به خاطر درسا (۲)

1395/02/01

…قسمت قبل

نفس کشیدن برام سخت بود انگشتامو بین موهام فرو کرده بودم و سعی میکردم اکسیژن رو توی شش هام فرو ببرم که صدای گریه درسا مجبورم کرد از اونجا بلند شم احساس میکردم همه آسمون و زمین میچرخن احساس میکردم من تو این دنیا گم شدم آره من! من پرستوی 36 ساله که یه زمانی میخواستم ازدواج کنم یه زمانی عاشق بودم عاشق کسی که حالا زن داره یه بچه داره و همسایمه .درسا رو توی بغلم گرفتم چشمای درشت سبزشو به من دوخته بود و با اشتها شیشه شیر رو میمکید .منی که این همه احساس تازگی و با انگیزگی میکردم حالا تبدیل شده بودم به خسته ترین موجود دنیا گوشیم تو جیب شلوارم لرزید بنیامین پیام داده بود :مادر نمونه خبر نمیگرین از ما پشتش هم چند تا استیکر بود
با یه تک بوق جواب داد
بنیامین_ مامان شدی دیگه با مجردا نمیپری خانم خانماااااا
_ سلام من خوبم تو هم خوبی؟
بنیامین خندید از همون خنده هایی که همیشه باعث میشد منم بخندم
بنیامین_ سلام عزیز دل سلام بانو چه خبر؟ خوبی؟خوشی؟ شیرینی مامان شدنت کو؟
یه لحظه همه چیو فراموش کردم با یه ذوقی شروع کردم برای بنیامین تعریف کردن
وای بنی باورت نمیشه اینقدر که درسا خوشگله اینقدر دوست داشتنیه دلت میخواد بگیری لهش کنی دوست داری همیشه تو بغلت نگهش داری
وسط تعریف های من بنیامین زیر میخندید
چته چون که خودت بچه نداری حسودیت میشه؟
بنیامین
نه بانو ولی از اینکه خودت هنوز بچه ای حسودیم میشه
برو باباااااا
بنیامین
خب کی بیام اون دختر خوشگلت رو ببینم؟
اولا بدون سوغاتی نیا
بنیامین_چشم
_ دوما تا یه مدت اینجا خیلی زیاد چک میشه به خاطر صلاحیت و …
بنیامین
اره اره میفهمم بیا بریم باغ پس
_ آخه درسا…
بنیامین
درسا چی؟ بابا این همه ملت بچه دارن فکر کرده فقط خودشه
اینبار با صدای بلند تری خندید و منم همراهیش کردم بعد یادم افتاد که مهراد هم بچه داره اونم یه بچه 5.6 ساله و من تازه موفق شدم سرپرستی یه بچه رو بگیرم و مادر واقعی درسا نیستم بغض کردم .سعی کردم صدامو صاف کنم و ادامه دادم
_خب برنامه واسه کی باشه؟
بنیامین_فردا خوبه؟
میشه پس فردا باشه که عسل جای من بتونه مغازه وایسه؟ بچه هاهم میان؟
بنیامین
آره بانو چرا نشه؟ نه دلم برات تنگ شده میخوام فقط خودت رو ببینم بعد سفر .اخر هفته باز میریم اونبار به بقیه هم میگیم بیان
باشه
بنیامین
خب من برم به مشتری برسم کاری نداری؟
_نه فدات
بنیامین_پس فعلا
_خداحافظی

فاصله نمایشگاه ماشین بابای بنیامین تا بوتیک من صد متری بیشتر نبود و از اونجا بود که از شروع کارم تو اون مغازه بنیامین رو میشناختم .همسایه ای که اون موقع ها از بوتیک من برای دوست دخترش لباس میخرید


همه تلاشمو میکردم که نگاهش نکنم به جک هاش نخندم به این پسر لعنتی توجه نکنم به کسی که روز اول اینقدر دستپاچه بود ولی الان …
بهونه ای شده بود برای نرفتن سرکلاس بهونه ای واسه فرار کردن از همه چی .خودمم باورم نمیشد منی که عاشق شخصیت و رفتار آدما میشدم حالا داشتم تو تله این پسر می افتادم؟ جرعت گفتنش به هیچکس رو نداشتم از خودم از اون از همه چی میترسیدم از رو به رو شدن باهاش میترسیدم و از طرفی به خودم دلداری میدادم تو این سن من طبیعیه اصلا اشکالی نداره که چنین حسی دارم . روز ها پشت سر هم رد میشدن کم کم متوجه شدم نباید فرار کنم سعی میکروم نزدیک ترین صندلی بهش رو برای نشستن انتخاب کنم سعی میکردم بوشو نفس بکشم از حضورش لذت ببرم ولی به کسی چیزی نمیگفتم .روزی که بعد چند ماه ریش هاشو شیو �
�رده بود و همه مسخرش میکردن ولی من تو دلم قربون صدقش میرفتم … اون روز رو هیچوقت یادم نمیره مهراد به مهم ترین قسمت وجود من تبدیل میشد بدون اینکه خودش بدونه


مهراد:
_ خدارو شکر که زود رسیدیم
الهه_ خب حالا توهم هی زود بریم زود بریمممم انگار چی شده بچه چند دقیقه خونه همسایه مونده دیگه
الهه خیلی بیخیالی
الهه
راستی مهراد فردا میخوام با بچه ها برم بیرون پولام تموم شده کارت منو شارژ کن
نفس عمیقی کشیدم و با خودم فکر کردم اصلا مگه میشه الهه یه روز با دوستاش جایی نره؟ و یه نیشخند رو لبام اومد به بدبختی خودم به بیچارگی پسرم خندیدم
الهه_ راستی مهراد تو فهمیدی این زنه چش بود؟ یکم خل و چل میزد
دانیال با لحن بچه گونه خودش جواب داد_ اسمش خاله پرستو هست خیلی هم مهربونه
با شنیدن اسم پرستو یهو جا خوردم .به زمه اصلا توجه نکرده بودم فقط فهمیدم الهه منو معرفی کردم منم زیر لب سلامی کردم و وارد خونه شدم حتی جواب اونو نشنیدم ولی همه پرستو های دنیا منو یاد بچگیام میندازه .کل روز با غذا درست کردن تلوزیون دیدن و تمرین موسیقی با دانیال رد شد .شب شده بود الهه میرفت تا بخوابه میدونستم منو پس میزنه میدونستم با من نمیخوابه یا حتی اگه بخوابه هم از سر اجباره میدونستم که دلش میخواد با همه مرد های دنیا بخوابه جز من همه این هارو میدونستم و بازم سکوت میکردم از اینکه نمیتونستم جلوشو بگیرم سکوت میکردم سکوت کردن های منم یکی از یادگاری های دوران نوجوونی بود


206 دلفینی رنگمو کنار ماشین بنیانین پارک کردم .بنیامین جلو اومد با یه شلوارک و تاپ گل گلی گشاد بیشتر از همیشه منو تو بغل کشید بعدم درسا رو بغل کرد
بنیامین_عشق عمویی رو ببین ای جاااااان چه بزرگ شده خانوم کوچولو .پری کپی خودته
گمشو مسخره
بنیامین
دروغ نمیگم واقعا خییییلی شبیه هم هستید . رنگ موهااااش
احمق موهای من رنگ شده موهای درسا رنگ طبیعی خودشه
با کلی شعر و آواز و مسخره بازی برای درسا رفتیم سمت میز صندلی های کنار استخر بنیامین هم موزیک روشن کرد و خودش تنهایی شروع کرده بود به رقصیدن
قد بلند چارشونه با نمک چشم و ابروی قهوه ای موهای مد روز و هیکلی که نشون میداد از همه زندگیش میزنه ولی از باشگاه رفتنش نه . یکی دو ساعت حرف زدیم رقصیدیم با هم والی بال بازی کردیم تا بنیامین ناهارو اماده کرد
بنیامین
کوبیده و سلطانی برای من سالاد سبزیجات چت و پرت نمیدونم کوفت و زهر مارت هم برای تو
بنیامیییییییین
بنیامین
زهرمار گیاه خوار
به شونش تکیه دادم و آروم آروم چنگال رو توی لوبیا و کرفس های سالادم فرو میکردم
بنیامین_پس درسا چی؟
شیرش رو خورد خوابید
بنیامین
پری؟
جان؟
بنیامین_چیه از وقتی از سفر اومدم یجورایی انگار تو خودتی
بازم بغض کرده بودم
بنیامین
از آوردن درسا پشیمون شدی؟
_ نه دیوونه من عاشقشم
بنیامین_ پس چی شده عزیز دلم ؟
سرمو انداختم پایین با غذام بازی کردم
بنیامین_بانو؟
سرش کنار گوشم بود و آروم تو گوشم حرف میزد
بنیامین_ میدونی که من هما جوره هواتو دارم؟
نفسش تو گوشم میخورد زیر اون سایه بون خنک یکم دورتر از آفتاب ملایم بنیامین باعث میشد تن من گرمتر بشه .وقتی دید من حرفی نمیزنم آروم زیر گوشمو بوسید و با انگشتش خیلی ملایم لمسش کرد یهو تکون خوردم بنیامین هم جا خورد چیزی نگفت به غذا خوردنش ادامه داد .نمیتونستم زیاد غذا بخورم کلا 3 روز بود که غذا از گلوم پایین نمیدفت سرم گیج میرفت از ین کن خوری
بنیامین_نخوردی که
_سیرم
رفتم بالا سر استخر وایسادم لبه لبه
بنیامین_پری؟
برگشتم که نگاهش کنم یهو هول شدم افتادم تو آب تا بیام رو آب نشنیدم که بنیامین ادامه حرفش رو چی گفت ولی دیدم اومده بالای استخر وایساده و دارم بهم میخنده
_زهرمار .چقدر یخه آب
بنیامین_آدم با شلوار جین و این لباسا میپره تو آب؟
_نپریدم افتادم
بلند تر میخندید و مسخرم میکرد . به زحمت با لباس هایی سنگین شده از اب از استخر بیرون اومدم و داشتم شروع به لرزیدن میکردم که بنیامین باز هلم داد پایین
_مگه مرض داری؟
بنیامین _آره خواستم سرما نخوری کوچولو
خودش هم پرید تو آب و نزدیکم اومد
_همین الان غذا خوردی حالت بد میشه
بنیامین_بیخیال تهش اینکه که میارم بالا بعد تو آب استفراغی شنا میکنیم
_اه چندش
بنیامین_تا حالا تو آب جیش کردی؟
زدم تو سرش
_برو گمشو بی ادب
بلند میخندید و آب روم میریخت
_کاشکه موهامو بافته بودم
بنیامین اومد پشت سرم موهای خیسمو جمع کرد و شروع کرد ببافتشون
بنیامین_تموم شد
خم شد گردنم رو بوسید .از بوسه اون و سردی آب لرز به تنم بیشتر نشست دلم میخواست برم زیر آفتاب بشینم
بنیامین_سردته؟
_یکم
از پشت بغلم کرد دستشو زیر سینه هام حلقه کرده بود سرشو گودی گردنم فرو کرد . نمیتونستم حرف بزنم من این دختر سی و شش ساله تنها سال ها بود که به اینا نیاز داشتم کم کم خودمو شل تر گرفتم چشم هامو بسته بودم لب های بنیامین رو روی شونه هام و گردنم احساس میکردم منو چرخوند به سمت خودش و بالاتر کشیدم حالا یه دستش زیر باسنم بود یه دستش پایین کمرم جرعت باز کردن چشم هامو نداشتم برخورد نفس هاش به صورتم قلبم رو ریخت پایین گرمای لب هاش که روی لب هام نشست دستام دور سرش حلقه شد محکم لب هامو میمکید منم سعی میکردم همراهی کنم دستانو دور گردنش رسوندم من اینو میخواستم من بودن با بنیامین رو میخواستم

نوشته: پرستو


👍 2
👎 1
5260 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

538011
2016-04-20 21:58:05 +0430 +0430

خوب ادامه بده عزیز

0 ❤️

538075
2016-04-21 09:19:29 +0430 +0430

خیلی هم خوب .ادامه بده لطفا .

0 ❤️

538085
2016-04-21 11:43:03 +0430 +0430

وایییییییی عالیه عالییییییی (clap) لطفا سریع قسمت های بعدیشم بذارین

0 ❤️