اواخر اذر بود باد سرد زمستونی خودشو میکوبید به تنم و دنبال راهی بود که به مغز استخونم نفوذ کنه … دومین سالگرد ازدواجمون بود میخواستم مثه همه زن و شوهرای دنیا همسرمو سوپرایز کنم و یه جشن دونفره عاشقونه داشته باشیم و یه شب پر از لحظه های خوب رقم بزنم واسش …همه خریدامو کرده بودم و فقط کیک مونده بود روبروی معروف ترین قنادی شهر بودم . وارد شدم و بازم با وسواس و اطمینان از اینکه زیر این قالب شکلاتی توت فرنگی وسوسه انگیز کیک بدبو و مونده نباشه صورت حساب و پرداخت کردم و خارج شدم … با اون دستای پر و سرمای عذاب اور هوا زود خودمو رسوندم کنار جاده تا ماشین بگیرم زود برم خونه تدارک شام رو ببینم .
ماشینی که از جلوم رد شد با هزاران پژوی مشکیِ دیگه ی این شهر فرقی نداشت. سرنشیناش هم یه خانوم و یه … آرش …
با وجود سرعتشون اونقدی دیدمشون که مطمن باشم خودشون باشن . زن همراهشو میشناختم چن بار تو مهمونی های دوستاش دیده بودمش مطلقه بود و یه بچه ی دو ساله هم داشت …با اون حجم از برودتی که ضربان قلبمو به پایین تر حد ممکن رسونده بود تو 5 ثانیه به دویست رسید .خریدای دست راستمو رها کردم و گذاشتم رو قلبم با وجود اون پلیور پشمی و اون پالتوی مخمل کوب حس میکردم الانه که قلبم بپره وسط جاده و ماشینای عبوری از روش رد بشن … هجوم هزارتا سوال تا به مغزم توان هرکاری رو ازم گرفت کجا داشتن میرفتن ؟ از کجا اومده بودن؟ چن وقته باهمن ؟ رابطه اشون در چه حدیه و هزارتا فکر و خیال دیگه در همین کتگوری …
یواش یواش یخم باز میشه و دوباره خون تو تنم جریان پیدا میکنه .گوشیمو از کیف دراوردم و بدون اینکه شماره ی سیو شده ی ارش با اسم نفسم رو بگیرم با استرس دونه دونه شماره هارو گرفتم بوق اول تا بوق هفتم ادامه پیدا کرد و تماس برقرار نشد دوباره گرفتم دوباره جواب نداد دوباره گرفتم…
تلفنو قط کردم … تازه متوجه ی نگاهای سنگین ادمای در حال عبور شدم داغون شدم هزار جور فکر خیال کردم و ته همشون به طلاق رسیدم … خریداموو همونجا کنار جاده گذاشتم و پیاده راه افتادم به انتهای خیابون رسیدم میخواستم برم اون سمت و ماشین بگیرم
یه ماشین جلوی پام ایستاد
-کجا میری خانوم بفرما بالا
فقط نگاش کردم مغزم کار نمیکرد با گفتن اهای بیا دیگه خیابونو بند اوردم بخاطرت بی اختیار دستگیره ماشینو گرفتم و باز کردم …
به محض نشستنم ماشین و حرکت داد و رفتیم تو اتوبان …
جملات و کلمات سخیف پسرک رو ده تا درمیون میشنیدم غرق افکار خودم بودم
دستشو که روی رونم حرکت داد به خودم اومدم سرمو برگردوندم سمتش موهای مدل جدیدش و چشمای قهوه ایش و اون برق دریدگی ای که میدرخشید. چی تو چهرش بود که منو به گذشته برد ؟ به دوران دانشجویی و تجردم به بی دغدغه بودن و اون شیطنتها …ولی من الان شوهر داشتم … تعهد داشتم … ولی شوهرم بهم خیانت کرده . تعهدش رو زیرپا گذاشته …منم … چیکار دارم میکنم ؟
کلیت این قصه ی تلخ واسه یکی از دوستانم همین اواخر اتفاق افتاده بود .نقص وکاستی های روایت و نگارش بنده رو ببخشید.
نوشته: sssaye
عالی بود ولی به نظرم توهم از شوهرت انتقام بگیر
یادت باشه پنج انگشت یکی نیست
تو هم اشتباه کردی ولی سپاس گزار خدا باش
که دل اون پسر نرم شده
کاش منم یه زن مثل تو گیرم بیاد البته نه از این نظر که بهش خیانت کنم و اون کاری نکنه از این بابت که اونم واقعا عاشقم باشه خداوکیلی چرا بعضی از مردا با اینکه زنشون دیوونشونه بازم میرن سراغ زنای دیگه خداوکیلی من خیلی زورم میاد
مرسی.خوب بود.چندتا داستان خوب خوندیم تو این چندوقته
اشتباه نگارشی و املایی تو داستانی با این سطح قابل قبول نیست. چون قبل از ارسال داستان میشه حداقل یک بار اونو خوند و تصحیح کرد. ولی در کل خوب بود. قلمت روان!! :-)
اولین داستانیه که کاملا تایید میکنم هم فضا سازی عالی بود
هم نگارش زیبا
موفق باشی
به قول دوستمون حیف این قلم که اینطوری داره حروم میشه
حالا کار ندارم که واقعی بود یا نه،
ولی از این چیزا خیلی زیاد پیش میاد
و داستان عالی بود
چرا میگین این قلم داره حروم میشه اتفاقا این قلم داره مینویسه تاپخته بشه اینجا هم یه سایته که آدمای با شخصیتی کاربرش هستن
یادمون نره توجه به مسایل جنسی به هیچ عنوان سخیف و پیش پا افتاده و مبتذل نیست اگر چه بسته به نوع استفاده میتونه باشه … نگاه نکنید به ۴ تا ادم بی ارزش که خزعبلات بیمارگونه شونو مینویسن وادمین سایت هم به ناچار و بنا بر خط مشی اتخاذ شده سایت که بنا را بر تساوی حقوق کاربران داره منتشرشون میکنه !
توجه داشته باشین کاربران این سایت از جمله من و شما اکثزن ادمای خانواده داری هستیم که ترجیح میدیم اوقات فراغتمون با مطالعه مطالبی پر شه که حرف دل نویسنده اس ونه بقایای بجا مانده از متنی که روزی حرف دل نویسنده ای بوده و حالا بعد از گذشتن ازهزار مرجع بی کفایت اعمال کننده ی سانسور به اون صورت دراومده
لطفا برای خودتون و سلیقه تون ارزش قایل باشید
سایه عزیز
ملموس و پرهیجان نوشتید …عالی بود ،مـــــــــــــرسی
لایکمو با احترام تقدیم میکنم
من كاري ندارن كه داستانت راست يا دوروغ ولي اين شك كردن وقضاوت عجولانه زندگي خيليا رو خراب كرده
نگارش خوبی داشتی .مرسی