بنظر بد نیست

1393/05/22

سلام…
مقدمه ی کوچی دارم،خوشحال میشم بخونیدش…
سخته یکم…همین اولش،اینکه شما باور کنید نوشتم رو…اما دو تا مسئله هست…
یکی اینکه من تعدادی از داستانای سایتو خوندم…شاید بشه گفت 10% و حتی کمتر واقعیت داشت…اما چیزی که هست اینه که شاید چون نویسنده ها نمیتونن درست بنویسن،داستانشون غیر واقعی بنظر میرسه…
نکته ی دومم اینکه،برای من ، مهم باور شماست…منظورم از باور شما،درک کردن اوضاعه،نه اینکه باور کنید داستانم واقعیه…هرچند،ایمان داشتن به اینکه شما داستانمو باور خواهید کرد،مهم ترین اصل یه نویسنده هست…
اما همین جا میگم…
داستانم کاملا واقعیه…



درد کشیدن یه مسئله کاملا عادی واسه خانوماست…یعنی یه جورایی از بچگی با درد بزرگ میشن…نمیخوام هیچ تبعیضی قائل بشم و کل کل راه بندازم،اما بیشتر خوشی سکس،برای آقایونه…و در مورد خانوما،بیشتر مسئله ی ترس هست تا ارضا شدن…شایدم مسئله ی درد…
اما درد،چندین مورد داره…یکی درد جسمیه…یکی درد روحی…بعضیام درد اجتماعی دارن…
درد جسمی و روحی رو تقریبا همه میشناسیم…اما درد اجتماعی…تعبیرش سخته…اما سکس،یکی از انواع درد اجتماعی توی جامعه ی ما محسوب میشه…
من کاری به راه درمان ندارم…چون نه کار منه،نه تخصص من…مهم داستانمه…
داستانم از اونجا شروع شد که فقط 15 سالم بود…یعنی 5 سال پیش…
درست وقتی که یک تکه ی محدود از آزادی داشت برام رنگ میگرفت… هرچند این آزادی خیلی محدود بود…
اواسط سال اول دبیرستان بودم که یه روز دوستم گفت اخر هفته،تولدمه…چندتا از بچه های کلاسو که باهم صمیمی بودیم رو هم دعوت کرد…اما به من گفت اگه میشه تو زودتر بیا بهم کمک کن…تو اون مدت واقعا بهم وابسته شده بودیم…خونمون نزدیک بهم بود و رفت و آمد زیادی هم داشتیم،حتی خانواده هامون…ظهر روز پنج شنبه بود که خودش باهام تماس گرفت و منم خیلی خوشحال بهمراه مادرم رفتم خونشون…از نظر مالی اونا کمی متمول تر از ما بودن،شاید بشه گفت توی محله ی ما،اونا از همه پولدار تر بودن…
مامان من با مامان اون توی آشپزخونه مشغول پختن شام شدن و ماهم به اتاق اون رفتیم…کلی کاغذ رنگی و بادکنک و وسائل تزئینی دیگه توی سالن خونه اشون نصب کردیم…واقعا زیبا شده بود…بعد قرار شد من برم خونه ی خودمون و لباسمو عوض کنم که دوستم مانع شد…گفت همینجا با هم میریم حموم مامانت هم لباستو میاره اینجا عوض کن…
شاید واژه ی خجالت کشیدن جلوی حسم کم بیاره…اما به معنای صد برابر واقعی کلمه خجالت کشیدم…مادرش هم خیلی عادی گفت:
-خب راست میگه…همینجا باش…
انگار که توی عمل انجام شده قرار گرفته باشیم،هم من و هم مادرم قبول کردیم…مادرم رفت خونه تا لباسامو بیاره،منو دوستمم رفتیم بسمت حمامشون که کنار آشپزخونه قرار داشت…حموم دو قسمتی بود…یه رختکن و یه قسمتم شیر دوش آب و وان حمام…
دوستم خیلی راحت و معمولی لباساش رو حتی سوتینو شورتش رو درآوورد و وارد قسمت دیگه شد…اما من اصلا روم نمیشد مثل اون لخت بشم…با سوتین و شرت رفتم اونجا…توی وان نشسته بود و آب رو هم باز کرده بود…آب گرم و داغ از روی پستونای ریز و برآمده اش سر میخورد و روی رون پاهاش میریخت…موهای شلال و شرابیش هم مرطوب اما نه کامل خیس بود…رو کرد بهم و گفت:
-بیا دیگه…نترس…نمیخورمت…!
منم خندیدم و کنارش رفتم توی وان نشستم…چشمم هنوز به پستوناش بود…انگار خیره بودم بهشون که با لبخندی مرموز گفت:
-هوووی…لاس نزنا…همش مال شوورمه…
بعدم با سر انگشتاش،سر پستوناشو گرفت و بوسید…کمی که گذشت و آب وان خیلی داغ شده بود،آب سرد رو باز کرد…بخار آب کل حموم رو گرفته بود…باز گفت:
-تو ازم میترسی؟
با تعجب گفتم:
-نه برای چی؟
کمی عصبی گفت:
-ای بابا…تو همه جای منو دیدی…اما خودت نمیزاری من ببینم…بابا بخدا دخترم…پسر نیستم…!
خندیدم…بلند…اونم خندید…راست میگفت…دو تا دختر 15 ساله بودیم…مثلا چه اتفاقی میخواست بیفته؟توی وان ایستادمو شورتمو اول دراووردم،اونم ادای پسرای هیزو درآوورد و گفت:
-ووووووووییییییییی…جوووووووووووووون…
منم بلند خندیدمو شورتمو پرت کردم سمتش…اونم با اکراه از لبه ی وان برداشت و پرتش کرد اونور…بعدم سوتینمو باز کردم و مثل اون لخت نشستم توی وان…انصافا از نظر هیکل هیچ وقت به پای اون نمیرسیدم…اما سینه های من درشت تر بود…شایدم بقول اون قلبمه و تپلی…چون تا دیدشون چشمان چهار تاشد و گفت:
-تو اینارو چجوری قایم کرده بودی اون زیر؟
بعدم دستشو آروم کشید رو یکیش و با مال خودش مقایسه کرد…در واقع انگار اصلا اون سینه نداشت…یا اگرم داشت عمرن اندازه ی مال من نمیشد…گفت:
-هییییییع…کی برات میخوردش که اینقدر بزرگ شده…
محکم زدم تو سرش و گفتم:
-بیشعور…
اما اون خیلی مهربون بهم چسبید و گفت:
-تروخدا…دوست پسر داری؟تالا باهاش رابطه هم داشتی؟
از اون اصرار و از من انکار که من آفتاب مهتاب ندیده ام…من حتی مامانم اجازه نمیده موهای صورتمو بزنم چه برسه به دوست پسر،اما اون مرغش یه پا داشت…مدام دست میزد به سینه هامو میگفت محاله که دوست پسر داشته باشی…حتما یکی دستمالیت میکنه که اینطوری قد کشیدن!منم مدام انکار میکردم تا اینکه گفت اگه راست میگی کسو کونتو نشون بده تا باورم بشه…!!!
