به خودم بدهکار بودم

1401/10/29

اسمم نگاره. 33 سالمه. نه ساله ازدواج کردم و یه پسر سه ساله به نام کیان دارم. فوق لیسانس زبان انگلیسی هستم و بعد از دانشگاه، مدتی در یک شرکت کار می کردم. اما از وقتی باردار شدم، به اتفاق همسرم تصمیم گرفتیم که کار بیرون رو کنار بگذارم و از اون موقع، به صورت پاره وقت تو خانه برای چند تا شرکت و موسسه کار ترجمه سندها و متون اونها رو انجام میدم. همسرم 40 سال داره، مهندسی خونده و شغل خوبی در یک شرکت صنعتی داره.
سالها قبل، زمانی که دبیرستان بودم، دلباخته ی شاهین پسرخاله ام بودم. شاهین یک سال از من بزرگتره. یه پسر خوش صورت و خوش قد و بالا که به طور منظم باشگاه می رفت و اندامی ورزیده داشت. شاهین در دوران کودکی با یک موتورسیکلت تصادف کرده بود و چند ماهی رو در بیمارستان گذرونده بود. روزهای اول بعد از تصادف، دکترها احتمال می دادن فوت کنه. اما زنده موند. خاله ام در اون چند ماه، برای زنده موندن و بهبود شاهین از جون مایه گذاشت. هیچ نفسی نکشید مگر با هدف زنده نگهداشتن و خوب شدن شاهین. خواب و خوراک و فکر و ذکری جز خوب شدن شاهین نداشت. و وقتی بعد از چند ماه، شاهین سلامتی خودش را به دست آورد و به زندگی برگشت، برای خاله دیگه حتی یک لحظه دوری از شاهین هم عذاب آور بود. تا چند سال، هر کجا شاهین می خواست بره خودش می بردش و خودش باز می رفت دنبالش. خلاصه اینکه اگرچه خاله غیر از شاهین، یک پسر و دو دختر دیگه هم داشت، اما علقه و عاطفه ای که نسبت به شاهین در خاله ایجاد شده بود کلا از جنس دیگه ای بود. و البته این حس در شوهرخاله ام و برادر و خواهر های شاهین هم کم و بیش وجود داشت.
شاهین خیلی مودب، محجوب و آرام بود. در درس و مدرسه متوسط بود. اما خوش ذوق و اهل هنر بود. از اواسط دوره دبیرستان بود که متوجه شدم احساسم نسبت به شاهین با قبل تفاوت کرده. قبلا، شاهین رو به عنوان پسرخاله و همبازی دوست داشتم. اما به تدریج، حس می کردم که جنس علاقه ام به شاهین فرق کرده. شاهین رو به عنوان یک مرد دوست داشتم. یواش یواش، تو فکر و خیالم، خودم رو در آغوش شاهین تصور می کرد و از این تصورها لذت می بردم. این در حالی بود که با توجه به اینکه هم خانواده ما و هم خانواده خاله ام، نسبتا (و نه زیاد) مذهبی بودند، از سیزده چهارده سالگی پیش شاهین هم روسری سر می کردم و لباس هایی که انتخاب می کردم، مثل بلوز و شلوار، همگی پوشیده بودند. اما در عالم خیال و رویا، نمی تونستم دست از این فکرها بردارم. به تدریج، در رفت و آمدها، حرف و کلام بین من و شاهین از حرف های بچگانه فاصله گرفته بود. حالا دوست داشتم هر وقت خونه شون میریم، کارهای هنری شاهین رو ببینم و وقتی که با هیجان و سرخوشی در مورد کارهاش برام توضیح می داد، با علاقه گوش می کردم و تا ساعتها از این همکلامی سیر نمی شدم. و بعد، این حس زمانی شیرین تر شد که متوجه شدم درنگاه ها و حرف های شاهین هم جرقه هایی از علاقه نسبت به من دیده میشه. آشکارا علاقه ای که به وقت گذروندن و صحبت کردن با من داشت، قابل مقایسه با برادر و خواهر من یا سایر خاله زاده ها و دایی زاده ها نبود. خاله هم از این علاقه قلبی بین ما چیزهایی فهمیده بود. و همین باعث شده بود محبت خاله به من خیلی بیشتر از سایر خواهرزاده ها و برادرزاده هاش باشه.
مادر من هم همین اشاره ها و نشانه ها رو درک کرده بود و روی خوش نشون میداد. اواخر دوره دبیرستان، بدون اینکه هیچکدوم ما صراحتا در این مورد صحبتی کرده باشیم، گویی یک توافق ناگفته و نانوشته بین ما چهارنفر (من و شاهین و مادرهامون) ایجاد شده بود که ما دو نفر مال هم باشیم و در آینده ازدواج کنیم. اما تقدیر جور دیگه ای رقم خورد.
شاهین که در درس و مدرسه چندان موفق نبود، شانس زیادی برای قبولی در کنکور در رشته و دانشگاه مناسبی نداشت. و در اون صورت، باید با مدرک دیپلم و در شرایطی سخت به سربازی می رفت و این چیزی بود که برای خاله به هیچ وجه تحمل پذیر و حتی قابل تصور نبود. خاله و شوهرش تلاش زیادی کردن که با توجه به سابقه آسیب های جسمی دوران کودکی، از هر طریقی که شده برای شاهین معافیت بگیرن. اما تلاشهاشون هیچ نتیجه ای نداد. و در اون شرایط، عموی شاهین که از سالها پیش مقیم کانادا بود، پیشنهاد کرد شاهین تا هنوز به سن سربازی نرسیده و ممنوع الخروج نشده، از کشور خارج بشه و بره کانادا با اون زندگی کنه. می گفت شاهین میتونه اینجا بدون هزینه در خانه من زندگی کنه و یکی دو سال رو صرف یادگیری زبان بکنه. بعدش از یک دانشگاه پذیرش بگیره و درس بخونه و در نهایت، بعد از چند سال اقامت در خارج، بتونه از مقرراتی که هر چند سال یکبار اعلام میشه و امکان خرید خدمت برای ایرانیان مقیم خارج رو فراهم می کنه استفاده کنه. و بعد می تونه با خیال راحت اگر خواست به ایران بیاد، یا کلا بمونه کانادا و اونجا زندگی کنه. تصمیم سختی بود. برای همه. هم خود شاهین و هم مادرش.
و من هم که اختیاری در این تصمیم نداشتم، واقعا تکلیفم با دلم روشن نبود. یک دلم مشتاقانه می خواست که شاهین تصمیم به موندن بگیره، و مال من بشه؛ و یک دلم با توجه به عشقی که به شاهین داشتم، می خواست که شاهین بره و در وضعیتی زندگی کنه که با توجه به شرایط روحی خاص خودش و خاله، برای هر دوی اونها مناسب تر باشه.
و نهایتا، شاهین رفت.
من موندم و عشقی ناکام. به درس چسبیدم و دانشگاه رفتم. با تمام وجود سعی کردم شاهین رو فراموش کنم. حداکثر اینکه از خاله که هر سال هر طور شده بود برای دیدار شاهین می رفت، حالش رو می پرسیدم و سلامی می رسوندم. در پایان دوره فوق لیسانس، به خواستگاری آقای محترم و خوبی که از طریق خانواده اش منو شناخته و خواستگاری کرده بود و هیچ عیب و ایرادی نداشت پاسخ مثبت دادم و ازدواج کردم.
در تمام این سالها، خاله هر وقت ایران بود، مثل پروانه ای که دور شمع می گرده، دور من می چرخید. انگار از یک طرف شرمنده من بود که باعث شده بود پسرش، عشق من، از دستم بره و از طرف دیگه، احساس خلاء که در غیاب شاهین حس می کرد رو با محبت کردن به من، که شاید براش یادگاری از عشق شاهین به حساب می اومدم، پر می کرد. در جریان عروسی من، آن چنان زحمت کشید و کمک کرد و از هیچ کاری دریغ نکرد که گویی عروسی دختر خودشه. فقط، وقتی آخر مراسم عروسی، به همراه بقیه اعضا خانواده منو بدرقه کرد تا به منزل همسر برم، منو در آغوشش سفت فشرد، و وقتی رها کرد، دیدم که تمام صورتش از اشک خیس خیس خیس بود.
همسرم مرد خوب و مهربونیه. بخصوص برای بچه مون پدر خیلی خوبیه. من هم با اینکه بدون عشق و صرفا بر اساس معیارهای خانوادگی و اجتماعی باهاش ازدواج کرده بودم، اما بهش عادت کردم و خو گرفتم. برای خوشبختی و آسایش همسرم و بچه مون از هیچ چیز دریغ نکردم و تمام این سالها برای اونها یک همسر و یک مادر نمونه بودم که زبانزد همه دوست و آشنا بود. خاله بعد از ازدواجم حضورش در زندگیم بیشتر شد که کمتر نشد. خیلی بهم کمک می کرد. خصوصا از وقتی بچه دار شدم، چون خونه شون نسبت به خونه ی مامانم به ما نزدیک تر بود، خیلی وقتها بهمون سر می زد، در بچه داری به من کمک می کرد، اگه یه وقت مهمون داشتم میومد پیشم تا دست تنها نباشم، خیلی وقتها هم از من می خواست که در طول روز که همسرم خونه نیست تنها نمونم و با بچه بریم خونه شون و دور هم باشیم.
تا اینکه یک روز، از خاله شنیدم که بالاخره موفق شدن کار سربازی شاهین رو به سرانجام برسونن و شاهین به زودی بعد از سالها برای چند روز به ایران میاد. برای خودم هم عجیب بود که این خبر اصلا تاثیر خاصی روی من نذاشت. اما به خاطر خاله خیلی خوشحال بودم. سرانجام روز موعود رسید و شاهین به تهران اومد. خاله از شادی تو پوست خودش نمی گنجید. یه مهمونی بزرگ داد و همه فامیل رو دعوت کرد.
صبح اون روز، موقعی که رفتم سر کمد لباسهام تا برای مهمونی لباس انتخاب کنم، انگار اولین ترک به یخ قطوری که دور قلبم رو گرفته بود افتاد. دست روی هر لباسی میگذاشتم، خودم رو توی لباس تصور می کردم و بعد به شاهین فکر می کردم که قراره توی این لباس منو ببینه. چقدر این حال برام غریب بود. هیچوقت مشابه این حس رو تجربه نکرده بودم. نه در دوران دانشگاه و نه حتی در تمام دوران نامزدی و عقد. اصلا حال خودم رو نمی فهمیدم. از زمان و مکان دور شده بودم و توی خلسه عجیبی بودم. در اون لحظه، نه به همسرم و بچه ام فکر می کردم، نه خاله و مامانم و بقیه فامیل. انگار در این دنیا هیچ کس دیگه نبود، جز من و شاهین و دیداری که در پیش بود. این حس و حال مدتی طول کشید. بالاخره رفتم یه آب به صورتم زدم و کمی توی آینه خودم رو نگاه کردم و خنده ام گرفت. با خودم گفتم آخه دیوونه، از خودت و سن و سالت و خانواده ات خجالت بکش. سالها پیش یه حس بچگانه بین تو و شاهین بوده. تموم شد و رفت. تو شوهر و بچه داری و خوشبختی. شاهین هم الان بعد از این همه سال زندگی در کانادا دیگه نمیاد تو رو نگاه کنه که. برو مثل بچه آدم یه چیزی تنت کن و آماده شو.
کمی آروم شدم و رفتم سر کمد لباس. یه کت و دامن تا زیر زانو به رنگ طوسی انتخاب کردم با جوراب مشکی ساق بلند نیمه ضخیم، یه روسری نازک هم با لباسم ست کردم. بچه رو آماده کردم و خودم هم آماده شدم و رفتم خونه خاله. قرار بود رضا شوهرم هم سه چهار ساعت دیگه یک راست از سر کار بیاد اونجا. من زودتر رفتم که اگه لازم بود، به خاله کمک کنم.

وقتی رسیدم، خاله تنها بود. ولی خیلی خوشحال بود. اصلا انگار چندین سال جوون تر شده بود. یه آهنگ ملایم توی خونه گذاشته بود و داشت با خوشحالی به کارهای مهمونی می رسید. کلی قربون صدقه ام رفت. پرسیدم کاری هست که کمک بکنم؟ و جواب داد که همه کارها رو از قبل انجام داده. غذا رو هم سفارش داده از بیرون بیارن. گفتم پس بیخودی زود اومدم. این طوری بچه خونه رو به هم می ریزه. خندید و گفت نه عزیز دلم. خوب کردی اومدی. شاهین هم حمامه. الان میاد بیرون، می شینیم دور هم اختلاط می کنیم تا بقیه مهمونها بیان.
چی؟ شاهین؟ اصلا به این فکر نکرده بودم. تپش قلبم یهو رفت بالا. نمی دونم چرا همه ش وقتی به رو در رو شدن با شاهین فکر می کردم، این صحنه رو در وسط مهمونی و با حضور چندین نفر آدم دیگه تصور می کردم. الان ولی اینجوری، فقط من و اون و خاله و بچه ام… دست و پام رو گم کردم. ولی خودم رو از تک و تا نیانداختم. لبخند زدم و گفتم چه خوب. آره. شاهین رو این همه ساله ندیدم. حتما خیلی فرق کرده.
خاله با لبخند شیرینی نگاهم کرد و گفت: نه نگار من. نه. شاهین همون شاهینه. فرقی نکرده. حالا می بینیش.

