من دارم و یکی خواهرش و یکی برادرش و یکیش جیمه با وسایل ورزشی واسه مامانش و اتاق کار باباش و چه میدونم استخر… خلاصه هر دم از این باغ بری میرسد تازه تر از تازه تری میرسد… اتاقه که هر روز راجع بهش میشنویم. به حساب اون بود که گفتم چند هزار متر… ما هم که فقط همین یه اتاق قدیمیه , تو یه خونۀ دوره ای… اگه برم خواستگاری شیوا , باباش قراره این اتاقو رو سرم خراب کنه. واسه اینکه جرات کنم برم خواستگاری حداقل باید از این خراب شده بریم و برای اون هم پول لازمه… باید من یه کم پول پس انداز کنم… یکی از بچه های مهندسی که باباش یه شرکت مهندسی موفق داره گاهی ازم میخواد که کمکش کنم. یه دختره اس از اینا که درس خوندن واسه اش مهم نیست و به زور باباش اومده مهندسی بگیره. باباش مثلا ازش میخواد که تمرین کنه اونم طرحهای باباشو میاره و من کمکش میکنم. در ازای اون یه مقداری پول میده به من که منم دلار میخرم. تو این ایران گل و بلبل که دلار دائم داره پرواز میکنه فقط دلاره که به درد میخوره… نمیدونم شایدم اشتباه فکر میکنم اما فعلا پولهامو دلار کردم و میدم به شیوا که برام نگه داره… خدا عمرش بده که شده تمام زندگیم… اونه که بهم امیدواری میده… عاشق همدیگه ایم… اونه که بهم آینده رو یادآوری میکنه… که باید تلاشمو بکنم…
یه زنگ زدم به امیر. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. مخصوصا که از وقتی با نسیم ازدواج کردن و رفتن سر خونه زندگیشون. نسیم خواهر بزرگتر نفسه… اما قبل از اینکه زنگ بخوره سریع قطع کردم چون نمیتونستم تو اتاق با امیر حرف بزنم. رفتم تو حیاط که بابا رو بیدار نکنم. کسی تو حیاط نبود. اکثرا جمعه ها اینجوریه. از توی یکی از اتاقها صدای گریۀ بچه می اومد. غیر قابل باوره اما من بعد سه سال هنوز نتونستم تمام همسایه ها رو ببینم و بشناسم از بس که هیچوقت نیستم. نمیخوام مزاحم کسایی که نمیشناسم بشم اونم صبح جمعه. خانومها و بچه ها الان خوابن احتمالا… تازه بابای خودمم خوابه. آروم رفتم تو و لباسای بیرونمو تن کردم. عرض حیاطو سریع طی کردم و پارچه ای رو که حیاط رو از راهروی تاریک با یه پله جدا میکرد, زدم کنار. رفتم بیرون. امیر همیشه صبح های زود جمعه میره کوه و الان اگه اشتباه نکرده باشم تو راه برگشته. یواش یواش راه افتادم و شروع کردم به گرفتن شماره اش:
-الو؟
-به!!! آقا یزدان! چه عجبه برادر؟ یاد فقیر فقرا کردین؟
-خوبی امیر جان؟ شرمنده ام به خدا… هر چی بگی حق داری… شرمنده ام اساسی!
-دشمنت شرمنده یزدان… شوخی کردم… اگه منم اوضاع تو رو ندونم کی میخواد بدونه؟ عمو جلال چطوره؟
-بد نیس… یه دو ساعت پیش بیدار شدم دیدم اومده تو حیاط با نفس حرف میزنه…
-بندۀ خدا… سخته… خدا صبرت بده یزدان…
-والله بیشتر از نفس اینها شرمنده ام… گیر افتادن بدبختها… الان بابام گیر داده بود به نفس و بهش میگفت محبوب… اون بیچاره هم خجالت میکشید… نمیدونم چیکار کنم به جان تو… الان میپرسید دستش کو…
-بیچاره…
-کوه بودی؟
-آره… الانم مژدگونی میخوام یه خبر خوب بدم…
-چی شده؟ بابا داری میشی؟
-ولم کن بینم بابا… من خودم هنوز بچه ام… نه بابا… الان دارم میرم خونه نسیمو بردارم بیایم اونجا…
-ا؟! پس میای یه سری هم به ما بزنی؟
-الاغ جون… پس فکر کردی واسه خاطر مادر زنم میام؟ واسه تو میام دیگه دیوونه… یه چایی مشتی دم کن که اومدم با هم بترکونیم…
-قدمت رو چشم… پس منتظرم… زود بیا…
گوشی رو که قطع کردم یه نفس عمیق با خوشحالی کشیدم. خیلی دلم برای امیر تنگ شده بود. باید بابا رو بیدار میکردم. اون هم امیرو دوست داشت. رفتم که برم تو متوجه شدم درو باز گذاشته بودم. اوه اوه! اگه خانوم معتمدی میفهمید دوباره جیغ و دادش میره هوا. سنش بالاس و عجیب هم گیر میده… مثل عقاب حواسش به همه چیز هست. همیشه میگه به خاطر بچه ها باید درو ببندیم که یه وقت بیرون نرن. یواش یواش اومدم و وقتی خدا رو شکر دیدم کسی تو حیاط نیست, بدو رفتم تو اتاق. اولین چیزی که دیدم جای خالی بابا روی تختش بود. ای بابا! من فقط پنج دقیقه نبودم. کجا رفته؟ حتما دستشوئیه… چون اگه رفته بود تو کوچه من میدیدمش… رفتم تا دستشویی که گوشۀ حیاط بود… اما در اونجا هم باز بود. سریع رفتم و در نفس اینها رو زدم. نفس درو باز کرد:
-بله آقا یزدان؟
-نفس خانوم؟ بابام اینجاس؟
-نه…
-یا خدا!
همونجوری که داشتم میدویدم سمت کوچه صدای نفس رو میشنیدم که دنبالم میدوئه و میپرسه چی شده:
-بابام نیس…
-ای بابا… شما کوچه رو نگاه کن من از همسایه ها میپرسم…
همسایه ها! چرا خودم فکرشو نکردم. بازم عقل این نفس! یه نگاه اجمالی به کوچه انداختم که از دو طرف هم به خیابون اصلی میخورد. اگه اومده بود بیرون من میدیدمش. نکنه حواسم نبوده باشه… من رفته بودم سمت راست اونموقع. پس بابام حتما سمت چپ رفته. نفس راست میگفت و بابام رفته بود خونۀ یکی از همسایه ها اما با اینحال یه سر باید میرفتم سر کوچه که خیالم هم راحت بشه. به همون سمت دویدم و دو طرف خیابونو نگاه کردم اما نبود. خدا رو شکر. حتما رفته خونۀ همسایه ها… داشتم بر میگشتم که دیدم نفس داره بدو میاد سمت من.
-پیداش کردی یزدان؟
-خونۀ کسی نرفته بود؟
-نه…
در حالیکه داشتم به سمت چپ خیابون میدویدم داد زدم:
-نفس! تو از اونور برو من از اینور… تو رو جون هر کی دوست داری پیداش کن… بابا؟!!! بابا؟!!!
ادامه دارد…