حالا نشون دادن که ما لخت جلو هم نشسته بودیم،اما منظورش این بود که بهش دست بزنه و از نزدیک وارسی کنه…منم عین جلبک وا رفته گفتم:
-نه…برای چی؟
اونم با غرور گفت:
-اها…پس دیدی یه کاسه ای زیر نیم کاسته!!!
بهم برخورده بود…گفتم:
-باشه…بیا ببین…
اونم با اخم گفت:
-زیر آب که معلون نیست…بلند شو وایسا…
قلبم عین مرغ سرکنده خودشو میزد به در و دیوار…با ترس بلند شدم وایسادم…از موهای نچندان زیاد کسم آب چکه میکرد…یکم بهم نزدیک شد…کس اون هیچ مویی نداشت…دستشو کشید روش که حالی به حالی شدم…دلم میخواست مثل تنهاییام ،بازم تنها بشم و با انگشت بیفتم به جون کسم تا از این حالت معلق و سرگردونی خلاص بشم…با دو انگشت شصت و اشاره اش آروم لبه های کوسمو کنار زد و سفیدی وسطش رو دید…خندید و گفت:
-ای کلک…فقط از پشت حال میکنید؟
سریع منو برگردوند و گفت که خم بشم…منم خم شدم…موهام ریخت رو صورتم…آروم با انگشت کشید رو سوراخ کونم…دیگه دلم میخواست بلند داد بزنم…حس کردم حرکتش بازم تکرار شد…بازم…بازم…بازم…همونطور خم شده بودم و لذت میبردم…اصلا تو حال خودم نبودم…دست دیگه اش هم وارد کار شد…روی کسم آروم و نرم بازی میکرد…بعد بلند شد…بهم چسبید…خمار خمار بودیم…دو تا بچه که هیچی از سکس نمیدونستیم…هیچیِ هیچی…شاید مسائل جنسی رو تازه داشتیم یاد میگرفتیم و تجربه میکردیم…آروم گفت:
-تو هم مال منو بمال…دستم رفت سمت کسش…با انگشت شصتم روش میمالیدم…یه آه کشید…گفت:
-بکن توش…
اما توجهی نکردم…صورتشو آوورد روی سینه ام…با زبونش با سر سینه ام بازی میکرد…گاهی وقتا همشو تو دهن جا میکرد…منم غرق بودم…داشتم میمردم…دلم کیر میخواست…دلم حداقل یه انگشت میخواست…که بره داخلم…اما…یهو در رختکن باز شد و صدای مادر دوستم اومد…به من گفت که مادرت لباساتو آوورده…برات آویزون میکنم اینجا…
خوبیش این بود که به داخل حموم دید نداشت…اما ما از ترس هرکدوم سه کیلومتر از هم دور شده بودیم…بماند که خودمونم خیس کردیم یا نه!!!
بعد از اینکه رفت،تا چند دقیقه تو شوک بودیم…تو شوک اینکه داشتیم کاریو میکردیم که نمیدونستیم حتی اسمش لز یا همجنس بازیه…تمام تنم مثه بید میلرزید…تا اینکه کنارم اومد و گفت:
-ببخشید…بخدا دست خودم نبود…
اما هردو میدونستیم که این یه نیروی جاذبه ی دوجانبه و تمایل دو طرفه بوده…منم لبخندی زدمو گفتم عیب نداره…
اونروز گذشت…
اون سال…
سال بعدش…
پنج سال بعد…توی تمام این مدت،همیشه از اونروز بعنوان خطرناکترین کار زندگیم فکر میکردم…که شاید باعث میشد من و دوستم خیلی بیشتر بهم معتاد بشیم…!
اما پنج سال بعد!!!
یا بهتر بگم…همین امروز…یا نه…همین چند دقیقه پیش…
زندگی خیلی عوض شد…
من عوض شدم…خونه امون عوض شد…
دوستم دانشگاه رفت یه شهر دیگه…من شهر خودمون…
پدرمو از دست دادم…
مادرم شد یه تکه گوشت روی تخت بیمارستان…
من موندمو خواهر کوچکم…
من موندم و یه عالمه بدبختی…
گرفتاری…
مشکلاتی که من باید حلشون میکردم نه خواهر سه ساله ام…نه مادر فلجم…
بدهی هایی که از پدرم به ارث رسید بهم…خونه ی اجاره ای و آخر ماه…پول بیمارستان مامان…
جلوی در خونه ایستادم…خونه ی بزرگی بود…
شاید تنها راهش همین بود…حداقل شرافتم حفظ میشد…
زنگ آیفون رو فشردم…زنی به استقبالم اومد و بعد وارد کاخ بزرگی شدم که برای اهالی این کاخ،فقط یه خونه بود!بماند ماشین های لوکسشون…ویلای شمالشون…روی مبلهای راحتی که برای من اصلا راحت نبودند نشستم…هیچ صدایی جز یه موزیک لایت و بی کلام نمیومد…زن از کنارم رفت…چند دقیقه بعد،مردی میانسال حدودا 40-42 ساله وارد سالن شد…جلوش بلند شدم…از سرتا پا با نگاه کثیفش براندازم کرد…بهم نزدیک شد و درست سینه به سینه ام ایستاد…چپ چپ به چشمام زل زد و از جیبش سیگاری دراوورد…گرفت سمتم و گفت:
-اولین شرطش سیگاری شدنه…
نگاهم به سیگار سفید پوشی بود که دستان بزرگ مرد اونو بسمت من گرفته بود…آروم سرشو بهم نزدیک کرد و گفت:
-میتونی قبولش نکنی،اما بعد باید یه چیزو به اجبار قبول کنی…!
گفتم چی؟
لبخندی زد و گفت:
-مطمئن باش بد نیست…جفتش خوبه…اما اون اجباریه…
هه…چقدر مزخرف…جفتش اجبار بود…از کجا معلوم اون بدتر نباشه؟؟؟که بعدن فهمیدم خداروشکر که سیگاری شدم!!!
سیگار رو برام آتش زد و یکی هم برای خودش…درست چسبیده به من نشست…دستای کثیفش دور پهلوم حلقه بود و آروم آروم نوازشم میکرد…سرشو گذاشت رو شونه ام…گفت:
-تو نه معشوقه ای،نه الهه ی زیبایی…قراره یه زیر خواب بشی…!
دلم بیشتر ترسید…بیشتر لرزیدم…از اسم کثیفش…ادامه داد:
-وقتی با من بیای اون بالا و توی اون اتاق،دیگه راه برگشتی نیست…تصمیمتو بگیر…یا خوشبخت شو،یا توی بدبختیت دست و پا بزن…
وقتی هی راهی برات نمونه،حاضری به هرکاری دست بزنی تا عزیز ترینات راحت باشن…گفتم:
-قبوله…
یه قطره اشک مزاحم چکید…اشکی که دیگه هیچ وقت نخواهد چکید…
دستمو گرفت و بلندم کرد…شالمو برداشت…آرایشی نداشتم چون پولی برای خرید اقلامش نداشتم…سرشو برد سمت موهام و بو کرد…مثل یه وحشی باهام رفتار میکرد…گفت:
-خوبه…چند وقته حموم نرفتی؟
گفتم همین دیروز…پوزخندی زد و گفت:
-به اون سگ دونیا که حموم نمیگن…
دستمو گرفت و کشید…سیگار از دستم افتاد…خندید و گفت:
-عیب نداره…
وارد جهنم شدیم…همون اتاقی که دیگه راه برگشتی نداشت…
باورم نمیشد…
شاید ترسناک ترین جای دنیا…
نه اینکه چیز بدی توش باشه…نه…اتفاقا خیلی لوکس و رمانتیک بود…
گفت:
-امیدوارم دروغ نگفتی باشی که پرده داری…
هلم داد روی تخت…یه اسلحه ی کمری از پشتش دراوورد و گذاشت روی میز و گفت:
این برای امنیت بیشتر!!!
کیفم از روی دستم رها شد…
پیراهن و شلوارشو دراوورد و با یه شرت جلوم وایساد…
گفت:
-بیا زانو بزن…
باورم نمیشد…دیگه هیچی برام مهم نبود…دیگه راه برگشتی نداشتم…
زانو زدم و شورتشو کشید پایین…اولین بار نبود کیر میدیدم…یعنی حداقل یه فیلم دیده بودم،یا از دوستام تعریف زیاد شنیده بودم…اما باورم نمیشد بجز اون خاطره ی دوران نوجوونیم،دیگه هیچ وقت دورو بر سکس برم…خاطره ای که خیلی خوب بود،اما نزدیک بود خراب بشه…خاطره ی آرومی بود…
کیرشو تا ته توی دهنم کرده بود و مثل وحشیا موهامو میکشید…میخواستم بالا بیارم…اما مجبور بودم…تنها دلخوشیم این بود که ارضا بشه و دست ارز سرم برداره،بنابر این خیلی زود و تند کیرشو میخوردم و میمالیدم،دریغ از اینکه این تازه اولشه …
چند دقیقه ای که گذشت،دستشو گرفت به کمرشو موهامو ول کرد…با دست دیگه اش سرمو محکم فشار داد…میخواستم سرمو از کیرشه جدا کنم اما همه ی آبشو ریخت تو دهنم…بعد گفت:
-فکر نکن میذارم حتی یه قطرشو بریزی زمین…باید تا تهشو بخوری…
و بعد موهامو محکم کشید که با جیغی که زدم،همه ی ابش تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم…
منی چسبنده اش گلومو بهم چسبونده بودو داشت خفه ام میکرد…داشتم زار میزدم…محکم و بلند سرفه میکردم اما اون فقط میخندید…تا اینکه یه لیوان گرفت جلوم…
تا خوردمش سوختم…تلخ و تند بود…بازم خندید…اما دیگه خفه نبودم…گفت:
-به…خوب مشروب میخوریا…!
لیوانو زدم زمین…گفتم:
-احمق عوضی…من میخوام برم…
خواستم برم که مثل مار پیچید دورم…
مانتومو زد بالا و از روی شلوار مشغول مالوندن کونم شد…در گوشم زمزمه کرد:
-بهت گفتم هیچ راه برگشتی نداری…
و بعد محکم پرتم کرد روی تخت…اومدو دستاشو حایل کرد دورم…گفت:
-تو چهارمی هستی…چهارمین نفری که با کیر خودم پردشو میزنم…خودم زنش میکنم…خودم جنده اش میکنم…به خودم وابسته اش میکنم…
دست برد سمت کمربندمو بازش کرد…مسخ شده بودم…آخر راهم بود…آخر راه دنیای پاکم…
شلوارمو کشید پایین…
گفت:خیلی خوبه…تو تازه ای…
دکمه های مانتو رو از جا کند و با ولع مشغول خوردن سینه هام از روی تاپ و سوتین شد…کیرش داشت بازم بزرگ میشد و حرکت نرمشو روی کسم حس میکردم…داشتم بیهوش میشدم…اشک میریختم اما کاملا بی اختیار داشتم باهاش همراهی میکردم…
تاپمو با زور دراوورد و سوتینمو پاره کرد…پستونای تپل و گردم زیر دندونا و وحشی بازیاش کاملا شق شده بود…سرخ سرخ…از روم بلند شد…اما من داشتم اه و ناله میکردم…من مسخ شده بودم…داغ کرده بودم…اون میخندید…کیرشو گذاشت لای سینه هام…بالا و پایین میکرد و بعضی وقتا با سر زبونش سینمو خیس میکرد…سینه ای که خیس بود،اما دمای آب دهنش رو میتونستم تشخیص بدم…تا اینکه برای دومین بار ارضا شد…
همه ی آبشو ریخت توی صورتم…بعدم به پشت افتاد رو تخت…اما من…حس میکردم الانه که از شدت شهوت بمیرم…
دلم میخواست خودم کیرشو بردارم بکنم تو کسم…اما میترسیدم…
همونطور که صورتش روی تخت بود گفت:
-زور نزن…خودتم ارضا نکن…میدونم دلت میخواد…
بلند شد…باورم نمیشد هنوز جون داشته باشه…دستشو کشید رو کیر خوابیده و کوچک شده اش…
گفت:
-بلندش کن تا بهت بگم…
با یه دست دیگه کسمو مالید…حس خوب اونروز توی حمام دوباره زنده شد…
بی اختیار رفتم سراغ کیرش…با دست نوازشش کردم…اونم کسمو میمالید…تا اینکه کیرش سفت شد…سفت تر از قبل…بلندم کرد…دوتا بالشت روی تخت گذاشت و گفت دمر روش بخوابم…
منم خوابیدم…با انگشتش سوراخ کونمو هم اذیت کرد…بعد سرکیرشو گذاشت دم کسم…نفس تو سینم حبس شده بود…کیرش داغ تر از اینهمه انرژی ای بود که ما انجام داده بودیم…کونمو بوسید و محکم فشار داد…داد زدم…بلند…آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ…
اونم میخندید…گرمی خونم رو که حاصل پاره شدن پرده ام بود رو حس میکردم…کیرش تا ته تو کسم بود…درش آوورد و باز کرد تو…جیغ میزدم و از درد میسوختم…اما اون جلو و عقب میکرد…اما حرکاتش با من هماهنگ شد…من باز کم آووردم…باز حشره شدم…تا اینکه لرزیدم…ارضا شدم و بیحال افتادم…اونم کیرشو دراوورد…کنارم خوابید…منو محکم گرفت توی بغلش…کیرشو کرد توی کسم…اما من چشمام داشت بسته میشد…دیگه نا نداشتم…تا اینکه حس کردم جریان برق بهم وصل شد…اون عوضی آبشو ریخت تو کسم…
بعدم لبامو بوسید…محکم فشارم داد و پرتم کرد اونور…روشو کرد اونور و گفت:
-یه چک نوشتم،رفتی پایین بهت میدنش…!
به همین راحتی…
هرزه شدم…
اما نشدم…
من فقط به اون رابطه داشتم…
ولی عقل مردم به چشمشونه…
منو هرزه میدونن…
پولی که اون داد،کمک بزرگی بهم کرد…اما همه ی مشکلامو حل نکرد…
الآن داخل غرفه ی یه کتاب فروشی سیار کار میکنم…
خرج خودمو خواهرمو درمیارم…
از سکس متنفر نیستم…
چون خودم خواستم…
چون بهم خوش گذشت و بد نبود…!
اما…
شاید هیچ وقت دیگه با یه مرد تجربه اش نکنم…


خب…دوستای عزیز…اصلا اهل ضد حال زدن نیستم…
اگه مایل بودید که ادامه ی داستانو بزارم،

نوشته: ؟


👍 0
👎 0
15605 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

431108
2014-08-13 07:07:37 +0430 +0430
NA

درد کشیدن یه مسئله کاملا عادی واسه خانوماست…یعنی یه جورایی از بچگی با درد بزرگ میشن…نمیخوام هیچ تبعیضی قائل بشم و کل کل راه بندازم،اما بیشتر خوشی سکس،برای آقایونه…و در مورد خانوما،بیشتر مسئله ی ترس هست تا ارضا شدن
خیلی سعی کردی خوب بنویسی ولی این حرفت جنبه شعار داره

0 ❤️

431109
2014-08-13 07:11:01 +0430 +0430
NA

(مطمئن باش بد نیست…جفتش خوبه…اما اون اجباریه…
هه…چقدر مزخرف…جفتش اجبار بود…از کجا معلوم اون بدتر نباشه؟؟؟که بعدن فهمیدم خداروشکر که سیگاری شدم!!!)
تو که هم سیگاری شدی هم جنده بعد منظورتو نفهمیدم از اینکه گفتی خدارو شکر سیگاری شدم

0 ❤️

431110
2014-08-13 08:09:16 +0430 +0430
NA

الان چند سالته؟
پایه ای بکنمت؟

0 ❤️

431111
2014-08-13 08:13:44 +0430 +0430

البته اگر این روش ترویج پیدا کنه بنظر خیلی خیلی هم بده اما …
این نوشته شما بین سایر نوشته های سایت مدل خاصی بود بود بالاخره این سایت اعضای تینیجر زیاد داره این مدل نوشته ها رو هم ببینن خوبه واسشون مثل این میمونه که وسط فیلم سوپر صحنه مصائب مسیح رو یکهو پخش کنند

0 ❤️

431112
2014-08-13 08:24:41 +0430 +0430
NA

ادامه داستان رو یادت نره بزاری

0 ❤️

431113
2014-08-13 08:45:42 +0430 +0430
NA

والا چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
متاسفانه من با این داستان نتونستم درگیر بشم.
البته نمیخوام بگم بد بود.
از نظر نوشتاری و سوژه خوب بود.
فقط من باهاش مورد دارم.
در هر صورت امیدوارم به فکر زنگ آخر باشی

لت وپار

0 ❤️

431115
2014-08-13 14:11:16 +0430 +0430

نمیخوام بیخودی فحش بدم
داستانت تو سطرای اول و آخر جالب بود.یعنی تو این سطرا یه طور نوشته بودی که واقعی جلوه کنه
داستانتو به یه سبکی نوشته بودی که زیاد سکسی نبود و خواننده رو تحریک نمیکرد ولی حس واقعی بودن رو میداد و چون یه مشکل بزرگ جامعه رو در کل داستان به نگارش در آوردی بیشتر خواننده رو متاثر میکرد
امیدوارم اتفاق نیفتاده باشه
هرچی بود خوب نوشته بودی و مثل کسشرای یه عده مجلوق بیسواد نبود

0 ❤️

431116
2014-08-13 16:27:03 +0430 +0430
NA

خوب نوشته بودی

0 ❤️

431117
2014-08-13 17:48:15 +0430 +0430
NA

خوب بود اذامه بده. درضمن خیلی زیبا مینویسی/

0 ❤️

431118
2014-08-13 18:14:20 +0430 +0430
NA

halam gerefte shod :( ahhhhhh !!!

0 ❤️

431119
2014-08-13 21:29:53 +0430 +0430
NA

اگه داستانت واقعی بود که متاسفم .همین. اگر هم نبود سعی کن چیزی بنویسی که اعصاب خورد کن نباشه. give_rose

0 ❤️

431120
2014-08-14 04:39:43 +0430 +0430

دردتو خوب و قوی به زبون آوردی لذت همراه با اجبار ولی بهتر بود کلی گوئی نمیکردی کمی جزئیات داخلش میاوردی اینکه چجوری با اون مرد آشنا شدی و کی بود و بعضی جاهای دیگه

0 ❤️

431121
2014-08-14 07:54:09 +0430 +0430
NA

ممنون . داستانت خوب بود و نمايانگر يكي از دردهاي جامعه . مثل تو توي اين اجتماع زياده ولي بهتر بود به اين راحتي بكارت خودت رو به باد نميدادي حتي اگه تاوانش مرگ عزيزترين كست بود .

0 ❤️

431122
2014-08-14 09:29:50 +0430 +0430
NA

بد نبود ولی چون تازه وارد کار کتاب شدی و یه چند تای رمان خوندی فکر نکن نویسنده شدی داستانت سراسر پر بود از نواقص نوشتاری و انشای ولی اگه بتونی یه چند سالی رو فقط صرف مطالعه و یادگیری بکنی شاید بتونی نویسنده خوبی بشی موفق باشی البته میتونی از کلاسهای نگارش و نویسندگی هم کمک بگیری ولی من کلا به داستانت اعتماد ندارم و فکر میکنم زاییده ذهنت در اثر شغلت هست آره گگگگگگگلم music2

0 ❤️

431123
2014-09-02 08:29:24 +0430 +0430
NA

بدک نبود نسبت به بقیه کسشرا

0 ❤️