خاله رفت بهش گفت که من هستم، اومد و گفت شاهین خیلی خوشحال شد که بهش گفتم نگار اومده. الان لباس می پوشه و میاد.
و وقتی اومد، دیدم خاله راست می گفت…
شاهین همون شاهین بود. همون شاهین که اون طور دل از من برده بود. فقط کمی مردتر شده بود. جاافتاده تر. ولی همون حالت معصوم و همون جذابیت و همون خوش صحبتی.
منو که دید، صورتش شکفت. گل انداخت. شد همون شاهین شونزده هفده ساله. و من هم انگار باز شدم همون نگار. حرف می زدیم. از همین حرفهایی که باید می زدیم. همین حرفهایی که همه می زنن. تعریف های مرسوم و همیشگی. اما نه من می شنیدم و نه شاهین. حرف های واقعی از دهانمون در نمیامد. چشمها بودن که با هم حرف می زدن.
این فضا رو خاله شکست. چای و شیرینی و میوه آورد و مجلس رو خودش به دست گرفت و شروع به حرف زدن کرد.
و من و شاهین غرق نگاه شدیم. خاله، با حس غریزی خودش، متوجه وضعیت بود. و بعد، غیرمنتظره ترین کار رو کرد. گفت: وای نگار، عزیزم، اقلا سه ساعت مونده تا مهمونها بیان. این بچه ات کیان طفلی حوصله اش سر میره. خسته میشه. تا تو و شاهین یه گپی می زنین با هم، من بچه رو می برم تا این پارک نزدیک خونه. یه یک ساعت اونجا سرگرمش کنم. گناه داره. خودم هم کمی هوا بخورم.
هنوز این حرف از دهنش در نیومده بود و من خودم رو جمع و جور نکرده بودم تا مخالفت کنم که کیان از ذوق پارک دست خاله رو گرفته بود و با جیغ و هیاهو می کشیدش طرف در خونه. تا بخوام بفهمم چی شد، خاله و بچه از در رفته بودن بیرون. و من و شاهین تنها بودیم.
در رو که پشت سر خاله و کیان بستم و برگشتم، دیدم شاهین هم ایستاده وسط هال. چشم تو چشم شدیم. برای یک لحظه احساس کردم بیچاره ترین آدم روی زمینم. دلم آشوب بود. مغزم کار نمی کرد. کاش شاهین نیومده بود ایران. کاش من امروز نیومده بودم اینجا. کاش شاهین توی این چند سال تبدیل به یه آدم متفاوت شده بود… چرا من این قدر بیچاره ام؟
شاهین نگاهم کرد. حال خراب من قابل پنهان کردن نبود. لبهاش رو تکون داد و آروم گفت: نگار؟ عزیز دلم؟ خوبی؟
هیچوقت قبلا من رو اینطوری صدا نزده بود. همین چند کلمه ساده، مبدل شد به کبریتی که به انبار باروت افتاده باشه. شعله ور شدم. گویی کس دیگری به جای من تصمیم می گرفت. گویی دلم، بعد از سالها زندانی بودن، شورش کرده بود و عقل رو از تخت سلطنت پایین کشیده بود و حالا دیوانه وار فرمانروایی می کرد.
دو قدم جلو رفتم. مماس با شاهین. تو چشماش نگاه کردم. به آرومی دستش رو توی دستم گرفتم و بالا آوردم و یه بوسه کوچیک به دستش زدم.
و فقط لحظه ای بعد، لبهای داغ شاهین روی لبهای تشنه من می لغزیدند و دست های مردونه اش منو محکم در آغوش گرفته بودند. باورم نمیشد. این من بودم؟ تمام اضطراب ها و استرس ها و حسابگری ها از وجودم رخت بسته بودن و رفته بودن و جای خودشون رو به خواهش و میل داده بودن.
لبهای شاهین از روی لبهام به طرف گردنم حرکت کردند. روسری مزاحم خودش هم نفهمید که کی از روی سرم برداشته شد و به گوشه ای پرتاب شد. شاهین توی موهام فرفری من دست می برد و عطر موهام رو توی نفسش می کشید. من داغ شده بودم. و افسار گسیخته. این قدر که وقتی دست شاهین از روی کمرم به پایین سرید و از پشت دامنم روی شکاف باسنم رفت، به جای اینکه به خودم بیام و عقب بزنمش، من هم دستم رو از جلو به داخل شلوارش بردم و مردونگی ش رو توی دستم گرفتم. یک لحظه هر دو جا خوردیم. سرمون رو عقب آوردیم و توی چشم هم زل زدیم. ما داشتیم چکار می کردیم؟ اما این تردید شاید کسری از ثانیه هم دوام نداشت. دستها بیرون اومدن، اما نه برای عقب نشینی. بلکه برای باز کردن دگمه ها و برهنه کردن طرف مقابل. خیلی زود، من جز جوراب های مشکی ساق بلندم و یک شورت مشکی هیچ به تن نداشتم و شاهین، برهنه برهنه برهنه بود.
شاهین روی مبل نشست و منو روی پای خودش نشوند. پاهام رو دو طرف بدنش باز کرده بودم و صورت هامون رو به هم بود. شاهین دیوانه وار سینه های منو به دهان گرفته بود و من دستهام رو روی شونه هاش گذاشته بودم و از فرط شهوت و لذت سرم رو به عقب خم کرده بودم. موهای مشکی بلند و فرفری من از عقب آویخته شده بود.
چیزی که اون رو بین ما اتفاق افتاد، لااقل بخش اعظمش، سکس نبود. به معنی واقعی کلمه عشق بازی بود.

سرمست بودیم. شاد بودیم. وقتی شورتم رو کنار زد و خودم با دستهام مردونگی ش رو گرفتم و بین پاهام جا کردم و روش نشستم و تا آخر فرو رفت توی بدن من، عین دخترهای نوجوون براش عشوه میومدم. خودم رو لوس می کردم. با لحن بچگانه براش حرف می زدم. با هم شوخی می کردیم. هیچ عجله ای نداشتیم. هیچ ریتم تندی در کار نبود. هیچ کوبش محکمی نبود. از اینکه تکه ای از بندش داخل بدن منه غرق لذت بودم. آروم خودم رو تکون های ریز می دادم. با همه جای بدنم کار داشت. همه جا رو با لبهاش می کاوید. نرمه گوش، گردنم، سینه هام، شونه های سفیدم… دستهاش، آرام ولی محکم، روی کمرم و شکمم می لغزید. انگشت هاش گاهی شیطون می شدن و از پشت خودشون رو به سوراخ پشتم می رسوندن و باهاش بازی می کردن و اندکی فرو می رفتن. هیچ وقت در سکس از اینکه شوهرم به اون طرف بخواد کاری داشته باشه خوشم نمیومد و اجازه دست زدن بهش نداده بودم. اما حالا انگار انگشتهای شاهین هیچ حس بدی بهم منتقل نمی کردن. با تمام سلول های بدنم، همه تنش رو می خواستم.
تغییر جا دادیم و من روی مبل دراز کشیدم و مشتاقانه پاهام رو براش باز کردم و به خودم دعوتش کردم. منو تصرف کرد. روی من خوابید. وای که چقدر زیر شاهین خوابیدن برام لذت داشت. چقدر سنگینی بدن مردونه اش رو روی تن خودم دوست داشتم. پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و محکم به خودم فشارش دادم. سرش توی آغوشم بود و از گردن تا سینه هام رو می بوسید و می لیسید و می مکید. بعد، کمی به حالت نشسته در اومد. دست انداخت و جورابهام رو از پام درآورد. چشمهاش روی انگشت های کشیده و لاک زده پاهام خیره موند. همینطور که در پایین به آرومی مردونگیش رو در می آورد و باز فرو می کرد، انگشت های پاهام رو توی دهانش فرو کرد. از فرط لذت چشمهام رو بستم.
عشق بازی حدود یکساعت طول کشید… و در آخر، تبدیل به سکس شد. هر دو پای من رو روی شونه های مردونه و عضلانیش گذاشت. دستهای نیرومندش رو دو طرف بدنم ستون کرد. روی من خوابید. جوری که قوزک های پاهام کنار سرم قرار گرفت. و بعد، دیوانه وار منو «کرد». اون یک ساعت، تماما عشق بازی بود و این چند دقیقه آخر، «کردن». من هم وحشی شدم. جیغ می زدم. فریاد می زدم شاهین، منو بکن. بکن منو. به اندازه تمام این سالهایی که نبودی و رفتی. اون کیر کلفتت رو محکم بزن تو کس داغ و تنگم…
این حرفها دیوونه ترش می کرد. توی گوشش گفتم: کثافت حق نداری بکشی بیرون. من قرص میخورم. دلم میخواد تا آخرین قطره آب ت رو توی شکمم خالی کنی.
و همین کار رو کرد. با چند نعره کوتاه، تمام آب داغش رو توی وجود من خالی کرد. همزمان، من هم شدیدترین ارگاسم عمرم رو تجربه کردم. طوری که تا چندین ثانیه می لرزیدم.
چند دقیقه کنار هم افتادیم. با موهای هم بازی کردیم. بوسیدیم. نوازش کردیم. و بعد بی حرفی، رفتیم آبی به صورت زدیم و لباس پوشیدیم. وقتی مشغول درست کردن آرایشم بودم، خاله و کیان برگشتن.
و من، توی آینه دستشویی، به خودم زل زدم و دنبال کوچکترین نشانه ای از پشیمانی بودم. اما هیچ اثری نبود. هیچ احساس بدهی به همسرم نمی کردم. برعکس، حس می کردم که من لااقل این یک عشق بازی رو به خودم و زندگیم بدهکار بودم.
از دستشویی بیرون اومدم. بدون روسری. با موهای آشفته. با پاهای لخت و بدون جوراب که تا نزدیک زانو برهنه بود. با ماتیکی که هنوز توی دستم بود. خاله منو دید. جلو اومد.
ازش تشکر کردم. به خاطر اینکه کیان رو برده بود پارک.
خاله بغلم کرد. توی گوشم گفت: عزیز دلم، مبارکتون باشه.
و بی هیچ توضیح دیگه ای، رفت دنبال رسیدگی به کارهای مهمونی.
پایان

نوشته: نگار


👍 39
👎 18
63701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

911310
2023-01-19 01:49:01 +0330 +0330

این خاله تو واقعا خاله بوده هاااا


911312
2023-01-19 01:57:17 +0330 +0330

تکراری بود ؛چیزی برای گفتن نیست .

1 ❤️

911319
2023-01-19 02:09:21 +0330 +0330

داستان خوش ریتم و گیرا👏🏻

1 ❤️

911320
2023-01-19 02:09:46 +0330 +0330

اشششششششششک های مننن و دنیایی حرف و ناتوانم از نوشتن و تبریییک و بسسسسس

1 ❤️

911325
2023-01-19 02:30:21 +0330 +0330

داستانت خوب شروع شد و اگه این جنده بازیت رو نمیاوردی وسط،بعد از چند سال یه رمان درست میتونستم بخونم. ولی چندههه بازیه تو و خالت رید تو داستان. اولا تو که دلت کیره اونو میخواست تو هم باهاش میرفتی،نه اینکه اون آقای خوب و محترم رو بخاطر بدهکاریه خودت،زن جندش کنی. ولی اگه همش داستان بود که داستان قشنگی بود. اما اگه واقعی بود،کیرم تو کونت

6 ❤️

911330
2023-01-19 02:56:12 +0330 +0330

این داستان قطعاً توسط یک خانم نوشته شد
من هیچ اثری از خیانت در این داستان ندیدم و همزمان دلم به حال رضا سوخت.

3 ❤️

911333
2023-01-19 03:31:10 +0330 +0330

متنفرم از تو اون خاله عجوزه شیطان صفت
گوه خوردی ازدواج کردی اگر میخواستی به خاطر کیر یکی دیگه انقدر خودتو زود وا بدی
با افتخار هم میگه احساس پشیمونی نداشتم
اگه راست میگی صبر میکردی عششششقت بیاد و با اون ازدواج کنی نه اینکه یه مرد دیگه رو بدبخت کنی ، حتما بعد یکی دو ساعت که اومده مهمونی رفتی پیشوازش و گفتی خسته نباشی عزیزم!
اولای داستان خوب بود ، قسمت‌های سکسی شو نخوندم ، شبمو خراب کردی

7 ❤️

911355
2023-01-19 07:47:04 +0330 +0330

قشنگ مشخصه خالت واسه پسرش کصکشی کرده😍

3 ❤️

911356
2023-01-19 08:00:25 +0330 +0330

واااااای خیلی عالی بود. یکی از بهترین داستانهایی ک خوندم. نوش جونت. خیییییلی کار خوبی کردی. حقت بوده. کاش کلمات کس و کیر هم استفاده میکردی ک سکسی تر باشه

0 ❤️

911360
2023-01-19 08:28:24 +0330 +0330

داستان خوبی بود. نثر روانی داشت و برخلاف بسیاری از داستانهای سایت اشتباهات تایپی و نگارشی نداشت. موضوع و تم داستان هم بنظرم بگونه ای بود که مصنوعی بنظر نمی رسید.

1 ❤️

911363
2023-01-19 08:55:57 +0330 +0330

یه حرفایی همیشه از عمق نگاه پیداست
مخالف خیانتم اما…

1 ❤️

911372
2023-01-19 10:22:53 +0330 +0330

برای خیانت کوچکترین توجیهی وجود ندارد. واسه کثافت کاری هاتون توجیح درست نکنید

2 ❤️

911375
2023-01-19 11:50:34 +0330 +0330

معنی همسر خوب فهمیدیم !

1 ❤️

911381
2023-01-19 13:26:23 +0330 +0330

سر تا پای این خاله رو باید طلا گرفت

0 ❤️

911389
2023-01-19 14:53:17 +0330 +0330

این قسمت«خاله کسکش»
این اسم بهتر بود بنظرم

0 ❤️

911395
2023-01-19 15:45:32 +0330 +0330

والا اصلا کاری به داستانت ندارم
ولی میخاستم راجب خالت بگم یه خورده عجیب نیس دو یه یه ساعت مونده به مهمونی خونه رو واسه شما خالی کنه،خب میتونستی همون روز اول ندی یگم بهتر داستان پردازی کنی
واینکه بنظرم به جای خاله بکو جاکش

0 ❤️

911407
2023-01-19 18:34:33 +0330 +0330

خوب بود 👍🏻

0 ❤️

911411
2023-01-19 19:21:10 +0330 +0330

خاله ی واقعی

0 ❤️

911412
2023-01-19 19:22:58 +0330 +0330

عجبا و خاله ها
خاله که واقعاً خاله بود تو هم که واقعاً جنده خب دیگه مشکل حل شد خانم ؟

0 ❤️

911414
2023-01-19 20:16:37 +0330 +0330

ننویسید اینجوری تو رو قران .گند میزنید به اعتمادمون با این خیانت کردنهای بدون حس گناه

0 ❤️

911415
2023-01-19 20:51:38 +0330 +0330

عجبیه
جندگی تازگیا شده هنر

0 ❤️

911437
2023-01-20 00:08:42 +0330 +0330

ناقلا رفتى از داستان هاى قديمى كپى كردى 😅😅
گوره خر اين داستان رو ٤/٥ سال پيش تو همين سايت خوندم
ديگه دزدى به داستان هاى سيكيم خيارى شهوانى هم رسيده
اقاى ادمين نت رو قطع كن دزدى نشه مثل كنكور 😂😂😂

1 ❤️

911504
2023-01-20 09:14:59 +0330 +0330

تکراری بود دوسال پیش خوندم تشویق کردم الانم میگم احسنت

0 ❤️

911620
2023-01-21 03:24:42 +0330 +0330

اخه ننه جنده شاهین چه مرضی داری به اسم دختر خالت نوشتی؟ از تعریف زیاد از شاهین معلومه خود ننه دوشوهر شاهین هستی دوم چه مرضیه واگیر شده هرکی ازکسی عقده داره میاد اینجا تو کستان نوشتن اونو می گاد.

0 ❤️

911649
2023-01-21 11:12:26 +0330 +0330

وقتشه لطف خاله جان را جبران کنی. منو بهش معرفی کن قول میدم یک عمر از تو ممنون بشه.

0 ❤️

911688
2023-01-21 21:27:46 +0330 +0330

قلمت خوب بود ولی این خیانته بدجور تو ذوق زد

0 ❤️

911702
2023-01-22 00:47:06 +0330 +0330

خالت🙃💓

0 ❤️

912861
2023-01-30 10:32:30 +0330 +0330

میخام کمی بد بین باشیم!!
به این نکته ها توجه کنید !!
" کیان" ؟
" مادر کیان " ؟

  • مادر کیان بدکاره بوده ؟!
  • داستانی رونویسی شده ( به گفته دوستان )
    چندی پیش داشتانی با اسم " مهسا " خوندم که مخاطبین ادعای تکراری بودن داشتن !!
    یعنی میتونه اینقد ج.ا " نفوذ " کرده باشه بین ما ؟!
    فهمیدین !؟
0 ❤️

913012
2023-01-31 09:38:13 +0330 +0330

خیلی زیبا بود و احساس قشنگی را بیان کردی

0 ❤️