نوشته:‌ ایول


👍 27
👎 4
4831 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

577073
2017-01-31 21:56:35 +0330 +0330

خيلي دوست داشتم ايول جان لايك اول براي شما منتظر قسمت بعديم
ياد پدربزرگم افتادم،با وجود اينكه سالهاي اخر منو يادش نميومد اما ساعت ها زل ميزد توي صورتم انگار يه نسبتي باهم داريم اما نميدونه چي
و چه دردناك كه من فقط براي مراسمش اشك ريختم

1 ❤️

577121
2017-02-01 05:21:35 +0330 +0330

ینی از اول داستان که میخوندم و میومدم پایین با خودم میگفتم کی اینو نوشته؟!!!انقدر عالی بود،انقدرررر عالی بود که سر صبحی سرحال اومدم…
این داستان صدتا لایک داره…
ممنونم شادی جان ?

1 ❤️

577157
2017-02-01 12:57:35 +0330 +0330

عالی متن بسیار زیبایی بود شخصیت پردازی فوق العاده صحنه سازی بی نقص

0 ❤️

577203
2017-02-01 19:44:28 +0330 +0330

واقعا عالی بود.مرسی ایول.لطفا ادامشو زود بزار

0 ❤️

577213
2017-02-01 21:18:30 +0330 +0330

تا وسطای داستان معلوم نبود راوی زنه یا مرد ولی با این وجود نویسنده مشخصه که خانومه. ولی در کل خوب بود تبریک میگم به نویسندش.

0 ❤️

577283
2017-02-02 09:42:17 +0330 +0330

ایول جان لایک هفتم رو ما زدیم,امیدوارم قسمتهای بعد یکم مهیج تر باشه ?

0 ❤️

577352
2017-02-02 18:13:00 +0330 +0330

لایک یازدهمو من بهت دادم…
خیلی خوب بود…
زود ادمشو بنویس…

0 ❤️

577355
2017-02-02 18:32:19 +0330 +0330

راستی همیشه اسمت منو یاد این آهنگه میندازه …
همیشه با همیم ایول ایول…

0 ❤️

577376
2017-02-02 20:58:24 +0330 +0330

عالی هرچی بگم کمه.بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم.

0 ❤️

579600
2017-02-16 07:06:10 +0330 +0330

همينكه داستان اومد رو سايت و ديدم نويسنده شماييد خوندم ولي نميدونم چرا نميتونستم كامنت بذارم و الان درست شده اومدم بگم عالي بود و من اين چند روزه منتظر ادامه ش هستم هر چه زودتر بذاريد ادامه شو شادي عزيز من منتظر منتظرم

0 ❤️

580242
2017-02-19 21:34:47 +0330 +0330

.خیلی قشنگ بود بی صبرانه منتظر ادامش هستم

0 ❤️

580419
2017-02-20 22:14:53 +0330 +0330

شرمندتم شادی جان اینروزا خیلی پراکنده و کوتاه به سایت سر میزنم و واسه همین متوجه داستان خوبت نشدم الان به لطف یه دوست که داستانتو معرفی کرد اومدم و خوندم والبته بسیار هم باهاش خاطره بازی کردم شاید هیچکس این شرایط رو بقدر من درک نکنه!
لایکمو با نهایت احترام تقدیم داستان قشنگت میکنم.

0 ❤️

580614
2017-02-22 11:01:28 +0330 +0330

بالاخره بعد از مدت ها شر ور شنیدن تو شهوانی بالاخره یه داستان عالی خوندیم واقعا عالی بود و از همه مهم تر غلط املایی نداشت(به جز یه کلمه) واقعا لذت بردم. بی صبرانه منتظر قسمت های بعدیم

0 ❤️

580910
2017-02-24 00:03:01 +0330 +0330

سلام لایک شد

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها